ایران و ایرانیان از نگاه یوشیدا
درآمد سخن
تاریخ مناسبات ایران و ژاپن موضوعی است که کمتر در پرتو تحقیق درآمده، و در ژاپن نیز بیشتر در این چند سال اخیر به آن توجهی شده است. ژاپنی ها پس از نهضت تجدد در سالهای نیمه دوم سده نوزده و با آغاز پادشاهی امپراتور مِیجی Meiji( 1867م) با خودآگاهی و جهان بینی تازه ای که یافته بودند، تند به پا خاستند و کوشیدند تا جای خود را در عرصه پرتلاش و ستیز این جهانِ گردنده بیابند و با دگرگونیهای جهان صنعتی همگام و، سرانجام، در این گستره پیشگام شوند. بیش از سیزده سال از شروع نهضت تجدد ژاپن نگذشته بود که ژاپنیان سوداگر هوشمند با شناخت اهمیت ایران به اعتبار بازاری آینده دار و امیدبخش برای کالای بیگانه، کوشیدند تا راهی به آن باز کنند و نخستین هیأت سفارتِ خود را در احوال دشوار آن روزگار روانه ایران کردند.یوشیدا ماساهاروُ(2)Yoshida Masaharu( 1852 تا 1921)که ریاست این هیأت را داشت خود شخصیتی جالب است و نمونه رجال هوشمند و پویا و پرمایه ای که سکان کشتی توفان زده ژاپن را در نیمه دوم سده نوزده در دست گرفتند، و با تلاش و توانی شگفتی برانگیز آن را به ساحل امن و آبادانی رساندند و زمینه عظمت امروزین را ساختند. یوشیدا فرزند سامورایی بلندپایه ای از ایالت توسا Tosa، دولتمردی معروف در اواخر دوره اِدو( سالهای 1867-1603)بود، که با دید روشن پسر کوچکش را گفت تا دانش آموزد و نیز زبان خارجی(انگلیسی) یاد بگیرد. ماساهاروُ نیز چون پدر در دانش و ادب چین آموخته و فرهیخته شد، در نوجوانی به یوکوهاما رفت و درس حقوق خواند و قاضی شد، اما میان سال های 1873 و 1877 که ایتاگاکی تایسوْکه Itagaki Taisuke، از رهبران تجدّد ژاپن، حزبِ آزادی را بنیاد کرد، ماساکارو از کار قضاوت دست کشید و به زادگاه خود، توسا، برگشت و به انتشار مجله این حزب پرداخت. حزب آزادی که خواستار مجلس ملّی بود با دولت درگیر شد و بیشتر گردانندگانش دربند افتادند و ماساهارو گریخت و پنهان شد. اما چند سالی بعد(1880) او از سوی وزارت خارجه به مأموریت سفارت به ایران و عثمانی رفت.
در این هیأت سفارت ژاپن فوُروُکاوا نوبوُیوشی Furukawa Nobuyoshi از ستادِ ارتش ژاپن و یوکویاما ماگوایچیرو Yokoyama Magoichiro و چهار بازرگان دیگر نیز بودند. آنها روز پنج آوریل 1880 با ناو ژاپنی از خلیج توکیو روانه شدند. از هنگ کنگ یوشیدا و یوکویاما با کشتی تجاری انگلیسی سفر را دنبال کردند و در بیستم ماه مه، زودتر از دیگران، به بوشهر رسیدند. این دو در فاصله آمدن همسفران گردشی در بین النهرین کردند و سپس همه از راه بوشهر و شیراز و اصفهان به تهران آمدند و پس از چند ماه توقف در دارالخلافه ناصری و ملاقات با ناصرالدین شاه در اوایل ژانویه 1881 از راه انزلی و باکو و عثمانی بازگشتند.
یوشیدا می نویسد که در این سفر و تجربه دشوار در بیابانهای ایران از روحیه پویا و مغرور و تعالی جویِ ژاپنی برای اداره کردن گروه نامتجانس همراهانش بهره می برده و آنها را سر غیرت می آورده است تا سختی ها را تاب آورند:« ما ژاپنی ها، بنا به خصلت،مردمی حساس و ملاحظه کاریم، و احساس شرم همراه با غرور در ما قوی است... خودم هم چندان سفرآزموده نبودم و گاهی کار نابجا یا تصمیم ناصواب از من سر می زد»(124)(3).
منابع رسمی تاریخ ایران در دوره قاجار به سفر یوشیدا و همراهانش اشاره ای کوتاه و تعارف آمیز دارد، اما روزنامه حبل المتین کلکته انگیزه فرستاده شدن این هیأت را علاقه امپراتور ژاپن به اتحاد ملل شرق دانسته و در سر مقاله بالابلندی در شماره 8 سال بیستم خود(5 اگست 1912)در سوگ امپراتور میجی نوشته است:« ... امپراتور متسوهیتو از چند سال به این طرف کمال میل و توجه را به طرف اتحاد ملل شرقیه و سلاطین شرق داشت، چنانکه کمیسیون مخصوص به دربار ایران گسیل فرمود و یک هیأت بحریه به اسلامبول فرستاد. ولی چون هنوز ما و برادران عثمانی به منافع آجل پی نبرده و روابط عاجل ژاپن را اینقدرها مفید به حال خود تصور نمی کردیم، صرف نظر از دوستی و روابط با این دولت قویه شرق نمودیم. ولی علت عمده همانا موانعِ باطنی یعنی قوّت روس بود...».
از این هیأت سفارت جز یوشیدا ماساهارو، که یادداشتهای سفرش در کتابی با نام پرشیا- نو-تابی Perushiay-no-Tabi(سفر به ایران) در 191 صفحه در سال 1894 در توکیو چاپ شد، فوروکاوا، نفر دوم هیأت، نیز کتابی فراهم آورد که با نام پرشیا کیکوءکوء Perushiya kiko(سفرنامه ایران) در سال 1890 در توکیو منتشر شد. یوشیدا نوشته که در کتاب خود از یادداشتهای فوروکاوا هم استفاده کرده است.
در میان نوشته های ژاپنیان درباره ایران، کتاب یوشیدا، جز فضل تقدم، برای محتوای نغز و پرنکته و گیرای آن ممتاز است. شیرینی سخن و روانی کلام و محتوای سرشار این سفرنامه، که نوشته مردی است صاحبدل و ادیب و نکته پرداز و با تجربه، و امتیاز آن بر یادگارنامه های انگشت شمار دیگر که ژاپنیان تا روزگار ما از سفر و حضرشان در ایران نوشته اند، قولی است که آگاهان اهل دانش و بینش ژاپن جملگی برآنند.
از هیأت نوپای ژاپنی، مسافران کشوری که تازه از انزوای چندصد ساله درآمده است، نمی توان همان انتظاری را داشت که از سیاح و دیپلمات زبردست و مجهّز و حمایت شده اروپایی. با اینهمه، یوشیدا با چشم باز دیده و حقیقت احوال ایران را تا اندازه بسیار شناخته است. او بدبینی بر حق مردم را به دستگاه دولت و دیوانیان خوب دریافته است. اندیشه ترقیخواهی میرزا حسین سپهسالار را ستوده، کنجکاوی ناصرالدین شاه را درباره وضع قشون و راه آهن دریافته،و دیده است که مقامهای دولتی در تهران با گذاشتن سبیلی قیطانی به تقلید ناپلئون سوم تب تجددخواهی خود را فرو می نشانند و به صورت بسنده کرده اند.
یوشیدا از بسیاری چیزهای ایرانی و شرقی شرحی آورده که حاصل دید و دریافت خودِ اوست. رسم و راه مردم و آداب و عادات آنها را با علاقه نگریسته و بر رسیده، به نوادر و غرایب هم که ذهن کنجکاو ژاپنی ها را برمی انگیزد پرداخته، و از نماها و نمادهای همسان در ایران و ژاپن نیز سخن آورده است. سرانجام، او روزگار ایران را با احوال ژاپن در آن دوره پر تنش و آشوب قیاس کرده، و نگران فردای ایران است.
سفرنامه یوشیدا تا همین تازگیها در ایران ناشناخته بود، اما در ژاپن در چند دهه گذشته شماری از پژوهندگان مقاله هایی پیرامون آن نوشته اند که از آخرین آنها مقاله استاد شوکو اوکازاکی است که ترجمه آن به فارسی هم نشر شده است(نخستین هیأت سفارت ژاپن به ایران...، در مجله آینده، سال پانزدهم، 1368، ش 3-5). ترجمه فارسی سفرنامه یوشیدا را نگارنده این مقاله به یاری نی ئی یا آماده ساخته که در ایران در دست چاپ است.(4)
این نوشته مروری است بر سفرنامه یوشیدا و معرفی قطعه هایی از آن( به نقل از ترجمه فارسی) که به منش و کنش و اندیشه و رسم و راه ایرانیان و کار و کردار مردم و دولتمردان ایران می پردازد، و نیز اندیشه و قضاوت نویسنده درباره مردم و گردش کارها در سرزمین ما.
1- ایران و مردم آن
مناظر و زیبائیهای ایران
در چشم یوشیدا، طبیعت ایران گیرا و با شکوه، و هنر و معماری آن زیبا و اصیل است. نمونه هایی از دیده های خود را چنین وصف می کند؛شکاف دره عظیم:« به دره ایزدخواست که رسیدم و این چشم انداز عالی را دیدم، به سرزمین پهناور ایران برای مناظر آن رشک بردم. در ژاپن که کشوری جزیره ای است، چنین منظره ای نداریم.»(93)
کهرود:«... سرانجام به قهرود(کهرود) رسیدیم و در چاپارخانه اینجا خوابیدیم و استراحتی کردیم. دورنمای قشنگی که اینجا پیش رو گسترده بود مرا سر حال آورد و آرامش دل و نیرویی تازه داد. چهل تا پنجاه خانه روستایی در دامنه تپه پردرخت و کنار کشتزارهای سبز و خرّم منظره بدیعی ساخته بود.»(114)
گردنه کُمارج:«... ستیغ کوهها درین تنگه تودرتو رویهم افتاده و بلند سر به آسمان افراشته است، چنانکه کوههای میوءگی Miyogi و اوساما Osama در ایالت ناگانوNagano ژاپن به پای آن نمی رسد. تیغه کوهها بی شباهت به جوانه های خیزران( دوکی یا کله قندی شکل) نیست. صخره ها و تخته سنگهای سرخ فام، برهنه از هر درخت و گیاهی، تنگاتنگ ایستاده و منظره بدیعی ساخته بود. یقین دارم که تانی بوُنچؤ Tani Buncho یا کانو تانیوُ Kano Tanyu نقاشان ژاپنی هم که با قلم موُ افسون می کنند، نتوانند یک ده هزارم این دورنما را بر پرده تصویر کنند.»(60-59)
گیلان:« از رستم آباد به سوی شمال، خاک گیلان است. به گیلان که رسیدیم، زمین سبز و خرم شد. سنگ هم درینجا از خزه پوشیده بود. درختهای بزرگ سر به آسمان کشیده و سایه افکن بودند.
