زیبایی از دیدگاه علمی و فلسفی (5)

جدی ترین کاروان انسانی از احساس وابستگی هستی به مطلق برین خبر می دهد، با این احساس وابستگی، و دیدن شکوه و جلال معقول در جهان هستی است که وابستگی آن را به مطلق برین استنتاج می نمایند. از تذکر به این نکته غفلت
چهارشنبه، 11 ارديبهشت 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زیبایی از دیدگاه علمی و فلسفی (5)
زیبایی از دیدگاه علمی و فلسفی(5)

نویسنده: علامه محمد تقی جعفری




 
وابستگی جهان هستی به مطلق برین (خدا)
جدی ترین کاروان انسانی از احساس وابستگی هستی به مطلق برین خبر می دهد، با این احساس وابستگی، و دیدن شکوه و جلال معقول در جهان هستی است که وابستگی آن را به مطلق برین استنتاج می نمایند. از تذکر به این نکته غفلت نمی ورزیم که حالت روحانی حاصل از این احساس نیز مانند بعد یکم، آن حالت زیبایی معمولی نیست که از تماشای یک منظره ی طبیعی زیبا یا یک اثر هنری جالب توجه در درون ما به وجود می آید. احساس ما با به فعالیّت افتادن این بُعد، چنان که گفتیم احساس شکوه و جلال و جمال معقول است که در قرآن مجید با تعبیر ملکوت بیان شده است:
أَوَ لَم یَنظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماوَاتِ وَ الأرضِ (14)
«آیا ننگریسته اند در ملکوت آسمان ها و زمین.»
هم چنین، از همه آن آیات قرآنی که حقایق و پدیده ها و تحولات جاریه در جهان هستی را به عنوان آیات الهی مطرح می کنند، با این بعد دوم قابل درک می باشند. موضوع این احساس، دو حقیقت بسیار مهم است:
حقیقت یکم نظم عالی که موجب شده است جهان هستی مانند یک کتاب بزرگ خوانده شود، به طوری که:
به هر جزیی زکل کان نیست گردد
کل اندر دم زامکان نیست گردد

