(ماجرای) ایران بزرگترین شکست دولت کارتر بود. در مقایسه با موفقیت تلاشهای صلح کمپ دیوید یا عادی کردن روابط با چین، و اتخاذ یک موضع قاطعانهتر در قبال اتحاد شوروی، که همگی نقاط عطف مهم و سازندهای بودند، سقوط شاه از نظر استراتژیک برای ایالات متحده آمریکا و از نظر سیاسی، برای کارتر، یک مصیبت به شمار میرفت. شاید از نظر تاریخی مصیبت مذکور اجتنابناپذیر بود، موج بنیادگرایی اسلامی بیش از حد قدرت داشت، و شاید نمیشد شاه را از جنون خود بزرگ پنداری، و در نهایت بیارادگیاش نجات داد، اما عقیده من بر این است که ما میتوانستیم از جانب آمریکا کار بیشتری انجام بدهیم. جبر تاریخ تنها پس از واقعیت تحقق پیدا میکند.
بحران ایران تصمیمگیران ایالات متحده را با دو سئوال عمده مواجه ساخت:
1. ماهیت منافع حیاتی ما در ایران چه بود، و بنابراین چه چیزی در معرض خطر قرار داشت که میبایست به عنوان اولین اولویت خودمان از آن محافظت کنیم؟
2. چگونه میشد در یک کشور سنتی که در آن قدرت مطلقه شخصی، رویارویی یک وضع فزاینده انقلابی قرار گرفته بود، ثبات سیاسی را حفظ کرد؟
این دو موضوع لب و لباب مباحثات درونی ما را تشکیل میداد، هرچند که این مباحثات همیشه بطور رسمی بر روی این موضوعات متمرکز نبود، و عدم توافق دربارة راهحلهائی که میبایست بکار گرفته شود، اساساً از پاسخهای ضمنی و آشکار متفاوت به این دو سئوال عمده ناشی میگردید.
پاسخ من به این سؤال اول اساساً یک پاسخ ژئوپولتیک (جغرافیایی سیاسی) بود و بر اهمیت ایران برای حفظ منافع آمریکا و مهمتر از آن حفظ منافع غرب در منطقه نفتی خلیجفارس تمرکز داشت. «جیمز شلزینگر» و «چارلز دونکن» نیز در این نگرانی من بیش از همه سهیم بودند. در خلال مباحثات خودمان، اغلب احساس میکردم که سایروس ونس وزیر امور خارجه و یا وارن کریستوفر معاون وزیر، یا «دیوید نیوسام» معاون دیگر او، در عین حالیکه مایل به رد نقطه نظر من نبودند، بیشتر خود را به افزایش دمکراتیزه کردن جو ایران مشغول میداشتند و از دست زدن به هرگونه اقدام، چه از جانب آمریکا یا ایران، به این بهانه که ممکن است اثر منفی به بار آورد هراس داشتند.
هنگامی که بحران به مرحله حاد خود رسید، ذهن این مقامات وزارت خارجه به تخلیة آمریکاییها از ایران معطوف گردید تا افزایش نگرانی درباره موقعیت آمریکا در ایران. البته من هم با این نگرانی آنها سهیم بودم، اما با وجود این با اولویتهای آنان موافق نبودم. بدین ترتیب رئیسجمهور (کارتر) توسط این مشاوران و شاید هم در اثر تضاد میان عقل و احساسات خود، در جهت مخالف کشیده شد. این عدم توافق به نوبه خود بحث بر روی سئوال دوم را تشدید کرد. من هم، همانند «کرین برنتن» مورخ محترم انقلابها، قویاً احساس میکردم که انقلابهای موفق از جمله نوادر تاریخی هستند، اما پس از اینکه به وقوع به پیوندند اجتنابناپذیر خواهند شد، و نیز احساس میکردم که یک رهبری پا بر جا با به نمایش گذاردن اراده و عقل میتواند از ترکیب بهموقع فشار و امتیاز، اپوزیسیون (مخالفان) را خلع سلاح کند. در رابطه با نقش محوری شاه در سیستم قدرتی که صرفاً شخصی بود، من معتقد بودم که تضعیف عمدی پادشاهی که از همه جانب تحت فشار آمریکا برای دادن امتیاز بیشتر به مخالفان خود قرار گرفته بود، تنها به افزایش بیثباتی و نهایتاً ایجاد هرج و مرج کامل منجر خواهد شد. من خود هیچ عقیدهای به طرز تفکر عجیب و قریب آمریکائیان جناح لیبرال، که میگویند راهحل یک موقعیت انقلابی ایجاد ائتلاف میان طرفهای ستیزه جوست، نداشتم، آن هم طرفینی که برخلاف سیاستمداران داخلی آمریکا، نه تنها روحیه سازش ندارند بلکه (به ویژه همانند قضیه ایران) شدیداً از یکدیگر متنفر میباشند.