«به کهدم رسیدیم. اینجا توتستان و مزارع غله داشت. کشاورزان با گاوآهن ... و گاو و گوسفندها اینجا و آنجا. این دورنما همان چیزی بود که در شعر چین زیاد تصویر می شود. با دیدن آن خود را در دنیای شعر و ادب چین دیدم.»(183)
«در شیراز... در باغی در شمال شرق ارک حکومتی منزل کردیم... این باغ درختهای افرا و چنار فراوان داشت. پیش رویِ ساختمان هم آب نمایی بود با کاشیهای آبی رنگ چارگوش. آبی که از فوّاره های آن می جَست هوا را خنک می کرد. چند صد شمع کنار این استخر روشن کرده، و میوه های خوش طعم و بو و گلهای عطرافشان روی میزها چیده بودند.»(70-69).
سرانجام، زیبایی چهارباغ اصفهان را چنین وصف می کند:« نمی دانم چگونه این همه زیبایی را در قدیم ساخته و پرداخته اند... هر دو سوی این خیابان ساختمانهای بسیار کهنه دو یا سه اشکوبه بود. این بناها می بایست، در اصل، طرح ونیزی باشد. پنجره ها از شیشه های رنگارنگ ساخته شده بود و از میان این پنجره ها طرح و نقش گل و بوته و پرنده بر دیوار اتاقها دیده می شد. لبه بالای بنا و حاشیه بام ها به رنگ سبز و آبی و طلایی (کاشی کاری شده) و بسیار خوش نما و دارای طرح و رنگ زنده و گیرا بود. پیش خود به ذوق و هنر ایرانیان قدیم آفرین گفتم.»(98)
راههای پرخطر و منازل پربیم
یوشیدا پس از رسیدن به بوشهر و پیش از آغاز سفرش در سرزمین ایران سفری به بین النهرین کرد و از راه بصره و بغداد تا نزدیکیهای خرابه های بابل رفت و بازگشت؛ سفری پربیم و دلهره، زیرا که شنیده بود که گذشتن ازین بیابانها بی خطر نیست. مترجم هندی او که بی باکی کرده و کمی پیشتر رفته بود، در راه بازگشتن گرفتار حمله دزدان شد و شاهدی زنده بود بر ناامنی این منازل(47)مسافران ژاپنی هنگام روانه شدن از برازجان به راه کوهستان، به توصیه راهنمای هندیشان، شش تفنگچی بومی برای ایمنی خود استخدام می کنند، اما مطمئن نیستند که اگر پیشامدی بشود کاری از آنها ساخته است یا نه(58)
آنها در راه کویر هم واهمه ناامنی را دارند:« از اصفهان تا کاروانسرای بید شک 18 فرسخ بود، همه بیابان برهنه. خانه و آبادی دیده نمی شد. خیلی می ترسیدیم که در این بیابان گرفتار دزدان شویم. شنیده بودیم که گاهی راهزنان از شمال عربستان به این سو می تازند و میان اصفهان و بیدشک راه بر مسافران می گیرند. سه سال پیش از آن دسته بزرگی از راهزنان در کاروانسرای مورچه خورت به کاروانیان حمله کردند و همه را کشتند و هرچه را که داشتند بردند.»(113) باز، از کاروانسرای حوض سلطان هم که به راه می افتند،« یک فرسخ که پیش رفتیم به خرابه کاروانسرایی رسیدیم. گفتند که چندین سال پیش که کاروانی با بار و بنه زیاد اینجا فرود آمده بود، دزدان به آن حمله کردند و در این تاراج کاروانسرا هم ویران شد. از آن پس دیگر کاروانی اینجا فرود نمی آید. پیدا بود که در این نواحی راهها پرخطر و منازل پربیم است.»(120)
رسم و راه زندگی ایرانیان
یوشیدا از همان آغاز سفر در ایران شباهتهایی میان زندگی مردم اینجا با ژاپنیان دیده است:« ایرانیانی که به دیدنمان می آمدند، راست و دو زانو روی قالی ایرانی می نشستند و با گفتن از وضع هوا سرِ صحبت را باز می کردند... ایرانی ها هم مانند ژاپنی ها، دو زانو بر زمین می نشینند. هرجا در دیدار نخست که ایرانی ها می دیدند که ما ژاپنی ها دو زانو روی زمین می نشینیم، با تعجب نگاهمان می کردند و می پرسیدند که طرز نشستن ایرانی را کجا یاد گرفته ایم؛ نمی دانستند که ما در ژاپن هم روی زمین می نشینیم.»(71)
در بوشهر« ما ساکه(عرق برنج) می نوشیدیم و خوراک گوشت را با کارد و چنگال می خوردیم. مردم محل با دیدن رفتار و خورد و خوراکمان ما را « فرنگستانی» می خواندند. اما ایرانیها باز در سیمای گندمگون ما دقیق می شدند، و می دیدند که روی قالی می نشینیم و برنج را تقریباً مثل آنها می خوریم، و فکر می کردند که ما باید مردمی از تیره هندو یا عرب باشیم. از همین جا، ایرانیها به ما احساس نزدیکی و دوستی پیدا کردند.. اما پس از آنکه ما در اتاقهای بالای تجارتخانه هلندی جا گرفتیم، ایرانیها کم کم نظرشان برگشت و احساس ناخوشایندی از ما پیدا کردند.»(20)
در شیراز:« میزبان ایرانی ما کنار سماور برنجی(وسیله ای مانند فورو Furoژاپنی) که بالایش قوری چای( چیزی مانند یوکان Yokan ژاپنی) می گذارند، می نشست. نوکر چای دم می کرد و می ریخت، و مهماندارمان به دست خود استکانهای چای را جلوی ما می گذاشت.»(71)
یوشیدا می گوید که یکی از اسباب وقت گذرانی ایرانیان کشیدن قلیان بود، و قلیان را در مجلس دورْ می گرداندند. شرحی هم از ترکیب قلیان و درست کردن آن، و کار قلیاندار و عادت بزرگان به همراه داشتن قلیانچی و اسباب قلیان آورده است(71 و جاهای دیگر).
«غذای اصلی مردم برنج بود. ایرانیها برنج را با روغن گوسفندی می پزند. چلو را در بشقاب مسِ سفید کرده می کشند، به صورتی که نمای کوه فوجی Fuji را پیدا می کند. دور این بشقاب چلو، حدود ده کاسه کوچک می گذارند که در اینها خورش گوشت، خورش سبزی، آش یا کوفته ریزه است. غذا را با دست چپ می خورند زیرا دست راست را پاک نمی دانند.»(14)
«ایرانیها پس از غذا دستهایشان را با گلاب می شستند(برای شستن دستها آفتابه و لگن می آوردند). لگن شبیه ظرف کاسه مانند ژاپنی است که ما آن را میدارای Midarai می گوئیم. آب و گلاب را در ظرفی می آوردند که شبیه ساکه خوری ژاپنی است که آن را چوءشی Choshi می نامیم... به خانه اعیان و اشراف ایرانی که دعوت می شدم، بعد از غذا آفتابه لگن می آوردند.»(141)
«ایرانیها با غذا سیر و پیاز می خوردند... بوی پیاز را خوش دارند!»(142)
«لباس ایرانیها گوناگون بود و بستگی به موقع و وضع اجتماعی آنها داشت. لباس اعیان و اشراف در شیراز، اصفهان و تهران نمونه لباس مردان متشخص ایرانی بود. وضع لباسِ زنها را هم با دیدن این سه شهر توانستم بشناسم.
«بزرگان و بلندپایگان در تهران، از شاه گرفته تا وزرا و اشراف، کلاه پوست بره سیاه هشترخان به سر می گذاشتند. جامه ای که یقه فراخ و آستین گشاد داشت روی شلوار می پوشیدند و کفش چرمی به پا می کردند. اروپا دیده ها و آنهایی که شیفته تمدن و معرفتِ جدید بودند لباس طرز اروپایی دربرمی کردند و کلاه فرنگی به سر می گذاشتند. از صاحب منصبان دولت، 40 درصدشان به طرز اروپایی و 60 درصد به رسم ایرانی لباس می پوشیدند.
«زنها چادر به سر می کردند، که از سرتا پایشان را می پوشاند و فقط چشم ها از پشت روبنده توری که زیر چادر به صورت انداخته بودند پنجره ای به بیرون داشت. هیأت آنها در این پوشش شبیه عروسک ژاپنیِ اوکی آگاری کوبوشی Oki-agari-Koboshi و داروما Daruma بود.»(140)
یوشیدا که از حرمسرا و اندرون شاهان مشرق زمین تصویری افسانه ای در ذهن داشته توانسته بوده است، با دادن انعام به سرایدار، ساختمان متروکی را که زمانی حرمسرا بوده است ببیند و از حیاط و باغچه و اتاقهای دلگشا و خوش منظر آن شرحی آورده است(41-140).
«در عروسی ها برای سه روز جشن و مهمانی بود. کسانی که تنگدست بودند، دار و ندارشان را خرج عروسی می کردند. عروسی گران تمام می شد.