جهان کل است و در هر طرفة العین
عدم گردد و لایبقی زمانین

دگر باره شود پیدا جهانی
به هر لحظه زمین و آسمانی

با نظمی که:
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست

اگر یک ذره را برگیری از جای
خلل یابد همه عالم سراپای

حقیقت دوم شکوه و جلال و جمال معقولی که درک و دریافتش از بیانش آسان تر است واحساس این حقیقت برای کسانی که قدرت سربلند کردن از محیط علمی و یا عملی محدود ندارند، واقعاً نامفهوم است.
«به هر حال، روی زمین مردانی هستند که آشکارا در قعر آفاق تحیر، ارتفاعات وجود مطلق را می بینند و به شهود دهشت انگیز قله های لایتناها بر می آیند.»(15)
این سخن یک متفکر انسان شناس ادبی است. حالا به سخن یک فیزیک دان که جهان را با دید علمیِ محض مورد مطالعه قرار می دهد، توجه کنیم:
«اما یک عقیده و مذهب ثالث بدون استثنا در بین همه وجود دارد، گرچه با شکل خالص و یک دست در هیچ کدام یافت نمی شود، من آن را احساس مذهبی آفرینش یا وجود می دانم. بسیار مشکل است که این احساس را برای کسی که کاملاً فاقد آن است، توضیح دهم، به خصوص که در این جا دیگر بحثی از آن خدا که به اَشکال مختلف تظاهر می کند نیست. در این مذهب، فرد به کوچکی آمال و هدف های بشر و عظمت و جلالی که در ماورای امور و پدیده ها در طبیعت و افکار تظاهر می نماید حس می کند. او وجود خود را یک نوع زندان می پندارد، چنان که می خواهد از قفس تن پرواز کند و تمام هستی را یکباره و به عنوان یک حقیقت دریابد... بی دینان و گاهی بعضی از مقدسان، مردانی نظیر دموکریتوس، آسیسی، اسپینوزا که تقریباً همه شبیه به یکدیگرند، از این راه گذشته اند.»(16)
احساس این دو حقیقت در جهان هستی موجب شده است که یکی از صاحب نظران متخصص در زیبا شناسی، پس از آن که در تعریف زیبایی به این سو آن سو می زند و مطالب مفیدی راه هم بیان می کند، بالاخره به این نتیجه کمی رسد که بگوید: «پس خاستگاه زیبایی، تنها از راه پژوهش در هندسه الهی بازشناخته خواهد شد.»
احساس این حقیقت در اشعار بسیار پر محتوای فارسی که گنجینه ای ببسیار با عظمت از جهان بینی ها و واقع یابی ها را در دسترس ما قرار داده است، به طور فراوان دیده می شود. به نظر می رسد، اگر ما می توانستیم درباره ی ادبیات فارسی از آغاز اسلام به این طرف، یک بررسیِ عمیق و واقعاً همه جانبه نموده و محتویات جهان بینی و مضامین حکیمانه ی آن ها را از اشعار تخیلی و پنداری تفکیک کنیم ودرباره ی آن ها تأمل و تحلیل نماییم، می توانستیم اغلب احساس های تصعید شده و والای نوع بشری را از آن ها بیرون بیاوریم و مورد بهره برداری قرار بدهیم. البته ما نمی خواهیم با بیان عظمت ادبیات فارسی، بیان احساسات عالی انسانی را در این ادبیات بالخصوص منحصر کنیم، زیرا آن چنان که به ثبوت رسیده است، در ادبیات عالیِ دیگر اقوام و ملل هم احساسات والای انسانی به وفور دیده می شود، تذکر دادن درباره ی ادبیات فارسی برای مردم ما است که در فرهنگ این ادبیات بزرگ شده و غوطه ورند. به هر حال، این احساس والا که در دو قلمرو هستی یعنی انسان و جهان در حرکت و سیلان و جریان دائمی است، در ادبیات زیبای فارسی به اَشکال گوناگون مطرح شده است، مانند:
ای مقیمان دَرت را عالَمی در هر دَمی
رهروان راه عشقت هر دَمی در عالَمی

«خواجوی کرمانی»
گوینده ی این بیت خواجوی کرمانی است. آیا این حقیقت که مشاهده ی شکوه و جلال و جمال معقول در جهان هستی در عین تجدد و استمرار و حرکت بسیار سریع درون ذات که هر لحظه خود را در عالمی نو می بیند، خیال و پندار محض است؟! مگر فلسفه ها و علوم، واقعیّت تجدد و استمرار و حرکت را در هر دو قطب درون ذاتی و برون ذاتی بای ما اثبات نکرده اند؟ احساس والای گوینده ی مضمون مذکور که از یک قله ی مرتفع تری به هستی می نگرد، شکوه و جلال و جمال معقول حرکت و متحرک وابسته به مطلق برین را می بیند و با آن هیجان شدید که از متن بیت شعله می کشد، از جوشش احساس حقیقت مزبور به ما خبر می دهد. هم چنین، این حالت روانی که می گوید:
به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

معلول کدامین علت و انگیزه است؟ آیا جز این است که سعدی از مشاهده ی شکوه و جلال و جمال معقول به وجد و هیجان آمده و مطلب مذکور را در قالب شعری درآورده است. این خرّمی و شادابی درونی که شاعر ابراز می کند، چنان نیست که در بالای یک قله ی سرسبز نشسته و به تماشای دامنه های زیبای آن درختان سرسبز و سرو نازهای رعنا، که آن دامنه ها را قیافه ی بهشتی داده و پرنده های زیبا بر شاخسارهای آن ها ترانه خوانی می کنند و آبشارها و چشمه سارها آن منظره را به حداعلای زیبایی طبیعت رسانیده است پرداخته باشد. مگر این احساس کنندگان از کوه های آتشفشان و عملیات آن ها و زلزله ها و وبا و طاعون ها در روی زمین اطلاعی نداشتند و فقط چند مجموعه ی زیبا را می دیدند و به وجد و هیجان در می آمدند؟! قطعاً این طور نیست. پس سعدی، خرّمی و شادابیِ درون خود را معلول احساس وابستگی جهان هستی به مطلق برین معرفی می کند و از شکوه و عظمت و جمال معقول هستی، آن معنی را احساس می کند که فقط با استناد جهان هستی به مطلق برین که خداست، به وجود می آید. هنگامی که فیزیک دانان و ریاضی دانان چهره های عینی و تجریدیِ کمّی جهان را برای ماتفسیر می کنند، از همان واقعیّت با اهمیت خبر می دهند که یک احساس رشد یافته
چه در قالب شعری و چه در مفاهیم فلسفی از واقعیّتی به نام شایستگیِ قطب درون ذاتی انسان برای مشاهده ی شکوه و جلال و جمال معقول خبر می دهد.
همه عالم چو مظهر عشق است
همه را بر کمال می بینم