مخالفان من گمان میکردند که راه مقابله با اوضاع ایران، کاهش اقتدار شاه، حرکت سریع به جانب «حکومت متکی بر قانون اساسی»، و برقراری سازش میان جناحهای متخاصم از طریق یک دولت ائتلافی است. اما من هرگز نفهمیدم که تبدیل شاه به یک پادشاه متکی به قانون اساسی از نوع سوئیس و انگلستان چگونه میتواند تودههای به پا خاسته را آرام کند. در رابطه با همین طرز تلقی و روش بود که در اکتبر 1978 (مهرماه 57) هم وزارت خارجه و هم «ویلیام سولیوان» سفیر آمریکا در تهران، حتی با ارسال وسایل کنترل اغتشاشات جمعی برای دولت ایران مخالفت کردند، زیرا گمان میکردند که ارسال این وسایل احتمالاً مانع پیشرفت پروسه برقراری سازش در ایران خواهد گردید. به تدریج که بحران آشکارتر میشد برایم مشخص گردید، که دستاندرکاران عمدة وزارت خارجه و به ویژه «هنری پرشت» رئیس کرسی ایران در این وزارتخانه، تحتانگیزه تنفر عقیدتی از شاه، به سادگی خواهان خلع او از قدرت بودند.
به نظر من، سیاست برقراری سازش و اعطای امتیازات به مخالفین، به شرطی میتوانست مؤثر واقع شود، که این سیاست دو یا 3 سال قبل از آن، یعنی قبل از اینکه بحران از نظر سیاسی به یک مرحله حاد برسد، اتخاذ میگردید. (اما به هر حال مشخص نیست که آمریکا چگونه میتوانست یک راهحل احتیاطی و پیشگیریکننده را که بتواند از ایجاد یک بحران آشکار جلوگیری نماید، به ایران تحمیل کند). اما هنگامی که بحران تبدیل به کشمکش اراده و قدرت شد، اختیار برقراری سازش و آشتی به دست کسانی افتاد که مصمم بودند یک انقلاب کامل و تمام عیار صورت بگیرد در طی بحران ایران، سیاست ما کم و بیش از نظر لفظی، بیشتر منعکسکننده روش و خواستهای من بود، هرچند که موضع وزارت خارجه عموماً نامعلوم و مبهم باقی ماند. اما این سیاست توسط سفیر آمریکا در تهران برای شاه، و شاید هم توسط وزارت خارجه برای سفیر، به شکل فرمولهای مبهم تعبیر میگردید. شاه هرگز آشکارا به اتخاذ موضع محکمتر و قاطعتر تشویق نمیشد، و اطمینانها و قوت قلبهای حمایتآمیز آمریکا به او، با توصیههای همزمان مبنی بر پیش رفتن به سوی دمکراسی واقعی همراه بود، و ائتلاف با اپوزیسیون همیشه بعنوان یک هدف دلخواه به وی توصیه میگردید. البته نباید گفت که ایران را وزارت خارجه از دست داد، زیرا اسناد موجود به درستی نشان میدهد که شاه از جانب کارتر و من به قدر کافی برای اتخاذ یک موضع محکمتر، البته، به شرطی که او میل و اراده یک چنین کاری را میداشت، مورد تشویق قرار گرفته بود. اما او میتوانست برای اجرای آن چیزی که بطور دائم و مؤثر انجامش نداده بود، یعنی بکارگیری قدرت و سپس آغاز اصلاحات لازمه، بیشتر تحت فشار گذاشته شود. نتیجهای که به بار آمد، تراژدی شخصی شاه و نیز مصیبت استراتژیک آمریکا و مصیبت سیاسی رئیس جمهورش بود.
مصیبت ایران، محور استراتژیک دیوار حفاظتی منطقه مهم ثروتمند نفتی خلیجفارس را در مقابل تهاجم و تجاوز احتمالی شوروی در هم شکست. مرز شمال شرقی ترکیه، مرزهای شمالی ایران و پاکستان و منطقه بیطرف افغانستان سد محکمی را ایجاد میکرد، که به هنگام از دست رفتن ایران بعنوان سنگر آمریکا، در آن شکاف ایجاد شد. اگر شاه سقوط نکرده بود، شوروی احتمالاً به این روشنی و گستاخی به افغانستان وارد نمیشد، و این منطقه بیطرف را به یک محل تهاجمی که روسها را به هدف تاریخی خودشان یعنی اقیانوس هند نزدیکتر میسازد، تبدیل نمیکرد.
شاه بینهایت از طرحهای شوروی برای افغانستان نگران بود و در طی دیدارش از واشنگتن در سال 1977، قسمت مهمی از وقت خود را در اطاق کابینه کاخ سفید به تشریح منافع مشترک آمریکا و ایران برای حفظ بیطرفی افغانستان برای کارتر صرف کرد. یک ایران نیرومند تحت حمایت آمریکا، بروشنی در موقعیتی قرار داشت که میتوانست تهاجم شوروی به افغانستان را، هم گران تمام کند، و هم از نظر بینالمللی خطرناک سازد.
در طی سالهای دهه 1960 و در آستانه کنارهگیری بریتانیا از شرق، کانال سوئز، ایران تبدیل به سرمایه استراتژیک آمریکا شد. عقبنشینی نیروهای بریتانیا، در منطقه خلیجفارس یک خلأ قدرت ایجاد کرد، و سیاست آمریکا برای توسعه توان نظامی ایران در وهله اول، و سپس عربستان سعودی و بالا بردن موقعیت سیاسی این دو کشور به عنوان دو قطب امنیت منطقهای تحت حمایت آمریکا، این خلأ را پر کرد. علیرغم رقابت میان ایران و عربستان سعودی بر سر خلیجفارس سیاست آمریکا بر این بنیان و اساس استوار بود که با توجه به هراس این دو کشور از کمونیسم اتحاد شوروی، و آرزوی مشترک آنها برای محدود کردن تمایلات طرفدار شوروی در محافل پان عربی، که بویژه در عراق آشکار گردیده بود، احتمال همکاری نزدیک با این دو کشور امکانپذیر میباشد. نقطه اوج سیاست مذکور، در تصمیم نیکسون رئیس جمهور آمریکا و هنری کیسینجر به منظور برآورده کردن آرزوی شاه برای توسعه سریع نظامی ایران از طریق ارسال سلاحهای فراوان آمریکا، متبلور گردید.
با درک مرکزیت استراتژیک ایران، ما (دولت کارتر ـ م) سیاست نیکسون را با تصویب فروش هنگفت سلاحهای آمریکا به ایران در خلال سال 1978 ادامه دادیم، و در عین حال شاه را تشویق کردیم تا جاهطلبیهای بیش از حد خود را برای مدرنیزه کردن کشورش، با در پیش گرفتن یک حرکت سریعتر به جانب حکومت دمکراسی (متکی به قانون اساسی) توام کند. دولت، واقعاً عقیده داشت که زمان آن فرا رسیده تا تمام حکومتها به دلائل اخلاقی، موضع مسئولانهتری در قبال حقوق بشر در پیش گیرند. اما انگیزة واقعگرایانه مهمی نیز در رابطه با این احساس وجود داشت. ما به این نکته واقف بودیم که اگر متحد اصلی منطقهای ما، در نظر مردم آمریکا آشکارا بعنوان یک رژیم متجاوز به حقوق بشر انگاشته میشد، علایق ما با ایران دچار صدمه میگردید. به عبارت وسیعتر، در صورتی که مدرنیزه کردن اجتماعی اقتصادی ایران، با حدی از اتوکراسی (استبداد فردی) سنتی در قبال کثرتگرایی سیاسی همراه نبود، ثبات درونی ایران از هم پاشیده میشد. اما اگرچه ما شاه را به گرایش به جانب یک سیستم قانونی تشویق میکردیم، با وجود این برنامه مشخصی نیز در مورد چگونگی شتاب و وسعت یک چنین تحول سیاسیای در نظر نداشتیم، و معتقد هم نبودیم که میبایست یک چنین برنامهای داشته باشیم. مشکل بتوان با توجه به گذشته گفت که آیا شاه به هنگام صحبت با ما ظاهراً به تقاضای دمکراتیزه کردن کشور گردن مینهاد، و یا اینکه خود یک چنین تحولی را ضروری تشخیص میداد یا نه.
