کِبک و یَسُور(یساور)؛ بنیاد شدن خانات چغاتای(1)
مقدمه
در نیمه دوم سده سیزدهم میلادی، امپراتوری مغول به تدریج به گستره های تاریخی، مانند ایران، چین، آسیای مرکزی و اِستِپ های قیچاق تجزیه شد. این تجزیه از جریان مبارزه قدرت میان فرمانروایان مغول که( در تاریخ)(2)به قیام «اریق بوقا» و «قیام قایدو» معروف شده است، برآمد، و در سراسر امپراتوری (مغول) درگیر بود.اولوس چغاتای (جغتای) (اولوُس= ایل یا کشور) که مرکز( سیاسی- اداری) آن در دره ایلی بود، با استفاده از ناآرامیهای داخلی قدرت خود را در ماوراءالنهر استوار کرد، و در حدود سال 1306 با رهبری دواخان موفق شد که حکومت این ناحیه را در دست بگیرد. بدین سان یک مملکت مغولی در آسیای مرکزی پدید آمد که «خانات چغاتای» خوانده می شود و با حکومت سلسله یوان در چین، و ایلخانان در ایران و خانات قیچاق در جنوب روسیه، همسری می کرد(3)
این کشور تازه بنیاد می بایست هرچه زودتر قدرت خان را تقویت و نظام و سازمان حکومتی برایِ خود برقرار کند تا بتواند شاهزادگان اولوُس چغاتای و اولوُس اوگدای را که همان در پی منافع خود بودند زیر فرمان درآورَد و جامعه اسکان یافه آسیای مرکزی را که در نتیجه مبارزه قدرت متمادی میان سران مغول پریشان شده بود از نو سامان دهد. اما دواخان تازه شهد توفیق خود را در متحد کردن این خانات چشیده بود که در سال 1307 به بیماری درگذشت، و دنباله کار به دست پسرانش سپرده شد. به گفته بارتولد W.Barthold خانات چغاتای در رهبری کبک خان( 1326-1318) توانست مرکزیتی در حکومت ایجاد، و برای نخستین بار، بنیادی استوار پیدا کند.
نگارنده خواهد کوشید تا نشان دهد که خاندان دوا در ربع اول سده چهاردهم واقعاً از چه راه قدرت خان را تحکیم و نظام حکومتی خود را بنیاد کرد. برای ردیابی این امر به جریان مبارزه قدرت میانِ کبک و یساور(یسور)، که هر دو از شاهزادگان چغاتایی بودند، می پردازد.
داستان مبارزه و درگیری میان کبک و یساور را دئوسون D`Ohsson در فصل های کتابش در تاریخ ایلخانان به شرح آورده، اما از مایه و نتیجه آن که در تاریخ خانات چغاتای مطرح می شود یادی نکرده است(4). وامبری Vambery و اولیور E.E.Oliver هم، که در جای خود به تاریخ خانات چغاتای پرداخته اند، فقط چند سطری در این باره در میانه سخن از برادر بزرگ کبک به نام ایسنبوُقا(1318~1310)آورده اند. به علاوه، آنها در شرحشان از کبک و ایسنبوُقا، اولی را به جای دومی گرفته اند.(5) گروُسه Grousset نیز شرح حال و کار این دو را ساده آورده است(6). بارتولد و دیگر تاریخ نویسان اتحاد شوروی اندک توجهی به این موضوع داشته اند. استروئه وا Stroeva نخستین مورخی بود که به بررسی این موضوع پرداخت. استروئه وا بررسی خود را بر فرضیه ای نهاد که بارتولد ساخته و سپس به وسیله یاکوُبونسکی Yakubonski و پتروشفسکی Petrushevskii پرورانده شده بود.
این فرضیه چنین می گوید:
پس از ایجاد شدن امپراتوری مغولی، در میان سران مغول در آسیای مرکزی دو گرایش سیاسی متعارض پیدا آمد. یک گرایش در سوی ایجاد حکومت متمرکز با قدرت حاکم و مسلّط خان بود، و می کوشید تا اشرافیت نظامی- بیابانگرد را که تمایل به آزاد بودن از تسلط قدرت و حکومت مرکزی داشت زیرِ فرمان درآورد. این گرایش با توجه و تمایل به جامعه بومی اسکان یافته و با حمایت از اسلام و نیز فرهنگ قوم ساکن مشخص می شد. اما هواداران گرایش دوم مردم اسکان یافته را، بنا به رسوم مغول و سنّت صحرانشینان، هدف غارت و استثمار بی حدّ و مرز خود می دیدند. این گرایش ریشه کن ساختنِ شهرها را که ممکن بود مراکز ضد مغولی بشود، و نیز تبدیل زمین های مزروعی را به چراگاه، هدف داشت. صاحبانِ این گرایش به وسیله«یاسا»، یا قوانین عُرفی چنگیزخان، و«فرهنگ صحرانشینی اویغوُر» با اسلام و فرهنگ زندگی اسکان یافته مبارزه می کردند. این گرایش حمایت اکثریتی از اشرافیت ترکی- مغولی را نیز پشت سر داشت.
به گفته استروئه وا Stroeva درگیریهای میان کبک و یساور، که در نیمه اول سده چهاردهم در خانات چغاتای روی داد، بارزترین نمونه تصادم میان این دو جریان بود: کبک می خواست که قدرتِ خان را تحکیم کند و اشرافیت بیابانگرد را زیر فرمان آوَرد. او در این حال مقرّ خود را از دره ایلی به ناحیه حضریِ ماوراءالنهر آورد، و در اینجا کاخی برای خود ساخت، و آنگاه دست به اصلاح نظام پولی زد و بر مردم شهرها و روستاها فرمان راند. از سوی دیگر، یساور که با کبک در مبارزه بود، راهی دیگر برای غارت کردن این مردم غیر بیابانگرد در پیش گرفت. او حد و مرز سیاسی و نیز سیاست متمرکز ساختن حکومت را که خان اختیار کرده بود نادیده گرفت و به هر راه منافع خود را دنبال کرد. بدین سان کبک و یساور هریک به راه خود رفتند.
به گمان نگارنده، استروئه وا با اینکه در اثبات فرضیه یاد شده کوشیده، این کار را از آن کرده است که یساور را نماینده گرایش دوم نشان دهد. اما این مسأله برجاست که او به هیچ روی به مسلمان بودن یساور نپرداخته است. جدا از این، خود این فرضیه هم که او آن را دنبال گرفت، هواداری از فئودالیسم و حمایت از سنّت بیابانگردی آن را به اشرافیت لشکری کوچ نشین نسبت داده است. ترسیم خط روشنی میان بیابانگردی و زندگی اسکان یافته، چنانکه پنداری رسم و راهی جز این دو در زندگی نبوده، بسی ساده انگارانه است. با در نظر داشتن مسائلی که یاد شد، عقیده و استدلال خود را در زیر مطرح می سازم. نوشته ها و منابع تاریخی که در این بررسی به آن استناد شده به شرح زیر است.
(شماره ای که پس از نام مأخذ در متن مقاله می آید شماره صفحه آن مأخذ است)
جامع التواریخ: رشیدالدین فضل الله، به کوشش ب.کریمی، 2 جلد، تهران، 1338.
تاریخ اولجایتو: عبدالله بن محمدالقاشانی، به کوشش مهین همبلی، تهران، 1349.
تاریخ اوصاف: عبدالله بن فضل الله، تهران، 1338.
تاریخ نامه هرات: سیف بن محمد بن یعقوب الهراتی، به کوشش محمد زبیر الصدیقی، کلکته، 1944.
ظفرنامه شامی: نظام الدین شامی، ظفرنامه، به کوشش ف.تائر F.Tauer، پراگ، 1937.
ظفرنامه یزدی: شرف الدین علی یزدی، ظفرنامه،(ویراسته)ا.اورنبایف A.Urnbayev تاشکند، 1972؛ و چاپ دیگر به کوشش م.عباسی، 2 جلد، تهران، 1336.
منتخب التواریخ: منتخب الدین نطنزی، به کوشش ژان اوبن J.Aubin، تهران، 1336.
ذیل جامع التواریخ: حافظ ابرو، به کوشش خانبابا بیانی، تهران، 1350.
مطلع سعدین: عبدالرزاق سمرقندی؛ مطلع سعدین و مجمع بحرین، ج1، به کوشش عبدالحسین نوایی، تهران، 1353.
روضه الصفا: میرخواند، ج5، تهران، 1339.
حبیب السیر: خواندمیر، به کوشش جلال همایی، ج3، تهران، 1333.
سفرنامه ابن بطوطه: (ترجمه فرانسه با مشخصات زیر):
Voyages d`Ibn Batoutah,par C.Defremery et B.R.Sanguinetti,t.III,Paris,1949.
(در ترجمه فارسی از متن زیر نقل شده است: سفرنامه ابن بطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، جلد 1، 1370).
1- شهزاده یساور
یساور از خاندان بوُری و پسر دوم مؤتوُکِن، و این یک نیز پسر دوم چغاتای بود(7) (تاریخ وصاف، 509؛ جامع التواریخ، 5-534). نیای او قداقچی سِچِن پسر سوّم بوُری بود و در لشکرکشی ای که مُنکه قاآن در سال 1255 به قلمرو سلسله سوُنگ Sung جنوبی(چین) کرد سرداری جناح راست را داشت( جامع التواریخ، 536 و 601)، و پدربزرگ او توغاتیمور( بوُقاتیمور) مقام خان چغاتای را داشت(سال 1272)(8) (جامع التواریخ، 548). با اینکه هیچ اطلاعی از پدرش اوروق تیمور نداریم، تردید نیست که یساور از این خاندان چغاتای برخاست. تولّد او حدود سال 677 هجری(1289 میلادی)بوده است، زیرا که قاشانی می نویسد که او در سال 716هجری( 17/ 1316میلادی) 28 سال داشت(تاریخ اولجایتو، 220).نام یساور را در منابع تاریخی اول بار در وقایع پس از مرگ قایدوخان از طایفه اوگدای (پاییز 1301)می یابیم، هنگامی که کارِ مبارزه بر سرِ رهبری میان چغاتای خان دوا و چاپار، پسر قایدو، بالا می گرفت. قایدوُخان یک چند در آسیای مرکزی بر حریفان برتری یافته بود.
در سال 705هجری(6/ 1305 میلادی) یساور و خالویش به نام جینکسی به جنگی با شاه - اوغول، پسرِ قایدوُ، و بابا- اوغوُل از جوچی- قصر، میان سمرقند و خجند، دست زدند. به نوشته قاشانی این درگیری بر اثر سخنان و رفتار کورسبه، از اوگدائیان پیش آمد؛ او به خیال غارت کردن سمرقند و بخارا و گذشتن از آموُدریا افتاد، اما به وسیله بابا دستگیر شد. بابا به جلوگیری او برخاست زیرا که او اعلام کرده بود که نیازی به فرمان بردن از گروه چاپار ندارد چون که از گروه دوا است. هنگامی که یساور در این باره به بابا اعتراض کرد، بابا کوُرسبه را نزد چاپار فرستاد. پس یساور که سخت به خشم آمده بود، به او تاخت. با آنکه قرار بود که گروه دوا و گروه چاپار در شاش ملاقات کنند تا مگر این اختلاف را با حکمیّت از میان بردارند، یساور، جینکشی و دیگران با سپاهی عظیم به بابا و شاه اوغول که بی داشتن اسلحه منتظر آنها نشسته بودند حمله بردند. پس آنها بابا را به خوارزم راندند و اردوی شاه شاه در تَلاس(تراز) را غارت کردند( تاریخ اولجایتو، 7-35؛ تاریخ وصاف، 17-515).
پس از آن، هنگامی که ذوالقرنین، شاهزاده ای از چغتاییان، به حکمرانی بالا رودِ آمودریا منصوب شد، کوُرسبه از فرستادن لشکری که از او خواسته شده بود خودداری کرد. این بود که یساور بر او تاخت و به یاری ذوالقرنین و چینکشی دستگیرش ساخت. این دو پیروزی که شرح آن گذشت بخشی از تلاشهای متحد سازنده دوا شد، و به این مایه کار چغاتائیان در ماوراء النهر پیشرفت کرد(9). در این هنگام، یساور، که 17 سال داشت، کفایت رزمی خود را نشان داده و از سران سپاه گروه دوا شده بود.
در این زمان به قرینه اینکه یساور در سمرقندْ «مُقام داشت»(تاریخ وصاف، 519) و گفته اند که مدتی بعد که خواست در خراسان پناه بگیرد از سمرقند به راه افتاد، پیداست که اردو و یوُرت او نزدیک سمرقند بود. باز به نوشته قاشانی، یساور به دست بدرِ مندانی، از(علمای) بخارا، اسلام یافت( تاریخ اولجایتو، 213). به گمان نگارنده، بدر مندانی همان بدرالدین المیدانی است که ابن بطوطه از او یاد می کند( سفرنامه، 556)با آنکه تاریخ اسلام آوردن او دانسته نیست. به اعتبار اینکه وی همراه با عده زیادی از امامان (=روحانیان مسلمان) سمرقند و بخارا در خراسان پناه گرفت( تاریخ اولجایتو، 219)تصور می رود که او از همان اوایل کار خود با اسلام انس داشت. می توان گفت که یساور در میانه ماوراءالنهر که در آسیای مرکزی از اهمیت اقتصادی و نیز فرهنگی برخوردار بود، مُقام گرفت، و از آنجا رابطه ای نزدیکتر با جامعه اسکان یافته که در تأثیر اسلام بود، یافت، و خود را در جای رهبری نیرومند از گروه دوا استوار کرد.
دوا، که شاهزادگان قایدوُ را رانده و حاکمیت آسیای مرکزی را در دست چغاتائیان نهاده بود، در سال 706هجری( 7/ 1306میلادی) از بیماری درگذشت(10)و پسرش به نام کوُنجک به جایِ او نشست(تاریخ اولجایتو، 53؛ تاریخ وصاف، 518). در این دوره بود که یساور سرانجام کوُرسبه را که همچنان گردنکشی می کرد از میان برداشت و حاکمیت خاندان دوا را تحکیم کرد.
اما چون کوُرسبه در سال 707هجری( مه یا ژوئن 1308میلادی) درگذشت، تالیقوُ (نالیقوُ)، عموی پدر یساور، به جای خاندان دوا قدرت را در دست گرفت. قُتْلُغ خواجه، پسر ارشد دوا، پیش از این تاریخ از سوی قایدوُ به افغانستان فرستاده شده و در حدود سال 698هجری( 9/ 1298میلادی) از زخمی که در راه بازگشت از هند خورد در گذشته بود( تاریخ اولجایتو، 3-192) و ایسنُبوقا(ایسن-بوُقا) از طرف دوا به جای قُتْلُغ خواجه منصوب شده و در این تاریخ[ از مرکز قدرت] دور و در افغانستان بود( تاریخ وصاف، 10-509). به نظر نگارنده برای این بود که تالیقوُ که یکی از مُعمّرین اولوسِ چغاتای بود به جای خان طایفه دوا، که کسی را از میان خود صالح برای این جانشینی پیدا نکرده بودند، نشست.
تالیقوُ مسلمان و مادرش ترکان، دختر سلطان رکن الدین از قراختائیان کرمان بود، و شروع به فشار آوردن به شاهزادگان دوا و امیران کرد. در برابر این وضع اورک(اوروُگ)، برادرزاده تالیقو، پیش از همه به اعتراض برخاست:
«اورک پسر احنفی اغول بن بوری ابن جغاتای بر او خروج کرد و گفت: چگونه شاید که به مکان پسرانِ دوا دیگری به جایگاه ایشان پادشاه الوُس باشد».(تاریخ اولجایتو، 147).
به نوشته وصّاف، اوروُگ همراه با شاه به مقاومت در برابر او برآمد و چنین گفت:
«ما توا را آقا می دانستیم نه ترا، چون توا به راه خود رفت فرزندان او رتبت رجحان دارند.»(تاریخ وصاف، 19-518).
پس از آن یساور همراه با جینکشی در برابر تالیقوُ برخاست.(تاریخ اولجایتو، 147؛ تاریخ وصاف، 19-518)حکایت هایی که در بالا آمد نشان می دهد که تالیقو با توافق و تفاهم پیوسته چغتائیان بر مسند قدرت ننشست. نیز در این حال، با در نظر گرفتن اینکه اوروُگ و یساور، که هر دو از منسوبان نزدیک تالیقو بودند، در برابر او مقاومت می کردند، می توان دریافت که تسلّط دوا و فرزندان او بر خان نشین چغاتای زمینه قبول گسترده یافته بود. اما نتیجه کار این شد که اوروُگ در جنگ با تالیقو کشته شد و دیگر شاهزادگان مخالف او هم مغلوب شدند. یساور هم که یکبار در برابر لشکری به سرداری علی مالک که تالیقوُ گسیل داشت به جنگ پرداخت، چون شمار نیروی دشمن را بیشتر از آنِ خود دید ناگزیر عقب نشست تا سپاهش را از نو سامان دهد.( تاریخ وصاف، 19-518). بدین سان شاهزاده های گروهِ دوا و نیز یساور به گوشه ای رانده شدند و تالیقو هرچه بیشتر بر قدرت خود افزود. اما با در میان آمدن کبکِ کار به سرعت باژگونه شد.
2- شاهزاده کِبِک
کبک از خانواده ایسوُن-توا، پسر سوّم مؤتوُکِن و برادر کوچکتر بوُری بود. پدربزرگ او براق خان[پادشاه اولوس] چغاتای (71~1266)و پدرش دوا بودند.( جامع التواریخ، 9- 536 و 8- 546؛ تاریخ اولجایتو، 147؛ تاریخ وصّاف، 519)هرچند که تاریخ زاده شدن او معین نیست، اما به قیاس از شرحی که در وقایع حدود سال 708هجری(9/ 1308میلادی) نوشته اند، با عبارتِ « کبک پسر کِهین دوا»(تاریخ اولجایتو، 147؛ وقایع سال 712)و« بعضی امراء توائی که ملازم بالیفو بودند با شاهزاده کپک پسر کهین توا یکی شدند»(تاریخ وصاف، 519) نگارنده گمان دارد که او در هنگام مرگ برادر بزرگش کُنچک هنوز به سنّ رشد نرسیده و شاید که پنج - شش سالی از یساور کوچکتر بوده است؛ و چون برادرش کُنچک درگذشت، با اینکه وی احتمالاً در جایی نزدیک«اردو» در المالیق، مقر پدر و برادر بزرگترش بود، او را شایسته ترین جانشین نشناختند.(11) با توجه به این که کبک بسیار جوان بود، طبیعی به نظر می رسد که در این حال او:«متحیر و مدهوش ماند و از بیم و هراس و خوف و بأس او به خانه اوزن بهادر درآمد، گریان و نالان و از نکایت دهر و ایام بدفرجام استعانت و استیمان نمود»، و در این هنگام چند تن از امیران گروه تالیقو به او گفتند که«تدبیر مصالح مملکت و الوس ما در آنست که اروغ دوا را بکلی براندازیم و نسلشان منقطع ...گردانیم».(تاریخ اولجایتو، 147).
چنین بود که اوزن بهادر عهد کرد که او را یاری دهد، و تدبیر کرد که در میان یک مجلس مهمانی به تالیقو بتازد. پس، همانکه اوزن از آن مهمانی بیرون آمد، در لحظه مناسب، 200 سوار جنگی به رهبری کبک و برادرش ابوُگِن(ابوکان) و یکصد سوار جنگی به رهبری اوزن که در کمین بودند به اردوی تالیقو تاختند و او را با همه اتباعش کشتند.(تاریخ اولجایتو، 8-147؛ تاریخ وصاف، 419) وصاف می گوید که این کودتا در سال 708هجری(9/ 1308میلادی)روی داد.