هر نقش و خیالی که مرا در نظر آید
حسنی و جمالی و جلالی بنماید

«شاه نعمت الله ولی»
اگر نجات دهنده ی بشر از نیهیلیستی و پوچ گرایی و درنده خویی و بیخردی و زندانِ محدودیت های حواس طبیعی و عقل نظری، این احساس والا نبوده، پس چه بوده است؟ آن کدامین حواس و آزمایشگاه و تعقل نظری است که برای شما اثبات کرده که زندگی زیباست؟! جریانی در این جهان مشاهده می شود که خیلی جدی است. چرا در شب مهتاب در آن هنگام که در روی قله ای از کوه نشسته و به تماشای کوه ها و دره هایی که فروغ مهتاب آن ها را گرفته است، می پردازید و گاهی هم سر به بالا نموده و سپهر لاجوردین را با آن نقطه های زرینش تماشا می کنید، ناچیزی حواس و آزمایشگاه ها و تعقل نظری را کنار می گذارید و حتی سخن دوستتان را که به شما می گوید: خبرداری که 4=2*2 یک فرمول قطعی است، با کمال ناراحتی و پرخاش به او می گویی که راستی این قدر حواست را یکه تاز میدان معرفت نموده ای؟! من چه احساس می کنم، تو چه می گویی!! من با تمامی سطوح روانی ام در یک آگاهی فراگیر، گوش به غوغای نظم و شکوه این کیهان بزرگ داده، در آرزوی آن هستم که ای کاش وجود من جزیی از این جلال و جمال پر عظمت باشد و در حرکت بسیار پر معنای این کیهان شرکت کنم، تو به من می گویی: 4=2*2 یک فرمول قطعی است. بلی، یکی از آن حقایق قطعی این است که این سنگ ریزه که همین الان از زمین برداشتم، سنگ ریزه است و وزن و شکل و عنصری مخصوص به خود دارد!! بنابراین، ما باید این تخیل را که این گونه احساسات، مخصوص ذوق پردازی های شاعرانه است و قلمرو شعر از تخیل و پندار تجاوز نمی کند، از مغز خود دور کنیم. آیا فراموش کرده ایم که کتاب مثنوی هم با قالب شعری سروده شده است؟
بسیار خوب، آیا مامضمون ابیات زیر که مولوی گفته است را طبق پیشنهاد شما خیالات تلقی کنیم و آن ها را دور بیندازیم که شعر است؟!
این وسط در با نهایت می رود
که مر آن را اول و آخر بود

خار دل را گر بدیدی هر خسی
کی غمان را راه بودی بر کسی

خاتم ملک سلیمان است علم
جمله عالم صورت و جان است علم

پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان

این تقاضاهای کار از بهر آن
شد موکل تا شود سرّت عیان

چون زدانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت

عمر چون آب است و وقت او را چو جو
خلق باطن ریگ جوی عمر تو

راه هموار است و زیرش دام ها
قحطیِ معنا میان نام ها

چون حکیمک اعتقادی کرده است
کاسمان بیضه زمین چون زرده است

گفت سائل چون بماند این خاکدان
در میان این محیط آسمان

هم چو قندیلی معلق در هوا
نی به اسفل می رود نی بر علا

آن حکیمش گفت کز جذب سما
از جهات شش بماند اندر هوا

لطف شیر و انگبین عکس دل است
هر خوشی را آن خوش از دل حاصل است
پس بُوَد دل جوهر و عالم عَرَض
سایه ی دل کی بود دل را غرض

هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد

هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوه پخته با کوره نشد

جمله عالم زاختیار و هست خود
می گریزد در سر سرمست خود

می گریزد از خودی در بی خودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی

تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگ خمر و بنگ برخود می نهند

اشتری ام لاغر و هم پشت ریش
زاختیار هم چو پالان شکل خویش

این کژاوه گه شود این سو گران
آن کژاوه گه شود آن سو کشان

بفکن از من حمل ناهموار را
تا ببینم روضه ی انوار را
متحد نقشی ندارد این سرا
تا که مثلی وانمایم مر تو را

هم مثال ناقصی دست آورم
تا زحیرانی خرد را واخرم

موج خاکی فکر و وهم و فهم ماست
موج آبی صحو (17) و حب است و بقاست

از سر امرود بن بینی چنان
زن فرودآ تا نماند این گمان

چون تو جزءِ عالمی پس ای مهین
کل آن را هم چو خود دانی یقین
چون تو برگردی و برگردد سرت
خانه را گردنده بیند منظرت

ورتو در کشتی روی بر یَم روان
ساحل یَم را همی بینی دوان

عقل سر تیز است لیکن پای سست
زان که که دل ویران شده ست و تن درست

هر درونی که خیال اندیش شد
چون دلیل آری خیالش بیش شد

این هم یک بیت شعر است که شبستری می گوید:
دگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کاو شد زاصل خویش آگاه

آیا می دانید که برای معنی و مفهوم بخشیدن به حرکت قابل توجیه و تفسیر در این زندگانی، هیچ مطلبی به این عظمت گفته نشده است، یعنی مطلبی وجود ندارد تا گفته شود. این مضمون همان جمله است که امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود:
اِن لَم تَعلَم مِن أینَ جِئتَ لا تَعلَمُ اِلی أینَ تَذهَبُ
«اگر ندانسته ای از کجا آمده ای، نخواهی دانست که به کجا می روی.»
این مطلب را در فلسفه ی افلاطون نیز می بینیم که او می گوید: «کسی که نمی داند از کجا آمده است و چیست آن هدف مقدس که باید خود را در رسیدن به آن هدف تهذیب نماید، او خویشتن را انکار می کند. انسان، بدون ایمان به الله و نظاره ی او بر جهان هستی و عدالت مطلق او، در میان رویدادهای تصادفی در دنیا گمراه خواهد شد.»(18)
این ابیات را که ملاحظه فرمودید، خودتان می دانید که مضامین آن ها، نه تنها تخیلات و پندارهای شاعرانه به معنای معمولی آن نیست، بلکه واقعیّات محض است که در علوم و فلسفه های مثبت به عنوان عالی ترین مبانیِ معرفت های واقع بینانه مورد توجه قرار می گیرد. آیا فراموش کرده ایم که جنگ و صلح تولستوی و بینوایان ویکتورهوگو و چرم ساغری و زنبق دره ی اونوره بالزاک و مقدار قابل توجهی از نوشته های داستایوسکی مانند یادداشت های زیرزمینی با چهره ی ادبیات، واقعیّات بسیار فراوانی را درباره ی انسان مطرح کرده اند که روان شناسان حرفه ای اعتنایی به آن ها نداشته اند؟!
وقتی که این انسان های رشد یافته از وجود احساسی والا که شکوه و جلال و جمال معقولی را در دستگاه هستی نشان می دهند، به ما خبر می دهند، نباید بدون تأمل، با این تهمت که آنان رجال ادب و شعرند و احساسشان یک احساس شاعرانه است، روپوشی به سطح نگری های خود بیندازیم.
ادامه دارد ...
منبع: جعفری، محمد تقی، (1389)، زیبایی و هنر از دیدگاه اسلام، تهران، انتشارات مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط