دهه ی 1850: گروندریسه، آن زمان و اکنون

کار مازاد توده ها دیگر شرط تکامل ثروت اجتماعی نیست همانطور که بطالت عده ای اندک، دیگر شرط تکامل توانایی های جهان شمول ذهنی آدمی نیست. در این شرایط، شیوه ی تولید که متکی بر ارزش مبادله است فرومی پاشد و
پنجشنبه، 2 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دهه ی 1850: گروندریسه، آن زمان و اکنون
دهه ی 1850: گروندریسه، آن زمان و اکنون

نویسنده: رایا دونایفسکایا
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری



 

کار مازاد توده ها دیگر شرط تکامل ثروت اجتماعی نیست همانطور که بطالت عده ای اندک، دیگر شرط تکامل توانایی های جهان شمول ذهنی آدمی نیست. در این شرایط، شیوه ی تولید که متکی بر ارزش مبادله است فرومی پاشد و فرایند بلاواسطه مادیِ تولید از نارسایی و شکل متضادش رها می شود... آنگاه سنجش ثروت دیگر نه براساس زمان کار بلکه بر مبنای وقت فراغت است.
مارکس، گروندریسه
هیچکدام از «دلایلی» را که برای تأخیر انتشار دست نوشته های 1844 به مدت یک قرن عنوان می شود، نمی توان برای انتشار دیر هنگام یادداشت های 1857-1858 که اکنون در سطح جهان به نام گروندریسه معروف است، برشمرد (1). آنها یادداشت های مارکس جوان و به اصطلاح «پیشامارکسیست» نیستند که هنوز به «ایده آلیسم هگلی» آلوده بود. و گناه قصور طولانی در انتشار آنها قبل از شروع جنگ جهانی دوم را نیز نمی توان به گردن سوسیال دمکراسی رفرمیست نهاد. چرا که دست کم از اواسط دهه ی 1920، این دست نوشته ها متعلق به مؤسسه ی مارکس - انگلس - لنین بودند که رییس آن، ریازانف (2)، با غرور در آن زمان اعلام کرده بود که آنها در نخستین چاپ کامل آثار مارکس و انگلس عمده ترین مطلب خواهند بود. به هر حال، آنها پیش نویس کتابی به اهمیت سرمایه بودند که همگان آن را به عنوان بزرگ ترین اثر مارکس تصدیق می کردند.
گروندریسه، محصول نویسنده ی فعال انقلابی مانیفست کمونیست است؛ کسی که سال های دراز از «هگلیانیسم» رها شده بود؛ مارکس «ماتریالیست»، «پخته»، «اقتصاددان علمی» و نیز «سازمانده ای» مقتدر، علت تأخیرش را در آماده سازی کتاب برای چاپ چنین توضیح می دهد:
1. این اثر نتیجه ی پانزده سال تحقیق است... 2. این اثر برای نخستین بار به دیدگاهی از مناسبات اجتماعی که بسیار اهمیت دارد بیان علمی می دهد. بنابراین در مقابل حزب موظفم که اجازه ندهم این اثر با نثری سنگین و ثقیل مسموم شود... (3)
سرانجام، هنگامی که گروندریسه در 1931-1941 انتشار یافت، تنها دنیای کمونیست در مرده زاد آن مقصر نبود. این کتاب تا سال 1953 در «غرب» یعنی دوره ای که هنوز نمی توانست از کرختی ایدئولوژیکی خود بیرون آید، انتشار نیافته بود هر چند نمود توده ای بالفعل کمونیسم در غرب علاقه به پژوهش جدی و دانشورانه را به «مارکس شناسی» (4) به وجود آورده بود، رشته ای که با این همه عامدانه به مارکس جوان محدود شده بود.
و دوباره، انقلابی دیگر - این بار انقلاب چین - موجب انتشار آن شد، ابتدا بخشی که بیش از همه در ارتباط با دوران ما بود یعنی «صورت بندی های پیشاسرمایه داری» (5)، و سپس متن کامل که به همین میزان در ارتباط با انقلاب تکنولوژیک خودکارسازی (automation) به زمان ما مربوط شده بود. در آن زمان بود که راز برملا شد: کنار گذاشتن دیالکتیکی هگلی از سوی مارکس آن هنگام که به «اقتصاددان» و تئوریسین تبدیل شده بود و آنگاه که در انقلاب پرولتری شرکت کرده بود، از حقیقت به دور بود.
قبل از انتشار گروندریسه، عموماً عقیده بر این بود که به محض آنکه مارکس مبارزه ی طبقاتی را «کشف» و تئوری ارزش اضافی را تدوین کرد، دیالکتیک هگلی را کنار گذاشت. مارکسیسم رسمی، سوسیال دمکرات ها و کمونیست ها چنین القا کرده بودند. انتشار گروندریسه کذب این ادعا را نشان داد. هر چند لحن تغییر کرده، خصومت تجربه باور با دیالکتیک تغییری نکرده است. یک مورخ مارکسیست بریتانیایی غفلت از گروندریسه را ناشی از دشواری های دانشجویان جدید با «هگلیانیسم» می داند (6).
یقیناً حقیقت دارد که مارکس در هیچ جا، حتی در مقالات «مؤکد» فلسفی مارکس جوان، «هگلی» تر از این دفاتر «مؤکداً» اقتصادی اش نیست که به شکل طرح های تاریخی همه جانبه از تکامل آدمی و نه فقط سرمایه داری، از کار در آمد. و این موضوع، درست همین موضوع، است که مورخان حرفه ای را آزار می دهد، همان طور که اقتصاد آن نیز اقتصاددان حرفه ای را آزار می دهد. همان طور که اقتصاددانان نمی توانستند درک کنند که اقتصاد مسابقه ای شکست خورده را با تاریخ انجام می دهد، مورخان نیز نمی توانند آنچه را که مارکس جوان در خانواده ی مقدس بیان کرده بود، ببینند:
تاریخ کاری انجام نمی دهد؛ صاحب ثروتی عظیم نیست، «دست به جنگ نمی زند»؛ در عوض انسان، انسان بالفعل و زنده، است که عمل می کند، تصاحب می کند و [با همه چیز] می جنگد. به هیچ وجه "تاریخ" نیست که از انسان ها به عنوان ابزاری برای تحقق اهدافش استفاده می کند - گویی که شخصی باشد مجزا؛ در عوض «تاریخ» چیزی جز فعالیت انسان برای تحقق اهدافش نیست.
