نویسنده: عباسعلی کامرانیان
شیطان و دختر!
همیشه آرزو داشتم راننده شوم درخیابان با حسرت به دخترها و زنهایی که رانندگی می کردند چشم می دوختم، پدرم هرگز اجازه نمی داد که بدون گواهینامه رانندگی کنم، به همین علّت هم هیچ وقت رانندگی را به من یاد نداد تا مبادا پیش از گرفتن گواهینامه به قول خودش کار دست مردم بدهم، امّا بالاخره روز موعود فرا رسید بله، من هجده ساله شدم و با دوستم مریم قرار گذاشتم تا با هم به آموزشگاه رانندگی سر خیابانمان رفته و ثبت نام کردم. سه روز جلسه هم باید کلاسهای آیین نامه را می گذراندم. مسئول آموزشگاه به ما گفت که آزمون در همان آموزشگاه برگزار می شود و لازم نیست که ما به شهرک آزمایش مراجعه کنیم و این یعنی توفیق اجباری.اولین جلسه آموزش فرا رسید و چون مربی مرد بود می بایست کسی همراهم باشد. برای همین از مریم خواسته بودم تا همراهم باشد. اولین روز خیلی استرس داشتم پشت رل که نشستم تمام بدنم می لرزید، مربی اسمش احسان بود و پسر شیطانی به نظر می رسید، حال و روزم را که دید خندید و گفت: خانم عزیز هنوز که ماشین روشن نکرده اید، چقدر می ترسید؟
سوئیچ را چرخاندم ماشین روشن شد و او شروع کرد به توضیح دادن که: وقتی پشت رل نشسته اید اول صندلی... سعی می کرد با شیطنت و هیجان صحبت کند امّا هر بار که نگاهم به نگاهش دوخته می شد حس عجیبی در درونم زبانه کشید، روز اول با هزار متلک و شوخی، دو ساعت کلاس را پشت سر گذاشتیم.
وقتی به خانه برگشتیم مریم گفت:
این جوری اصلاً نمی توان رانندگی یاد بگیری تو هم باید مثل من مربی خانم انتخاب می کردی من مخالفت کرده و گفتم:
نه! مربی مرد بهتر آموزش می دهد و... جلسه دوم نیز به همین منوال گذشته سپری شد. روز سوم آموزش احسان پیشنهاد کرد که به جای پرسه زدن و آموزش به کافی شاپ برویم و کمی نوشیدنی بخوریم، گفتم: پس رانندگی چه می شود؟
احسان خندید و گفت: این ها همه اش فیلم است من به جای ده جلسه آموزش دو روزه از تو یک راننده می سازم! روز چهارم به جای رفتن به کافی شاپ به سینما رفتیم، دخترها و پسرهای زیادی در آن ساعت روز در سینما بودند و من احساس بزرگی کردم! پنجمین جلسه آموزش در بزرگراه ها و خیابانهای خلوت بالای شهر گذشت، امّا من هنوز نمی توانستم دنده ماشین را به خوبی جا به جا کنم، آن روز احسان شماره تلفن خانه مان را گرفت و شب به من زنگ زد. از عشق و عاشقی گفت و از ازدواج و آینده. دیگر مطمئن شدم که او مرا دوست دارد.
جلسات بعدی هم به همین منوال گذشت. آخرین جلسه کلاس بود و من هنوز با کمکهای احسان ماشین را راه می انداختم. می توانستم گاز بدهم و پایم را رو کلاج بگذارم، امّا هم چنان نمی توانستم ماشین را خوب هدایت کنم. کلاس تمام شده بود و من باید امتحان می دادم. امتحان دادم امّا در امتحان رد شدم!!
