نوکانتیانیسم

ایدئالیسم در واپسین دهه ی سده ی نوزدهم، در آلمان، بیش از هر چیز در شکل نوکانتیانیسم(1) پدیدار شد. هفت مکتب بزرگ را می توان برشمرد که به شیوه های گوناگون عقاید استاد (کانت) را تفسیر می کردند: 1- گرایش
يکشنبه، 5 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نوکانتیانیسم
نوکانتیانیسم

نویسنده: یوزف ماری بوخنسکی
مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی



 

الف- مکتبهای نوکانتیانی

ایدئالیسم در واپسین دهه ی سده ی نوزدهم، در آلمان، بیش از هر چیز در شکل نوکانتیانیسم(1) پدیدار شد. هفت مکتب بزرگ را می توان برشمرد که به شیوه های گوناگون عقاید استاد (کانت) را تفسیر می کردند: 1- گرایش فیزیولوژیکی، با نمایندگانی مانند هرمان هلمهولتس(2) (1821- 1894) و فریدریش آلبرت لانگه(3) (1828- 1875) که شکلهای پیشین کانت را چونان طبایع فیزیولوژیکی تفسیر می کردند. 2- گرایش متافیزیکی، با نمایندگانی چون اوتو لیبمان (4) (1840- 1912) و یوهانس فولکلت (5) (1848- 1930) که یک متافیزیک انتقادی را ممکن می داند، 3- گرایش رئالیسی، با نمایندگانی مانند آلوئیس ریل (1844- 1924) و ریشارد هوینیگزوالد(6) (1875- 1947) که بر وجود چیز درخود (شی ء فی نفسه) تأکید می کرد. 4- گرایش نسبی گرای (رلاتیویستی) گئورگ زیمل (1858-1918) که برای وی مفاهیم پیشین کانتی دارای سرشت فیزیولوژیکی و نسبی اند. 5- گرایش روانشناسی هانز کورنلیوس(7) (1863- 1947) که هر چه بیشتر به پوزیتیویسم نزدیک می شود. این پنج مکتب باید گفت بدرستی کانتیانی نبودند و اکنون دیگر کهنه و بی اعتبار شده اند. بر خلاف اینها، دو مکتب باقی مانده ی دیگر مهمتر و در دوران میان دو جنگ جهانی فعالتر بودند و به روح کانت وفادار مانده اند. این دو 6- مکتب منطقگری ماربورگ(8) و 7- مکتب نظریه ی ارزشها(یا مکتب جنوب غربی) یا مکتب بادن(9) اند. سرانجام نیز برونو باوخ، که متفکری برجسته است، به نوعی ترکیب از این دو مکتب اخیر دست یافت که از آنها در عین حال هم در می گذرد هم هر دو را گسترش بیشتر می دهد.
جنبش نوکانتیانی می توان گفت که منحصراً آلمانی است. اما در خود آلمان نیز پس از مرحله ی پرنفوذ خود در دوران پس از جنگ جهانی نخست، اکنون در حال پسرفت است. به جای آن، گرایشهای فنومنولوژی، اگزیستانسیالیسم و متافیزیکی به میان آمده اند. تسلط و فرمانروایی ناسیونال سوسیالیسم (نازیسم) ضربه ی سنگینی به آن زد، زیرا اکثریت نمایندگان آن از نژاد یهودی بودند و به شدیدترین نحوی معرض پیگرد قرار گرفتند.
ما در این بخش به نقاط اساسی عقاید و نظریات مکتب ماربورگ و مکتب بادن و برونو باوخ می پردازیم. تعداد نوکانتیان برجسته بسیار زیاد است؛ با وجود این نفوذشان به آن اندازه گسترده نیست که بتوانیم به هر یک از آنان بخشی جداگانه اختصاص دهیم. از سوی دیگر، در اینجا نیز، مانند نئوپوزیتیویسم و مارکسیسم، مسئله بر سر یک مکتب واقعی است که همه ی شاخه های آن دارای اشتراک بسیاری در اصول و روشهاست.