منبع: اسرار سقوط شاه، برژینسکی، ترجمه: حمید احمدی، انتشارات جامی، ص 9 تا 17
بحران ایران تصمیمگیران ایالات متحده را با دو سئوال عمده مواجه ساخت:
1. ماهیت منافع حیاتی ما در ایران چه بود، و بنابراین چه چیزی در معرض خطر قرار داشت که میبایست به عنوان اولین اولویت خودمان از آن محافظت کنیم؟
2. چگونه میشد در یک کشور سنتی که در آن قدرت مطلقه شخصی، رویارویی یک وضع فزاینده انقلابی قرار گرفته بود، ثبات سیاسی را حفظ کرد؟
این دو موضوع لب و لباب مباحثات درونی ما را تشکیل میداد، هرچند که این مباحثات همیشه بطور رسمی بر روی این موضوعات متمرکز نبود، و عدم توافق دربارة راهحلهائی که میبایست بکار گرفته شود، اساساً از پاسخهای ضمنی و آشکار متفاوت به این دو سئوال عمده ناشی میگردید.
پاسخ من به این سؤال اول اساساً یک پاسخ ژئوپولتیک (جغرافیایی سیاسی) بود و بر اهمیت ایران برای حفظ منافع آمریکا و مهمتر از آن حفظ منافع غرب در منطقه نفتی خلیجفارس تمرکز داشت. «جیمز شلزینگر» و «چارلز دونکن» نیز در این نگرانی من بیش از همه سهیم بودند. در خلال مباحثات خودمان، اغلب احساس میکردم که سایروس ونس وزیر امور خارجه و یا وارن کریستوفر معاون وزیر، یا «دیوید نیوسام» معاون دیگر او، در عین حالیکه مایل به رد نقطه نظر من نبودند، بیشتر خود را به افزایش دمکراتیزه کردن جو ایران مشغول میداشتند و از دست زدن به هرگونه اقدام، چه از جانب آمریکا یا ایران، به این بهانه که ممکن است اثر منفی به بار آورد هراس داشتند.
هنگامی که بحران به مرحله حاد خود رسید، ذهن این مقامات وزارت خارجه به تخلیة آمریکاییها از ایران معطوف گردید تا افزایش نگرانی درباره موقعیت آمریکا در ایران. البته من هم با این نگرانی آنها سهیم بودم، اما با وجود این با اولویتهای آنان موافق نبودم. بدین ترتیب رئیسجمهور (کارتر) توسط این مشاوران و شاید هم در اثر تضاد میان عقل و احساسات خود، در جهت مخالف کشیده شد. این عدم توافق به نوبه خود بحث بر روی سئوال دوم را تشدید کرد. من هم، همانند «کرین برنتن» مورخ محترم انقلابها، قویاً احساس میکردم که انقلابهای موفق از جمله نوادر تاریخی هستند، اما پس از اینکه به وقوع به پیوندند اجتنابناپذیر خواهند شد، و نیز احساس میکردم که یک رهبری پا بر جا با به نمایش گذاردن اراده و عقل میتواند از ترکیب بهموقع فشار و امتیاز، اپوزیسیون (مخالفان) را خلع سلاح کند. در رابطه با نقش محوری شاه در سیستم قدرتی که صرفاً شخصی بود، من معتقد بودم که تضعیف عمدی پادشاهی که از همه جانب تحت فشار آمریکا برای دادن امتیاز بیشتر به مخالفان خود قرار گرفته بود، تنها به افزایش بیثباتی و نهایتاً ایجاد هرج و مرج کامل منجر خواهد شد. من خود هیچ عقیدهای به طرز تفکر عجیب و قریب آمریکائیان جناح لیبرال، که میگویند راهحل یک موقعیت انقلابی ایجاد ائتلاف میان طرفهای ستیزه جوست، نداشتم، آن هم طرفینی که برخلاف سیاستمداران داخلی آمریکا، نه تنها روحیه سازش ندارند بلکه (به ویژه همانند قضیه ایران) شدیداً از یکدیگر متنفر میباشند.
مخالفان من گمان میکردند که راه مقابله با اوضاع ایران، کاهش اقتدار شاه، حرکت سریع به جانب «حکومت متکی بر قانون اساسی»، و برقراری سازش میان جناحهای متخاصم از طریق یک دولت ائتلافی است. اما من هرگز نفهمیدم که تبدیل شاه به یک پادشاه متکی به قانون اساسی از نوع سوئیس و انگلستان چگونه میتواند تودههای به پا خاسته را آرام کند. در رابطه با همین طرز تلقی و روش بود که در اکتبر 1978 (مهرماه 57) هم وزارت خارجه و هم «ویلیام سولیوان» سفیر آمریکا در تهران، حتی با ارسال وسایل کنترل اغتشاشات جمعی برای دولت ایران مخالفت کردند، زیرا گمان میکردند که ارسال این وسایل احتمالاً مانع پیشرفت پروسه برقراری سازش در ایران خواهد گردید. به تدریج که بحران آشکارتر میشد برایم مشخص گردید، که دستاندرکاران عمدة وزارت خارجه و به ویژه «هنری پرشت» رئیس کرسی ایران در این وزارتخانه، تحتانگیزه تنفر عقیدتی از شاه، به سادگی خواهان خلع او از قدرت بودند.
به نظر من، سیاست برقراری سازش و اعطای امتیازات به مخالفین، به شرطی میتوانست مؤثر واقع شود، که این سیاست دو یا 3 سال قبل از آن، یعنی قبل از اینکه بحران از نظر سیاسی به یک مرحله حاد برسد، اتخاذ میگردید. (اما به هر حال مشخص نیست که آمریکا چگونه میتوانست یک راهحل احتیاطی و پیشگیریکننده را که بتواند از ایجاد یک بحران آشکار جلوگیری نماید، به ایران تحمیل کند). اما هنگامی که بحران تبدیل به کشمکش اراده و قدرت شد، اختیار برقراری سازش و آشتی به دست کسانی افتاد که مصمم بودند یک انقلاب کامل و تمام عیار صورت بگیرد در طی بحران ایران، سیاست ما کم و بیش از نظر لفظی، بیشتر منعکسکننده روش و خواستهای من بود، هرچند که موضع وزارت خارجه عموماً نامعلوم و مبهم باقی ماند. اما این سیاست توسط سفیر آمریکا در تهران برای شاه، و شاید هم توسط وزارت خارجه برای سفیر، به شکل فرمولهای مبهم تعبیر میگردید. شاه هرگز آشکارا به اتخاذ موضع محکمتر و قاطعتر تشویق نمیشد، و اطمینانها و قوت قلبهای حمایتآمیز آمریکا به او، با توصیههای همزمان مبنی بر پیش رفتن به سوی دمکراسی واقعی همراه بود، و ائتلاف با اپوزیسیون همیشه بعنوان یک هدف دلخواه به وی توصیه میگردید. البته نباید گفت که ایران را وزارت خارجه از دست داد، زیرا اسناد موجود به درستی نشان میدهد که شاه از جانب کارتر و من به قدر کافی برای اتخاذ یک موضع محکمتر، البته، به شرطی که او میل و اراده یک چنین کاری را میداشت، مورد تشویق قرار گرفته بود. اما او میتوانست برای اجرای آن چیزی که بطور دائم و مؤثر انجامش نداده بود، یعنی بکارگیری قدرت و سپس آغاز اصلاحات لازمه، بیشتر تحت فشار گذاشته شود. نتیجهای که به بار آمد، تراژدی شخصی شاه و نیز مصیبت استراتژیک آمریکا و مصیبت سیاسی رئیس جمهورش بود.
مصیبت ایران، محور استراتژیک دیوار حفاظتی منطقه مهم ثروتمند نفتی خلیجفارس را در مقابل تهاجم و تجاوز احتمالی شوروی در هم شکست. مرز شمال شرقی ترکیه، مرزهای شمالی ایران و پاکستان و منطقه بیطرف افغانستان سد محکمی را ایجاد میکرد، که به هنگام از دست رفتن ایران بعنوان سنگر آمریکا، در آن شکاف ایجاد شد. اگر شاه سقوط نکرده بود، شوروی احتمالاً به این روشنی و گستاخی به افغانستان وارد نمیشد، و این منطقه بیطرف را به یک محل تهاجمی که روسها را به هدف تاریخی خودشان یعنی اقیانوس هند نزدیکتر میسازد، تبدیل نمیکرد.
شاه بینهایت از طرحهای شوروی برای افغانستان نگران بود و در طی دیدارش از واشنگتن در سال 1977، قسمت مهمی از وقت خود را در اطاق کابینه کاخ سفید به تشریح منافع مشترک آمریکا و ایران برای حفظ بیطرفی افغانستان برای کارتر صرف کرد. یک ایران نیرومند تحت حمایت آمریکا، بروشنی در موقعیتی قرار داشت که میتوانست تهاجم شوروی به افغانستان را، هم گران تمام کند، و هم از نظر بینالمللی خطرناک سازد.
در طی سالهای دهه 1960 و در آستانه کنارهگیری بریتانیا از شرق، کانال سوئز، ایران تبدیل به سرمایه استراتژیک آمریکا شد. عقبنشینی نیروهای بریتانیا، در منطقه خلیجفارس یک خلأ قدرت ایجاد کرد، و سیاست آمریکا برای توسعه توان نظامی ایران در وهله اول، و سپس عربستان سعودی و بالا بردن موقعیت سیاسی این دو کشور به عنوان دو قطب امنیت منطقهای تحت حمایت آمریکا، این خلأ را پر کرد. علیرغم رقابت میان ایران و عربستان سعودی بر سر خلیجفارس سیاست آمریکا بر این بنیان و اساس استوار بود که با توجه به هراس این دو کشور از کمونیسم اتحاد شوروی، و آرزوی مشترک آنها برای محدود کردن تمایلات طرفدار شوروی در محافل پان عربی، که بویژه در عراق آشکار گردیده بود، احتمال همکاری نزدیک با این دو کشور امکانپذیر میباشد. نقطه اوج سیاست مذکور، در تصمیم نیکسون رئیس جمهور آمریکا و هنری کیسینجر به منظور برآورده کردن آرزوی شاه برای توسعه سریع نظامی ایران از طریق ارسال سلاحهای فراوان آمریکا، متبلور گردید.
با درک مرکزیت استراتژیک ایران، ما (دولت کارتر ـ م) سیاست نیکسون را با تصویب فروش هنگفت سلاحهای آمریکا به ایران در خلال سال 1978 ادامه دادیم، و در عین حال شاه را تشویق کردیم تا جاهطلبیهای بیش از حد خود را برای مدرنیزه کردن کشورش، با در پیش گرفتن یک حرکت سریعتر به جانب حکومت دمکراسی (متکی به قانون اساسی) توام کند. دولت، واقعاً عقیده داشت که زمان آن فرا رسیده تا تمام حکومتها به دلائل اخلاقی، موضع مسئولانهتری در قبال حقوق بشر در پیش گیرند. اما انگیزة واقعگرایانه مهمی نیز در رابطه با این احساس وجود داشت. ما به این نکته واقف بودیم که اگر متحد اصلی منطقهای ما، در نظر مردم آمریکا آشکارا بعنوان یک رژیم متجاوز به حقوق بشر انگاشته میشد، علایق ما با ایران دچار صدمه میگردید. به عبارت وسیعتر، در صورتی که مدرنیزه کردن اجتماعی اقتصادی ایران، با حدی از اتوکراسی (استبداد فردی) سنتی در قبال کثرتگرایی سیاسی همراه نبود، ثبات درونی ایران از هم پاشیده میشد. اما اگرچه ما شاه را به گرایش به جانب یک سیستم قانونی تشویق میکردیم، با وجود این برنامه مشخصی نیز در مورد چگونگی شتاب و وسعت یک چنین تحول سیاسیای در نظر نداشتیم، و معتقد هم نبودیم که میبایست یک چنین برنامهای داشته باشیم. مشکل بتوان با توجه به گذشته گفت که آیا شاه به هنگام صحبت با ما ظاهراً به تقاضای دمکراتیزه کردن کشور گردن مینهاد، و یا اینکه خود یک چنین تحولی را ضروری تشخیص میداد یا نه.
منبع: اسرار سقوط شاه، برژینسکی، ترجمه: حمید احمدی، انتشارات جامی، ص 9 تا 17