زَیدُبن حارِثَه؛ سومین مسلمان
زیدبن حارثه بن شرحبیل کلبی، از صحابه ی پیامبر خدا (ص) و دومین مردی است که پس از امام علی بن ابی طالب (ع) اسلام آورد. او از بردگانی بود که به دست رسول خدا (ص) آزاد شد. پیامبر خدا او را بسیار دوست داشت و به پسر خواندگی خویش برگزیده بود. وی در بیشتر جنگ های زمان پیامبر خدا (ص) شرکت داشت. بنابر قولی، در نه غزوه حاضر بوده است و گاه، او مسئولیت فرماندهی لشکر اسلام را بر دوش داشت. او به سبب علاقه ی بسیار به پیامبر، همواره در کنار آن حضرت بود و از وجود مبارک رسول خدا (ص) مراقبت می کرد. آورده اند هنگام مسافرت پیامبر اکرم (ص) به طایف، وقتی که به تحریک بزرگان طایف، جوانان و اراذل و اوباش به حضرت سنگ می زدند، زید از آن حضرت دفاع می کرد. او خود را سپر پیامبر کرده بود و سنگ ها به بدن وی می خورد. به این ترتیب، نمی گذاشت آسیب جدی بر بدن حضرت وارد شود. (1) او تنها صحابه ی رسول اکرم (ص) به شمار می آید که نامش در قرآن کریم آمده است. (2)داستان اسارت و بردگی زید
در دوران جاهلیت، در جنگ میان دو کشور یا دو قبیله، قوم پیروز، افزون بر آنکه همه ی اموال به دست آمده را غارت می کرد، همه ی افراد دستگیر شده را با نام بَرده به کار می گرفت. همچنین اگر صلاح می دید، آنان را می فروخت. زیدبن حارثه، در کودکی همراه با مادرش به دیدن بستگانشان رفت. در آن زمان، طایفه ی «بنی قین» که با خویشاوندان مادری زید دشمنی داشتند به آنان حمله کردند. در این ماجرا، زید اسیر شد و غارتگران، او را برای فروش به بازار عکاظ آوردند. «حکیم بن حزام»، برادرزاده ی حضرت خدیجه (ع) که از سفر شام باز می گشت، او را برای عمه اش خدیجه (ع) خرید و با خود به مکه آورد. وقتی خدیجه (ع) به دیدن حکیم رفت، وی گفت: «عمه جان، دو غلام خریده ام. هر یک را می پسندی برای خود بردار». حضرت خدیجه (ع) نیز زید را برگزید و با خود به خانه آورد. در همان برخورد نخست، رسول خدا (ص) از این کودک خوشش آمد. وقتی خدیجه (ع) موضوع را دریافت، او را به رسول خدا (ص) بخشید.زید؛ پسرخوانده ی پیامبر خدا (ص)
می گویند وقتی پدر زید دریافت که افراد قبیله ی بنی قین فرزندش را به حکیم بن حزام فروخته اند، از شنیدن این خبر بسیار اندوهگین شد و از دوری او، اشعاری را زمزمه می کرد؛ به گونه ای که همه با دیدن آن منظره بسیار غمگین می شدند. تا اینکه روزی باخبر شد فرزندش را در مکه به غلامی فروخته اند. بی درنگ همراه با برادرش به مکه آمد و نزد بزرگ بنی هاشم، حضرت ابوطالب رفت و به او گفت: «فرزند من، نزد برادرزاده ی تو محمد (ص) است. به او بگو یا او را به ما بفروشد یا آزاد سازد». پیامبر (ص) وقتی این پیام را شنید، فرمود: «زید آزاد است هر جا که می خواهد برود».وقتی پدر زید نزد حضرت محمد (ص) رفت، پیامبر به او فرمود: «بگویید بیاید، اگر شما را برگزید، بدون هیچ بهایی از آنِ شما باشد، ولی اگر نخواست ما را ترک کند، کسی حق ندارد او را به زور ببرد». چهره ی حارثه از شنیدن این سخن، روشن شد؛ چون تاکنون چنین بزرگواری ای را از کسی ندیده بود. با شگفتی به پیامبر (ص) گفت: «با انصاف سخن گفتی و جوانمردی را به نهایت رساندی. این شرط شما هیچ ایرادی ندارد».
پیامبر (ص) کسی را در پی زید فرستاد. وقتی زید آمد، رسول خدا (ص) فرمود: «ای زید! این افراد را می شناسی؟» او گفت: «آری، این حارثه، پدر من و دیگری عموی من است».
پیامبر فرمود: «مرا نیز می شناسی. اکنون به میل خودت، می توانی با پدرت نزد خانواده و خویشاوندانت باز گردی یا پیش ما بمانی».