مارکس در دوران پختگی خود با تمام تاریخ چنین می کند، بتواره پرستی مورخان را نابود می کند و به جای آن حرکت تاریخ را دنبال کرده و از رهگذر آن مردم را به عنوان بخشی از «حرکت مطلق شدن» که تاریخ را شکل می دهند، مشخص می سازد. عدم درک گروندریسه ارتباط زیادی با «هگلیانیسم» ندارد بلکه مربوط به عدم درک از مارکسیسم مارکس است که «حاضر نیست» به یک جزم و قاعده تبدیل شود - خواه اقتصادی یا تاریخی، خواه فلسفی یا جامعه شناسی.
متأسفانه حتی محققان مارکسیست مستقل که از دیالکتیک هگلی شرمنده نیستند و گروندریسه را «تعیین کننده ترین حلقه» در تکامل مارکسیسم می دانند، نیز نگذاشته اند مارکس از زبان خود حرف بزند و در عوض برای تأیید تحلیل خود از واقعیت امروز،‌ نقل قول های پراکنده ای از آن را مورد استفاده قرار داده اند. و این برخلاف تأکید آنان است که کسی که گروندریسه را درک نکرده باشد،‌ غیر ممکن است بتواند وحدت یکپارچه ی فلسفه و اقتصاد را دریابد (7). از آنجا که واقعیت امروز ما را با تضادهایی مانند زاده شدن جهان سوم و رشد هیولاوار - خودکارسازی - که بر کشورهای پیشرفته از لحاظ تکنولوژی حاکم است روبرو ساخته، ناگزیر نیازمندیم که با دو بخش محوری گروندریسه یعنی «صورت بندی های پیشاسرمایه داری» و «ماشین آلات»، دست و پنجه نرم کنیم. (8)
1. «دوران های پیش رونده ی صورت بندی های اجتماعی»
مارکس در نامه ای به تاریخ 14 ژانویه ی 1858 به انگلس، ضمن آن که وی را مطلع می سازد که سرانجام تئوری منحصر بفرد خود را از ارزش اضافی بعد از بیش از یک دهه تحقق به انجام رسانده است، از «آش شله قلمکار» گروندریسه چنین شکایت می کند: «کل آموزه ی سود را آن طور که تاکنون وجود داشته است دور ریخته ام. کاملاً برحسب تصادف بار دیگر به منطق هگل نگاهی کردم که در روش برخورد کمک بزرگی برایم بود».
«کمکی» که مارکس به آن اشاره می کند فقط در دو فصلی که در 1859 با عنوان درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی (Zur Kritik der Politischen akonomie) انتشار داد، به کار آمده بود (9). و از این دو فصل، تنها فصل دوم یعنی «پول» از گروندریسه نقل شده، در حالی که نخستین فصل، کالاها، که مهم تر نیز است، زمانی تدوین شده بود که اثر نزدیک به انتشار بود. اما این هم مارکس را راضی نکرده بود:
بحران مالی 1857 در همان حال که محرکی برای آماده کردن بخشی از گروندریسه برای انتشار بود، به توقعاتی برای تحولات انقلابی که تحقق نیافت، دامن زد. به عبارت دیگر، آنچه حقیقتاً برای مارکس مطرح بود، تدارک تئوریک انقلاب بود. نه تنها یک دهه ی دیگر کار تئوریک بلکه اعتصابات و شورش ها و نیز زاده شدن نخستین جامعه ی بین المللی کارگران، جنگ داخلی آمریکا و بزرگ ترین رویداد سراسر زندگی مارکس یعنی کمون پاریس باید سپری می شد تا مارکس که گروندریسه را به سرمایه دگرگون ساخته بود، سرانجام از چاپ دوم (1873-1875) این اثر سترگ تئوریک به زبان فرانسه، راضی شد.
با این همه، هدف بخش حاضر دهه ی آرام 1850 است. در هیچ زمانی «کاربرد» دیالکتیک هگلی برای مارکس مطرح نبوده بلکه همواره تکامل دیالکتیکی برآمده از خودِ «سوژه» مورد توجه او بوده است. در نامه ای به انگلس، مورخ 2 آوریل 1858 (10)، نقد مارکس از لاسال درباره ی این موضوع، خالی از هرگونه ابهامی است:
او به حکم تجربه ی تلخ خود یاد خواهد گرفت که رساندن یک علم از طریق انتقاد به نقطه ای که در آن بتواند به صورت دیالکتیکی عرضه شود، کاملاً متفاوت با آن است که نظام انتزاعی حاضر و آماده ی را از منطق با کوره سوادی از آن به کار بست.
نکته ی مورد نظر، نمود پدیده ی تماماً متناقض نابسندگی و در همان حال گریزناپذیری دیالکتیک هگلی بود. هیچ آزمایشگاهی بزرگ تر از گروندریسه برای مشاهده ی این فرایند وجود ندارد.
مارکس دفترچه های 1857-1858 را به صورت مجموعه ای از تک نگاری برای خود نوشت که شامل سه «فصل» نابرابر بود. نخستین فصل شامل مقدمه ی نیمه تمام 43 صفحه ای است که کائوتسکی در سال 1903 انتشار داد. دومین فصل در مورد «پول» 105 صفحه است و به عنوان بخشی از کتاب درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی برای انتشار بازنویسی شد. در این بخش همانند کتاب منطق، به دنبال هر موضوع، «یادداشت هایی» آمده که جدل هایی بر ضد سایر تئوریسین ها است (تمام این «ملاحظات» دست کم شامل چهار کتاب می شد اما به انتهای کل سرمایه به عنوان «تئوری های ارزش اضافی» افزوده شدند). سومین و آخرین «فصل» گروندریسه، «درباره ی سرمایه» شامل 512 صفحه است و (چنان که یکی از طرح های کلی و نیز تمام مکاتبات مارکس درباره ی این موضوع نشان می دهد) هدف از آن زمینه سازی برای شش کتاب بود: سرمایه، مالکیت ارضی، کار مزدی، دولت، تجارب خارجی، بازار جهانی. اما تنها این موضوعات نبودند. همانطور که مقدمه نشان می دهد، در این بخش «روبنا» ابداً نه به عنوان پی پدیدار (epiphenomenon) بلکه به عنوان جهان شمولی هنر یونان تحلیل شده است. این طرح خام، از بسیاری جهات حاوی برداشت کامل تری از کتاب منطقی و دقیق سرمایه است. گروندریسه دیدگاه تاریخی سترگی را در قرنی نشان می دهد که در آن جهان فرهیخته، نیروهای مادی در حال گسترش را شرط، فعالیت و مقصود رهایی می دانست. این دیدگاه نه تنها جامعه ی موجود بلکه برداشتی از جامعه ی نوینی را مورد تحلیل قرار می دهد که بر نیروهای در حال گسترش انسانی استوار است. به رغم «بی شکلی» گروندریسه، گستره ی تارخی آن (11) به مارکس اجازه داد تا در جریان بحث درباره ی رابطه ی کار «آزاد» به عنوان کار بیگانه شده با سرمایه، مسئله ی جوامع پیشاسرمایه داری را مطرح کند و به آن باز گردد. مارکس با طرح این پرسش که کارگر مزدی چگونه آزاد شد، می نویسد: این موضوع خصوصاً به این معناست که کارگر از زمین که چون آزمایشگاه طبیعی اش عمل می کند، باید جدا می شد. این امر به معنای نابودی مالکیت ارضی آزاد خُرد و همچنین مالکیت ارضی جمعی مبتنی بر کمون های شرقی است (ص. 68) (12).