با احسان تماس گرفته و گفتم که چه پیش آمده، او خندید وگفت: اشکالی ندارد همه مردم که دفعه اول قبول نمی شوند. دوباره امتحان می دهی فقط باید سه جلسه دیگر در کلاس ثبت نام کنی؛ این قانون برای شرکت در آزمون مجدد است. باز هم سه جلسه نوبت گرفتم و پول پرداخت کردم. امّا همان آش بود و همان کاسه این بار هم رد شدم. بنا بر پیشنهاد احسان قرار شد به دروغ به خانواده ام بگویم که قبول شده ام تا زمانی که واقعاً این اتفاق بیفتد. احسان هم قول داد خارج از کلاس به من آموزش بدهد و بعد مرا به شهرک آزمایش ببرد تا امتحان بدهم. امّا او هر بار می گفت وقت ندارم یا کلاس دارم باشد برای فردا... یک هفته ای می شد که از احسان خبر نداشتم، به آموزشگاه سرزدم او را جلوی در با دختری زیبا و شیک پوش دیدم. احسان مثل همیشه در حال شوخی و خنده بود. جلو رفتم و سلام کردم. خیلی جا خورد. چهره درهم کشید و گفت:
تو این جا چه کار می کنی؟ گفتم: یک هفته است از تو بی خبرم، آمدم ببینم چه می کنی، حالت چطور است؟! خیلی خونسرد و بی تفاوت و در حالی که سعی می کرد لحنی رسمی داشته باشد، جواب داد:
من چرا باید با شما تماس می گرفتم؟ شما شاگرد من بوده اید، کلاستان هم تمام شده، پس شما را به خیر و ما را به سلامت! آب سردی روی سرم ریخته بودند. نمی دانستم گریه کنم یا بخندم. حیران مانده بودم که احسان به من پشت کرد و با آن دختر سوار ماشین شد. دختر دیگری هم سر وضعش دست کم از اولی نداشت به عنوان همراه بر صندلی عقب ماشین نشست. با گردنی کج و دنیایی غم و غصه به خانه آمدم. به مریم زنگ زدم تا با او درد دل کنم:
امّا مریم با سرو صدای بسیار گفت که در آزمون قبول شده خیلی هیجان دارد و بعداً خودش به من زنگ می زند. گوشی را که گذاشتم انگار دنیا روی سرم خراب شده بود.
شب پدرم سؤال کرد که گواهینامه ام کی می آید و من گفتم یک ماه طول می کشد تا از طریق پست به در خانه مان فرستاده شود. او لبخندی زد و گفت: خوب دخترم، از فردا می توانی هر وقت دلت خواست ماشین را سوار شوی و...
سعی کردم احسان را فراموش کنم. با دیدن او که در کنار آن دختر می خندید. فهمیدم که کار همیشگی اش همین است، من می آیم و می روم. دیگری می آید و می رود. و این چرخه برای او ادامه دارد. وسوسه شده بودم تا دل به دریا بزنم و سوار ماشین بشوم. با خودم فکر می کردم وقتی که دل سیر سوار ماشین شدم آن وقت به خانواده ام می گویم که هنوز قبول نشده ام و یک بار دیگر باید امتحان بدهم تا آن زمان هم احتمالاً رانندگی ام بهتر خواهد شد. فردای آن روز با سه تا از دوستانم تماس گرفتم و قرار گذاشتم که بعد ازظهر با ماشین به گردش برویم، عصر بچه ها آمدند. سوار شدیم. سوئیچ را چرخاندم، ضربان قلبم بالا رفته بود، سعی کردم بر اعصابم مسلّط باشم. پایم را روی گاز فشار دادم و ماشین حرکت کرد. کمی ترسیدم، امّا احساس کردم زیاد هم ناوارد نیستم. پیچیدم توی خیابان اصلی اکرم ضبط ماشین را روشن کرد. بچه ها دست می زدند و شلوغ می کردند. من دو دستی فرمان را چسبیده بودم پایم را بیشتر روی گاز فشار دادم. سرعت ماشین زیاد شد. امّا ظاهراً خوب رانندگی می کردم بچه ها مرا تشویق می کردند، در حالی که غرق شادی بودیم... محکم به یک توده برخورد کردم. تعادل ماشین از دستم خارج شد. دوستانم جیغ می کشیدند. پدال ترمز را گم کرده بودم و برای همین بیشتر روی گاز فشار می دادم. بچه ها فریاد می زدند تصادف کردی، ترمز کن امّا من گیج بودم. خیابان را پشت سر گذاشتم. نمی دانستم فرار می کنم یا ماشین مرا با خودش می برد. یک موتوری ما را تعقیب می کرد. آمد کنار ماشین و فریاد زد: ترمز کن، آدم کش! ترمز کن! سرم گیج می رفت بالاخره پدال ترمز را فشار دادم. ماشین با شدّت توقف کرد. مرد موتوری شروع کرد به بدو بیراه گفتن که مگر کوری؟ پیر زن بدبخت را کشتی، خط عابر را مگر ندیدی، چرا فرار کردی و...