زید گفت: «من از محمد (ص) جدا نمی شوم و هیچ کس را بر او مقدم نمی دارم».حارثه لحظه ای از شگفتی سخن نگفت. سپس به زید روی کرد و گفت: «وای بر تو! یعنی بردگی و بندگی دیگران را به خانواده ات و زندگی آزاد ترجیح می دهی؟» زید گفت: «آری! به سبب اخلاق نیک و رفتارهای بزرگوارانه ی محمد (ص)، او را بر همه، حتی پدر و مادرم ترجیح می دهم». آورده اند که پدر زید، این بار از راه تهدید وارد شد تا شاید او را از تصمیم خود منصرف سازد. پس به او گفت: «بنابراین من تو را طرد خواهم کرد و از تو بیزاری خواهم جست. می دانی که این کار چه معنایی دارد. پس بهتر است که از دشمنی دست برداری و با من به سوی خانه بیایی». ولی زید همچنان بر گفته ی خود پای می فشرد و می گفت: «من از محمد لحظه ای جدا نخواهم شد». در این هنگام، حارثه به اطرافیان و سران عرب گفت: «ای مردم قریش، شاهد باشید که از این پس او فرزند من نیست». رسول خدا (ص) پس از آن زید را همراه خود کنار کعبه برد و در جمع بزرگان قریش و دیگر مردم حاضر، با صدای بلند فرمود: «ای مردم! شاهد باشید که از این پس زید پسر خوانده ی من است». گفته اند وقتی حارثه این موضوع را شنید، به موطن خود بازگشت. (3) از آن پس، زید را پسر خوانده ی محمد نامیدند تا اینکه چنین نازل شد:
خداوند پسر خواندگان شما را پسران حقیقی تان قرار نداده است. این سخنی است که شما تنها به زبان می گویید، اما خداوند حق می گوید و اوست که به راه راست هدایت می کند. آنان (پسرخواندگان) را به نام پدرانشان بخوانید که این کار نزد خدا عادلانه تر است و اگر پدرانشان را نمی شناسید، برادران دینی و آزادشدگان شما هستند. در خطاهایی که از شما سر می زند (بدون توجه، آنان را به نام دیگران صدا می کنید) باکی بر شما نیست، ولی درباره ی آنچه از روی عمد می گویید، بازخواست خواهید شد، و خداوند آمرزنده و مهربان است. (4)
پیامبر اسلام (ص) پس از نزول این آیه ها به زید فرمود: «تو زیدبن حارثه هستی». از آن پس، او را آزاد شده ی پیامبر (مولی رسول الله) خواندند و این رسم لغو شد.
زید در کنار رسول خدا (ص)
زمانی که زید به خانه ی رسول خدا (ص) وارد شد، از آن حضرت جز نیکی ندید، و به این دلیل، شیفته ی اخلاق و برخوردهای بزرگوارانه ی پیامبر خدا (ص) شد. او هرگز احساس بردگی نکرد. زید نیز مانند یکی از اعضای خانواده ی پیامبر بود و بلکه بیشتر از آنان، به وی احترام می گذاشتند. از امام صادق (ع) روایت شده است: «پیامبر خدا به اندازه ای زید را دوست می داشت که او را زید الحب لقب داده بود». (5)در برخی تاریخ ها آورده اند که رسول خدا (ص)، زید را همچون خویشان نزدیکش دوست می داشت. چنان که وقتی مسئله ی پیمان برادری را میان مسلمانان اجرا می کرد، زید و عموی بزرگوارش، حمزه سیدالشهدا را برادر قرار داد.
اسلام زیدبن حارثه
بنابر برخی سندهای تاریخی، حضرت خدیجه (ع) زید را وقتی که هشت ساله بود، به پیامبر اکرم (ص) بخشید. زیدبن حارثه بیست سال از پیامبر اکرم (ص) کوچک تر بود. بنابراین در 28 سالگی آن حضرت، یعنی سه سال پس از ازدواج با خدیجه (ع) و دوازده سال پیش از، بعثت رسول اکرم (ص) به خانه ی رسول خدا (ص) وارد شد. از آن پس، همواره از آموزش های پیامبر بهره می برد. شخصیت زید در سایه ی رسیدگی های حضرت خدیجه (ع) و رفت و آمد با امیرمؤمنان، علی (ع) شکل گرفت. بنابراین، وقتی آن حضرت به پیامبری برگزیده شد، پس از حضرت خدیجه (ع) و امام علی (ع)، زید سومین فردی بود که به اسلام ایمان آورد (6) و پشت سر آن حضرت به نماز ایستاد. وی از همان روزهای نخست دعوت به اسلام، کنار این سه تن قرار گرفت و در همه ی سختی ها و مشکلات سال های آغازین بعثت، یار و یاور رسول خدا (ص) بود. لحظه ای پیامبر را در مقابل مشرکان تنها نگذاشت و تهدیدهای دشمنان، هیچ گونه تردیدی بر ایمان و اعتقادش به وجود نیاورد. زید تا پایان، پایداری کرد. بارها در دفاع از وجود مبارک پیامبر خدا (ص) کتک خورد و حتی چندین بار سرش شکست، ولی استوارانه در کنار پیامبر خدا (ص) باقی ماند.ازدواج زید بر زینب بنت جَحش