«برعکس عروسی، آیین کفن و دفن بسیار ساده بود و تشریفات زیاد نداشت.»(176)
«ایرانیها همراه با ساز و موسیقی به نمایش و رقص و پایکوبی می پرداختند. این مجلس سرور را «بزم»می گفتند... آهنگ و نوای سازهای ایرانی بسیار زیبا و ملایم و محزون بود و احساسی از سوزِ تنهایی به شنونده می داد. موسیقی ایرانی بر دلم نشست و حالِ حُزنی در من ایجاد کرد.»(177)
ایرانیها به طالع بینی و پیشگویی عقیده داشتند، و« پیش رمال و غیبگو می رفتند تا بپرسند که سعادت یارشان خواهد شد یا نه. اگر هم می بایست درباره کاری تصمیم بگیرند به حساب سعد و نحس و طالع بینی متوسل می شدند. غیب گوها و دعانویسها همه آخوند(نما) بودند، و آنها را «دُعا بِدِه » می خواندند.(172)
«درباره طب، ایرانیها فکر منطقی(علمی)نداشتند...، دنباله روِ تجویز قدما و طب خانگی بودند. آنها به درمان پزشکی و دارویی عقیده ای نداشتند، زیرا که راه آن را نمی دانستند... (ناصرالدین) شاه کوشید تا شیوه طب و دارو و درمان اروپایی را رواج بدهد، اما مردم طب قدیمی خودشان را بهتر می دانستند و آن را از دست ننهادند. اما در گوشه و کنار ولایات عده ای از مردم می دانستند که داروهای جدید اثربخش است. شاهد این معنی آنکه در چند روستا که گذارمان افتاد، مردم گرد آمدند و «حکیم صاحب» گویان از ما برای مریض هاشان دوا و درمان خواستند.»(172)
یوشیدا دو مورد از توسل مردم را، در دهات سر راه، به هیأت ژاپنی برای علاج کردن بیمارانشان شرح داده است: یکی در روستای میان کتل که در میان انبوه اهالی گرد آمده، دو سه مرد هرکدام بیماری را به کول گرفته و آمده بودند:« به پیشنهاد بازرگان هلندی در بوشهر، داروهای بی اثر و بی ضرر با خود آورده بودیم. چند لیوان آماده کردم و در هر کدام یک قاشق گرد سُدیم با کمی آب مخلوط کردم و به هرکدام از مریض ها یک لیوان از آن دادم. خودمان با شتاب سوار قاطرها و آماده رفتن شدیم. درین میان چند تن از مردم روستا سبدهایی پر از میوه و خوردنیهای دیگر روی سر آوردند تا برای تشکر به این دکتر خارجی که دستش شفاست... پیشکش بدهند و ما را بدرقه کنند... عرقِ شرم بر چهره ام نشست»(67). «به کاروانسرای خان زینان هم که رسیدیم با نهایت حیرت دیدیم که اینجا هم مردم« حکیم صاحب گویان آمدند.» اینجا هم یوشیدا درد بچه ای را که از بلندی افتاده و زبانش میان دندانها مانده و بریده بود، با شربت قند تسکین می دهد، و مادر و خویشان او برایش ماست و یک مجموعه نان شیرمال و سبد انگور و خوردنیهای دیگر می آورند، و به نشانه قدردانی به پایش بوسه می زنند(67).
رسم عزاداری مذهبی هم که برای یوشیدا سخت بیگانه می نموده، توجه و حیرت او را برانگیخته است. در شرح گشت و گذار خود در اصفهان (23 تا 29 اوت 1880/ 17 تا 23 رمضان 1297 هجری) می نویسد:« نزدیک مسجد شاه رسیدیم. ایوان ورودی مسجد مشرف به میدان بزرگی بود. چون ماه رمضان بود انبوه مردم از پیر و جوان در مسجد گرد آمده بودند. شمار این جمعیت 2 یا 3 هزار نفر می شد. آنها در صحن مسجد چند حلقه ساخته، بعضی از آن میان پیراهن را درآورده و شانه ها و سینه شان را برهنه کرده بودند. آنها با آهنگ منظمی با هر دو دست به سینه شان می کوفتند... می ایستادند، روی پا می چرخیدند، و بلند و با فریاد اندوه عزاداری می کردند. این صحنه و رفتار آنها را به هیچ چیز نمی توانم مانند کنم. البته ما ژاپنی ها در تابستان مراسم بوْن Bon( یادبود سالانه درگذشتگان در ژاپن که در میانه تابستان است) برگزار می کنیم. اما در اینجا گروهی از عزاداران پی در پی قمه به سرشان یا زنجیر به سینه و پشت خود می کوبیدند و خون به وضع بدی از سر و سینه شان سرازیر بود... نمی دانم که آنها چه دلی داشتند. همه دکانهای شهر بسته بود و کسی کار نمی کرد.»(99)
یوشیدا تا ماه ذی حجه که به تهران رسیده با رسوم ایران تا اندازه ای آشنا شده بوده و از مراسم قربانی کردن شتر که در باغ نگارستان شاهد آن بود چندان حیرت ننموده است:« برای قربانی کردن شتر مذبحی در باغ میانیِ ارک وجود داشت... چند جوان با تیغ مخصوصی شتر را می کشند... به فرمان و اشاره شاه و بنا به رسم، گوشت قربانی میان عده زیادی از اعیان دولت تقسیم می شد. در این روز ضیافت بزرگی در کاخ می دادند که بزرگان دولت به آن دعوت و با این گوشت پذیرایی می شدند. گویا ایرانی ها گوشت حیوان قربانی را شفابخش می دانند.»(44-143)
یوشیدا گه گاه نیز از رسم و رفتارهای نابجا که آن را خلاف آداب صحبت یافته نالیده است: در شیراز، «ایرانیانی که به دیدنمان می آمدند... چندان از سرما و گرما می گفتند که خسته می شدیم.»(71) و در مهمانی شام نایب حاکم رشت«تق تق به هم خوردن ظرفها و ساییدن کارد و چنگالها به بشقابهای سورچرانهایی که بی ملاحظه غذا می خوردند در فضا می پیچید و گوش آزار بود، و از آداب ندانی مهمانها حکایت می کرد».(86-185)
سرانجام، مسافر ژاپنی ما، منش و ظاهر مردم گیلان را که اقلیمی شبیه به سرزمین او دارد، با مردم ژاپن نزدیک تر یافته است:« طبع و رفتار کشاورزهای گیلانی با همتایانشان در جنوب ایران متفاوت می نمود. گیلانی ها، سخت کوش و پرکار نشان می دادند. این کشاورزان کلاه پهنی بر سر می نهادند و بار را با آویزان کردن از دو سرِ چوب درازی که بر دوش می گذاشتند حمل می کردند. با این هیأت، آنها شبیه کشاورزهای ژاپنی می نمودند.»(188)
اقلیت های ایران و اقوام نزدیک
در میان اقلیت های ایران، یوشیدا از زرتشتیان به نیکی و تحسین یاد می کند. به دنبال سخن از ایران باستان و یادگارهای آن، فصلی دارد در تاریخ آیین زردشت، که در آن از کوشش زرتشتیان برای روشن نگاهداشتن آتش مقدس می گوید و اینکه زرتشتیان هند رابطه نزدیکی با معبد زرتشتی یزد داشتند، و از رویدادهای تاریخی که نمودار اعتقاد و تعهد زرتشتیان به همیشه روشن نگاهداشتن آتش مقدس است یاد می کند(89-87). «امروزه هم پیروان زردشت در ایران هستند که بیشتر در یزد و کرمان زندگی می کنند و معبد اصلی آنها در یزد است... در غرب هند، در بمبئی، هم بسیاری زرتشتیان بیدارفکر و توانگر زندگی می کردند. شماری ازینان در دستگاه حکومت انگلیسی هند به مقام رسیده... و همه آنها مردم معتبر و محترم شناخته می شدند.»(89)حسنِ نظر یوشیدا نسبت به زرتشتیان بیگمان به تأثیر شخصیت مانکجی هاتارای Mankji Limji Hatarai رئیس جامعه زرتشتیان در ایران، و یاریهای او به هیأت ژاپنی، هم بوده است:« مانکجی از ایرانیان و پارسیان بمبئی(هند)بود و هیجده سال می شد که به ایران آمده و اداره کارهای زرتشتیان را برعهده گرفته و(در واقع) مدیر جامعه زرتشتیان بود. او با زبان انگلیسی و نیز بعضی لهجه های آسیای میانه بخوبی آشنا بود. مانکجی نشریه ماهانه ای به خط گجراتی برای جامعه زرتشتیان منتشر می کرد. در سالی که او را دیدم حدود شصت سال داشت و تندرست و فعال بود. او از ضعف سیاسی ایران نگرانی داشت و تحلیل و برآوردهایی در کار ایران به من داد.»(37-136)«مانکجی زیاد پیش ما می آمد و ترتیبی داد که برادرزاده اش مترجمی مرا برعهده بگیرد. این جوان کمک کار من شد و تا در تهران بودیم در نزدیکی ما منزل داشت.»(135)
یوشیدا درباره ارامنه می نویسد:« بیشتر ساکنان جلفا(در اصفهان) ارمنی بودند آنها جامه های برازنده و مرسوم خود را می پوشیدند. کوچه های این محله پاکیزه و زیبا می نمود.»(97)طنزی هم درباره ارمنی شاگرد تجارتخانه ای که در بغداد در خانه او مانده بودند، دارد:« ارمنیِ مهماندار ما انتونی نام داشت و مردی بسیار مهربان بود(اگر پول بیشتری می دادیم، مهربانتر هم می شد)».(38)
او از یهودیان یادی نکرده است، جز در بغداد که «یهودیان(تجارت پیشه) قلمدانی همراه داشتند که از فلز ساخته شده بود. و آن را با قلم نی همیشه در پَر شالشان داشتند.»(41)
یوشیدا و همراهانش در مسیر راه خود در ایران به دسته های کوچ نشین هم برخوردند:« مردم ایل کنار رود و جویبار و نزدیک مرتع چادر می زدند و تا هنگامی که دامها آب و علف داشتند در آنجا می ماندند... ایل نشینان آرام و سربه زیر می نمودند. به چادرنشینان که نزدیک شدم تا دیدنی بکنم، از جا برخاستند و سلام و تعارف کردند. فقط سگهایشان بلند پارس می کردند و روی خوش نشان نمی دادند... زنها را هرکدام سرگرم کاری دیدم...»
«چادرنشینی و ییلاق و قشلاق کردن ایل ها برایم مانند کوچک پرندگان مهاجر در ژاپن بود. ایران سرزمین صدها ایل مختلف بود، و از آن میان عربهای کوچ نشین که مردمی تند و ناآرامند... پیداست که مردم چادرنشین شمالی تر رفتار ایلهای غرب را ندارند، خوش دل و نیک نفس اند.»(91)
یوشیدا از عربها یادِ خوشی ندارد. می گوید:« دزد و حرامی در بصره زیاد است.»(31)و در بازگشت از نیمه راه خرابه های بابل به سوی بغداد که بدحالی و تشنگی او را رنج می دهد، مردم عرب کاروان به خواهشش برای جرعه ای آب وقعی نمی گذارند(46). نیز، او رویداد زد و خوردی میان دو دسته از اعراب و هجوم شبانه آنها را به کشتی مسافری روی شط نزدیک بصره از نزدیک دیده و نمونه ستیزندگی و خونریزی عربها شناخته است.(49)
از جالبترین شرح های یوشیدا درباره مردمی که در راه سفر به ایران دیده، مقایسه اوست میان منش و خوی هندو و عرب:
«(در کشتی و بر دجله)شب بود که از کنار ویرانه های تیسفون گذشتیم... عمله های کشتی داشتند بار خالی می کردند و بار می گرفتند؛ اما بیشتر از آنکه بارها را جا به جا کنند چرت می زدند. کارگرهای عرب تن آسا و تنبل بودند و هیچ فرصتی را، هرچند کوتاه، برای آسودن و چرت زدن از دست نمی دادند. ناخدای این کشتی یک کاپیتن انگلیسی بود، و مردی بدخلق و کم حوصله. کاپیتن، عمله هندی کشتی را به ضرب شلاق به کار وامی داشت، اما با کارگرهای عرب پروای چنین کاری را نداشت و با آنها با زبان خوش حرف می زد. درباره این رفتار دوگانه اش پرسیدم، و ناخدا پاسخ داد:« عربها طبع خشن دارند، و جسور و قوی اند. اگر خشمشان را برانگیزم، کینه در دل نگاه می دارند و همین که دستشان برسد تلافی می کنند، و در این کار از سرِ جانشان هم آسان می گذرند. هندیها ملایم و آرام و مطیع و بردبارند. اما اگر عربها را شلاق بزنم، تشنه خونم خواهند شد و باید مرگ را پیش چشم ببینم.» این پاسخ ناخدای انگلیسی دلم را به درد آورد، چون دیدم که رفتار او با هندیها و با عربها همان حکایت یک بام و دو هواست.»(36)
یوشیدا رفتار رام چندرا Ram-Chandra مترجم هندی خود را هم نمونه ای از منش هندوان می گیرد:« پردردسرترین چیز در سفر ما کار و رفتار مترجم هندیمان بود. او خلق و خوی خاصی داشت که با طبع اعضای هیأت ما سازگار نبود. تمایل داشت که اراده اش را بر دیگران تحمیل کند... دخالتهای ناروا... کله شقی و یکدندگی هم داشت... و در برابر ایراد و انتقادمان کور و کر می شد... دیدم که رفتار و روحیه اش متین و استوار نیست، و در سخن گفتن هم نزاکتی ندارد، آدمی باری به هر جهت گذران و ناهنجار و بی مایه است. نمی توانستم در راهنمایی گروهمان به او تکیه و اعتماد کنم. اما او یکی از ملیّون و مبارزان هند... و آرزویش این بود که مردم هند از بند استعمار انگلیس آزاد بشوند... بسیار حرّاف بود... وقتی که خودم. مترجم دولت طرف مکالمه شدم، خیلی ناراحت شد و زود قهر کرد و رفت... »(24-123).