این بند آغازین معروف ترین بخش از اثری است که به جوامع پیشاسرمایه داری می پردازد و با زایش جهان سوم جدید به طور کلی و چین کمونیست به طور خاص شهرت یافته است. در این بخش، با تأکید مارکس بر اینکه آدمی مایل نیست که «تنها به شکل آنچه که در گذشته بوده باقی بماند بلکه در حرکت مطلق شدن است»، «حال» به محل تقاطع آینده و گذشته در تاریخ تبدیل می شود.
هیچ اندیشه ای از مارکس چون «شیوه ی تولید آسیایی»، تحریف نشده است (13)، گویی این شیوه ی تولید برای همیشه راکد باقی می ماند، در حالی که تولید سرمایه داری پیوسته به «پیشروی» ادامه داده و حتی به «سوسیالیسم» می رسد. حقیقت ندارد که مارکس در بررسی شیوه ی تولید شرقی تنها «عقب ماندگی» را در نظر داشت. برخلاف 1847 که مارکس مانیفست کمونیست را نوشت و با شناخت اندکی که از شرق داشت انقلاب های بورژوایی را به دلیل ویران کردن «دیوارهای چین بربریت» مورد ستایش قرار داده بود، در دهه ی 1850 در مخالفت کامل با جامعه ی غربی و جنگ های تحمیلی تریاک بر چین لحنی حاکی از تحقیر و خشم داشت. وی همچنین از شورش بزرگ تایپینگ (14) ستایش کرد. مارکس در 14 ژوئن 1853، در روزنامه ی نیویوریک دیلی تریبون، این قیام را چنین تحلیل کرد:
... شورش های مزمنی که تقریباً از ده سال گذشته چین را فراگرفته است، اکنون به شکل یک انقلاب سترگ درآمده است: آیا قدرت های مجری نظم [انگلستات، فرانسه و آمریکا] که می کوشند از خاندان متزلزل منچو حمایت کنند، فراموش می کنند که نفرت علیه بیگانه ها... پس از فتح کشور توسط نژاد تاتارهای منچو به نظامی سیاسی تبدیل شده است؟
عدم تحرک انسان در چین باستان، و دیوان سالاری دولتی که در مقابل هر نوع تغییر در بردگی مردم خود مقاومت می ورزید، طبعاً از آن مواردی بود که مارکس بدون کوچک ترین ترحمی به باد انتقاد و حمله می گرفت. اما این امر به معنای آن نبود که وی «طرفدار» رژیم منحصر به فرد فئودالی آلمانی بود. آنچه وی را به همه ی این مراحل تکامل علاقه مند می کرد لحظه ای بود که تضاد نیروهای تولیدی و مناسبات تولید به نقطه ی انفجاری یعنی «دوران انقلاب اجتماعی» برسد.
در همان حال، مارکس «عصر فروپاشی» را دوره ای می دانست که کارگر از تمام کیفیات به جز کار محروم شده است. جدا کردن زحمتکشان از زمین و راندن آنان به کارخانه، در تاریخ صفحه ای طلایی به شمار نمی آید و کارگران به هر طریق ممکن کوشیدند تا در مقابل آن مقاومت کنند:
تاریخ این واقعیت را ثبت می کند که ابتدا گدایی، آوارگی و جنایت را آزمود اما سپس این جاده از طریق چوبه ی دار، قاپوق و شلاق به راه باریکی ختم شد که بازار کار انتهای آن بود (از این روست که حکومت های هنری هفتم و هشتم و غیره چون شرط های وجود سرمایه تلقی می شوند) (ص. 111).
روشن است که «جامعه ی جدید» هنگام زایش سرمایه داری، عصر طلایی کار تلقی نمی شود. یقیناً درست عکس آن صادق است. در هیچ کدام از آثار مارکس در این باره تردیدی وجود ندارد. این تغییر رویکرد به شیوه ی تولید آسیایی میان اواسط دهه ی 1840 و اواسط دهه ی 1850، نه «خیانت» بلکه حرکت بالفعل و رو به پیش شناخت و تئوری های مارکس بوده است.
مارکس در گروندریسه تأکید می کند که «تاریخ آسیا همانا وحدت تفکیک ناپذیر شهر و روستا است» که با ترکیب کشاورزی و مانوفاکتور و در نتیجه با «وحدتی خودکفا» نیاز اندکی به تجارت و یا پیشرفت فردی دارد. مارکس بارها و بارها تأکید کرد که با ترکیب کشاورزی و صنعت و بنابراین با رسیدن به خودکفایی، این «دهکده های خودگردان»، هر چند بی آزار به نظر می رسیدند، اما همیشه بنیاد استبداد شرقی بوده اند. چنان که می بینیم نه تنها استبداد شرقی بلکه بَدْویَّت کمون نیز به پیدایش «بالاترین وحدت»، «پدر» و «مستبد» انجامید. همین موضوع است که آن را به جامعه ی بسته ای تبدیل می کند که در آن جماعت چون «یک دولت» و دولت چون «سرآمدترین زمین دار» می تواند «تمرکز قدرت را از طریق کارهای آبیاری زیر نظر خود» تحقق بخشد. علاوه بر این، نبود مالکیت خصوصی و سلطه ی دیوان سالاری دولتی بر کار مازاد کمون، این حکومت را تداوم می بخشید.
نکته ی مورد نظر مارکس این است که «انسان تنها از طریق فرایند تاریخ فردیت می یابد. او در اصل چون موجودی نوعی، موجودی قبیله ای، حیوان گله... جلوه می کند» (ص. 96).