وقتی زید به سن ازدواج رسید، رسول خدا (ص) به سبب علاقه ی فراوان به او، زینب بنت جَحش را که عمه زاده ی آن حضرت و دختر اُمَیمَه بنت عبدالمطلب بود به عقد وی درآورد. زینب نخست گمان کرد رسول خدا (ص) او را برای خودش خواستگاری می کند. پس خوش حال شد، ولی وقتی فهمید او را برای زیدبن بن حارثه خواستگاری کرده است، پشیمان شد. او به پیامبر گفت: «این ازدواج برخلاف شئون خانوادگی ماست». به این ترتیب، حاضر نشد با زید ازدواج کند. برادرش «عبدالله» نیز با این کار به شدت مخالفت کرد، ولی طولی نکشید که آیه ای نازل شد و این کردار زینب را سرزنش کرد. خداوند هشدار داد که آنان نمی توانند هنگامی که خدا و پیامبرش کاری را لازم می دانند، با آن مخالفت کنند.وَ ما کانَ لِمُؤمِنٍ وَ لا مؤمنَه اِذا قَضَی اللهُ وَ رَسُولُهُ أمراً أن یَکونَ لَهُمُ الخِیرَهُ مِن أمرِهِم وَ مَن یَعصِ اللهَ وَ رَسولَهُ فَقَد ضَلَّ ضَلالاً مُبیناً؛ (7) «هیچ مرد و زن با ایمانی حق ندارد، هنگامی که خدا و پیامبرش امری را لازم می دانند، اختیاری در برابر فرمان خدا داشته باشد، و هرکس خدا و رسولش را نافرمانی کند به گمراهی گرفتار شده است».
زینب و برادرش، عبدالله، وقتی این مسئله را شنیدند، از کرده ی خود پشیمان، و در برابر فرمان خدا تسلیم شدند. بدین ترتیب، زینب به ازدواج با زید رضایت داد.
ولی زینب پس از ازدواج نیز ناسازگار بود. زید ماجرا را به پیامبر گزارش داد و برای طلاق اجازه خواست. پیامبر بسیار می کوشید که روابط آنان را صمیمی سازد تا این ازدواج پایدار بماند. از این روی، زید را به ادامه ی زندگی راضی کرد، ولی برای بار سوم زید از پیامبر اجازه خواست که زینب را طلاق دهد. سرانجام معلوم شد که میان آن دو توافق اخلاقی وجود ندارد و با هم سازگار نیستند. بنابراین جبرئیل نازل شد و نخست موضوع فرزند خواندگی را ملغی اعلام کرد. آن گاه از پیامبر خواست که در اجرای حکم الهی، از مردم واهمه ای نداشته باشد و اجازه بدهد که زید زینب را طلاق دهد. پس از مدتی، زینب که از زنان مهاجر بود، پس از طلاق در اندوه و ماتم فرو رفت.
طولی نکشید که رسول اکرم (ص) از سوی خداوند مأمور شد، برای از میان بردن کامل سنت غلط جاهلی که ازدواج با زن پسر خوانده را جایز نمی دانست، با زینب بنت جحش ازدواج کند. رسول خدا (ص) با اینکه از انتقاد منافقان مدینه نگران بود، این کار را انجام داد. به این ترتیب، دو حکم جاهلیت مردود شد: نخست، فرزند خواندگی و ارث بردن فرزند خوانده از پدر خوانده و دیگری، جایز نبودن ازدواج با همسر فرزند خوانده، پس ا ز طلاق وی. (8)
همسر و فرزند زیدبن حارثه
زید پس از آن با «برکه» که به «ام ایمن» معروف است، ازدواج کرد. ام ایمن نخست کنیز عبدالمطلب بود. وی پس از مدتی به دستور عبدالمطلب در خانه ی رسول اکرم (ص) از ایشان پرستاری کرد. هنگامی که پیامبر اکرم (ص) مادر عزیزش آمنه را از دست داد، عبدالمطلب به ام ایمن گفت: «فرزندم محمد را نیکو پرستاری کن».پیامبر اسلام (ص) از ام ایمن مهربانی و محبت بسیار دید. او پیوسته می فرمود: «پس از آمنه، ام ایمن مادر من است».
از این روی همواره پس از بعثت به یاد ام ایمن بود و به خانه ی او رفته، به امورات زندگی اش رسیدگی می کرد.