اما همانکه کبک حاکمیت را باز در اختیار خاندان دوا آورد، با بحرانی روبرو شد. چاپار پسر قایدوُکه به اطاعت از دوا وادار شده بود همراه با ینگیچار، توگمه( توکما)، اوُرلا، اُرس(اُروس)و دیگر شهزادگان نیروی اوگدائیان را علیه کبک به حرکت درآورد. کبک از جلگه قُناس در آلمالیق روانه شد و با لشکر چاپار رویاروی آمد، اما در نبردی که روی داد شکست خورد و همه لشکریانش نابود شدند. باز چون علی- اوغوُل برادرزاده تالیقو در اوزکند، و شیخ تیمور، پسر مبارک شاه، خان چغتای( 1266) و شاه اوغوُل از قایدوئیان و کسان دیگر دست یاری به او دادند، باز به جنگ لشکر چاپار در جلگه قُناس رفت و با دشواری پیروز برآمد. از سوی دیگر، چاپار و یاران او در قلمرو سلسله یوُانYuan( چین) در آن سوی رودِ ایلی پناهنده شدند، اما توگمه به وسیله سپاهیان کبک که در پیِ او بودند کشته شد.(تاریخ اولجایتو، 9- 148؛ تاریخ وصاف، 519).
چنانکه پیشتر یاد شد، کبک توانست فرمانروایی خانات چغاتای را در دست بگیرد، و بر بحرانی که می توانست حکومت خاندان دوا را براندازد فائق آید. نیز، این توفیق او موجب شد که بیشتر عواملِ اوگدایی که دیرزمانی مایه بی ثباتی خانات چغاتای بودند، رانده یا از میان برداشته شوند. اما، شگفت اینست که این پیروزی بیش از آنکه به نیروی خودِ کبک باشد به مایه کفایت شهزادگان یا امیرانی بود، مانند اُرق( اُروگ)و یساور، که در برابر تالیقو به مقاومت برخاستند، اوزن بهادر که کودتا را طرح افکند، و علی که به کبک یاری داد تا چاپار را شکست دهد. این نشان می دهد که حامیان حکومت خاندان دوا باز بطور گسترده نیرو می گرفتند، اما مؤید این هم هست که حکومت اینان در این سالها هنوز سست بود. در چنین احوالی، شگفت نمی نمود که کسی چون تالیقو خواستار مقام خانی باشد. به این اعتبار، سیاست هایی که کبک بعداً پیش گرفت قابل ذکر است.
کبک پیش از هر کار پولادگورکان را به رسالت به دربار وو- تسونگ قایشان Wu-tsung Qaishan قاآنِ سلسله یوُان(چین) فرستاد و به او چنین پیغام داد:
«(و عرض داشت که) تالیقو منصب پدر ما نهب و غضب کرده بود. من به قوّت خدای بزرگ و دولت قان از او انتزاع نمودم، و توکما را نیز چون یاغی و عاصی شد، برداشتم؛ بعد از این کوچ قان خواهم داد. قان آن را پسندیده داشت و او را سیورغامیشی فرمود»(12). (تاریخ اولجایتو، 149؛ وقایع سال 712) می توان گفت که کبک این کار را از آن کرد که تالیقورا« غاصب» بخواند و حکومت خاندان دوا را به اعتبار تفویض و صلاحیت قاآن مشروع بنماید.
پس از آن کبک به پاداش خدمت برجسته علی- اوغلو«ایالت و امارت دیار خُتن»را به او داد و« تمامتِ حدود ترکستان» را در اختیار او نهاد. اما همانکه علی روانه آنجا شد، کبک دسته ای از لشکریان خود را در پی او فرستاد و وی را کشت. به نوشته قاشانی، کبک این کار را از آن کرد که علی« مردی شجاع بهادر و دلاور بود؛ از فتنه و بلغاق او می ترسید».(تاریخ اولجایتو، 149) هدف او در این کار از سرِ راه برداشتن کسی بود که می توانست حکومت خاندان دوا را به خطر اندازد.
نیز، در اوایل سال 709هجری( حدود ژوئن 1309) کبک قوریلتای( مجلس شاهزادگان) را به اجلاس فراخواند و خواست که به تخت نشستن برادر بزرگش ایسنبوُقا را تصویب کنند. به نوشته قاشانی:
«کبک چون سریر الوس را مستخلص و صافی کرد پیش ایسنبوقا برادر مِهین که بر جماعتِ تکودریان و سر حدّ هندوستان حاکم و سالار بود پیغام بشارت آمیز فرستاد که: سریر و افسر مملکت را از شوایب کدورت صافی گردانیدم و همه دشمنان را برانداختم و تخت را برایِ تو مسخّر و مستخلص کردم. باید که در حال روز را تا شب ناگفته روی به تخت گاه دولت نهد، و چریک و الوس را بداند که مدتی مدید است که سریر و افسر بی نوکر و خداوند مانده است.»(تاریخ اولجایتو، 149).
بدین سان ایسنبوقا که تازه از افغانستان بازگشته بود در مقامِ خان چغاتای قرار گرفت. (تاریخ اولجایتو، 50-149؛ تاریخ وصاف، 20 -519).
باری، دئوسون و دیگران(13)می گویند که چون این کودتا به نتیجه رسید، کبک نخست خود بر تخت نشست، و سپس به نفع ایسنبوقا از پادشاهی کناره گرفت. اما شرح روشنی درباره به تخت نشستن کبک[ در منابع] نمی یابیم. تصوّر نگارنده این است که کبک به ملاحظه جوانیش جرأت نکرد که خود بر تخت بنشیند، و برادر بزرگتر خود را که تجربه ای بسیار بیشتر از او داشت به سریر حکومت نشاند. این نشان می دهد که کبک از ضعف حکومت خاندان دوا چندان اندیشناک بود که در قضیه به تخت نشستن و نیز در گسیل داشتن فرستاده اش به دربار قاآن و کشتن[ علی اغوُل!] با تأنی و احتیاط تمام رفتار به نوشته قاشانی، پس از به تخت نشستن ایسنبوقا، او:
«برادر کبک را به محافظت بلاد فُرغانه و ولایت ماوراءالنهر فرستاد و حدود کش و نخشب»(تاریخ اولجایتو، 150).
از آن پس اردو و یورت کبک در دره کاشغر دریا فرود آمد و او آنجا را مقرّ خویش ساخت. بعدها، شاید هنگامی که او به مقام خانی رسیده بود، کاخی نزدیک شهر نخشب برای خود ساخت(14)(ظفرنامه یزدی، 1136، 85الف).
نیز، نطنزی گوید:
ایسن بوُقا به کبک« بفرمود تا از کلّی الوس متموّلان را به جهت خود بگزیند. کبک همچنان کرد و جمعی که(تا) امروز مفاخرت به انجوگری کبک می کنند از نسل ایشان اند».(منتخب التواریخ، 107).
محتمل است که منظور از کلمه «متمولان» بعضی امیران یا ایلهای مغولی نیرومند باشد که کبک اجازه یافته بود که آنان را «اینجوُ» یا ملازمان خاص خود سازد(15).
بدین سان کبک، با قدرت زیاد و سرداران و ملازمان نیرومند، مقام استواری در دربار ماوراءالنهر و فرغانه یافت. تردید نیست که این موقع او در حکمرانی آتی وی عامل تعیین کننده بود. نیز، حق و امتیاز یساور، که در آنجا برای خود پایگاهی ساخته بود، از میان رفت و، در نتیجه، مقامش به خطر افتاد. رقابت و مخالفت میانِ این دو، که چندی بعد رخ نمود، از اینجا سرگرفت.
3- رقابت میان کبک و یساور
هنگام فرمانروایی ایسنبوقا او با دربار سلسله یوُان Yuan(چین) و ایلخانان اختلاف داشت، اما پس از صلحی که در سال 704هجری(5/ 1304میلادی) میان آنها افتاد سالها بود که از ناسازگاری دست کشیده بودند(16). در این زمان در افغانستان داود خواجه، پسر قُتْلُغ خواجه، به جانشینی ایسنبوقا برداشته شد و رهبری نکودریان را داشت. با آنکه تیمور گورکان و لاکمیر، پسران اباجا دامادِ دوا، زیرِ فرمانِ او نهاده شدند، از ایلخان اولجایتو برای آزاد کردن خود از این تبعیت یاری خواستند. با قبولِ درخواست آنها از سوی ایلخان در اوایل سال 712هجری(حدود مه- ژوئن 1312میلادی) سپاه ایلخان که در خراسان مستقر بود همراه با تیمور و دیگران به داود خواجه تاخت و او را به آن سوی آمودریا راند. پس داوُد خواجه به ایسنبوقا پناه برد.(تاریخ اولجایتو، 152 و 2-201).در همین احوال ابیشقا که به سفیری اولجایتو به دربار سلسله یوُان فرستاده شده بود، بی ملاحظه بر زبان آورد که قرار است که قاآن و ایلخان از دو سوُ به خانات چغاتای بتازند.(تاریخ اولجایتو، 4-203)علاوه بر این، ایسنبوقا و طوغاجی چینسانگ، یکی از سرداران لشکر یوُان که در ناحیه آلتای مستقر بود، مجلسی ترتیب دادند تا حدود یورت هایشان را معیّن کند، اما این کار پیش نرفت. جمیع این احوال موجب شد که ایسنبوقا از قاآن و ایلخان امید و اعتماد بردارد و شتاب زده و نابخردانه ایلچیان آنها را [ به دربار یکدیگر] که از قلمرو او می گذشتند بازداشت کند. (تاریخ اولجایتو، 5- 204)او، به دنبال این کار، سه بار بر سرِ طوغاجی لشکر فرستاد اما سرانجام شکست یافت.(تاریخ اولجایتو، 8- 205).
نتیجه این شد که قاآن« حکیم یرلیغ» صادر کرد به این مضمون:
« که اعدا را از یورت خود می رانند، یایلاق و قشلاق ایشان با تصرف خود می گیرند. چریک طوغاجی خصمان را تا سه ماهه راه براندند و با تصرّف خود گرفتند».(تاریخ اولجایتو، 208؛ وقایع سال 716).
این بار لشکر یوُان به سرداری طوُغاجی به قلمرو خانات چغاتای تاخت. پس کار بر آنها باژگونه شد. به نوشته قاشانی، ایسنبوقا بر آن شد که ناحیه خراسان را در غرب تصرّف کند تا پس از آنکه لشکر یوُان قلمرو او را گرفت، آنجا را جایگزین این و زمین و یوُرت خود سازد، و می خواست که تلافی کار را بر سر داوُد خواجه دربیاورد.(تاریخ اولجایتو، 208).
لشکریان گسیل شده، که کبک رهبری آن را داشت، به سرداری امیران و شهزادگانی چون یساور، جینکشی، داوُد خواجه، شاه و دیگران در پاییز سال 713هجری(1313 میلادی) از آمودریا گذشتند(17).(تاریخ اولجایتو، 153 و 209؛ تاریخ وصاف، 610) قاشانی می گوید شمار این لشکریان چهل هزار یا پنج تومان(هر «توْمان= ده هزار)بود، (تاریخ اولجایتو، 164 و 209)اما سیفی آنها را شصت هزار سوارِ جنگی نوشته است. (تاریخ نامه هرات، 630)از شمار شهزادگان و امیران این سپاه برمی آید که لشکری انبوه گرد آمده و بیشتر شاهزادگان معتبر مستقر در ماوراءالنهر به آن پیوسته بودند. می دانیم که ایسنبوقا به این لشکرکشی امید بسیار بسته بود. لشکریان چغاتای طلایه سپاه ایلخان را که فرصت جمع آوردن قوا نیافته بود به آسانی درهم شکستند، و به دشت مرغاب رسیدند. با آنکه امیر یساول که اعظم امرای خراسان بود سپاه خود را بی درنگ فراخواند و به مقابله آن شتافت، شکست یافت و بوجای، یکی از امرایِ بزرگ، جان باخت و خود امیر یساول نیز نزدیک بود کشته شود.(تاریخ اولجایتو، 153 و 10-209؛ تاریخ وصاف، 610؛ تاریخ نامه هرات، 9- 607 و 35-629؛ ذیل جامع التواریخ، 110-106).
در این احوال که لشکر چغاتای چنین پیروزیهایی می یافت، میانه کبک و یساور تیرگی افتاد؛ کبک اصرار داشت که باید اراتیمور، امیر هزاره( واحدی مرکب از هزار رزمنده همراه هر خانواده) و ملازمان و همراهان او را که لشکر چغاتای در مرغاب اسیر کرده بود، بکشند. اما یساور از این کار جلو گرفت و اراتیمور را در جای فرزند خوانده خود پناه داد.(تاریخ اولجایتو، 209) علاوه بر این، چون کبک و جینکشی بر آن شدند که دشمن شکست خورده گریزان را رها نکنند و تا توس در پی او بتازند، یساور آنان را مانع شد و گفت:«... در ماه رمضان چگونه دربار مؤمنان و(کذا) مسلمانان توان کرد».(تاریخ اولجایتو، 210؛ وقایع سال 716).
به نوشته سیفی، با اینکه کبک رزمندگان گریزنده لشکر خراسان را دنبال کرد و کشت یا به اسیری درآورد، یساور فقط اسب و اسلحه آن اسیران را گرفت و خود آنان را رها کرد. دیگر شهزادگان هم که خواستند، حتی شب هنگام، در پی فراریان بروند، یساور نگذاشت و گفت:
«صواب آن است که بازگردیم، چه امراء خراسان بیشتر کشته شده اند و اکثر ابطال و مبارزان سپاه ایشان مجروح اند، و بزرگان اخترشناس و عقّال هنرمند در عقبِ هزیمتی رفتن مذموم داشته اند».(تاریخ نامه هرات، 635؛ ذیل جامع التواریخ، 110).
در اینجا یساور بسیار بلندنظر می نماید، برعکس کبک که با بی رحمی می خواهد وظیفه خود را بطور کامل انجام بدهد. اما دشوار می توان گفت که این رفتار یساور نمودار گذشت او و برآمده از فکر مذهبیش بوده است. به گمان نگارنده او می کوشید تا بزرگواری خود را به طرف ایلخانی بنماید تا روابط دوستانه ای با آن پیدا کند. در واقع هم چندی بعد که او به ایران پناه آورد، امیر اراتیمور که یساور به او کمک کرده بود، میان وی و ایلخان واسطه شد.(تاریخ اولجایتو، 213)نیز، قاشانی، نگارنده تاریخ ایلخانان که درست پس از پناهنده شدن یساور قلم را زمین گذاشت، شرح رفتار یساور و منش او را با لحن مساعد آورده است. اما چنین پیداست که کبک به ضمیر او پی برده بود که در جریان لشکرکشی به خراسان به جینکشی گفت:
«ییسور(= یساور) برین یورت نزه خرّم و مرغزار چون بستان ارم نظر اقامت و تقاعد دارد...»(تاریخ اولجایتو، 210).
اما سیفی می گوید که کبک از سالها پیش از آن متوجه نیت یساور برای پناه بردن به ایران شده و در جریان یک لشکرکشی به خراسان به ایسنبوقا چنین گفته بود:
«شاهزاده یسور دل به جانب خراسان دارد و دعوی ولا و محبت اولجایتو سلطان می کند، نباید که فتنه انگیزد و خلق ماوراءالنهر را از آب بگذراند و به خراسان درآید. اگر حکم یرلیغِ جهانگشای شود او را به قتل رسانم یا بگیرم؛»(تاریخ نامه هرات، 640؛ ذیل جامع التواریخ، 113) اما ایسنبوقا همواره به نظر کبک بی توجه مانده بود( ذیل جامع التواریخ، 113). بدین سان کبک و یساور مدتی می شد که با هم نقار داشتند، چنانکه این می کوشید تا با مهار کردن رفتار خونسردانه عده ای از شهزادگان و امیران بنیاد حکومت خاندان دوا را تحکیم بخشد، و آن با بیزاری ای که از بودن در تسلط کبک داشت راه گریزی می جست. نیز باید گفت که در جریان لشکرکشی آنها به خراسان بود که اختلاف میانشان چهره نمود.
در ماه ذی القعده سال 713 هجری(فوریه- مارس 1314) لشکر چغاتای به شتاب[ از خراسان] بازگشت، زیرا که از یکسو خان دستور داده بود که این لشکریان بازآیند و با نیروی مهاجم دربار یوُان مقابله کنند(18)، و از سویی هم دیگر آذوقه ای برایشان نمانده بود. (تاریخ اولجایتو، 164 و 11-210) لشکرکشی به خراسان به شکست انجامید. کبک در گزارشی که به ایسنبوقا داد گناه این شکست را به گردن یساور انداخت. قاشانی می گوید که ایسنبوقا امتیاز و منصب فرماندهی لشکر را از یساور گرفت و به کبک داد، و او را گفت که یساور را زیر فرمان درآورد. از سویی دیگر، سیفی می گوید که ایسنبوقا به کبک قول داد که یساور را زمستان که آمد فرابخواند، زیرا که می ترسید که اگر در حال این کار را بکند لشکر خراسان به حمله متقابل دست بزند.(تاریخ اولجایتو، 211؛ تاریخ نامه هرات، 641؛ ذیل جامع التواریخ؛ 113)به هر روی، ایسنبوقا می بایست اقدامی علیه یساور بکند. اما این کار در سال 716هجری(17/ 1316میلادی) که یساور راهی جنوب شد تا به ایران پناهنده شود صورت گرفت(19)، و ایسنبوقا به کبک فرمان داد که او را منقاد سازد. (تاریخ اولجایتو، 18-217؛ تاریخ نامه هرات، 640)محتمل است که ایسنبوقا در چنان احوال دشواری که درگیری و دردسرهای بسیار با دربار یوُان و ایلخانان در میان بود چاره ای جز آن نداشت که برکنار و از سر باز کردن یساور را به وقتی دیگر بگذارد.
در سال 716هجری(17/ 1316میلادی) کبک سرانجام به مطیع ساختن یساور برآمد. اما یساور که پیشاپیش به وسیله جینکشی از این آگاه شده و خود را آماده ساخته بود، توانست این حمله را دفع کند و نیز بسیاری از امیران و رزمندگان اردوی کبک را زیر فرمان خود درآورد. سپس یساور اراتیمور را به رسالت خود نزد اولجایتو فرستاد و خود با لشکریانش به شتاب از سمرقند روانه ترمذ شد. لشکر یساور در سر راهِ خود به سوی جنوبِ سمرقند، «بی اجازه یساور» ساغرج(20)، کیش، نَخْشب، کوُفتان(21) و جاهای دیگر را غارت کردند، و ساکنان این نواحی را به اسیری گرفتند. اما بخارا که از مسیر آنان دور بود از آسیبشان در امان ماند.
از سوی دیگر، اراتیمور که نزد اولجایتو آمد درخواست کرد که ایلخان یساور را پناه بدهد و به او در بلخ و شبوُرغان یوُرت بدهد. اولجایتو این خواسته ها را پذیرفت و لشکر خراسان را به فرماندهی امیر یساول برای کمک به یساور به آمودریا فرستاد. در این حال ایسنبوقا که از کمی لشکریان کبک در برابر حریف آگاه شد، نیروی تازه برای او فرستاد.
اما کبک که همراه با جینکشی و شاه، این بار در درِ آهنین، با یساور روبرو شد از او که با آمدن و پیوستن لشکر خراسان به اردویش قوی شده بود شکستی دوباره خورد. در چند نبرد هم که در دور و برِ ترمذ روی داد، بخت با کبک یار نبود. به گفته سیفی، سرانجام، در ماه رجب سال 716هجری( سپتامبر اکتبر 1316)یساور از آمودریا گذشت و در دشت شبوُرغان فرود آمد، و سپاه خراسان با غنایم و اسیران بسیار به مقرّ خود بازگشت.(تاریخ اولجایتو، 18-211؛ تاریخ نامه هرات، 640 و 4- 643؛ ذیل جامع التواریخ، 15-113).
به شرحی که آمد، [ لشکر راندن] کبک آسیب فراوان به ماوراءالنهر زد، و با این همه او نتوانست یساور را از پناهنده شدن به ایران جلو گیرد. اما رفتن یساور و شاهزادگان و امیران زیر فرمان او موانع را از راه تحکیم نیرویِ خان برداشت و به ظاهر برایِ آینده حکومت او اهمیت بی قیاس داشت. برعکس، حکومت ایلخانی که یساور را پناه داده بود از کارهای او به زحمت افتاد.
4- یساور در خراسان
یساور همانکه در خراسان مقام گرفت، فرستاده ای نزد اولجایتو فرستاد و اظهار انقیاد کرد. اولجایتو در پاسخ بندگی نمودن او یرلیغی صادر کرد به این مضمون که:«از آب آموی تا حدّ مازندران شاهزاده یسور ارزانی داشتیم و امرا و ملوک خراسان چندانک امکان دارد در خدمت و توقیر او بکوشند و هیچ شرط از شرایط انقیاد و امر و نهیِ او نامرعی نگذارند».(تاریخ نامه هرات، 5- 644).
به نوشته قاشانی« عهدنامه»ای میان آنان گذشت.(تاریخ اولجایتو، 218، ذیل جامع التواریخ، 9-118) این کارها را اولجایتو بی گمان برای تجهیز خود در برابر حمله خانات چغاتای کرد. یساور چندی بعد سرکردگی امیران و ملوک خراسان را یافت. پس از درگذشت اولجایتو(22)و با جانشینی ابوسعید (23)، عهدنامه ای تازه میان یساور و ایلخان بسته شد و یساور در مقام خود ابقا شد.(تاریخ نامه هرات، 69-659؛ ذیل جامع التواریخ، 33-129).
نتیجه کار آن شد که امیران خراسان در پیِ تقرب جستن به یساور، و تحکیم پایگاه خود از این راه، برآمدند. نخست امیر یساول که از امرای بزرگ خراسان بود، به امید مصاحرت یافتن با خانواده یساور، با هدایای فراوان نزد او شتافت(24).امیر بکتوُت به قصد کارشکنی در این راه یساور را نسبت به امیر یساول بدگمان ساخت، و سرانجام نیز به پشتگرمی یساور، حریف را از میان برداشت(25). شهزاده مینقان، ناراضی از این وضع، همراه با پسران امیر یساول به گرفتن انتقام از بکتوت برآمد، اما بیشتر امیران خراسان، به طیب خاطر یا به اکراه، به خواست یساور گردن نهادند زیرا که امیر ایسن قتلغ که جانشین امیر یساول شده بود از بکتوت حمایت نمود( تاریخ وصاف، 22-620؛ تاریخ نامه هرات، 55- 649 و 73-670؛ ذیل جامع التواریخ، 26-123).
اما همه امیران و ملوک هم موافق تسلیم شدن به خواستِ یساور نبودند. پیش از همه ملک غیاث الدین فرمانروای کرت ها در هرات زیر بار اطاعت از یساور نرفت. در پیِ او تیمور، یکی از پسران اباجا که رهبری نکوُدریان را داشت، مَلک نصیرالدین در سیستان، و دیگر ملوک خراسان مقاومتی سخت نشان دادند. چنین بود که یساور خواست تا به هرات و سیستان بتازد، اما این هر دو حمله به شکست انجامید.(تاریخ نامه هرات، 48- 645، 59-656 و 77-674؛ ذیل جامع التواریخ، 39-135).
با همه این دشواریها، یساور که با افزون شدن قدرتش هوایی در سرش افتاده بود، با استفاده از فرصتی که در رقابت و کشمکش میان امیران تابع ایلخان، ابوسعید، می دید، به خیال حکومت یافتن بر سراسر ایران افتاد. به نوشته سیفی، شهزاده یساور گفت:
«امیدوارم که دادارِ داود خداوند پاک... ممالک ایران را به من ارزانی دارد تا هر یک از شما(امیران) ملکی را در تصرّف آرد و خداوند مال و جاه شود. امرا و وجود سپاه بر او آفرین فراوان خواندند.»(تاریخ نامه هرات، 655) سیفی در این باره می گوید که امیر ایسن قتلغ در مکتوبی یساور را تحریض کرد که به عراق بتازد.(تاریخ نامه هرات، 673). در ماه جمادی الآخر سال 718هجری( ژوئیه- اوت 1318میلادی) یساور قصد خود را در تاختن به عراق بر امیران فاش کرد. به نوشته سیفی:
«شاهزاده یسور امرا را گفت که مرا عزیمت آنست که به خراسان رَوَم، چه چنین می شنوم که پادشاه زاده ابوسعید بر تخت مملکت جلوس مبارک نفرموده و امرا بسرِ خود در کار ملک داری مدخل می سازند. اگر این خبر صادق باشد از خراسان به عراق روم و سلطان ابوسعید را بر تخت بنشانم و مخالفان و منازعان ملک او را قلع گردانیده مراجعت نمایم: والّا که دروغ بود و سلطان ابوسعید بر تخت موروثی جلوسِ مبارک فرموده باشد از حدود مازندران بازگردم. امرا چون از شاهزاده یسور این سخن بشنودند متردد و پریشان خاطر گشتند.»(تاریخ نامه هرات، 81-680).
در ماه رجب همان سال( اوت- سپتامبر 1318)لشکر یساور به خراسان تاخت و خود او تا مازندران رفت و بکتوت تا دامغان. اما شهرهای خراسان تسلیم او نشدند و مردان یساور در چند شهر، از آن میان مشهد، کشته شدند. پس او نتوانست خراسان را زیر فرمان خود درآورد، و نیز ناگزیر شد مازندران را از دست بگذارد.(تاریخ نامه هرات، 81- 680 و 91-688).
در این احوال، ملک غیاث الدین کرت از یساور به ایلخان ابوسعید شکایت بُرد و امیر چوپان، که امیرِ بزرگ بود، به او وعده یاری داد. پس بی درنگ امیرحسین به سرکوبی یساور مأمور شد.(تاریخ نامه هرات، 93-692؛ ذیل جامع التواریخ، 133)بدین سان کار به جایی رسیده بود که مقامهای حکومت ایلخانی رفتار یساور را قیام شناختند. پس ملک غیاث الدین در فرصتی که یساور دور بود به اردوی ابویزید، یکی از پسرانِ بوجای، در بادغیس حمله کرد و کسان ابویزید و مردان بکتوت را گرفتار ساخت. یساور بی درنگ خواهانِ بازگردانده شدن اسیران شد و چون خواسته اش برآورده نشد هرات را سه بار در محاصره گرفت، اما کاری از پیش نبرد و پس از ویرانه ساختن پیرامون این شهر سپاهیان خود را عقب نشاند.(تاریخ نامه هرات، 717-693).
پس از آن ملک غیاث الدین ملوکی مانند قطب الدین اسفزار، ینال تکین فراهی، عبدالعزیز حصار زرهی در باخرز و خواجه مجید خوافی و دیگران را که از یساور پیروی کرده بودند یکی پس از دیگری مقهور ساخت و بتدریج، پایگاه حمایت یساور را از میان برداشت.(تاریخ نامه هرات، 42-717 و 65-750).
سرانجام، در ماه جمادی الاول سال 720هجری( ژوئن-ژوئیه 1320) ملک غیاث الدین از کبک، خان چغاتای، خواست که لشکرش را به یاری گسیل دارد. او در اجابتِ این درخواست شهزادگانی چون ایلجکدای، رستم، منکلی خواجه و پولاد را با چهل هزار سوار روانه داشت، و با اعزام فرستاده ای نزد امیرحسین تدبیر کرد که به اتفاق و هماهنگ با لشکر خراسان به یساور حمله کنند. بدین سان چهل هزار سوار لشکر خراسان به سرداری امیرحسین و ملک غیاث الدین و دیگران برای جنگ با یساور به میدان آمدند. همانکه لشکر چغاتای به اردوی یساور رسیدند( تا او را یاری دهند) تنی چند از امیران پنهانی روانه آنجا شدند تا امرای سپاه او را به رویگرداندن از او وادارند. آنها چنین کردند و چون دو لشکر به جنگ درافتاد همه با هم حمله آوردند تا بکتوت را بکشند. یساور که چنین دید با کسانش گریخت، اما ایلجکدای هزار سوار زیر فرمان خود را در پیِ او فرستاد. آنها یساور را گرفتند و درجا کشتند.(تاریخ نامه هرات، 68-765؛ ذیل جامع التواریخ، 59-158؛ مطلع سعدین، 52-51).
یساور هنگام مرگش 32 سال داشت. چنین بود فرجام کار شهزاده یساور که خراسان را میدانِ تاخت و تازِ خویش ساخت و فرصتی می جست تا بر قلمرو ایلخان حکومت یابد. با کشته شدن یساور، کار او و یارانش به پایان رسید، اما بازماندگانش که به ماوراءالنهر بازگشتند در سالهای پس از نیمه سده چهارده(میلادی) و با نام «یساوریان»، باز در ناحیه سمرقند نفوذ و نیرو به هم رساندند و پس از سقوط خانات چغاتای بر آن شدند تا دستی در کار حکومت پیدا کنند.(ظفرنامه شامی، 15و 6-35؛ ظفرنامه یزدی، 95 الف؛ 986، 1156، 1166، 121الف، 32/ 1، 41، 90، 92، 106؛ منتخب التواریخ، 197، 235، 240، 266 و جاهای دیگر.).