پیرزن همان کنار خیابان جان سپرد. آمبولانس رسید او را به پزشکی قانونی منتقل کردند. مرا هم به اداره پلیس! حالا یک ماه است که دارم چوب خلافکاری ام را می خورم و در دادگاه سرگردانم. دعا می کنم هر چه زودتر مرا قصاص کنند. شبها خوابم نمی برد. عذاب وجدان دارم. به خدا رفتن بالای چوب دار بهتر از یک عمر زندگی با عذاب وجدان است. دیگر نمی توانم بار این گناه را به دوش بکشم. خدایا مرا ببخش، من یک قاتلم! مشاهده می کنید که پایان یک هوس بازی به قتل و... ختم شد.
برصیصای عابد و شیطان
از ابن عباس نقل شده است که: در بنی اسرائیل عابدی بود به نام «برصیصا». او مدّت طولانی خداوند را عبادت کرده بود تا جایی که دعایش مستجاب می شد. مردم برای رفع بیماریها و گرفتاریها به او مراجعه می کردند و او نیز در حق آنها دعا می کرد و مشکلشان برطرف می شد.روزی دختر جوان و زیبا امّا دیوانه ای را به نزد او آوردند تا دعا کند که دختر شفا یابد. در هنگام شب شیطان به وسوسه عابد پرداخت و گفت: ببین چقدر زیباست او اکنون در دست توست، غیر از تو هم کسی اینجا نیست او را در بر بگیر و... شیطان آنقدر عابد را وسوسه کرد که او با دختر زنا کرد. پس از اینکار دیگر دعایش مستجاب نشد و دختر شفا نیافت.
پس از این گناه شیطان دوباره به وسوسه عابد پرداخت و گفت: اگر فردا برادران دختر بیایند و موضوع را بفهمند تو را می کشند. او را بکش و دفن کن و اگر سراغ او را گرفتند بگو شفا یافت و رفت. عابد شبانه دختر را کشت و بیرون صومعه دفن کرد. فردا برادران دختر آمدند تا خواهرشان را که شفا یافته ببرند، عابد زناکار گفت: او شفا یافت و رفت امّا شیطان بصورت پیرمردی ظاهر شد و گفت: او دروغ می گوید! او با خواهر شما زنا کرد و او را کشت و بیرون صومعه دفن کرده است. بیایید قبر خواهرتان را به شما نشان دهم!! عابد بدبخت را دستگیر کردند و به پای دار بردند. شیطان در برابر عابد ظاهر شد و گفت می خواهی تو را نجات دهم؟
عابد گفت: آری، شیطان گفت به من سجده کن!
عابد گفت: چگونه؟
شیطان گفت: با اشاره.
عابد هم به امید رهایی با اشاره به شیطان سجده کرد و به خداوند کافر شد و در همان حال از دنیا رفت.
قرآن کریم در آیه 16 حشر در این باره فرموده است:
کمثل الشیطان اذقال للانسان اکفر، فلما قال انی بری منک، انی اخاف الله رب العالمین.
یعنی: (این منافقان) در مثل مانند شیطان اند که به انسان (بر صیصای عابد) گفت به خدا کافر شو.
پس از آنکه به دستور آن ملعون کافر شد به او گفت: من از تو بیزارم من از پروردگار عالمیان می ترسم.(1)
و اینگونه شیطان با وسوسه برای ورود انسانها به دایره ی هوس، آنها را بدبخت می کند.
پی نوشت ها :
39.تفسیر مجمع البیان ــ جلد 9، ص 265.
منبع: کامرانیان، عباسعلی، جنگ نرم، بررسی توطئه شیاطین علیه امت اسلامی،(1387)، قم، انتشارات نور قرآن و اهل بیت علیهم السلام، چاپ اول.