پیامبر همیشه با ام ایمن مهربان بود و به وی احترام می گذاشت. وقتی که حضرت رسول (ص) با خدیجه ی کبری (ع) ازدواج کرد، او را آزاد ساخت و پس از مدتی وی را به همسری «عبیده» درآورد. خداوند به آن دو، پسری عنایت کرد که نامش را «ایمن» گذاشتند. از این روی او را ام ایمن می خواندند. ولی طول نکشید که عبیده درگذشت و ام ایمن بیوه شد. رسول خدا (ص) که همواره در فکر مادر خوانده اش بود. او را به همسری زیدبن حارثه درآورد. حاصل این پیوند، «اسامه بن زید» بود. او پنج سال پس از بعثت، در سرزمین مکه و در خانواده ای پاک، دیده به جهان گشود. اسامه نیز مانند پدرش، کانون علاقه و توجه ویژه ی پیامبر (ص) بود. روزی آن حضرت از جنگ بدر باز می گشت. در یکی از کوچه های مدینه اسامه را با گروهی از کودکان سرگرم بازی دید. پیامبر او را در آغوش کشید و بوسید. آن گاه فرمود: «آفرین بر دوستم و فرزند دوستم».
این ابراز علاقه ی پیامبر (ص) به اسامه، زبانزد مسلمانان بود و چندین بار، در موارد گوناگون تکرار شد؛ به گونه ای که در مدینه به عنوان «دوست و زاده ی دوست پیامبر» شهرت یافت. (9)
فرزند زید؛ فرمانده نامی اسلام
اسامه در زمان پیامبر، به بیست سال نرسیده و هنوز جوانی نورس بود، که رسول خدا (ص) پست های حساسی به وی واگذار کرد. رسول اکرم (ص) با دیده ای واقع بین، او را مردی لایق و شایسته می دید. از این روی سلسله مسئولیت های سنگین اجتماعی و جهادی را به او می سپرد ووی به خوبی از عهده ی آن ها برمی آمد. معروف ترین این مسئولیت ها، سرداری سپاه اسلام در جنگ با روم بود.
رسول خدا (ص) در واپسین جنگ زمان خود، او را به فرماندهی برگزید و سران مهاجر و انصار را که ابوبکر، عمر و ابوعبیده ی جراح از آن جمله بودند، به فرماندهی اسامه، به سوی «ابنی» در سرزمین «بلقا»ی شام گسیل داشت. (10)
حضرت رسول اکرم (ص)، هنگامی که پرچم فرماندهی را به اسامه می داد، خط مشی نظامی را تعیین کرد و به وی فرمود: «به جایی که پدرت در آنجا کشته شد حرکت کن و دشمنان را با قوای خود نابود ساز. من تو را به فرماندهی این سپاه گماشتم. صبح زود به سوی نیروهای مستقر در ابنی یورش ببر. آنان را نابود ساز و سپاه را به سرعت پیش ببر تا اخبار دشمن را زودتر به دست آوری. اگر خداوند تو را پیروز ساخت، در آن سرزمین کمتر توقف کن و راهنماهایی همراه خود ببر. جاسوسان را جلوتر بفرست تا اوضاع دشمن را گزارش بدهند».
روزی که قرار بود سپاه اسامه حرکت کند، پیامبر سخت تب کرد. رجال سیاسی سپاه اسامه، با شنیدن خبر بیماری پیامبر از حرکت خودداری کردند. مردم به یاوه سرایی پرداختند و با اعتراض به پیامبر (ص)، گفتند: «پسر بچه ای را بر رجال و مردان بزرگ، از مهاجر و انصار، به فرماندهی گماشته ای، در حالی که این شیوه برخلاف سیاست مداری است» و... .
این خبر که به رسول خدا (ص) رسید، ایشان با لحنی جدی فرمود:
بی مبنا حرف نزنید. به شما توصیه می کنم که با اسامه از درِ نیکی وارد شوید. اگر امروز به فرماندهی اسامه خرده می گیرید، پیش از او نیز به فرماندهی پدرش، زید، اعتراض داشتید! بدانید اگرچه او جوان است، به خدا سوگند، همانند پدرش، زید، شایسته ی امارت و فرماندهی است. او محبوب ترین افراد نزد من است و هر دوی آنان، مرکز هر گونه اندیشه ی نیک اند. او برای کشیدن بار مسئولیت اجتماعی و جنگی آماده است. از زیر پرچم وی شانه خالی نکنید تا از رحمت و توجه ویژه ی خدا برکنار نشوید. (11)
حضرت رسول (ص) سپس مردم را دعوت کرد که هر چه زودتر با سپاه اسامه حرکت کنند. آنان در حالی که سخت تب داشت، چندین بار فرمود: «سپاه اسامه را روانه کنید. سپاه اسامه را حرکت بدهید».
با همه ی تأکیدهای پیوسته ی پیامبر، سران مدینه و رجال سیاسی، به سبب برخی انگیزه های اساسی و منافع آن، از حرکت با سپاه اسلام خودداری کردند و دستورهای صریح پیشوای بزرگ اسلام را زیر پا گذاشتند، تا آنکه پیامبر اسلام دیده از جهان فروبست. (12)
بسیج سپاه اسامه، تدبیر پیامبر برای آینده ی امت بود، ولی بر اثر توطئه ی منافقان و مسلمانان مختلف، این برنامه اجرا نشد و سپاه اسامه تا واپسین روز حیات رسول خدا از اردوگاه حرکت کرد. پس از رحلت پیامبر، ابوبکر که با تمهیداتی بر مسند خلافت تکیه زده بود، از دستور درمانده ی خود، اسامه، سرپیچی کرد و با سپاه همراه نشد.