باری، قاشانی«حلیه ییسور» را چنین وصف می کند:«جوانیست بیست و هشت ساله، خوب روی، خوش خوی، بزرگ رخشان، فراخ پیشانی اندک مایه برون آمده، محبوب شمایل، ستوده مخایل و در یک چشم حولی دارد، بلندبالا، قوی ترکیب، با ضخامت جثه و فخامت بدن از فربهی».(تاریخ اولجایتو، 220)همان مورّخ چندین صفحه هم در شرح دلیری یساور آورده است. قصّه یساور و کنیز او( تاریخ اولجایتو، ص 209)ما را به یاد داستان Hsiang-yu و Yu-mei-ien می اندازد. با خواندن این وصف ها می توان یساور را نمونه ای از اشراف جامعه بیابانگرد تصور کرد؛ یعنی والا، مردانه، بلندنظر، در نیرو و دلیری یگانه، و نیز گیرا و گرم دل.
اما ملک غیاث الدین درباره یساور چنین گفت:« ... با ورزا و ندبا و اصحاب تدابیر گفت که در خاطر من چنین متصور می گردد که از شاهزاده یسور هیچ خیری به ما و امرا و ملوک این دیار لاحق نخواهد شد، چه به واسطه قدم و دم او ماوراءالنهر خراب گشت و چندین هزار مسلمان در دست و پای لشکر بی باک او پیچان و بی جان شدند؛ شما از من این سخن بر موجب ظنُّ العاقلُ کهانهٌ یاد دارید که عاقبت این شاهزاده یسور در این دیار فتنه ای انگیزد که عساکر اقالیم سالها و دوْرها دفع آن نتوانند کرد.»(تاریخ نامه هرات، 646).
این سخنانی بود که از زبان فرمانروایی برخاسته از جامعه اسکان یافته برآمد. به اعتبار حکومت بر کشور یا ثبات در جامعه، اعمال یساور چیزی جز کارشکنی نبود. نمونه این معنی آنست که در مرحله پایان کارش، با اعتبار و اهمیت بیش از اندازه دادن به بکتوت از داشتن جانب امیران دیگر بازماند، و لشکر او مرکّب از عناصری گوناگون بود که فقط به نیّت غارت و غنیمت بردن کنار هم آمده بودند، و لشکری به اندازه منضبط نبود. مثلاً، گفته اند که در حدود ربیع الاول سال 719هجری( آوریل- مه 1319) که یساور خود فرماندهی لشکر را در محاصره هرات داشت، رزمندگانش تا پیش چشم او بودند خوب می جنگیدند، اما هنگامی که او مراقبشان نبود تن به جنگ نمی دادند.(تاریخ نامه هرات، 713)کار یساور از آغاز تا پایان همه غارت بود و لشکرکشی و جنگ، و در اعمالش نشانی از رویه ای اصولی یا سیاستی متین نمی یابیم. به این اعتبار، یساور برحسب تقسیم بندی استروئه وا از گرایش سیاسی دوم بود.
با این همه، یساور مسلمان بود. اما ملک غیاث الدین او را از جنبه اعتقاد مذهبی سخت نکوهش می کند:
«اگر شاهزاده یسور را از خداشناسی و ایمان شمه ای حاصل بودی در خون[ و] جان چندین هزار مؤمن و مؤمنه نشدی. بر مقتضاء العملُ مع فِساد الاعتقاد مُشبّهٌ بالسّراب و الرّماد اعمال حسنه ظاهریه او را اعتباری نیست.»(تاریخ نامه هرات، 648).
اما از اینکه یساور به زیارت مرقد انصاری در گازرگاه، مرقد شیوخ جشت در جشت و مرقد شیخ احمد در جام رفت(تاریخ نامه هرات، 645، 680 و 688)به ایران پناهنده شد، و ائمه بخارا و سمرقند همچون نجم الدین عقیلی، سیف الدین عصابه، نجم الدین سمینی، سیف الدین بخشی و جلال الدین نسفی پیش او بودند(تاریخ نامه هرات، 219) و اینکه او این ائمه را بر آن داشت که تعلیمات نجم الدین طیبی، قاضی القضات روم و سفیر اولجایتو، را مرتب کنند، برمی آید که او گرایشی به تصوف داشت، با اسلام و فرهنگ آن بخوبی آشنا بود و اندک دانشی هم در احکام اسلامی داشت، هرچند که ملک غیاث الدین وجود اعتقاد مذهبی را در او باور ندارد. شاید که اعتقادی از این گونه نمونه درک و دریافتی است که اشرافیت ترکی- مغولی این زمان از اسلام داشتند.
در ربع اول سده چهارده میلادی در آسیای مرکزی، خاصه در ماوراءالنهر، اشرافیتی از بیابانگردان پدید آمد که تعلق خاطر روزافزونی با فرهنگ حَضَری یا اسکان یافته اسلام نشان می داد، هرچند که اینان، مانند یساور، بنیاد بیابانگردی خود را هم از دست نمی گذاشتند. به عقیده نگارنده اساسی ترین مسأله برای این اشراف بیابانگرد در آن روزها این نبود که آنها «باید بادیه نشین باشند یا حضری» یا «باید فرهنگ اسلام را بپذیرند یا نه»؛ بلکه مسأله آنها این بود که «چگونه پیوندی با فرهنگ اسلام و جوامع اسکان یافته داشته باشند» و« چگونه باید مردم اسکان یافته را زیر فرمان خود نگاه دارند»یکی از نقاط ضعف نظریه استروئه وا این است که به این موضوع نمی پردازد.
نیز، در قضیه یساور، جدا از موضوع اسلام آوردن او، اگر به نحوه ارتباط او با جوامع اسکان یافته بنگریم می بینیم که شیوه ای جز غارتگری یا تاخت و تاز نداشت، و در حکومتش بر مردم اسکان یافته سیاست ثابتی را دنبال نمی کرد. تنگناهایی که در کارهای سیاسیش داشت نیز از همین جا بود.
5- کِبک، خانِ عادل
با اینکه کبک جانشین برادرش در مقام خانی شد، شرح منابع تاریخی درباره حکومت او بسیار اندک است. درباره تاریخ و مدت حکومت وی فقط نطنزی (منتخب التواریخ، 11-109)گفته است که او در سال 709هجری( 10/ 1309میلادی) به تخت نشست و پس از 12 سال فرمانروایی در سال 721هجری( 2/ 1321میلادی) به مرگ طبیعی درگذشت. اما، به عقیده نگارنده، این گفته موثّق نیست. چنانکه پیشتر یاد شد، در اواخر سال 716هجری(17/ 1316میلادی) ایسنبوقا هنوز در مقام خانی بود. در اسناد تاریخی سلسله یوُان(چین) هم آمده است که«در سال 1320 کبک برادر کهتر بر تخت نشست»، و در سالهای 1321 تا 1326 هر ساله فرستادگانی با هدایای بسیار به دربار یوان فرستاد. علاوه بر این، اکنون سکه هایی ضرب شده با نام کبک در دست است که تاریخ ضرب آن از 722 هجری (3/ 1322) تا 725هجری(5/ 1324) است. از این منابع برمی آید که آغاز حکومت کبک تاریخی میان سالهای 1317 و 1320 بود و او تا سال 1326 فرمان راند. اولیور و بارتولد« حدود سال 1318» را تاریخ به تخت نشستن او گرفته اند، که موجّه می نماید.عنوانِ خان با نام کبک در شرحی که ملک غیاث الدین کُرت به درخواست فرستادن سپاه برای سرکوب کردن یساور به او نگاشت، آمده است. ملک غیاث الدین در جمادی الاول آن سال(=720هـ)(ژوئن-ژوئیه 1320) در نامه ای خطاب به «پادشاه عادل، کبک»نوشت:
«شاهزاده یسور تا از دیار ماوراءالنهر لشکر بدین ممالک کشید در خراسان خرابی بسیار کرد و قرب ده هزار تن را از سادات و ایمه و عورات و اطفال و فقرا در مازندران به قتل رسانید... و چهل روز با چهل هزار مرد بی باک ناپاک سفاک شهر هراه را محاصره کرد و جز انک غله بسوخت و چندین از فقرا و اوباش مردم را به قتل رسانید هیچ کار دیگر دستش نداد. به توفیق الهی و یمن دولت شاهنشاهی قرب هزار بهادر نامدار او را در شهر هراه به قتل آوردند. حالیا اخبار در خراسان بر آن جمله شایع است که عزیمت ماوراءالنهر دارد. اگر پادشاهزاده عادل به جهت دفع و قلع او سپاهی بدین مملکت نخواهد فرستاد به تجدید باز در آن ولایات پریشانی راه خواهد یافت و به ضعف گذشته در آن حدود فتنه و شر حادث خواهد شد».
کبک در پاسخ ملک غیاث الدین به او نوشت:
«ما را در این نزدیکی عزیمت آن نبود که سپاهی بدان طرف فرستیم؛ اما چون ملک باز نموده که شاهزاده یسور خرابی بسیار می کند و بندگان خدای تعالی از ظلم و تعدّی لشکر او در نالش و دعا[ء] بَداند، واجب شد بر ما که سپاهی فرستیم تا در دفع او چندانک ممکن بُود بکوشد.»(تاریخ نامه هرات، 68-765).