نمونه های نیک کرداری
یوشیدا جای جای در تحسین کار و کردار و منش ایرانیان سخن آورده است. تحسین او همیشه برای فضیلتی است که در مردم عادی و عامی دیده، و طبع بلند و آزادگی و مهمان نوازی آنان را ستوده است. در میان این ستودگان، مردم روستاهای میانِ راه و کاروانسراداران جای خاص دارند.در میان کتل« مردم روستا، مشعل در دست، به سوی ما آمدند. کدخدا، پیشاپیش آنها، مردی شصت ساله می نمود، با ریشی بلند و عصایی در دست... همان که تذکره سفرم را دید تعظیم کرد و با ادب و احترام ما را به خانه اش دعوت کرد. خانه او از گِل ساخته شده و مانند لانه زنبور بود... آن شب خانواده او رفتند و در جای دیگر سر کردند، و کدخدا خانه اش را در اختیار ما مهمانان عالیقدر گذاشت.
«... صاحبخانه گوسفندی برای قربانی کردن آورد و گفت که این کار بهترین راهِ پذیرا شدن قدوم میهمان است... همچنانکه زیر لب دعا می خواند قطره هایی از خون قربانی را به چهارگوشه اتاق ریخت. سپس در برابر من به زانو نشست، تعظیم کرد و آنگاه از اتاق بیرون رفت. گوشت گوسفند را پختند و در سفره نهادند.»(65-64).
در راه کویر« به کاروانسرای حوض سلطان که رسیدم... بلند فریاد کردم تا کاروانسرادار ایرانی چراغ بادی به دست از گوشه ای پیدایش شد... راه ورود به کاروانسرا را نشانم داد... روی بستر کاه افتادم و راحت خوابیدم. در این میان، کاروانسرادار به اسبم رسیده و زین از پشتش برداشته بود.
«نفس اسبم که پوزه اش را نزدیک صورتم آورده بود بیدارم کرد... تا خواستم که از آب شور آنجا کمی گرم کنم و دست و پاها را بشویم، کاروانسرادار که فکرم را خوانده بود پِهِن اسب جمع کرد و آتش درست کرد و برایمان آب گرم کرد و دست و پاها را با آن شستیم.»(20-119)
« در میان توفان و تندباد به کاروانسرای برازجان رسیدیم. خسته و بی رمق در کاروانسرا افتادیم... هر کدام ما از تشنگی می نالید و می گفت:« کمی آب به من بدهید!» کاروانسرادار ایرانی به ما آب داد و نوشیدیم. او خیلی مهربان بود، و پذیرایی و رفتارش به ما راحت و آرامش داد.»(57)
نیز یوشیدا از قدرشناسی مردم روستاهایی که ازو طبابت و دارو خواسته بودند و او هم آب قند یا مایع بی ضرر و دلخوش کنکی به بیمارانشان داده بود یاد می کند، که همه جا برایشان انواع خوراکی هدیه می آوردند و امتنانشان را با بوسیدن دست و جامه او نشان می دادند(66-67).حق شناسی در برابر خوبی و تلافی کردن آن در آداب و رفتار اجتماعی ژاپنیان اهمیت خاص دارد.
یوشیدا داستان نجات یکی از همراهانش را در میان توفان و تندباد کویر، هنگامی که از حیاتش نومید شده بودند، بوسیله دو روستایی باز می گوید. سخن او در شرح این حکایت پر از شوق و تحسین است:«(پس از حرکت از بوشهر و در میانه تندباد کویر) به کاروانسرای برازجان رسیدیم. توفان شن همه جا را تاریک کرده بود. همراهانم را شمردم و دیدم که یکی گم شده است. از فوجیتا Fujita تاجر اهل یوکوهاما خبری نبود. شب که شد، توفان شن بند آمد... فوجیتا بی حال و خسته پیدایش شد. دو تا از اهالی محل زیر بازویش را گرفته بودند... فوجیتا گفت:« در توفان و تندباد از دیگران عقب ماندم و از روی قاطر افتادم... در آن تندباد از یکدیگر دورتر افتادیم. فکر کردم که زیر شنهای این بیابان زنده به گور خواهم شد و آماده مرگ شدم. در همان لحظه های نومیدی، دو مرد ایرانی رسیدند... آن دو کمکم کردند تا دوباره بر قاطر نشستم و با هم به یک آبادی کنار بیابان رفتیم... از من پرستاری و پذیرایی کردند و هندوانه و ماست و نان برایم آوردند... صبر کردیم تا توفان گذشت. آنوقت باز یاری و مهربانی کردند و مرا به اینجا رساندند.» یوشیدا می افزاید که فوجیتا تکه نانی را که از آن خانه داشت با خود نگهداشت و به یادگار به ژاپن آورد و در اینجا آن را در کامیدانا Kamidana( محرابِ شینتو Shinto، آیین قدیم ژاپن) در خانه اش گذاشت. او هر روز جلوی کامیدانا می نشست و خدا را سپاس می گفت که او را نجات داده است(58-56).
سرانجام، دلتنگی یوشیدا هنگام بازگشتنش از ایران، یکی هم برای جدا شدن از خدمتگاری باوفا بوده است:« از ورودم به ایران که به بوشهر رسیدم مرد عرب زبانی همراهم بود به نام علی بشیر که انگلیسی هم حرف می زد. او مردی با صفا و صادق و ثابت قدم بود، و نیز خوش بنیه و چابک و کاری و زحمتکش. این علی در طول سفر و اقامتمان در ایران کارهای روزانه مان را انجام می داد... هنگامی که از او خداحافظی می کردم، جزئی پولی به رسم انعام به او دادم. علی سرش را تکان داد و( آن را نپذیرفت و) گفت که تمنا دارد که (به جای پول) تقدیرنامه ای به او بدهم. تعجب کردم که مردی در وضع او چگونه ارزش تقدیرنامه را چنین شناخته و دریافته است. او گفت:« افتخار چیزی است والا و ارزنده که همه عمر برایمان می ماند.»البته من درخواست او را با میل اجابت کردم.»(179)
بَد منشی ها
یوشیدا از رندی و فرصت طلبی بعضی از مردم دهات میان راه با تفنن و مزاح یاد می کند. در راهِ کازرون به میان کتل آنها را از راه پرخطر کوهستان به هراس می اندازند تا تفنگچی بومی استخدام کنند:« اینجا سراسر درخت و بیشه سرسبز بود. حکایت خنده داری هم داشتیم. اهالیِ این دور و بر می گفتند که در این بیشه ها گه گاه حیوانهای وحشی به مردم حمله می کنند... بنابراین از سرِ احتیاط ده تفنگچی دیگر استخدام کردیم. در نیمه شب که کوه و بیابان از مهتاب روشن بود، کمی دورتر از ما کسی از سراشیب کوه به زیر می آمد و صدای پا در کوه طنین می انداخت. خوب که نگاه کردیم دیدیم که چهار یا پنج چوپان که گله شان را می رانند از بالای کوه سرازیر شده اند. من خیال کرده بودم که این بلندیها کمینگاه شیر و پلنگ است. اما اگر این جانورها دور و بر اینجا پیدا می شدند که چوپانها جرأت نمی کردند که به این حوالی نزدیک بشوند و گوسفندهایشان را هم بیاورند و بچرانند. دانستم که مردم محل ما را گول زده اند. فکر کردم که تفنگچی های این حوالی بیکار بوده و خواسته اند که ازین راه کاری و نانی به دست بیاورند.»(63)او نمونه هایی از نادرستی خدمتگاران ایرانی را به تلخی باز می گوید:« برای گرم کردن اتاق( در زمستان) منقل با آتش ذغال می گذاشتند... ناگزیر بودیم که (ماهی) 20 تا 40 قران به نوکرها بدهیم تا منقل هامان را گرم کنند. چند تایی ازین خدمتگارها صادق بودند، اما بیشترشان درستکار نبودند. شنیدم که بعضی از آنها هر وقت که دستشان برسد از اربابشان می دزدند.
«تایلور Tailor که معلم انگلیسی بود برایم گفت که زن خدمتگاری در خانه داشت که دستمال و جوراب و پیراهنش را می دزدید، تا که یکروز که آن زن را پنهانی زیر چشم گرفته بود به موضوع پی برد و دید که زنک جوراب او را پوشیده است و دستمالش را با خود دارد. تایلور به خشم آمده و او را سرزنش کرده و آن خدمتگار نادرست با آرامی و خونسردی گفته بود: تقصیر خودم نیست. شیطان توی جلدم آمد و این کار را کرد. من که گناهی نکرده ام!»(35-134)
یوشیدا حکایت می کند که مباشر حاکم فارس با چه زمینه چینی ها اسب خوب و راهوار پیشکشی حاکم به او را با اسب مفلوک و ناتوانی عوض کرد و پول زیادی هم برای چند روز تیمار اسب از او گرفتند(73-72). به این داستان باز خواهیم گشت.
دروغگویی و تدلیس اهل کسب نیز بر یوشیدا ناگوار می آید:« در بازار... اگر ظاهر کسی نشان می داد که مشتری و در پیِ خرید چیزی است، ده نفر از مغازه ها بیرون می ریختند و او را از چپ و راست می کشیدند تا به دکان خود ببرند، و فریاد می کردند:« مغازه ما از همه جا ارزانتر است!» و«این جنس از همه بهتر است». فریادشان گوش فلک را کر می کرد. به خرید که می رفتیم، قیمت را ده برابر می گفتند تا جای چانه زدن باشد. ما که غریب و مسافر بودیم می بایست، مواظب باشیم که کلاه سرمان نرود. وقتی که چانه می زدیم تا قیمت را پایین بیاورند، دکاندار با انگشت به آسمان اشاره می کرد و سپس انگشت را به سینه خود می زد و می گفت:« خدای من شاهد است» یا «بینی و بین الله». بازاریها حرف و قسمشان همیشه همین بود. یک روز می خواستم چیزی بخرم و مرد بازاری دروغ گفت. دیدم که خیلی بی انصافی و نادرستی در کارش است. به وسیله مترجم به او گفتم:« خدا را شاهد می گیری، اما باز دروغ می گویی! چرا چنین معصیتی می کنی؟» او در پاسخ سرزنشم رُک و راست و با خونسردی گفت:« من به غیر مسلمان می توانم دروغ بگویم. خدا ما را برای این دروغ کیفر نمی دهد.»(139)
در همه شهرهای مسیر راه یوشیدا و همراهان او الزام به انعام دادن مایه آزارشان بود:« در بوشهر فرمانده پادگان دو سرباز را فرستاد تا جلوی اقامتگاه ما پاس بدهند... بار نخست که نوبت پست عوض کردن سربازها رسید، دو قراولی که می بایست بروند جلوی ما ایستادند و با ادب و احترام سلام نظامی دادند و منتظر ماندند. تعجب کردم که اینها چرا نمی روند... سرانجام به زبان آمدند و گفتند که« بخشش»(= انعام)می خواهند. پس من به هریک از آنها یک قران دادم. با این قرار می بایست هر روز دو قران به قراولها بدهم. این بود که به پادگان گفتم که دیگر قراول نمی خواهم. اما فرمانده پادگان به تعارف برگزار کرد، نه قراولها را برداشت و نه به سربازها دستور داد که درخواست« بخشش» نکنند. پس از آن چون دیدیم که این سربازها عاطل می ایستند و روزی دو قران می گیرند، فکر کردیم که از آنها کار بخواهیم، و آنها را به خانه شاگردی واداشتیم.»(21-20).
در تهران هم که دولت ساختمانی نزدیک کاخ برای اقامت در اختیار هیأت ژاپنی گذاشت، همین ماجرا تکرار شد:« هربار که بیرون می رفتیم یا به درون می آمدیم، دو نگهبانِ جلویِ در دستشان را دراز می کردند و«بخشش» می خواستند. گاهی حوصله مان تنگ می شد و پیش خود می گفتیم که چه بهتر که در هتل می ماندیم!»(127) در اصفهان« همانکه برای دیدن کاخ آئینه خانه، که دیگر مسکون نبود، توی آن رفتیم یکی از سربازهای نگهبان جلو آمد و دست راستش را به نشانه انعام خواستن به سویمان دراز کرد، و در همین حال چپقش را در دست چپ خود محکم در مشت گرفته بود. این صحنه برایمان بسیار دیدنی و خنده آور بود.»(100-99)
در کاخ چهل ستون هم«سربازها نگهبانی می دادند. یک یک پیش آمدند و«بخشش» (انعام) خواستند. یکی یک قران به سربازها دادم و تماشای کاخ را به پایان رساندم.»(111)
رسم و تحمیل انعام دادن، لطف و حسنِ اثر هدایایی را که اعیان شهر در ورود آنها و به رسم «منزل مبارکی» برایشان می فرستادند، تا اندازه بسیار از میان می بُرد:« در شیراز از ما خوب و شایسته پذیرایی کردند. هر روز معاریف از هر صنفی به دیدنمان می آمدند... آنها برایمان چیزها و میوه های زیاد و گوناگون، مانند گلابی، سیب، انگور و خربزه، و نیز سبدهای پر از گل سرخ و نسترن و گل داوودی پیشکش می آوردند. طَبَق کشی که اینها را می آورد...«بخشش»(=انعام)می خواست. همه آنچه را که آورده بودند دو سه قران بیشتر نمی ارزید، اما من 5 یا 6 قران«بخشش » می دادم»(70-71).
پذیرایی کردن از دیدارکنندگان تشریفاتی نیز تحمیل دیگری برای هیأت ژاپنی بود:« می بایست چندین آدم برای کارهای خانه نگهداریم. مترجمی که از سوی وزارت خارجه ایران معین شده بود هر روز به بهانه ای یا کاری به دیدن می آمد و قلیان و قهوه می خواست. فراهم کردن اینها برایمان خرج داشت.»(127)
2- حکومت ایران و دیوانسالاران
قشون ایران
در دستگاه لشکری ایران، یوشیدا در سواره نظام، که با تربیت معلمان اتریشی بار آمده بودند، نظمی نسبی دیده است. در شرح استقبال از هیأت ژاپنی در نزدیکی تهران می نویسد:« دیدیم که از سوی مقابل حدود 20 سوار در لباسهای آراسته پیش می آیند. سوارها کلاه پوست هشترخان که دورش نواری از ابریشم قرمز داشت به سر گذاشته بودند و تفنگ به دوش و کوله بار قزاقی به پشت داشتند. این قزاقها بر اسبهای خوش قامت و اصیل که زین و یراق آنها طلاکوب یا از نقره بود سوار بودند. این سوارها سبیل سیاه و برازنده ای پشت لب و اندامی ورزیده و قد و بالایی کشیده داشتند.«... یکی از سوارها به من نزدیک شد و به فرانسه پرسید:« شما هیأت فرستادگان ژاپن هستید؟»مؤدبانه پاسخ دادم:« بله، ما هیأت ژاپنی هستیم». پس، سربازها به دو ردیف در دو سوی جاده به صف ایستادند و سلام نظامی دادند... اسبهایی را که آورده بودند گرفتیم و سوار شدیم.»(126)
اما سربازهای دستگاه حکومت قاجار بیشتر مردمی نزار و ناتوان و بی وسیله و سامانند:« 7500 تن از لشکریان قشون عادی در تهران مستقر بودند... اینها مردی فقیر بودند، و ناچار از راه هیزم شکنی، کوبیدن و پاک کردن برنج و پرداختن به پیشه های گوناگون روزگار می گذراندند... محدودیت سنی در کار نبود، و از سربازان نیز آزمایش بدنی و نخبه گزینی نمی شد. هرکس می توانست داوطلب شود و بآسانی به خدمت سپاهی درآید. شمار سربازان قشون که تکمیل می شد، باز هم کسان دیگر را، افزون بر گنجایش، می گرفتند. این کار ناروا اثر بدی در وضع قشون داشت. سربازان نحیف و نزار بودند. جامه ژنده دربر داشتند و اسلحه و تفنگهاشان زنگ زده بود...
«در میان سربازها افراد ناقص و علیل هم بودند که یک پا نداشتند یا یک چشمشان کور بود. در آنها نوجوانهای 12 یا 13 ساله تا پیرمردهای 70 یا 80 ساله هم می شد دید.»(166)
«در بوشهر پادگانی بود که سربازان آنجا عاطل و باطل می گذراندند و همیشه در حال چرت زدن و خمیازه کشیدن بودند. تفنگهاشان از نوع قدیمی بود که در لوله آن باروت پر می کردند، اما به این تفنگهای کهنه خیلی می نازیدند... فرمانده این پادگان دو سرباز را فرستاد تا جلوی اقامتگاه ما قراول بایستند و مواظب اثاثه مان باشند. اما آنها هرگاه که کسی مراقبشان نبود پیراهنشان را درمی آوردند و شپش های آن را می گرفتند و با پشت ناخن می کشتند. سرانگشت آنها از خون شپش ها قرمز می شد و در این حال چنان نشان می دادند که گویی دلیرانی اند که دشمن را در نبرد کشته اند.»(20)
در تهران هم سربازانی که به نگهبانی محل اقامت هیأت ژاپنی گماشته شده بودند کاری نمی کردند جز اینکه هر روز از آنها «بخشش»(انعام) بخواهند(127)
«سربازهای ایرانی( هنگامی که پاس می دادند)، تفنگ بر دوش، قدمهای بلند برمی داشتند و در این حال رشته تسبیحی در دست داشتند و تسبیح می انداختند و زیر لب ذکر می گفتند. خیال می کنم که آنها براستی ترجیح می دادند که به جای آنکه در جنگ تحصیل نام و افتخار کنند به بهشت بروند و با حوریان زیباروی هم بالین شوند.»(172)
وضع و منش افسران قشون بسیار بدتر از سربازان عادی بود:« پسران اشراف و بزرگان طایفه ها و قبایل(چه بسا که) دانش و هوش و استعدادی نداشتند، اما همه شان می خواستند درجه و نشان به سینه بزنند، بر اسبهای قوی و تیزتک بنشینند و اسب را با تازیانه جواهرنشان بزنند و برانند( و فخر بفروشند). از چندتایشان که پرسیدم:« مقام و درجه شما در قشون چیست؟» آنها باد در آستین می انداختند و پاسخ می دادند:«من فرمانده فوج هستم» یا«من سرتیپ قشونم»، اما می دیدم که همراهان وزیر دستانشان چه نحیف و نزارند و جامه ژنده و پاره دربردارند و اسلحه و تفنگهاشان زنگ زده است و چندان به کار نمی آید. این وضع و منظره را نه فقط در تهران، که در همه جای ایران دیدم.»(166)
افسران و مأموران دولت «از جیره غذای سربازان می دزدیدند. مثلاً ایالتی که شمارِ قشون عادی آن 10/000 تن قرار داده شده بود، می توانست سالی 20 تومان برای خوراک و پوشاک هر سرباز از دولت بگیرد که جمع آن 200/000 تومان می شد. لشکر ایالت می توانست به این مقدار از درآمد مالیات( که برای دولت جمع می شد) بردارد...
«شمار قشون 10/000 تن هم که بود، آنچه که به سربازها می رسید یک ششم 200/000 تومان( جیره سالانه آنها) بود. امیران و کارپردازان قشون خیال می کردند که جیره و سهمیه ای که به حساب لشکر از دولت می گیرند برای کمک به معلولین است، و با این فکر برایشان طبیعی بود که به مازاد این هزینه طمع ببندند و آن را مال خود بدانند. هرگاه در ایالتی سربازها را فرا می خواندند، افرادی که جمع می شدند مردم گوژپشت ناتوانی بودند که افتان و خیزان و تلوتلوخوران می آمدند و بینوایی و بیچارگی از سر و رویشان می بارید.»(167)
یوشیدا از خاطره ای از توقف یکروزه اش در رشت یاد می کند، که در میانه مهمانی شامی که نایب حاکم گیلان به مناسبت سالروز تولد شاه داده بود« یکی از افسرها نوکر را صدا زد... و دستوری داد. معلوم شد که او آن روز پوتین نویی به پا کرده و این پوتین تنگ بوده و پایش را زده است. آن افسر، که مدالی هم به سینه داشت، همچنانکه روی صندلی نشسته بود پاها را دراز کرد و به نوکر امر کرد که پوتین را از پایش درآوَرد. از خودپسندیش ناراحت شدم و رفتارش را بس نابجا و نکوهیده یافتم.»(186)
نیز می گوید:« ابوذرخان فرمانده فوج در رشت که به دیدن ما آمد دسته ای از آدمهایش را به نشانه شأن و جلال به دنبال انداخته بود.»(186)
مالیه و فساد مالی در دولت
در دستگاه حکومتی که اندازه فشار بر مردم بسته به انصاف دولت است« اگر حاکم سلیم و خوش ذات باشد، مردم در آسایش و آرامش به سر می برند... اما حاکم که نابکار و آزمند باشد، مالیات سنگین می خواهد و به مردم فشار می آوَرد. شاه مراقبانی به گشت و تفتیش کار هر ولایت می فرستاد... اما گاه می شد که حاکم و مفتّش با هم می ساختند و هر دو جیب هاشان را پُر می کردند.»(175)«قشون و فوج هر ایالت عهده دار جمع آوری مالیات بود. آنها مالیاتها را وصول می کردند و به دولت می دادند. آنچه که زیاده بر سهمیه مالیات محل گرفته بودند مال آنها بود و بی گفت و گو به جیب خودشان می رفت.»(166)
باز درباره مالیاتها و فشار مالیاتی بر مردم و مال اندوزی حکام، یوشیدا می گوید:« بر حقوق مأموران دولت 20 درصد مالیات تعلق می گرفت که «حق السعی دیوانی» خوانده می شد... اما آنها شکایتی نداشتند، چون خود نیز عاملانی زیردست داشتند و با آنها قرارِ کار را می گذاشتند... اما باز این نگرانی همیشه وجود داشت که مقام و منصب دیوانی را اعتباری نیست.»(175)
شاه نیز از سوءاستفاده از مقام و ثروت اندوزی گماردگانش دغدغه ای نداشت، چون می دانست که اندوخته آنها به او باز می گردد:« اگر کسی مورد توجه شاه واقع می شد هرچند که فردی گمنام و ناشناخته بود، می توانست بزودی پایه و دستگاه پیدا کند و در زمره اشراف درآید... اما اگر صاحب جاهی خشم شاه را برمی انگیخت، مال و مقامش از دست می رفت و به خاک سیاه می نشست».(175)
یوشیدا نمونه ای را یاد می کند از داستان حاکم ولایتی که ثروت هنگفت جمع آوَرد، و چون به پایتخت بازگشت شاه به او افتخار داد و به خانه اش رفت و ثروت او را به اجبار پیشکش گرفت.«با این نمونه می توان فهمید که مقام و منصب دیوانی بی اعتبار و ناپایدار است... هرکسی می تواند به پایه اشرافی برسد و والی شود. اما جاه و مقام در این نظام حکومتی تالی فاسدی هم دارد.»(175)
دامنه فساد مالی و نادرستی مأموران دولت در هر رده، و اینکه مال مردم و درآمد مالیاتی را غنیمت آسمانی و مال خود می دانسته اند، برای مسافران ژاپنی چشمگیر است. یوشیدا نمونه هایی از آن را یاد کرده است:« اسبهای چاپاری فقط پوست و استخوان بودند. از چاپارخانه دار خلجستان پرسیدم: چرا اسبهایتان چنین لاغرند. پاسخ او برایم جالب بود.»او به یوشیدا گفت که از رده های بالای مقامهای دولتی تا مسؤولان چاپارخانه ها هرکدام از پولی که باید هزینه تعمیر کاروانسراها و چاپارخانه ها و نگهداری اسبان شود چیزی می دزدند تا که مبلغی ناچیز به هر چاپارخانه می رسد، و چاپارخانه دار هم از جیره و علیق اسبان می زند و بنا و عمارت را به حال خود می گذارد تا به ویرانی افتد؛ «مقامهای محلی فقط در بندِ تعداد اسبانند و به وضع و کیفیت آنها اهمیت نمی دهند. اگر ما به این مسؤولان درباره قانون و ترتیب نگاهداری از دواب در کشورمان ژاپن می گفتیم، حتماً پاسخ می دادند که در ایران به چنین مقررات دست و پاگیر نیاز نیست.»(92)
صابون نادرستی و فریبکاری دولتیان دستگاه قاجار به جامه یوشیدا هم خورده است. نمونه ای از آن عوض شدن اسب پیشکشی در شیراز است: شاهزاده حاکم فارس، فرهاد میرزا معتمدالدوله، در پایان دیدار با اعضای هیأت ژاپنی آنها را به اصطبل می برد و به اصرار اسبی خوب با زین و برگ زیبا و ارزنده به یوشیدا پیشکش می کند. پس از آن، دستیار حاکم با مهربانی پیشنهاد می کند اسب را تا روز عزیمت آنها از شیراز در همان اصطبلل برایشان نگهدارند، و یوشیدا خوشحال تر می شود. اما، «شبی که قرار بود از شیراز راه بیفتیم، مهتری اسبی را کشان کشان آورد. این اسب نه بر و بالای گیرا و نه زین و برگ زیبا داشت، و دیدم که اسبی دیگر است... و از ماه تا ماهی با اسب پیشکشی فرق می کند... مهتری که اسب را آورده بود بیست تومان هم برای خرج نگهداری آن در این چند روزه خواست... با این پول و هدایایی که در برابر اسب دادم می توانستم دو سه تا اسب خوب بخرم.»(72-73)
او در جای دیگر هم به نادرستی مأموران دولت اشاره ای طنزآمیز دارد:« ناصرالدین شاه خواست که چراغ گاز هم برای تهران بیاورد. اما این کار خیلی گران تمام می شد... پس به جای آن داد تا در خیابانها چراغ فانوسی و شمع سوز کار گذاشتند... پول شمع ها از خزانه دولت داده می شد. پیش خود فکر کردم که گوشه آشپزخانه منزل مأموران دولت (که روشنایی خیابانها سپرده به آنهاست) از نورباران شمع های فراوان در نیمه شب هم باید چون روز روشن باشد!»(138).
در این وضع، کارهای عمرانی هم بیشتر نتیجه همت نیکوکاران است، نه دولت. در راهِ کوهستانی میان دالکی و کنار تخته هنگام عبور از پل سنگی استوار و زیبایی« پرسیدم که این پل را کی درست کرده است. گفتند که همه آن با پول مردم نیکوکار ساخته شده است و ربطی به دولت ایران ندارد. مأموران دولت تنها همّشان مالیات بیشتر گرفتن از رعایا است، و درآمد مالیات را غنیمت آسمانی می دانند.»(61)
شاه و پسرانش
قدرت مطلق شاه ایران و دامنه و آثار حکومت خودکامه او برای مسافران ژاپنی شگفتی برانگیز است. ورود یوشیدا به تهران مقارن است با عزل سپهسالار میرزا حسین خان، از وزارت خارجه؛ و او در این جریان نمونه ای از قدرت استبداد و جهل عوام را به چشم می بیند:« آن روز عده زیادی از عوام تهران پشت در خانه سپهسالار اجتماع کرده و درباره سوءاستفاده او از مقام سرگرم شایعه پراکنی بودند... غوغای جمعیت بالا گرفت و اوباش فریاد برداشتند و تویِ خانه او ریختند. خانه و باغ زیبا و باصفای سپهسالار به چشم برهم زدنی لگدکوبِ اشرار شد و نیمه ویرانه ای از آن بر جای ماند. قدرت مطلق شاه ایران را از این نمونه قیاس و حیرت کردم که چگونه با برگشتن نظر شاه، جاه و مال و مقام کسی به لحظه ای از دست رفت.»(131-32).یوشیدا شرح نسبهً مفصلی از مجازاتهای سخت که در این دوره معمول بوده آورده(169) و نیز نوشته است:« شاه در آستانه سفر(دوم)ش به اروپا( 3 آوریل 1878= اواخر ربیع الاول، 1295)ده سرباز را که متهم به آشوب و شوریدن بر او شده بودند کشت. انگلیسیها، بیزار از این خشونت و سنگدلی، روی خوشی در این سفر نشانش ندادند. روسها هم پذیرایی شایسته ای ازو نکردند. شاه در این سفر افسر اتریشی استخدام کرد... چنین می نمود که شاه ایران به اتریش اعتماد کرده اما نتوانسته است اندازه فریبکاری دولت پروس(و صدراعظم آن، بیسمارک)را خوب دریابد.»(165)
هیأت ژاپنی به رویه معمول هدایایی برای شاه فرستاد:« از ژاپن کالا و نمونه های تجاری زیاد آورده بودیم... ازینها برای شاه پیشکش فرستادیم. به شاه همیشه چیزهای نادر و مرغوب و ممتاز ارمغان می شد... شاه از نفایس ژاپن که برایش فرستادیم بسیار خوشحال شد.»(45-144)
«سرانجام پیغام آوردند که می توانیم با بازرگانهای هیأتمان پیش شاه برویم. خیلی خوشحال شدم. در هیچ کشور دیگر این کار شدنی نبود... نمی دانم اینکه شاه به همه ما بارِ حضور داد برایِ مقصودی بود یا از رویِ کنجکاوی و محض اینکه می خواست نمونه مردمی از نژاد دیگر را ببیند.»(145)
ناصرالدین شاه در روز باریابی، شاید برای سؤالهای سنجیده ای که درباره ترقی ژاپن و زمینه آن و نظام کارها در آنجا از یوشیدا کرد، اثر خوبی در فکر او گذاشت:« شاه غرق در جواهر نشان می داد. صندلی ای که او بر آن جلوس کرده بود نیز جواهرنشان و پوشیده از سنگهای قیمتی بود...»
«ناصرالدین شاه در این هنگام 52 سال داشت، اما جوانتر می نمود. شاه بلندقد و تناور نبود، و پوستی گندمگون داشت نه سفید. چشمانی نافذ و روشن در صورتش می درخشید که نشان از دلیری می داد. چنین دریافتم که او باید مردی باهوش، کارآمد و نیک نفس باشد. سیمایی جازم و جدی داشت. چنین می نمود که با درباریان و کارگزارانش سختگیر است...»(55- 154)
یوشیدا از تفنن ناصرالدین شاه در نوگرایی و تحول خواهی هم یاد کرده است:« شاه هر بار که به اروپا می رفت به خیال اصلاحات می افتاد»(165) و «خواست که چراغ گاز هم برای تهران بیاورد»، که به کار گذاشتن فانوسهای شمع سوز در خیابانها انجامید!(138) با اینهمه،« نمی توانم بگویم که استبداد فایده ای به حال مردم ندارد، زیرا که راه تهران به قزوین را پادشاه مستبد ایران ساخته بود. به نعمت وجود این راه، مسافرانی چون ما می توانستند راحت سفر کنند و در منزلگاههای خوب بیاسایند.»(180)
یوشیدا از منش و پایگاه پسران ناصرالدین شاه هم شرحی آورده است:« ناصرالدین شاه سه پسر داشت. پسر اول او مسعود میرزا ملقب به ظل السلطان بود. مادر او زنِ منقطعه شاه بود. پسر دوم، مظفرالدین میرزا، فرزند زن عقدی و ولیعهد او بود...
«ظل السلطان حاکم اصفهان بود. او طبع و خویی خشن و بی پروا داشت، و سری تند و پرشتاب. او دلبسته فنون نظامی بود...
«مظفرالدین میرزا طبع و منشی گرم و گیرا و آرام داشت، اما مورد مهرِ ناصرالدین شاه نبود. درباریان می خواستند که ولیعهد رام و سلیم و نگهدار جانب آنها و با فکرشان همراه باشد.
«پسر سوم شاه نایب السلطنه، کامران میرزا، رئیس کل قشون و وزیر جنگ بود. او خوش فکر و باهوش بود، و موردتوجه فراوان شاه. نایب السلطنه در میان نزدیکان و هم در میان مردم بسیار محبوب بود(!)»(156).
تحسین یوشیدا از کامران میرزا نایب السلطنه شاید بواسطه توجهی است که وزیر جنگ به هیأت ژاپنی نشان داده و در تسهیل سفر و اقامتشان در ایران می کوشیده است، و نیز اثری که افسران اتریشی زیر فرمان نایب السلطنه در ذهن فرستاده ژاپنی گذاشته اند، و او با کوتاهی سفر مجال تحقیق و دریافتن آراء مردم را درباره کامران میرزا نیافته است.
یوشیدا شرحی هم درباره طبع خشن و بی پروای ظل السلطان آورده، و داستان دختر زیبای زرتشتی را که ظل السلطان به زور به حرمسرای خود برد و پدر و مادر دادخواهش را به زندان انداخت تا که با فعالیت مانکجی و به فرمان شاه آنها را آزاد کرد، باز گفته است (57-156).
رجالِ دولت قاجار
وصف تنی چند از بلندپایگان دستگاه حکومت قاجار که یوشیدا با آنها آشنا شده، یا دیدار داشته، در سفرنامه او آمده است، که بینش و قضاوت وی را درباره این دستگاه و دست اندرکارانش می رساند.یوشیدا پیش و بیش از همه از میرزا حسین خان مشیرالدوله، سهپسالار، یاد می کند، و در فصلی زیر عنوان « برکناری و تبعید وزیر امور خارجه» شرح حال نسبهً مفصلی از او به دست می دهد(31-128). پیداست که در میان رجال دولت ایران، میرزا حسین خان بیش از همه در او اثر گذاشته است. می نویسد:« فردایِ روز ورود هیأت ژاپنی به تهران به دیدن سپهسالار اعظم، وزیر خارجه، رفتم و با او گفت و گو کردم... اما فردای آن روز سپهسالار اعظم که وزیر صاحب نام و معتبری بود ناگهان و به طور غیرمنتظره مقام خود را از دست داد و کار وزارت خارجه دچار آشفتگی شد، و ما هم تا وزیر خارجه تازه معین شود سردرگم و بی تکلیف ماندیم.»(128). « من که پیشتر او را دیده و با فضائلش کمی آشنا شده بودم، از برکناریش افسوس خوردم و از سرانجامی که پیدا کرد اندوهگین شدم.»(129)
توجه یوشیدا به سپهسالار از سویی نیز از نظر اندیشه تجددخواه این فرستاده ژاپنی، که میرزا حسین خان نماینده آن در میان رجال آن روز ایران بود، جالب است:« او الگوی قانون اساسی و شیوه اداره اروپایی را برای ایران ارمغان آورد، و با اشتیاق بر سرِ آن بود که نظام کهنه حکومت را در این کشور متحول سازد. اما این اندیشه در میان اصحاب حکومت هواخواه نداشت... سیاست سپهسالار در متجدد و اروپایی کردن کشور بر سنت پرستان سخت گران آمد، و بدگمان تر شدن شاه کار خود را کرد.»(29-128).
«سپهسالار در دیدار و صحبتی که روز پیش از برکناریش با او داشتم هیچ نمی دانست که فردا از مقام وزارت خارجه عزل خواهد شد. بسیار خوش و سرحال بود... پیدا بود که از دیدن ما در تهران خیلی خوشحال است... خانه او عالی و زیبا بود، آدمهای زیاد در خدمت داشت و زندگی شاهانه می کرد. سپهسالار به فرانسه حرف می زد، باهوش بود و چشمانی گیرا و نافذ داشت. فکر کردم که چنین مردی حق دارد که به خود و استعداد و لیاقتش ببالد.»(130)
میرزا سعیدخان( انصاری، مؤتمن الملک) که جای میرزا حسین خان را گرفت، شخصیتی بود در سوی مقابل او، و قضاوت یوشیدا هم درباره او به همین درجه متفاوت است:« پس از عزل سپهسالار، دیری نکشید که میرزا سعید خان به وزارت خارجه گمارده شد. این میرزا سعیدخان مردی سالخورده بود و به هیچ زبان خارجی آشنا نداشت... به دیدن او که رفتم سرِ صحبت را گشود، و با لحن تعارف آمیز از دعوتی که( از شاه ایران)شده بود تشکر کرد:« در سفر اخیر قبله عالم به اروپا، البته اعلیحضرت همایون به کشور شما آمدند و از پذیرایی گرم و مهمان نوازیتان خرسند شدند.»(132) یوشیدا در شرح دنباله گفت و گو می نویسد که میرزا علی خان مترجم که ازین خبط وزیر دستپاچه و شرمنده شده بود به هیچ زبانی نتوانست او را وادارد که حرفش را اصلاح کند و ناچار آن را عیناً ترجمه کرد. یوشیدا که گفت و گو با این وزیر را بیهوده می دید، درخواست خود را برای باریابی نزد شاه روی کاغذ آورد، و شاه موافقت کرد.
اما کرامات این وزیر با تدبیر متواتر بود:« قرار شد روز 2 اکتبر( 1880) به کاخ برویم و به حضور شاه برسیم. روز 1 اکتبر میرزا سعیدخان وزیرخارجه تازه، پسرش را پیش ما فرستاد و او شیوه و آداب باریابی و طرز گفت وگو با شاه را برایمان توضیح داد... و مؤدبانه، طوری که فقط من بشنوم، افزود:« به شما توصیه می کنم که به شاه بگویید که مأموران دولت با نهایت توجه و متانت و مهربانی کوشش خود را برای رسیدگی به خواستها و برآوردن نیازهایتان کرده اند، و مقامهای دولت شایسته تقدیرند.»(145) یوشیدا می افزاید:« نمی دانستم که چه پاسخ بدهم... می خواستم با خودم صادق باشم... اما این وزیر خارجه آدمی است با خلق و خوی نمونه ایرانی، و یقین نداشتم که اگر حرف دلم را به او بزنم بپذیرد و به دل نگیرد.»(145)
با این تشخیص او از منش و کارآیی میرزا سعیدخان، در روز باریابی که وزیر خارجه و ایشیک آقاسی( رئیس تشریفات) از اعضای هیأت ژاپنی می خواهند که پیش از رفتن نزد شاه کفش های خود را بیرون آورند، یوشیدا به معارضه برمی آید و سرانجام حرف خود را به کرسی می نشاند و همه با کفش وارد تالار بار می شوند.(47-146)
یوشیدا با امین الملک(حاج میرزا علی خان، امین الدوله بعدی) هم آشنایی به هم رساند« امین الملک از ملازمان شاه در سفر اروپا بود، فرانسه را روان حرف می زد، حدود چهل سال داشت، و بسیار مورد اعتماد شاه بود. امین الملک منشی حضور شاه و نیز وزیر وظایف و اوقاف بود. او در این هنگام هنوز مقام خیلی بالا نداشت، اما مردی کاردان و کاربُر بود و آینده خوبی برایش پیش بینی می شد. امین الملک به دیدن ما آمد... ترتیب باریابی ما را به حضور شاه داد... امین الملک صادقانه با ما گفتگو کرد.»(33-132)
سرانجام، و در آخرین مرحله سفر هیأت ژاپنی در ایران، یوشیدا با صاحب منصب دیگری دیدار می کند که یاد و سخن او در خاطرش نقش می بندد:« علی خان کارگزار خارجه در رشت، جوانی فرانسه دیده بود و فرانسه را خوب حرف می زد. سفارشنامه ای از امین الملک برای او داشتم. علی خان در آستانه خانه اش انتظارمان را می کشید... بار اول بود که همدیگر را می دیدیم، اما چنان اُنسی به او احساس کردم که پنداری دوستی چندین ساله داریم... او چهره و رفتاری طبیعی و بی غل و غش داشت.»(184) سخن علی خان با یوشیدا درباره روزگار ایران خواندنی است، و در جای خود خواهد آمد.
مردم و دستگاه حکومت
«وجود امتیاز طبقاتی میان مقامهای حکومتی و بازرگانان نمایان بود. مأموران دولت شأنی بالاتر از تجّار و اهل کسب داشتند، و اگر کار شرم آوری هم با اینان می کردند باز آزمندانه از آنها توقع پاداش داشتند.»(27) یوشیدا با این سخن فاصله میان مردم و مأموران دیوانی را نشان می دهد.«در ایران دیدم که مقامها و مأموران دولت تا چه اندازه رسمی و اداری رفتار می کنند... همراه با مأموران که نزد بازرگانان یا اهل پیشه می رفتیم تا اطلاعاتی درباره وضع تجارت و صنعت به دست بیاوریم، مصاحبانم راحت و آزاد حرف نمی زدند.»(27) یوشیدا رویدادی شنیدنی را به نمونه بیم و ملاحظه مردم از مأموران دولتی آورده است. در رشت که در خانه علی خان، کارگزار خارجه، بودند« آن شب علی خان گروهی نوازنده به خانه اش دعوت کرد و توانستیم موسیقی ایرانی بشنویم. سه بازرگان ایرانی هم به میهمانی دعوت شده و نشسته بودند. پیش از آمدن این بازرگانها علی خان گفته بود:« پایه و مقام مأموران دولت بالاتر از اهل کسب است... حتی بازرگانان ثروتمند هم در برابر مأموران دولت متواضعند»و افزوده بود« موجبی هست که مردم ایران نمی توانند روح استقلال را در خودشان پرورش بدهند. من در اروپا زندگی کرده و با این تجربه دریافته ام که در ایران دولت و ملت از هم فاصله دارند. من خود می کوشم که همه را برابر ببینم و با مردم رفتار بی تکلف داشته باشم. امشب شما را با تجار شهرمان آشنا می کنم. خواهید دید که آنها را به گرمی پذیرا می شوم.»این سخن او عالی و ستودنی بود. هنگامی که بازرگانان از راه رسیدند، خیلی فروتنی و کوچکی نمودند، و نسبت به علی خان تعظیم و تکریم بسیار نشان دادند. علی خان رو به آنها کرد و گفت:« بفرمایید! چیزی میل کنید!» همان که علی خان با دستش به خوردنی اشاره و به مهمانهای ایرانی تعارف کرد، آنها برجستند و یکی پس از دیگری پشت دستش را بوسیدند. با این حرکتِ آنها پیدا بود که علی خان از آنچه که پیشتر به ما گفته بود شرمنده است. من به سختی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم.»(185)
مسافر ژاپنی ما، مردم را در برابر دولت و مأموران آن فرمانبردار محض می بیند. در باریکه راه کوهستانی میان دالکی و کنار تخته،« نزدیک دسته ای مسافر ایرانی... رسیدیم که از جلو می رفتند و 40 یا 50 قاطر را در راه گردنه جلو انداخته بودند.. مترجم هندی ما با فریاد به آنها گفت:«اینها مسافرهای عالیمقام هستند؛ تذکره از حکومت دارند!»آن مسافرها به شنیدن این سخن بی درنگ از رفتن باز ایستادند و خود را به لب جاده کشیدند، و کنار تخته سنگها نشستند و راه دادند و ما توانستیم آزادانه از آنها بگذریم.»(61)
در جای دیگر، در راه قم، یوشیدا به یاد می آوَرد که فردی از حاشیه یکی از مقامهای دولتی او را که به اشتباه به کالسکه اربابش نشسته بود با چه رفتار موهنی از کالسکه پیاده کرد یا، در واقع، پایین کشید.(22-121)
یوشیدا از مجازاتهای سخت و سنگدلانه ای هم که در این دوره در ایران معمول بود شرحی نسبهً دقیق و مفصل آورده است(169).نیز، به مجازاتهای شدید فرهادمیرزا معتمدالدوله حاکم فارس، که به بیرحمی و سختگیری معروف بود، اشاره دارد.(75)
3- روزگار ایران:
گذشته، حال، و آیندهیوشیدا در شرح تاریخی خود فصلی از عظمت ایران باستان می گوید، و از عروج به افول امپراتوری هخامنشیان می رسد:« از تخت جمشید که دیدن می کردم توانستم نشانه های گویایی از رویدادهای تاریخی پیدا کنم. ازین میان، یکی ویرانه کاخی بود که اسکندر به آتش کشید...
«با دیدن تصاویر پیشامدهای تاریخی بر این سنگها و دیوارها، منظره رویدادهای 2000 سال پیش در خیالم جان می گرفت.»(85)
جدا از شکوه ایران باستان، یوشیدا در شرح خود از تاریخ ایران پس از اسلام از شاه عباس و کریم خان به نیکی یاد می کند:« پیش از مغولان، اعراب به ایران تاختند، و این ضربه باید شدیدتر بوده باشد. تاتارها منصفانه نمی دانند که همه گناه( ویرانی ایران) به گردن آنان انداخته شود... هنگامی که لشکر چنگیز از جایی می گذشت، ساقه علفی هم برجای نمی ماند؛ پنداری که زمین را پاک روفته اند.
«زمانه و زمینه تاریخی تیمور و چنگیز تفاوت داشت. ایرانیان... بر این عقیده بودند که تیمور همان روح چنگیز است که در جسم تازه ای حلول کرده است... بالاترین امتیاز شاه عباس که او را محبوب و معبود رعایایش ساخت، بیرون راندن تاتارها از ایران بود.»(115)
در سخن از بند کهرود، که می گوید که کریم خان زند آن را ساخته، یاد نیکی از وکیل الرعایا کرده(114)، و در شرح حال او از بازی چرخ و گردش روزگار یادآورده بود... حاجی ابراهیم کلانتر( در زمان جانشین کریم خان) با آقامحمدخان رابطه پنهانی برقرار کرد. فرزندان او، به نام قوام، همه به دولت و منزلت و اعتبار رسیدند. هنگامی که از شیراز دیدن کردم، بازماندگان قوام همه صاحب مقام بودند. از سوی دیگر، نوادگان کریم خان به پیشه وری و قلمزنی( روی فلز) روزگار می گذراندند، و شنیدم که از دودکش خانه شان چندان دودی نمی خیزد. کامیابی و ناکامی، و دارایی و ناداری، در این جهان همه جا هست. هرکسی به حالِ از پا افتادگان و تیره بختان دل می سوزانَد.»(75-74)
مسافر صاحبدل ژاپنی به دیدن منظره ای در پاسارگاد، تمثیلی پرمعنا پرداخته به مصداق آنکه« جهان سر بسر حکومت و عبرت است»:«پای آرامگاه کورش، کلبه شبانی بود، و گوسفندها بع بع کنان آنجا جمع شده بودند، چندین هزار... چندی که به بع بع گوسفندها گوش دادم، پیش خود مناسبتی میان آن و آرامگاه کورش یافتم: کورش در پادشاهیش قدرت و شکوت داشت. مردم اقوام گوناگون از هرگونه پیشکش می آوردند... این گوسفندان، در خیالم، رعایایی نمودند که از راه دور آمده اند تا بع بع کنان و گوسفندوار کورش را بستایند.»(90)
اما اکنون، در عصر قاجاریان، زمانه ای دیگر است، و دستگاه «سلطان صاحبقران» کمتر نشانی از عظمت دارد. یوشیدا که شاهد به یغما رفتن خانه سپهسالار به دنبال عزل او است، از هیبت استبداد در حیرت می مانَد:« قدرت مطلق شاه ایران را از این واقعه قیاس و حیرت کردم که چگونه با برگشتن نظر شاه، جاه و مال و مقام کسی به لحظه ای بر باد رفت. این قضیه مرا سخت اندوهگین ساخت. مغضوب و برکنار شدن سپهسالار نمونه خوبی بود که حقیقت حال و روزگار ایران و مردم آن را به ما نشان دهد.»(32-131).
در این سالها ایران در سراشیب افتاده است:« وضع در ایران رفته رفته دگرگون می شد. احساس کردم که مردم ایران روحیه و اعتماد به نفس و شوق و نیرویشان کاستی می گیرد و جلالتشان را از دست می دهند. آنها در پی پوسته و پیرایه آسان یاب فرهنگ کاذب(وارداتی) بودند، و فرهنگ اصیل و غنی خود را در این رهگذر می باختند.
«برای هر ملتی نیکو و ارزنده است که فضیلتی تازه پیدا کند و عیب ها و کمبودهایش را از میان بردارد. اما نباید پیش از آنکه فضیلت ها و چیزهای خوبِ تازه پیدا کنیم، فرهنگ و میراث معنوی خود را در راه نوجوئی به آسانی از دست بدهیم، و بسا که در این میان فقط ناکامی و زیان برایمان بماند. اکنون نمونه بارز این وضع را در ایران می دیدم.»(165)
با این شناخت و دریافت که ناظر ژاپنی با دیدن احوال ایران دارد، علی خان، کارگزار خارجه در رشت، درد دلی با او در میان می گذارد که بر دلش می نشیند:« ما ایرانیها عادتمان است که از خارج تقلید کنیم. ما فقط رویه و پیرایه جامعه مان را نو می کنیم... ما باید نظام آموزش را متحول سازیم، دانش و آگاهی مردم را بالا ببریم، در کار قشون سرمایه بگذاریم، و حمل و نقل دریایی را رونق بدهیم تا بتوانیم کشورمان را حفظ و تقویت کنیم و به پیش ببریم. اگر ما به تلاش برنخیزیم، آقازاده ها و جوانهای اشراف و بزرگان در لباس فاخرشان و با حرص و ولعی که به درجه سرتیپی و امیری و سالاری لشکر دارند، مسلّط می شوند، و اینها فقط به تقلید ظواهر تمدن و معرفت اروپا بسنده می کنند، و در نهان، خواستها و هوسهایشان را دنبال می گیرند. در این احوال، سربازان خسته و دلزده می شوند، مردم روحیه شان را می بازند، نظم کار قشون از میان می رود و افسران به ولخرجی و تحمل و تن آسانی می گذرانند. در این وضع ایران دشوار خواهد توانست از بلیه خمودگی و عقب ماندگی رهایی یابد.»(189)
یوشیدا به رقابت انگلیس و روس و بلای این دو همسایه برای ایران می پردازد:« در زمینه سیاسی، مردم ایران از انگلیس سخت هراسانند. دولت انگلستان امور ایران را به اشاره انگشت کوچکش و به دلخواه می گرداند.
«دولتمردان ایرانی هم کمترین علاقه و توجهی به مصالح ملی و اعتبار مملکت ندارند. آنها تن آسانی پیشه کرده اند و فقط مراقبند که به منافعشان لطمه ای نخورد...»(24)
«در تهران شنیده بودم که ایران از روسیه می ترسد. به انزلی که رسیدم خوب فهمیدم که ایرانیها از روسها بیمناکند.»(187)
یوشیدا آنگاه شرح بیشتری درباره تجاوز روسیه به آسیای میانه و تهاجم انگلیس به افغانستان می آورد:« این هر دو تهاجم تقریباً هم زمان آغاز شد و مقارن هم به پایان آمد. روسیه مرو را ضمیمه خاک خود کرد و انگلیس بر هرات استیلا یافت. قطعه هایی از پیکر ایران جدا شد... در میان سفرم از داستان جنگ اژدها و ببر( انگلیس و روس) زیاد شنیدم. با تجربه و دریافت خود روشن می دیدم که اگر ایران به موقع و قاطع به چاره اندیشی برنیاید، دور و دیر نخواهد بود که در کشمکش و رقابت قدرتها در خاور گرفتار شود. نگران بوده و هستم که بر سر ایران همان آید که از آن می ترسم.»(190).
پی نوشت ها :
1. از: ایرانشناسی، سال سوم، ش2(تابستان 1372)، ص 97-381؛ و : ش3(پائیز 1372)، ص 79-566.
2. در ذکر نامهای ژاپنی،به رسم معمول ژاپنی ها نخست نام خانوادگی و سپس نام کوچک آمده است.
3. شماره ای که اینجا و جاهای دیگر پس از نقل قول آمده، شماره صفحه متن ژاپنی سفرنامه است.
4. این ترجمه با عنوان «سفرنامه یوشیدا ماساهارو، نخستین فرستاده ژاپن به ایران دوره قاجار، 98-1297هـ.ق»منتشر شده است(نشر آستان قدس، 1373).