اسامه نیز از بیعت با ابوبکر خودداری کرد و به سامان بخشیدن سپاه برای حرکت به سوی شام پرداخت.
پس از ماجرای سقیفه، عمر به ابوبکر گفت: «بدون لحظه ای تأخیر، باید برنامه ای به اسامه بن زید بنویسی تا به سویت آمده، با تو بیعت کند؛ چون بیعت شخصی همچون اسامه بسیار مؤثر و مهم است».
ابوبکر نامه ای به این شرح برای اسامه نوشت: «از ابوبکر، خلیفه ی رسول خدا، به اسامه بن زید. به محض رسیدن نامه ی من، با همه ی همراهانت به سوی من حرکت کن؛ چرا که مسلمانان گرد من آمده اند و مرا به منزله ی خلیفه و رئیس مسلمانان برگزیده اند. شما نیز مخالفت نکنید تا به آنچه انتظارش را ندارید برسید. با من مخالفت نکن، و گرنه برای تو گران تمام می شود؛ والسلام».
اسامه در پاسخ، نامه ی تندی نوشت و در آن به ابوبکر اعتراض کرد. پاسخ وی چنین بود:
از اسامه بن زید، فرمانده ی منتخب رسول خدا (ص)، به ابوبکر بن ابی قحافه.
نامه ی تو به دستم رسید، ولی آغاز و پایان آن با هم متناقض است؛ زیرا در آغاز نامه نگاشته ای که به من خلیفه ی رسول خدا (ص) هستم و در پایان ادعا کرده ای که مسلمانان به سوی من آمده و مرا رئیس و خلیفه ی خود کرده اند. (13) اما این را فراموش کردی و دچار غفلت شدی که من و همراهانم نیز از جمله ی مسلمانان هستیم. به خدا سوگند، هرگز امارت و خلافت تو را نمی پذیرم. آگاه باش و درست بیندیش. حق را به صاحب آن واگذار و خلافت را به صاحبش بسپار.
آیا به این زودی پیمان رسول خدا (ص) را در روز غدیر فراموش کردی؟ مراقب باش با علی مخالفت نکنی، و گرنه با خدا و رسولش (ص) و خلیفه ای که پیامبر برای تو و رفیقت تعیین کرده است، مخالفت کرده ای.
مگر نه این است که رسول خدا (ص) تا واپسین ساعت عمر خود، مرا از این سمت عزل نکرد؟ چرا تو و رفیقت بدون اجازه ی من در مدینه ماندید و از دستورهای من سرپیچی کردید؟ (14)
وقتی این پاسخ مستدل و کوبنده به دست ابوبکر رسید، به اندازه ای در او تأثیر گذاشت و وی را تکان داد، که خواست از خلافت استعفا کند، ولی عمر او را دل داری داد و گفت: پیراهنی که خدا برای قامت تو دوخته است از تن در نیاور، وگرنه پشیمان خواهی شد. باید به هر وسیله ی ممکن، او را خاموش کرد تا موجب اختلاف نشود».
با وجود سرپیچی این عده، اسامه فرمان رسول خدا (ص) را اجرا کرد و در سرزمین «ابنی» به سپاه دشمن حمله برد. او آنان را شکست داد؛ گروهی را اسیر کرده؛ قاتل پدرش را کشت و با فتح و پیروزی درخشان به مدینه بازگشت. مسلمانان در بیرون مدینه از وی استقبال گرم و پرشور کردند.
وقتی اسامه از مأموریتی که پیامبر اسلام در اواخر عمر به وی داده بود، به مدینه بازگشت، نخست به منزل علی بن ابی طالب (ع) رفت و گزارش جنگ و ماجرای نامه های ابوبکر را با آن حضرت در میان گذاشت. وقتی دریافت که به زور و اجبار از علی (ع) بیعت گرفته اند، او نیز در ظاهر با ابوبکر بیعت کرد. او بنابر برخی مصالح، به ظاهر با حکومت غاصب همراهی می کرد.
اسامه بن زید؛ پیرو خاندان ولایت و امامت
اسامه، اگرچه از همان آغاز در صف یاران امیر مؤمنان نبود، در پایان عمر حامی حق شد و بعدها به سوی آن حضرت بازگشت. به همین دلیل، خاندان پیامبر او را ستوده اند.امام محمد باقر (ع) فرمود: «آیا می خواهید بگویم چه کسانی خلافت امیر مؤمنان علی (ع) را نپذیرفتند؟»
گفتند: «بلی». حضرت فرمودند: «یکی از آنان اسامه بن زید بود. او نخست خلافت امیر مؤمنان، علی (ع) را نپذیرفت، ولی بعدها روش خود را تغییر داد و به سوی علی (ع) بازگشت».