چنین شد که کبک لشکرش را به سرکوب کردن یساور فرستاد. با این شرح دانسته می شود که تا مَلِک هرات درخواست و اصرار نکرده بود کبک سپاهش را روانه نساخت، زیرا که خود در این روزها، و احتمالاً از زمان جلوسش، قصد تاختن به ایران نداشت. از این جا، و نیز شرح آمده در یوُان- شی Yuan-shi( اسناد تاریخی سلسله یوُان، چین) درباره هدایای بسیار که کبک هر ساله به دربار یوُان می فرستاد، برمی آید که کبک می کوشید تا به مخالفتی که دربار ایلخان یا دربار یوُان با او داشت پایان دهد. اینکه ملک غیاث الدین، به اصرار، لشکر او را به کمک خواست و لشکر امیرحسین در خراسان بی درنگ به این خواسته پاسخ داد، گویای مودت دستگاه ایلخان و امیرِ کُرت نسبت به کِبِک است. سرانجام، از میان برداشته شدن یساور به نیروی متفق این ممالک بود، که مصالح خود را در اتحاد با هم و ثباتِ هریک می دیدند، و کبک به وسیله آنها توانست قدرت خانی را تحکیم کند.
باری، در شرح سیفی که پیشتر آمد از کبک به جای عنوان پیشین«شاهزاده» با عنوان تازه« پادشاهزاده عادل» یاد شده است. تنها فرد دیگری را که سیفی« پادشاهزاده» خوانده دواخان است و به نظر می آید که او تمایزی روشن میان این عنوان و«شاهزاده» نهاده باشد. (تاریخ نامه هرات، 401). از اینجا برمی آید که کبک، دست کم از نظر دستگاه حکومت کُرت که سیفی در خدمت آن بود، خانِ برحق و معتبر شناخته می شد. نگارنده در اینجا موضوع اضافه شدن صفتِ «عادل» را به عنوان«پادشاهزاده » برمی رسد. وصاف، مورّخ دستگاه ایلخانان در همان روزگار، در شرح خود از راندن لشکر چغاتای به خراسان، کِبک را «شاهزاده کِبک عادل» خوانده است.(تاریخ وصاف، 613)بر این قیاس می توان تصور کرد که در آن سالها در نام بردن از کبک معمول بود که او را با صفت «عادل» یاد کنند. از نمونه های زیر پیداست که آوردن چنین عنوانی فقط از راه تعارف سیاسی نبود:
شرح ابن بطوطه از دیدار خود از ماوراءالنهر در سال 1333:
«کبک... کافر بود... لیکن پادشاهی عادل بود که دادِ مظلومان می گرفت و مسلمانان را اکرام و احترام می نمود».(ابن بطوطه، 31؛ ترجمه فارسی، ج1، 447).
چند تن از موّرخان دوره تیموری در وصف کِبک چنین آورده اند:
« چون نوبت به کبک خان رسید، سلطنت به مهابت او رونق یافت و آوازه عدل... او در جهان مشهور شد»(ظفرنامه شامی، 14).«کبک خان پسر دواخان سلطانی ستوده خصال و جهانبانی با کمال ابهت و جلال کار سلطنت، و درایت و مهابت او رونقی تمام یافت، آوازه عدل او در جهان مشهور گشت».(ظفرنامه یزدی، 80 الف)«به اتفاق مورخان کپک خان مظهر آثار عدل و احسان و مطلع انوار لطف و امتنان بود»(حبیب السیر، جزء اول از مجلد سوم، 90).
منابع تاریخی دیگر نیز با بیان وقایعی وصفی از« عادل بودن کبک در کار حکومت» و دوستی او با جوامع اسلامی و اسکان یافته به دست می دهد، به شرح زیر:
1-«گفت و گوی کبک و فقیه واعظ، بدرالدین میدانی درباره نام او(کبک)»به روایت ابن بطوطه(ابن بطوطه، 32، ترجمه فارسی، ج1، 447)؛
«گویند روزی این کبک خان از بدرالدین میدانی فقیه واعظ پرسید که تو معتقدی خداوند همه چیز را در قرآن ذکر کرده است؟ گفت بلی؛ گفت اسم مرا کجا آورده است؟ گفت: در آیه «فی ایّصوره ما شاء رکبک».این نکته خان را خوش آمد و گفت:«یَخشی» یعنی«خوب»، و بر اکرام و احترام واعظ مسلمان بیفزود».
2- «داستان ستم روا داشتن امیری نسبت به زنی فقیر» به روایت ابن بطوطه(ابن بطوطه، 32-33؛ ترجمه فارسی، ج1، 48-447):
« از جمله قضاوت های کبک خان حکایت کنند که زنی شکایت یکی از امرا را نزد او آورد و گفت زنی فقیرم و چند فرزند دارم که معاش آنان را از فروش شیر گوسفندانم اداره می کنم و این امیر شیر را به زور از من گرفت و خورد. کبک خان گفت بسیار خوب، هم اکنون بفرمایم شکم آن امیر را بدرند اگر شیر از آن درآمد که به سزای خود رسیده است وگرنه بفرمایم تا ترا نیز شکم بدرند. زن گفت حلالش کردم و چیزی نمی خواهم. کبک خان بفرمود تا امیر را شکم دریدند و از قضا شیر از شکم او بیرون ریخت.»
3- «داستانی در این که شیوه رفتار کبک با مردم اسکان یافته تا چه اندازه با رویه ایسنبوقا تفاوت داشت، (از منتخب التواریخ معینی، 8- 107):
«[هنگامی که لشکر دربار یوان(چین)] به سرحدّ قراخوجه بیامد این ایسن بوقا و کبک با لشکرهای گران متوجه دفع او شدند. چون به واسطه کثرت لشکر عبور ایشان از یک راه متعذّر بود، ایسن بوقا از راه کاشغر و کبک از راه المالیغ روان شدند. لشکر ایسن بوقا منازل را که در ممرّ بود غارت کنان می رفتند، به تصوّر آنکه اگر چنانچه با دشمن مقابله کنند قوتی داشته باشند، بعد از قهر و قمع دشمن به مرور عمارت پذیرد و اگر شکستی واقع شود دشمن را تمتّعی از آن نباشد. اما کبک نظر بر آنکه اگر بر دشمن مسلط گردد به آوازه عدالت او اهالی ممالک بیگانه نیز مستظهر شوند، و اگر شکستی روی نماید رعیّت طالب و خواهان او باشد، به وقت عبور مجموع ولایات را که در ممرّ واقع بود معمور و مزروع گردانید. چون با ییسور مصاف دادند اینکرجاق که امیرالامراء ایسن بوقا بود، از قلب گاه پشت داده شکستی تمام به لشکر ایسن بوقا راه یافت. کبک پای بیفشرد و دندان توکّل بر لب تحمل فرو برده چندان سعی نمود که لشکر پای از جای رفته را قایم بداشت...
«چون پنج دانگ لشکر منهزم شده بود کبک نتوانست که بیش از آن پایداری کند. بازی بُرده را ضروره به قایم بریخت و عنان برتافت. در وقت مراجعت( لشکر ایسن بوقا به هر جا که می رسیدند از کشته عمل خود بجز برِ ندامت هیچ نمی یافتند؛ تا به جائی رسیدند که چهارپایان را تمام بخوردند. اما) لشکر کبک به هنگام مراجعت همه روز در عیش و جرغالانک مرفّه و آسوده می آمدند،و از هر منزلی که می رسیدند انواع ثمار و حبوب و سایر اطعمه و اشربه و سوسونات به اسم تحف و تبرّک به ایسن بوقا می فرستادند».
4-«داستانی از پرس و جو درباره استخوان سرِ آدمی که برکنار راه دیده بود و کیفری که برای این جنایت داد» به روایت نطنزی، یزدی، و دیگران.(منتخب التواریخ، 11-110؛ ظفرنامه یزدی، 80 الف تا 86؛ روضه الصفا، 28-227؛ حبیب السیر،ج3، 90).شرح زیر از منتخب التواریخ است:
«روزی(کِبِک)به اسم شکار سوار شد و بر کناره راه استخوانی دید. با نزدیکان گفت که:« این سر به زبان حال با من تظلّم می کند و خون خود از متوطنان این نواحی می خواهد. واجب می کند که بازخواست این معامله بکنم». پس هم آنجا فرود آمد و جمعی را که در آن نواحی یورت داشتند طلب کرد و یک یک را از نظر خود می گذرانید. در میان غلبه ناگاه چشمش بر شخصی افتاد که دل کِبِک بر شرارت او گواهی می داد. پیشِ خود طلبید و چند کرّت به لطف سبب افتادن آن سر در آن محل از او استفسار کرد. به جائی نرسید. بعد از آن فرمان کرد تا او را به شکنجه کشیدند. بعد از خشونت بسیار مقرّ شد که« بازرگانی متموّلی به این سرحد برسید و شیطان ما را بر آن داشت تا قصد او کردیم. باقی فرمان پادشاه را است». کبک بعد از تحقیق مولد و منشأ آن شخص مقتول وارثان او را پیدا کرد و دیتِ او آنچه اثبات شد چیزی از آن شخص و چیزی از خزانه بداد، و او را به آتش بسوخت.»
تردید نیست که این حکایات از راهِ «اندرز»(در تاریخ و ادب) آمده است، پس همیشه شرح رویدادهای واقعی نیست. اما در میان چندین خان چغاتای، درباره هیچ کس این همه حکایات نیاورده اند. از اینجا می توان تصور کرد که کبک در آن عصر در میان مسلمانان به فرمانروایی عادل شهره بود.
دیدیم که کبک، با آنکه مسلمان نبود، سلطانی بود دل نهاده به فرهنگ اسلامی و دلبسته به رفاه و امنِ زندگی مردم اسکان یافته که اصول( اخلاقی) را در حکومت اعتلا داد. چنین چهره و تصویری از کِبک می بایست انعکاس اندیشه سیاسی ای باشد که او در سراسر ده سال یا بیشتر، از تاریخی که تالیقو را با کودتایی سرنگون ساخت( و حکومت را در اختیار گرفت) پیوسته دنبال کرد. این اندیشه سیاسی در سوی مهار کردن رفتار خودسرانه اشرافیت بیابانگرد، و در عین حال برقرار ساختن حکومتی متمرکز بود که می خواست، از راه اتحاد مساعی فرمانروایان اسکان یافته، قدرت خان را تحکیم کند. این هدف سرانجام هنگامی تحقق پذیرفت که او بزرگترین دشمنش، یساور، را شکست داد و قدرت کافی یافت تا اشرافیت بیابانگرد را، که کورکورانه از هر صاحب قدرتی پیروی می کردند، زیر فرمان درآورد. به این اعتبار، مرگ یساور نمودار بنیاد شدن خانات چغاتای به وسیله کبک بود.
حاصل سخن
این مبارزه برای به دست گرفتن قدرت در آسیای مرکزی در سالهای ربع اول سده چهارده میلادی جریانی بود در سوی متحد ساختن نیروهای فرمانروایان مغول. این جریان به تحکیم اساس حکومت خاندان دوا به همت و با رهبری کِبک خان انجامید، و پس از او نیز خانات چغاتای تا مدتی از اتحاد و ثبات برخوردار بود. به عقیده نگارنده، کِبک، همچنانکه ایلخان غازان، از راه تلاش در سازش دادن «قبیله» و«مالیّه» در این کار توفیق یافت. این است که کِبک را «غازان کوچک» نامیده اند.(26)نیز، چنین شیوه و رویه ای برای هر فرمانروای مغولی که می خواست حکومتش را نگاه دارد طبیعی و ناگزیر بود. در این مقاله کوشیدم تا چند نظریه را درباره جنبه سیاسی این جریان، بیشتر با تکیه بر منابع نوشته تاریخی، بازنمایم. در مقاله ای دیگر خواهم کوشید تا ریشه و مبنای این جریان را، که همان احوال اجتماعی- اقتصادی است، از طریق اسناد نوشته و سکه ها و دیگر منابع تاریخی برسم.
پی نوشت ها :
1. از: آینده، سال نوزدهم، ش 7-9(مهر- آذر 1372)، ص 64-647.
2. کلمه های میان ابرو در ترجمه افزوده شده است.
3. برای شرح بیشتر نگاه کنید به مقاله زیر از این نگارنده( به ژاپنی):
K.Kato,The Birth of the Chaghatai-Khanate,Collected Papers of Near Eastern Studies and Indology in Commemoration of Dr.A.Ashikaga`s 77th.Birthday,Tokyo,1978,pp.143-160.
4.C.M.D`Ohsson,Histoire des Mongols,Amsterdam,1852,T.IV,pp.565-68,605-8, 613-30, 44-642
5.A.Vambery,Geschichte Bochara`s,Pesth,1872,repr.1969,p.171;E.E.Oliver,The Chaghatai Mughals,J.R.A.S.,vol.XX,Part 1,Jan.1888,p.106.
6.R.Grousset,L`Empier des Steppes,Payot,Paris,1939,reper.1965,pp.413
7. وصاف می گوید:« یساور اوغول، پسر اوُرک تیمور، پسر(نبیره)بوُقا تیمورفر، نبیره قداقای، که پسرِ بوری، نبیره میتبوُکای قار، نبیره چغتای بود».
8. توغا تیمور پس از دوره کوتاه فرمانرواییِ نِگوبی که پس از مرگ بَراق خان(71-1266) پدر دوا به تخت نشسته بود، جلوس کرد، اما مدت دقیق فرمانروائیش دانسته نیست. سالهایی که در بالا ذکر شده مبتنی بر نوشته بویل است با مشخصات زیر:
J.A.Boyle(The Successors of Genghis Khan,tr.from the Persian of Rashid al-Din,New York & London,1971,p.345.
9. برای شرح بیشتر نگاه کنید به مقاله کاتو، پیشین، ص 54-146.
10. به گفته قاشانی خبر مرگ دُوا روز 18 جمادی الثانی سال 706هجری( 25 دسامبر 1306) به دربار ایلخان رسید؛ اما وصّاف در شرح مرگ دوا و جلوس کُنجک این تاریخ را پایان سال 706هجری( اواسط 1307میلادی) نوشته است.
11. به نوشته قاشانی( تاریخ اولجایتو، 40-39) اردوی دُوا، و شاید اردوی کُنچک، هم قطعاً در جلگه قُناس در ناحیه المالیق بود. با در نظر گرفتن اینکه کبک پس از کودتایی که در دنباله مقاله از آن سخن آمده است از جلگه قُناس برای مقابله با چاپار روانه شد( تاریخ اولجایتو، 148)، و سپس نیز در جلگه قُناس با ایسنبُوقا دیدار کرد( تاریخ اولجایتو، 150)، بی گمان او در هنگام مرگ کنچک در همین محل بود.
12. در منابع تاریخی سلسله یوُان Yuan( چین) شرحی درباره این سفارت نمی توان یافت.
13. D.Ohsson,op.cit.,t.11,pp.520-21;Vambery,op.cit.,pp.169-71;Oliver,op.cit.,pp.411-12.
14.یزدی در وجه تسمیه این شهر به قَرشی آورده است که کبک خان قصری در دو فرسخی نَسَف و نخشب ساخت، و مغولان قصر را قَرشی می گفتند.
15. دانسته نیست که آیا این همان« توُمان کبک خان» است که یزدی شرح آن را آورده است یا نه( ظفرنامه یزدی، 113الف، 2986، و 298الف، ج1، 83، 462، ج2، 25).
16. ت. ساگوچی T.Saguchi در مقاله «همبستگی خانِ بزرگ سلسله یوُان با خاندانهای شاهی خانات سه گانه غربی در سده چهارده؛ تحقیق تاریخی در اولوُس چغاتای»، در نشریه: گزارش پژوهشها درباره آسیای شمالی، ش 1، 1942، ص 1-64(به ژاپنی)، کاتو، پیشین، ص 150-48.
17.به نوشته قاشانی، عبور لشکر چغاتای از آمودریا در سال 713هجری(ژانویه 1314) بود(تاریخ اولجایتو، 153)؛ اما او در جای دیگر(ص 164)می گوید که در ذی القعده سال 713(فوریه 1314)که خبر بازگشت او به اولجایتو رسید پنج ماه از عبور وی از آمودریا گذشته بود. به استناد این شرح، می توان نتیجه گرفت که لشکر چغاتای در اکتبر 1313 از آمودریا گذشت. شرح وصّاف(تاریخ وصاف، 610)در اینکه اولجایتو خود در برابر لشکر چغاتای به میدان آمد و در زمستان 713 هجری( اوایل زمستان 1313میلادی) به توس رسید، مؤیّد این نظر است.
18. شرح حال چوُانگ-ووُ-اره Chuang-wu-erh در یوُان-شی Yuan-shih و مآخذ چینی دیگر می گوید که در سال 1315میلادی چوُانگ-ووُ- اره ابوگن و قُتلغ تیمور؟ را، که ایسنبوقا آنها را گسیل داشته بود، شکست داد و آنها را تا دربند آهنین دنبال کرد. اما دشوار می توان پذیرفت که لشکر یوُان آنها را تا دربند آهنین،که میان کیش و ترمذ واقع است، تعقیب کرده باشد. به نظر نگارنده، در این شرح مبالغه شده، یا که از این نقطه جای دیگری مراد است. از سویی هم قاشانی(تاریخ اولجایتو، 11-210) می نویسد که لشکر یوان ییلاق تلاس و قشلاق ایسنکوک را که«یورت اولوس و اروغ جغاتای است فروگرفتند و اردوها و زن و فرزند غارت و تاراج کردند». تلاس همان طراز است(تاریخ اولجایتو، 214)، اما دانسته نیست که ایسُنکوک کجاست. به نظر می آید که لشکر یوُان از طراز تا اسبیجاک را، تا حد چِمْکَنت(!)فرو گرفت.
19. به نوشته قاشانی، رفتن یساور به طرفِ جنوب و نبردهایش با کبک میان ماههای رجب و شعبان 716 هجری( سپتامبر تا نوامبر 1316)بود. سیفی پناهنده شدن یساور(به ایران) را در جمادی الاول تا رجب 716هجری(ژوئیه تا اکتبر 1316)نوشته است.
20.ساغرج دهکده ای بود از ناحیه اشتِفَن در شمال غرب سمرقند. نگاه کنید به بارتولد، مأخذ زیر:
W.Barthold,Turkestan down to the Mongol Invasion,London,3rd.ed.,1968,pp.6-95.
(نیز و. بارتولد؛ ترکستان نامه: ترکستان در عهد هجوم مغول، ترجمه کریم کشاورز، تهران، 1352، ج1، ص 297).
21. کوفتان منطبق است بر ناحیه گُفتان در شمال ترمذ؟ نگاه کنید به بارتولد، همانجا، ص 74.
22.قاشانی(تاریخ اولجایتو، 222)تاریخ مرگ اولجایتو را 27 رمضان( 13 دسامبر)نوشته، اما وصّاف (تاریخ وصّاف، 716) آن را 29 رمضان(15 دسامبر) و حافظ ابرو(ذیل جامع، 119)1 شوال(17 دسامبر) ضبط کرده اند.
23.به نوشته وصّاف(تاریخ وصّاف، 618)جلوس او در بهار 717هجری(بهار 1317میلادی)بود، و به قول حافظ ابرو(ذیل جامع، 123)در اوایل صفر 717(آوریل 1317).
24. خانمی را که امیر یساول از او خواستگاری کرد. وصّاف(تاریخ وصّاف، 620)ایسَن قُتلغ، دختر ذوالقرنین برادرزاده یساور، ذکر کرده، اما سیفی( تاریخ نامه هرات، 649)گفته است که او یکی از دختران یساور بود.
25. به نوشته سیفی( تاریخ نامه هرات، 649)مرگ امیر یساول در ماه محرم 717(مارس- آوریل 1317)بود.
26.س.اوئه موُرا S.Uemura، عروج و سقوط خانات چغاتای، بخش سوم، مغولان، ج8، ش 12، 1941، ص 71(به ژاپنی).