مارکس تمام این ملاحظات ژرف را تقریباً به عنوان حواشی صرف برای دلمشغولی عمده اش یعنی تحلیل تکامل سرمایه داری نوشته است. هر چند این ملاحظات می توانست پایه ای برای تئوری کشورهای توسعه نیافته باشد، کمونیست ها براساس ملاحظات کاملاً متفاوتی با تئوری مارکسیستی یا انقلاب جهانی، آنها را تغییر داده اند تا برای خط مشی سیاسی خود پشتیبان بتراشند. هدف ضد کمونیست های حرفه ای تا جایی که اساساً محققی از آنان به این مسائل علاقه داشت، این بود که با شرح و بسط نظریه ای مانند استبداد شرقی کارل ویتفوگل (15) که نقطه مقابل نظر مارکس است، مارکس را به «خیانت» به نظرات اولیه اش متهم کنند.
2. «دستگاه خودکار» و کارگر
چنان که می بینیم، دفاتر اقتصادی 1857-1858، در دوران «پختگی» تئوری «علمی» مارکس، به جای آنکه از آثار مارکس جوان، «فیلسوف» جوان، فاصله گرفته باشد، در حقیقت به همان اندازه ی دوران پیش از گسست شناخت شناسی (epistemological break) مارکس، «هگل گرا» مانده است. چنان که مارکس بیان کرد، بازخوانی منطق هگل بی شک تصادفی بود. اما تحلیل منطقی و موشکافانه ی مارکس بر مبنای دیالکتیک هگلی از فرایند مبادله، تولید و گردش صرفاً «لاس زدن» تلقی نمی شود. (16) درست برعکس! در نامه ی 14 ژانویه ی 1858، که در آن از «خدمت بزرگ» منطق به خود سخن می گوید، همچنین متذکر می شود:
اگر دوباره برای چنین کاری وقت داشته باشم، بسیار علاقه مندم که برای درک آدم های معمولی در دو یا سه صفحه ی چاپی توضیح دهم که در روشی که هگل کشف کرد اما در همان حال آن را درعرفان پوشاند، چه چیزی عقلانی (rational) است.
با این همه عرفان نبود که تکامل دیالکتیکی را در قلمرو اقتصادی محدود کرد. مشکل در خود موضوع نهفته بود. به عبارت دیگر، تا زمانی که خود "سوژه" (پرولتاریا) دیالکتیک را آن گونه که از عمل سربرمی آورد، از نو خلق نکند و یا دوباره باز نیافریند، هیچ حرکت رو به پیشی در کار نخواهد بود. این موضوع در هیچ جا بیش از بخش مربوط به ماشین آلات آشکار نیست.
همانطور که زایش جهان سوم ضرورت جدید برخورد با بخش مربوط به جوامع پیشاسرمایه داری را مطرح کرد، تکامل تولید خودکار در کشورهای پیشرفته از نظر تکنولوژی نیز توجه را به بخش مربوط به ماشین آلات معطوف داشت. این دو بخش با هم قابل مقایسه نیستند، نه به این دلیل که موضوعات اصلی متفاوت هستند بلکه به این خاطر که مارکس تاریخ جوامع پیشاسرمایه داری را بازبینی نکرد (17). اما از بازبینی بخش ماشین آلات در دهه ی میان تحریر دفاتر 1857-1858 و بازنویسی آن در 1861-1863 و سپس انتشار سرمایه در 1867 و مجدداً در 1872-1875 دست نکشید؛ در حقیقت وی در واپسین روزهای زندگیش نیز هنوز در حال نگارش یادداشت هایی در این مورد بود.
علاوه بر این، هیچکدام از این «بازنویسی ها» نه برای گردآوری "واقعیت ها" ی (Facts) بیشتر و نه حتی از آن کمتر برای «فرمول بندی های» جدید اندیشه بود. در عوض، این بازنویسی ها به اقدامات کارگران در دهه ی 1860 مربوط بود که با سکون دهه ی 1850 مغایرت داشت. به این ترتیب، آخرین کلام درباره ی موضوع ماشین آلات نه در گروندریسه بلکه در سرمایه یافت می شود. مقصودم این نیست که تحلیل مارکس در گروندریسه نادرست است، بلکه هنوز به اندازه کافی مشخص نیست. نه تنها حقیقت همیشه مشخص است بلکه خصلت دیالکتیک و "سوژه" [پرولتاریا] تقلیل ناپذیر است. حقیقت ساده و عمیق این است که طبعاً مبارزات طبقاتی بالفعل در سال های پرتلاطم دهه ی 1860 بالاترین شدت را داشتند.
بدین سان، برخلاف تأکید [سرمایه] بر ماشین آلات به عنوان «هیولا» که کارگران بر آن چیره خواهند شد، در گروندریسه ضمن تأکید زیاده از حد بر ماشین آلات به عنوان فراهم آورنده ی پایه ی مادی برای اضمحلال سرمایه، کارگران کنار خط تولید چون «تنظیم کننده ی» آن تلقی می شوند. بنابراین، برخلاف شرح گویای سرمایه از مقاومت کارگران در برابر نظم و انضباط سرمایه در فرایند خود تولید، در گروندریسه هنوز بر شرایط مادی برای لغو کشمکش و تضاد تأکید می شود. به این ترتیب، تا وقتی که مبارزه ی بالفعل طبقاتی در محل تولید را به چشم ندیده ایم، تضاد «عام» سرمایه و سقوط نرخ سود به صورت جزیی کامل کننده در «سرنوشت کارگران» گنجانده نمی شود. گرچه مارکس در هیچ زمان گسترش نیروهای مادی را شرط، فعالیت و هدف آزادی نمی دانست، حقیقت ساده این است که در گروندریسه بخشی را درباره ی تکنولوژی «به معنی واقعی کلمه» به وجود آورد و پس از آن از ساختار کلی اثر گسست. در واقع، هنگامی که مارکس به گروندریسه برای نگارش سرمایه شکل تازه ای می داد، از همین مفهوم از تئوری گسست.
هنگام بررسی تغییرات در بخش ماشین آلات (18)، ناگزیر باید امروز را در نظر داشت. این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که با زایش خودکارسازی بالفعل، برخی از فیلسوفان مارکسیست ناگهان تحلیل گروندریسه مارکس را از آنچه او «آخرین مرحله در تکامل رابطه ی ارزشی تولید بر اساس ارزش» نامیده بود، تغییر دادند. مارکس در این قسمت به بررسی تأثیرات «دستگاه خودکار» هنگامی که تولید دیگر مبتنی بر ارزش نیست، پرداخته است. دیدگاه کنونی از تکنولوژی به گونه ای است که گویا تکنولوژی پرولتاریا را در خود «جذب» کرده است. به جای آن، بیش از پیش ضروری است که مارکس را در حین کار بر روی این بخش دنبال کنیم.
مارکس در نامه ای به انگلس در 28 ژانویه ی 1863 می نویسد: «در حال حاضر مشغول بسط فصل مربوط به ماشین آلات هستم» و،
در این مورد سؤالات بسیاری وجود دارد که در نخستین پیش نویس نادیده گرفته بودم... برای خودم به بازخوانی کامل دفترهای یادداشتم (چکیده ها) درباره ی تکنولوژی پرداختم و در یک کلاس عملی (صرفاً تجربی) برای کارگران شرکت می کنم... قوانین ریاضی را می فهمم اما ساده ترین واقعیت فنی را که نیاز به تجسم داشته باشد سخت تر از کودن ترین آدم ها درک می کنم.
چهار روز پیش از آن به انگلس نوشته بود که با دشواری زیادی روبرو است چرا که نمی فهمد «کار به اصطلاح ریسنده قبل از اختراع ماشین خودکار ریسندگی چه بوده است» و بار دیگر می پرسد: «بنابراین، در ارتباط با کل نیروها، دخالت نیروی محرک ریسنده خود را در چه چیزی بیان می کند؟»
مارکس چندین ماه قبل از طرح این پرسش ها، انگلس را با طرح مسائلی درباره ی «طبقه بندی های کارگران در کارخانه های شما» مشغول کرده بود. اما آن موقع هدف از این پرسش ها این بود که بطلان نظر آدام اسمیت را درباره ی تقسیم کار نشان دهد. اسمیت معتقد بود که آنچه در جامعه صادق است - رقابت، «استقلال»، «برابری» - در کارخانه ها هم مصداق دارد. مارکس نشان می دهد که آنچه بر تقسیم کار در کارخانه حاکم است رقابت نیست بلکه اقتدار سرمایه دار و «برنامه استبدادی» (despotic plan) آن یعنی ساختار سلسله مراتبی خود سرمایه است. با این همه، مارکس به رغم برداشت ماتریالیستی از تاریخ، همواره از این که دانشمندان و فیلسوفان در هر زمینه ای به جز تخصص خود داده های مفروض را حقیقت می پندارند، دچار حیرت می شود. به این ترتیب، در 18 ژوئن 1862 به انگلس چنین نوشت:
نکته در خور توجه این است که داروین در قلمرو حیوانات و گیاهان بار دیگر تقسیم کار، رقابت، گشایش بازارهای جدید، «اختراعات» و «تنازع بقاء» مالتوسی را در جامعه ی انگلستان آشکار می سازد. این همانا جنگ هر انسان با انسان (bellum omnium contra omnes) هابزی (19) است که با نظر هگل در پدیدارشناسی که جامعه مدنی را «قلمرو معنوی حیوانات» توصیف می کند، شباهت دارد...
مارکس اندیشه ی مشابهی را مستقیماً در بخش مربوط به ماشین آلات در سرمایه مطرح می کند:
نقاط ضعف ماتریالیسم انتزاعی علم طبیعی یعنی ماتریالیسمی که تاریخ و فرایند آن را حذف می کند، زمانی در برداشت های انتزاعی و ایدئولوژیکی سخنگویان آن آشکار می شود که فراتر از تخصص خود اظهارنظر می کنند (20).
«تاریخ و فرایندش» موجب شد تا مارکس تصمیم بگیرد بخش کاملاً جدیدی را به مبارزه برای کاهش ساعات کار روزانه اختصاص دهد، و همان نیز به مفهوم جدیدی از تکنولوژی انجامید:
می توان در باب اختراعات تاریخچه ی مفصلی نوشت که پس از 1830 تنها هدف شان تأمین سلاح سرمایه بر ضد شورش های طبقه ی کارگر بود. (21)
سرمایه داری از افزایش ساعات کار روزانه برای استخراج ساعات بی مزد کار به آنجا رسیده بود که می توانست این مازاد را طی همان کار روزانه به دست آورد. تکامل ماشین آلات با اجبار کارگران به جان کندن و همگام شدن با سرعت ماشین و کوشش برای اینکه انسان به زایده ی ماشین تبدیل شود، به این دستاورد رسید. اما این امر تنها مقاومت کارگران را شدت بخشید. مارکس تمامی اعتصابات کارگران را با تیزبینی دنبال می کرد. مشخص، مشخص، مشخص - همانا این امر خلاصه ی روش موشکافانه ای است که براساس آن مارکس کشمکش کارگران را دنبال می کرد و آن را از اضدادش یعنی تمرکز و تراکم سرمایه و تکامل ماشین آلات جدایی ناپذیر می دانست. دستگاه خودکار به نظام سازمان یافته ی ماشین آلاتی تبدیل شد که در آن هر حرکت با سازوکاری انتقالی از دستگاه خودکار مرکزی منتقل می شد؛ سرمایه از این رهگذر «عینی» می شد، حال آنکه «کارگر به زائده ی صرف شرایط از پیش موجود تولید تبدیل می شود» (22). با این همه، نه ماشین بلکه مقاومت کارگران در مقابل «حرکت یک سان کننده» و «انضباط سربازخانه ای» آن باید نظاره شود (23).
ما در دنیایی زندگی می کنیم که با دنیای توصیفی گروندریسه از ماشین آلات بسیار متفاوت است. گروندریسه گواه محدودیت دیالکتیک اما همچنین ضرورت دیالکتیک است. این محدودیت ناشی از وجود نقصان هایی در دیالکتیک «به عنوان یک روش» نیست، چه رسد به نیاز به جایگزینی آن با «ساختارگرایی» کلی و یا صورت دیگری از آن. برعکس! این محدودیت ناشی از این واقعیت است که دیالکتیک علم «کاربردی» نیست. دیالکتیک را باید از نو خلق کرد چرا که به طور خودجوش از سوژه ی در حال تکامل سربرمی آورد. در این مقطع، دقیقاً در این مقطع، بود که فرارفتن راستین و در عین حال حفظ کردن رخ می داد. بدین سان، دیالکتیک مارکسیستی از دیالکتیک هگلی فرا رفت و آن را حفظ کرد. با این همه، تا زمانی که «سوژه» یعنی پرولتاریای دهه ی 1860 دست به عمل نزده بود - اعتصابات و طغیان ها در اروپا، جنگ داخلی در ایالات متحد، بُعد سیاه - تحلیل دیالکتیکی ضرورتاً روشنفکرانه باقی مانده و به دور از پرولتاریایی بود که در آستانه ی انفجار و اعمال توده ای قرار داشت. دقیقاً به همین دلیل، همه چیز در نگاه مارکس در دهه ی 1860 متفاوت بود و بر همین اساس تصمیم گرفت تا سرمایه را «از نو» آغاز کند.
در سراسر ده بخش فصل «ماشین آلات و صنعت مدرن» در سرمایه، مارکس حتی لحظه ای هم دیالکتیک درونی یعنی رابطه ی اساسی سوژه و ابژه را که ناگزیر به تضاد آشتی ناپذیر مطلقی می انجامد، کنار نگذاشت. هنگامی که به اقتصاددان هایی حمله کرد که مدعی بودند تضادی نمی تواند وجود داشته باشد زیرا از ماشین «به معنای دقیق کلمه» تضادی بر نمی خیزد، از این ایده به شگفت می آییم که ماشین ها علاوه بر سرمایه بودن، ستمگر، سلطه جو، بهره کش، سرشار از تناقض و خودسر هستند. اما اکنون به جای اندیشه درباره ی هگل، به این دیدگاه جهانی جدید می اندیشیم. با این همه، خود مارکس کمی بعد هنگامی که تلاش جان استورات میل را برای «پیوند دادن» نظریه ی سودِ دیوید ریکاردو که بر کار به عنوان سرچشمه ی ثروت متکی بود، با نظریه ی «پاداش ریاضت» ناسو سنیور (24) به تمسخر می گیرد، به هگل رجوع می کند: «او همان قدر که با تضادهای پوچ احساس راحتی می کند با تضاد هگلی که سرچشمه ی تمامی دیالکتیک است، احساس بیگانگی می کند» (25).
اگر اقتصاد سیاسی که مارکس آن را «علمی ملال آور» (dismal science) می نامید در شکل بازسازی شده ی مارکسی اش به درک قانون حرکت صورت بندی اجتماعی سرمایه داری کمک نمی کرد، وی هرگز بیش از یک ربع قرن را به آن اختصاص نمی داد. علم بازسازی شده نه تنها به معنای آن بود که کشفیات اصیل وی کاملاً متفاوت بود بلکه همچنین این مقوله های اقتصادی راستین چنان ریشه های فلسفی داشتند که وحدت جدیدی از اقتصاد، فلسفه و انقلاب آفریده شد. عقلانیت تاریخی را که مارکس در امید مردم کشف کرد، به نوبه ی خود به این مفهوم بود که مردمان زنده با وحدت تئوری رهایی و مبارزه برای آزاد شدن هم چون یک کل واحد، به فلسفه معنا می بخشند. انسان آزاد چنان سوژه ی راستین تاریخ است که مارکس دوره ای را که زندگی می کرد و دوره ای را که ما در آن زندگی می کنیم، پیش تاریخ آدمی می دانست. تا زمانی که انسان آزاد نباشد و تمامی استعدادهای درونی اش را که جامعه ی طبقاتی، به ویژه سرمایه داری تولید کننده ی ارزش، سرکوب می کند تکامل ندهد، تاریخ راستین آدمی آغاز نخواهد شد. ما همچنین در گروندریسه حضور باشکوه بینشی منسجم از آینده را پس از فرارفتن از تولید ماشینی مبتنی بر ارزش اضافی احساس می کنیم:
... هنگامی که شکل تنگ و محدود بورژوایی کنار گذاشته شود، ثروت چه چیزی است جز... بسط مطلق گرایشات خلاقانه ی انسان، بدون کوچک ترین پیش شرطی جز تکامل تاریخی پیشین که تمامیت این تکامل را - یعنی تکامل کل نیروهای انسانی به معنای دقیق کلمه که با هیچ ملاک و معیار مرسومی سنجش پذیر نیست - به غایتی در خود تبدیل می کند... و در جستجوی آن نیست که همان بماند که گذشته شکل داده است بلکه در حرکت مطلق برای شدن است؟ (صص. 84-85).
غیر ممکن است که گروندریسه را بخوانیم و متوجه نشویم که مارکس در حال تراشیدن تئوری هایی اصیل از سنگی بکر یعنی نه تنها تئوری های اصلی اقتصاد بلکه تئوری های مربوط به کل تکامل بشر است. گویی صدای مارکس را می شنویم که با صدای بلند فکر می کند و غیر ممکن است که از ماهیت دیالکتیکی فراگیر در هر بخش از گروندریسه به عنوان مجموع و جوهر کل آن مطلع نشویم. «اقتصاد» مارکس بدون این دیالکتیک، از خون حیات بخش خویش یعنی نه تنها فلسفه ی تاریخ بلکه فلسفه ی انقلاب محروم می شد.
دیالکتیک هگلی بوته ی آزمایشی بود که در آن ماتریالیسم به فلسفه ی جهانی - تاریخی آزادی بدل شد؛ همان طور که پرولتاریا به عنوان «سوژه» ی خودرهایی بشر با گذاشتن نقطه پایانی بر تمام جوامع طبقاتی، تکامل دیالکتیکی پیش تاریخ بشر را در «حرکت مطلق شدن» به بیرون کشیدن تمام توانمندی های بالقوه ی انسان ها دگرگون ساخت.
گروندریسه بی هیچ شک و شبهه ای مسائلی بیش از این حقیقت ساده را روشن ساخته که مارکس در سنین پختگی مانند مارکس جوان، دیالکتیک هگلی را منبع تمام دیالکتیک ها از جمله دیالکتیک خویش می دانست. این واقعیت که در اینجا مطلق های هگل به خداباوری تقلیل نیافته بلکه همانند منفیّت پدیدارشناسی در جنبه ی خلاقانه شان به عنوان «حرکت مطلق شدن» تلقی می شوند، نشان می دهد که مارکس مسیری طولانی را در بازگشت خود به هگل طی کرده است. علاوه بر گسست کامل و آشکار از جامعه ی بورژوایی، جدایی از هگل نیز برای مارکس ضروری بود تا صداهای جدیدی - توده های مردم - را بشنود و همراه با آنان قاره ی جدیدی از اندیشه یعنی ماتریالیسم تاریخی را بنیان گذارد. اما هنگامی که این کار انجام شد و مارکس به طور مشخص دگرگونی اقتصاد سیاسی کلاسیک به «اقتصاد» مارکسی - فلسفه ی فعالیت انسانی، مبارزات طبقاتی و خودتکاملی کارگرانی که درصدد کسب رهایی خویش هستند - را شروع کرد، هر قدر آغازهای جدید بیشتری از درون واقعیت سربرآوردند، روش دیالکتیکی ضروری تر شد.
مارکس در حرکت مطلق شدن، روح تاریخی همیشه حاضر و آینده درونی شده در حال را، در روزگار خویش دنبال می کرد. از نظر مارکس، «ماتریالیسم» یا با واژگان دقیق تر مارکسیستی، شرایط تولید مادی، به معنای تولید و باز تولید وجود بالفعل اجتماعی انسان بود. تاریخ برای مارکس، برخلاف آنهایی که مارکس «ماتریالیست های مکانیکی» و «تجربه باوران انتزاعی» می نامید، هرگز «مجموعه ای بی روح از واقعیت ها» نبوده است. توده های در حال حرکت واقعیت را دگرگون ساخته و تاریخ را از نو شکل می دهند. تحت تأثیر این توده های آفریننده، از جمله بُعد سیاه در جنگ داخلی آمریکا، و پس از آن توده های پاریس که «در عرش ولوله افکندند»، مارکس مطالعات اقتصادی خود را به شکل کتاب سرمایه در سال های 1867-1883 کامل کرد.
جهان پس از جنگ جهانی دوم بر گروندریسه مُهر اضطرار زد زیرا در سطح جهانی در تقاطع گذشته و آینده قرار داشتیم - تکنولوژی نه «به معنای دقیق کلمه» بلکه امری مرتبط با امکان گذار از «شیوه ی باستانی تولید» به سوسیالیسم بدون عبور از سرمایه داری، و از سرگذراندن صنعتی شدن بود. در این میان نقش انسان به عنوان انقلابی یعنی هم زمان متفکر و کنش گر چیست؟ سرانجام، نه تنها مکاتبات مارکس با نارودنیک ها درباره ی موضوع کمون اسلاو به عنوان گونه ای فرعی از «شیوه ی تولید آسیایی» بلکه یکی از آخرین نوشته هایش، این موضوع را روشن می کند که وی گروندریسه را صرفاً ماده ی خامی برای سرمایه نمی دانست. مارکس در مقدمه ی خود به چاپ روسی 1882 مانیفست کمونیست به این پرسش چنین پیشگویانه پاسخ داد: اگر انقلاب روسیه به نشانه ای برای انقلاب پرولتری در غرب تبدیل شود، به نحوی که همدیگر را کامل کنند، مالکیت کمونی بر زمین در روسیه ی فعلی شاید آغازگاه تکاملی کمونیستی شود.

پی نوشت ها :

1. گروندریسه، مبانی نقد اقتصاد سیاسی (Grundrisse der Kritik der Politischen okonomie) عنوانی است که مؤسسه ی مارکس - انگلس - لنین به دفترچه های نهصد صفحه ایی 1857-1858 داده بود. گرچه ریازانف این تک نگاری های مربوط به اقتصاد را که مارکس نه به قصد انتشار بلکه برای خود نوشته بود، در اواسط دهه ی 1920 کشف کرد، تنها در 1939-1940، آن هم فقط به زبان آلمانی، در مسکو انتشار یافت. شروع جنگ جهانی دوم زمان مناسبی برای توزیع گسترده ی آن نبود. تا همین امروز متن کامل آن به زبان انگلیسی انتشار نیافته است. [متن انگلیسی گروندریسه در سال 1973 توسط مارتین نیکلاس انتشار یافت. -م.] بخش مستقلی از آن درباره ی «دوران های پیشرونده صورت بندی های اقتصادی - اجتماعی» در انگلستان در سال 1964 با عنوان صورت بندی های اقتصادی پیشاسرمایه داری (با ویراستاری و مقدمه ی اریک جی. هابسبام، ترجمه ی جک کوهن؛ نیویورک، International، 1965) انتشار یافت؛ و چاپ ناقصی از آن اخیراً انتشار یافته است: گروندریسه، ترجمه و ویرایش دیوید مک للان (نیویورک: Harper & Row، 1971).
2. ریازانف، محقق برجسته ی انقلابی، مدت ها پیش از آنکه پیروزی استالین به نحو اجتناب ناپذیری به دادگاه های ننگین و فرمایشی مسکو 1936-1938 بیانجامد، قربانی وی شده بود.
3. رجوع کنید به نامه ی مارکس به وایدمه یر در اول فوریه ی 1859، که انتشار کتابش را اعلام کرده و چنین افزوده بود: «امیدوارم یک پیروزی علمی برای حزب مان به دست آورم». ای. لئونیتوف آن قدر وقیح است که با نقل این جمله می کوشد تا تأیید از حزب کمونیست را به مارکس نسبت دهد. این تئوریسین عمده ی تجدیدنظر طلبی سال 1943 استالین در کاربرد تئوری ارزش مارکس در «جوامع سوسیالیستی»، می نویسد: «این واژه ها به نحو خیره کننده ای مشخصه ی رویکرد مارکس به کارش می باشد. وی اثر تئوریک خود را تحقق مهم ترین تکلیف خود در برابر طبقه ی کارگر و پیشاهنگ آن، حزب کمونیست، تلقی می کند». (سرمایه ی مارکس، نیویورک، International، 1946، ص. 100). در واقع، به خوبی می دانیم که نه تنها چنین حزبی در 1859 وجود نداشت، بلکه پس از شکست انقلاب های 1848، مارکس از هر نوع ارتباطی با قیل و قال های «حزبی» مهاجران پرهیز می کرد و در عوض به موزه ی بریتانیا پناه برده بود. وی تا 1864 که به تأسیس نخستین جامعه ی بین المللی کارگران کمک کرد، به کار «حزبی» نپرداخت (رجوع کنید به بخش دوم، «کارگر و روشنفکر در نقطه عطف تاریخ: 48-1861» صص. 69-77، و «جنگ و حمله به سرمایه ی مارکس»، صص. 237-239 در مارکسیسم و آزادی).
4. رجوع کنید به جمع بندی آیرینگ فتچر از «مطالعات مارکسیستی، کشف دوباره ی پسری بومی»، Survey، ژوئیه - سپتامبر 1960.
5. این بخش با همین عنوان با ترجمه ی خسرو پارسا، انتشارات دیگر، تهران 1379 به فارسی برگردانده شده است. - م.
6. هابسبام از «تحلیل درخشان» مارکس تمجید می کند اما در ضمن به شدت مدافع این نظر است که منطق بی وقفه ی درونی مارکس در تکامل تاریخی، «به معنای دقیق کلمه» تاریخ نیست. رجوع کنید به مقدمه ی او (ص. 11) بر صورت بندی های اقتصادی پیشاسرمایه داری مارکس. از این به بعد به این اثر با نقل شماره ی صفحات متن یاد شده رجوع خواهیم کرد.