امام آن گاه فرمود: «اسامه را جز به نیکی یاد نکنید». سپس افزود: «ولی محمد بن مسلمه و عبدالله بن عمر با امیرمؤمنان بیعت کردند و سپس آن را شکستند و تا پایان عمرشان در نقض بیعت باقی ماندند». (15)
در مقابل، گروهی بر این باورند که اسامه از همان آغاز، یار امیرمؤمنان، علی (ع) بوده است. آنان دلایلی را برای این گفته می آورند که از آن جمله به چهار مورد زیر می توان اشاره کرد:
1. بنابر روایتی مشهور، اسامه به محضر امام علی (ع) آمد و خشنودی آن حضرت را به دست آورد و گفت: «اگر در دهان اژدها دست کنی، من هم چنین خواهم کرد»؛ یعنی من در همه ی پیشامدها، خواه آسان باشد و خواه ناگوار، پشتیبان و حامی شما هستم. او درباره ی امام علی (ع) می گوید: «علی بر حق است. مخالف او از رحمت خدا به دور است و ریختن خون مخالفانش جایز است»؛ (16)
2. روزی اسامه به امیر مؤمنان، علی (ع) پیغام داد: «سهم مرا از اموال مجاهدان بفرست». او افزود: «من پیوسته طرف دار تو بوده ام و اگر گرد کام شیر درنده ای بودی، من نیز خود را به تو می رساندم».
حضرت در پاسخ او نوشت: «این اموال از آن مجاهدان است، ولی من در مدینه مالی دارم. هر اندازه خواستی از آن بگیر». (17)
این ماجرا از دو جنبه اهمیت دارد:
نخست آنکه نشان می دهد، اسامه در منظر امیر مؤمنان (ع) تا چه اندازه احترام و ارزش داشته که حضرت درخواست او را رد نکرده است.
دوم میزان دقت امیر مؤمنان (ع) را در اجرای عدالت نشان می دهد؛ به گونه ای که حضرت حاضر بود از اموال شخصی خود به وی بدهد، ولی هرگز دیناری از اموال مجاهدان را که به آنان اختصاص داشت، به دیگران نمی داد؛
3- همان گونه که اشاره شد، اسامه در نامه اش به ابوبکر نه تنها با او بیعت نمی کند و او را غاصب خلافت می داند، بلکه خلافت و جانشینی پیامبر را تنها حق امیرمؤمنان، علی (ع) می داند. او با یادآوری پیمان رسول خدا (ص) در روز غدیر، به ابوبکر توصیه می کند که حق را به صاحب اصلی آن، امیرمؤمنان، علی (ع) واگذارد و خلافت را به ایشان بسپارد. اسامه تأکید می کند که از مخالفت با حضرت بپرهیزد؛ چرا که مخالفت با خلیفه و جانشین رسول خدا، در واقع مخالفت با خدا و رسول اوست؛
4- دوستی خاندان پیامبر و محبت ایشان به اسامه و دشمنی اسامه با دشمنان دودمان رسول خدا (ص) حاکی از آن است که وی از اصحاب و یاران باوفای امام علی (ع) بود. نیز آنکه نه تنها با ایشان بیعت کرد، بلکه در این بیعت، بسیار استوار و وفادار بوده است. البته در زمان ابوبکر و عمر مصالحی اقتضا می کرد که اسامه سکوت اختیار کند و برای حفظ حوزه ی اسلام و مسلمانان، به پیروی از امام (ع)، در ظاهر با آنان بسازد. به یقین این امر نیز با اجازه ی حضرت علی (ع) صورت می گرفته است.
یادآوری این نکته لازم است که اسامه از شرکت در سپاه امیرمؤمنان، علی (ع) در جنگ جمل خودداری کرد و برای این کار خود چنین عذر آورد: «من پس از کشتن مشرکی که به اسلام تظاهر می کرد؛ سوگند یاد کرده ام که با هیچ مسلمانی نجنگم».
این سوگند به زمان حیات پیامبر (ص) باز می گشت. پیامبر اسلام پس از بازگشت از جنگ خیبر، اسامه بن زید را با شماری از مسلمانان به جنگ گروهی از یهودیان ساکن در یکی از روستاهای فدک فرستاد تا آنان را به سوی اسلام و یا پذیرش شرایط ذمه دعوت کند. در میان یهودیان، شخصی به نام «مرداس» در باطن مسلمان بود، ولی بر حسب ظاهر با آنان هم صدا بود. همین که یهودیان خبر حمله ی سپاه اسلام را شنیدند، گریختند. تنها مرداس در میدان باقی ماند تا به سپاه اسلام بپیوندد. سپاه اسلام از راه رسید. وقتی مرداس سواران جنگی را از دور دید، ترسید که سپاه متعلق به مسلمانان نباشد و او را بکشند. از این روی، گوسفندانش را در غاری جای داد و خود به قله ی کوه پناه برد. وقتی که سربازان اسلام نزدیک شدند و مرداس صدای تکبیر آنان را شنید، دانست که سپاه از آن مسلمانان است. از این روی، تکبیرگویان از کوه پایین آمد و در حالی که «لا اله الا الله، محمد رسول الله» می گفت، نزد مسلمانان رفت و به شیوه ی اسلام، سلام کرد. ولی اسامه پنداشت که او برای نجات جانش به اسلام تظاهر می کند. از این روی، او را با شمشیر کشت و گوسفندانش را به غارت برد.
خبر پیروزی مسلمانان به پیامبر (ص) رسید، و حضرت را بسیار خوش حال کرد. سربازان اسلام به مدینه بازگشتند و به محضر پیامبر رفتند تا به ایشان گزارش نظامی دهند. همین که پیامبر ماجرای قتل مرداس را از اسامه شنید، سخت اندوهگین و متأثر شد و او را توبیخ کرد. پیامبر به وی فرمود: «تو مسلمانی را کشتی!»
اسامه ناراحت شد و عرض کرد: «این مرد از ترس جان و برای حفظ اموالش به اسلام اظهار کرد».
پیامبر اکرم (ص) فرمود: «تو که از درون او آگاه نبودی، چه می دانی؟ شاید به راستی مسلمان شده بود».
در این هنگام آیه ی زیر نازل شد و به مسلمانان هشدار داد که به خاطر غنایم جنگی و مانند آن، هیچ گاه سخن کسانی را که به اسلام اظهار می کنند انکار نکنند، بلکه هر کس چنین کرد، باید سخنش را پذیرفت: (18)
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا ضَرَبْتُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَتَبَیَّنُوا وَ لاَ تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَیْکُمُ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغَانِمُ کَثِیرَةٌ ...؛ (19) ای کسانی که ایمان آورده اید، هنگامی که در راه خدا گام می زنید (و برای جهان به سفری می روید) تحقیق کنید، و برای اینکه سرمایه ی ناپایدار دنیا (و غنایمی) را به دست آورید، به کسی که اظهار صلح و اسلام می کند، نگویید: "مسلمان نیستی"؛ زیرا غنیمت های فراوانی (برای شما) نزد خداست.
اسامه گفت: «ای پیامبر، در حق من استغفار کن تا خدا گناه مرا ببخشد». پیامبر (ص) فرمود: «چگونه برایت استغفار کنم، در حالی که تو مسلمانی را کشته ای؟!»
اسامه می گوید:
پیامبر چندین بار این جمله را تکرار کرد و من آنقدر ناراحت و پشیمان شدم که آرزو کردم: ای کاش آن روز، نخستین روز مسلمانی من بود و پیش تر در آن جنگ شرکت نمی کردم و مرداس به دست من کشته نمی شد!
سپس پیامبر برای من سه بار استغفار کرد و آن گاه فرمود: «برده ای را در راه خدا آزاد کن».
عرض کردم: «عهد می کنم که پس از این، هیچ مسلمانی را نکشم». (20)
اسامه از آن پس به عهد خود وفادار بود و دلیل شرکت نکردن وی در جنگ های امیر مؤمنان، علی (ع) همین مسئله بود. امام علی (ع) نیز او را به سبب این سوگند (اگرچه بی پایه بود) معذور شمرد و به حاکم مدینه نوشت: «از بیت المال چیزی به سعد و پسر عمر (21) نده، ولی من اسامه را در سوگندی که یاد کرده، معذور می دارم». (22)
اسامه در حدود هفتاد سال عمر کرد و پس از گذراندن عمری پربرکت و سراسر افتخار، چشم از جهان فروبست. او را زیر نظر سید و سالار شهیدان، ابا عبدالله الحسین (ع) در سرزمین حجاز به خاک سپردند.
مأموریت آوردن دختران پیامبر خدا (ص) از مدینه
زمانی که بر اثر سخت گیری های مشرکان، ماندن در مکه برای تازه مسلمانان غیر ممکن شد، رسول اکرم (ص) از سوی خدا به پیروانش اجازه داد که به سوی یثرب مهاجرت کنند. هنگام صدور دستور هجرت، زید نیز به تنهایی همراه با دیگر مسلمانان به یثرب رفت و همسر او «ام ایمن» و فرزندش اسامه در مکه باقی ماندند. می گویند، زید پس از آمدن به مدینه در خانه ی یکی از انصار به نام «کنازبن حصن» اقامت کرد. در نخستین سال هجرت، پس از آنکه مسلمانان مهاجر در مدینه سروسامان گرفتند، پیامبر اکرم (ص) تصمیم گرفت دختران و همسرش «سوده» را که هنوز در مکه بودند، به مدینه منتقل کند. از این روی، زیدبن حارثه و ابورافع را برای آوردن ایشان به مکه فرستاد. آن حضرت برای انجام این مأموریت، دو شتر و پانصد درهم پول به آنان داد. زید میان راه مکه و مدینه در منزلی به نام «قدید» سه شتر خرید و به مکه برد و دختران و همسر رسول خدا (ص) را به همراه «ام ایمن» و پسرش اسامه به مدینه آورد. (23)پی نوشت ها :
1- محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج1، ص212.