7. طنز ماجرا در این است که کمونیست هایی که رژیم سرمایه داری دولتی را به عنوان «کمونیسم» جا می زنند و منتقدان کمونیسم که از این امر دفاع می کنند که کشورهای پیشرفته از لحاظ تکنولوژی انسان های تک بُعدی خلق می کنند، به بخش مربوط به ماشین آلات در گروندریسه چنگ زده اند (به ویژه رجوع کنید به «میراث مارکس: تأثیرات اجتماعی خودکارسازی» اثر ادوارد لیپینسکی در واقعیت ها و چهره های لهستان و همچنین انسان تک ساحتی اثر هربرت مارکوزه).
8. نقل قول هایی که از بخش های («تبادل کار زنده با کار عینیّت یافته»، صص. 592-600 و «سرمایه و سود؛ نقش ماشین آلات» صص. 631-650) گروندریسه نقل خواهند شد، با ترجمه ی من هستند.
9. درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی که در سال 1910 در آمریکا چاپ شد، شامل آن مقدمه در قسمت ضمیمه است، و پیشگفتار آن روشن می کند که چرا: «من مقدمه ی عمومی ای را که تهیه کرده بودم حذف کردم زیرا با تأمل دقیق تر، به نظرم می رسد که پیش بینی نتایجی که باید اثبات شود، ناراحت کننده است و خواننده ی علاقه مند به پیگیری نظراتم باید مصمم باشد که از خاص به عام بالا رود».
10. تمام ارجاعات به مکاتبات براساس تاریخ است و نه براساس محل انتشارشان، تا به این ترتیب ترجمه ی آن به هر زبانی ساده باشد.
11. در اینجا عبارت بندی مارکس چنین است: «... اقتصاددانان با تمرکز بر انتزاع سرمایه به عنوان ماده ی خام و ابزار کار، سرمایه را به عنوان عنصر ضروری تولید ارائه می کنند. حتی سوسیالیست ها نیز می گویند ما به سرمایه نیاز داریم، نه به سرمایه داران. سرمایه چون شیء محض پدیدار می گردد و نه به عنوان یک رابطه ی تولیدی...»
12. نقل قول هایی که با ذکر شماره ی صفحات در این بخش آمده مربوط به چاپ صورت بندی های اقتصادی پیشاسرمایه داری است، حال آنکه نقل قول های بدون شماره مستقیماً از گروندریسه هستند (رجوع کنید به یادداشت شماره 30 این فصل).
13. پروفسور ویتفوگل یک مقوله ی به واقع «جهان شمول» به وجود آورده که استبداد شرقی نامیده می شود. وی که از اصالت این مخلوق راضی نیست، می کوشید آن را به مارکس قبل از «خیانتش» به بینش های اولیه ی خود منتسب سازد. از طرف دیگر، جورج لیشتهام، با این که مقاله ی برجسته ای در توصیف تکامل مارکس درباره ی این موضوع داشته و اهمیت آن را برای تئوری نشان داده است («مارکس و شیوه های آسیایی تولید»، St. Anthony's Papers، جلد 14، 1963)، چنان تحت تأثیر نقش منحصر به فرد ژرمن ها یعنی اروپایی ها در تمدن قرار گرفته است که می کوشد نوشته های مارکس را درباره ی شرق در روزنامه ها نادیده بگیرد. بدین ترتیب، وی در حالی که این بخش گروندریسه را «درخشان» می داند، بسیاری از مقالات مارکس را در روزنامه ی نیویورک دیلی تریبون که از «انقلاب چین» تمجید می کند، به باد فراموشی می سپارد، گویی آنها فقط مقالاتی با تأثیر ژورنالیستی بوده اند. پس چرا مارکس مستقیماً در سرمایه به شورش تایپینگ اشاره می کند؟ (رجوع کنید به مقالاتی که مارکس برای تریبون نوشته و به صورت یک کتاب با عنوان ژورنالیسم آمریکایی مارکس و انگلس، نیویورک، New American Library، 1966، انتشار یافته است).
14. Taiping Rebellion (1851-1864)‌ قیام دهقانان چینی برای مالکیت عمومی زمین های زراعتی و علیه بردگی، سوء استفاده جنسی و بستن پاهای زنان، ازدواج های اجباری و مصرف تریاک. - م.
15. Karl Wittfogel (1896-1988) خاورشناس و مؤلف کتاب استبداد شرقی در 1957. - م.
16. منظور پی گفتار دوم مارکس (1873) بر جلد اول کتاب سرمایه است. مارکس در آنجا می گوید که «... و در مواردی در فصل مربوط به نظریه ی ارزش با شیوه ی بیان خاص او [هگل] لاس زدم». - م.
17. دونایفسکایا در اثر بعدی خود با عنوان رزا لوکزامبورگ، آزادی زن و فلسفه انقلاب مارکس، به «دفاتر قوم شناسی» مارکس درباره جوامع پیشاسرمایه داری می پردازد. این دست نوشته ها که در اواخر عمر مارکس نوشته شده بود، تا سال 1972 به چاپ نرسیده بود و در نتیجه نویسنده به هنگام نگارش فلسفه و انقلاب با آن آشنا نبود. - م.
18. فریدریش انگلس برای علاقه مندان به دنبال کردن تغییرات سرمایه در جریان بازنگری های آن، فهرستی را براساس صفحات واقعی و تغییر کرده در پیش گفتار خود بر جلد دوم سرمایه تهیه کرده است. همچنین برای بررسی منطق، دامنه، دیالکتیک و انسان باوری سرمایه رجوع کنید به صص. 90-92 و نیز دو فصل مربوط به چهار جلد سرمایه در کتاب مارکسیسم و آزادی، صص. 103-149.
19. منسوب به توماس هابز (1588-1679) و مؤلف اثر معروف لویاتان. - م.
20. سرمایه، جلد اول، زیرنویس ص. 406.
21. همان منبع، ص. 476.
22. همان منبع، ص. 421.
23. همان منبع، ص. 463.
24. Nassau Senior (1790-1864) اقتصاددان انگلیسی و نخستین استاد اقتصاد سیاسی در دانشگاه آکسفورد. - م.
25. همان منبع، زیرنویس ص. 654.

منبع: دوپره، لویی، (1382)، فلسفه و انقلاب از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو، حسن مرتضوی و فریدا آفاری، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.