2- احزاب (35)، 37.
3- شهاب الدین احمد بن علی بن حجر عسقلانی، الاصابه فی تمییز الصحابه، ج1، ص563؛ عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص225.
4- احزاب (33)، 50.
5- محدث نوری، مستدرک الوسائل، ج3، ص 804.
6- عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص226.
7- احزاب (33)، 36.
8- سید محمد حسین طباطبایی، المیزان فی تفسیر القرآن، ترجمه ی موسوی همدانی، ج16، ص322.
9- سید علی خان مدنی، الدرجات الرفیعه، ص 440؛ عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج1، ص 641؛ یوسف بن عبدالله بن محمد بن عبدالبر القرطبی المالکی، الاستیعاب فی الاسماء الاصحاب، ج1، ص34.
10- عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، الکامل فی التاریخ، ج2، ص317؛ ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج4، ص 253.
11- عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، الکامل فی التاریخ، ج2، ص 321.
12- این ماجرا و خودداری رجال سیاسی و بزرگان مدینه از حرکت با سپاه اسامه، به بهانه ی جوانی وی و تأکیدهای پی در پی پیامبر در این زمینه از موارد مسلم تاریخ اسلام است و مورخان آن را با اندکی اختلاف در کتب خود آورده اند. البته برخی می گویند روز حرکت سپاه، هم زمان با روز وفات رسول اکرم (ص) بود و فرمانده ی لشکر و ابوبکر و عمر برای خداحافظی آمدند، اما زمانی که وضع پیامبر را دیدند از رفتن سر باز زدند. ولی برخی دیگر می نویسند: گزارش وفات پیامبر به اردوگاه رسید. از این روی آنان به مدینه بازگشتند (برای آگاهی بیشتر ر.ک: محمد بن سعد، طبقات الکبری، ج4، ص65؛ سید علی خان مدنی، الدرجات الرفیعه، ص 441؛ احمدبن محمد بن واضع الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه ی محمد ابراهیم آیتی، ج2، ص103؛ ابن کثیر الحنبلی، البدایه و النهایه، ج5، ص222؛ شیخ محمد یوسف کاندهلوی، حیاه الصحابه، تحقیق شیخ ابراهیم محمد رمضان، ج1، ص 628.
13- یعنی اگر خلیفه ی پیامبری، دیگر انتخاب مردم چه معنا و مفهومی دارد، و اگر مردم تو را برگزیده اند، پس خلیفه ی مردمی نه خلیفه ی پیامبر!
14- ابومنصور احمدبن علی بن ابی طالب، الاحتجاج علی اهل اللجاج، ج1، ص 60.
15- محمدبن حسن طوسی، اختیار معرفه الرجال (رجال کشی)، تصحیح و تعلیق حسن مصطفوی، ص41؛ محمد تقی التستری، قاموس الرجال، ج1، ص 468؛ ابوالحسن علی بن الحسین المسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج3، ص15.
16- سید محسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج10، ص 319.
17- سید علی خان مدنی، الدرجات الرفیعه، ص 445، به نقل از: زمخشری، ربیع الابرار.
18- ابوعلی فضل بن حسن طبرسی، مجمع البیان، تصحیح سیدهاشم رسولی محلاتی، ج3، ص 163؛ محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج19، ص 147 و ج21، ص11 و ج22، ص92؛ محدث نوری، مستدرک الوسائل، ج16، ص 79.
19- نساء (4)، 94
20- سید علی خان مدنی، الدرجات الرفیعه، ص 444؛ شیخ محمد یوسف کاندهلوی، حیاه الصحابه، تحقیق شیخ ابراهیم محمد رمضان، ج2، ص 675؛ محمد بن سعد، طبقات الکبری، ج4، ص 69.
21- در ماجرای جنگ جمل، محمد بن مسلمه، سعدبن ابی وقاص، عبدالله بن عمر و اسامه بن زید از شرکت در سپاه امیر مؤمنان، علی (ع) خودداری کردند، ولی اسامه بعدها به صف یاران امیر مؤمنان پیوست و به حقانیت آن حضرت اعتراف کرد. امام از دشمنان او تبرّا جست و به مخالفانش لعنت فرستاد (محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج8، ص439).
22- محمدبن حسن طوسی، اختیار معرفه الرجال (رجال کشی)، تصحیح و تعلیق حسن مصطفوی، ص 41.
23- محمدبن جریر الطبری، تاریخ الطبری، ج2، ص 400.