ب. اندیشمندان

بنیانگذار مکتب ماربورگ هرمان کوهن (10) (1842- 1918) است، که خود را با آثاری سراسر دشوار فهم درباره ی افلاطون، تاریخ و روش «بی پایان کوچک» و همچنین کانت مشهور ساخت. برخلاف او شاگرد برجسته اش پاول ناتورپ(11) (1854- 1924)، که کتابش درباره ی افلاطون، نظریه ی ایده های افلاطون، 1903، موجب شهرتش شد، توانست اندیشه های خود را در شکلی روشن و آسان فهم بیان کند. کتاب وی زیر عنوان فلسفه، مسئله و مسائل آن (12) که در سال 1911 منتشر شد، در کنار کتاب ریکرت، با عنوان موضوع شناخت(13) منتشر شده به سال 1892، بهترین راهنمای مقدماتی به نوکانتیانیسم است. نمایندگان مهم دیگر این مکتب ارنست کاسیرر(14) (1874- 1945) و آرتور لیبرت(15) (1878- 1947) اند، که هر دو به وسیله ی فعالیت گسترده ی بین المللی خود شهرت یافته اند. کارل فورلندر(16) (1860- 1928) کوشش داشت که ترکیبی از فلسفه ی اخلاق کانتی و سوسیالیستی ایجاد کند. سرانجام رودولف اشتاملر(17) (1856- 1938) چونان مهمترین چهره، نماینده ی شاخه ی فلسفه ی حقوق در چهارچوب مکتب ماربورگ بود.
مکتب بادن را ویلهلم ویندلباند(18) (1848- 1915) بنیاد نهاد که یکی از برجسته ترین مورخان فلسفه و شاگرد پیشین لوتسه بود. وی دارای استعداد درخشانی در بیان و تصویر است؛ و کتابش زیر عنوان پیش درآمدها(19) (به سال 1884) از لحاظ روشنی و زیبایی زبان بندرت مانند دارد. جانشین ویندلباند، به عنوان سرپرست مکتب، هاینریش ریکرت(20) (1863- 1936) بود که مانند استادش در روشنی بیان و دقت اندیشه مشخص بود. در میان نوکانتیان امیل لاسک (21) (1863- 1916) کسی است که نظریات آنان را تا حد زیادی به موضوع فنومنولوژی نزدیک کرد. وی در جنگ جهانی نخست، پیش از آنکه فرصت عرضه کردن آثار درخشانی را بیابد که از او انتظار می بردند، کشته شد. در میان نمایندگان برجسته ی دیگر باید از هوگو مونستربرگ(22) (1863- 1916) نام برده شود که پیش از هر چیز و اساساً به روانشناسی روی آورده بود.
برونو باوخ (23) (1877- 1942) نیز از درون مکتب بادن آغاز کرد، و به ترتیب شاگرد ریکرت، ویندلباند و نوکانتیان دیگر بود. اما فلسفه ی او در عین حال از چهارچوب این مکتب تجاوز می کند و به صورت کوششی برای ترکیب موضع مکتب بادن و مکتب ماربورگ در می آید و عناصر نوینی به میان می آورد. باوخ نیز، حتی بیشتر از مکتب بادن، زیر نفوذ لوتسه قرار دارد. وی در میان فیلسوفان معاصر از دشوار فهم ترین ایشان به شمار می رود.

ج. عقاید بنیادی مشترک

همه ی نوکانتیان به بسیاری نظریات بنیادی اعتراف دارند که سیمای کلی این مکتب را مشخص می کنند. نخست اینکه همه به کانت روی می آورند که در نظر ایشان بزرگترین فیلسوف و درست اندیشمند یگانه ی فرهنگ نوین است. بدین سان تعدادی از عقاید بنیادی وی را می پذیرند. بر این پایه، در مرحله ی نخست، ایشان روش روانشناسی و متافیزیک را نفی می کنند. متافیزیک به نظرشان ناممکن می رسد؛ و به جای روش روانشناسی، و اصولاً هرگونه روش تجربه گرایانه، روش برتر پیشین(24) باید به میان آید. طبق این روش، فلسفه اساساً عبارت است از تحلیل شرایط شناخت و خواست یا اراده. سپس، در مرحله ی دوم، ایشان همه، مانند کانت، مفهومگرایند؛ یعنی - برحسب شاخه های مکتب به شیوه های گوناگون - بینش یا شهود عقلی را منکرند. فهم برای ایشان تنها توانایی است که کل را به وسیله ی اجزاء آن بر پا سازند، و تنها دارای استعداد برهم نهادن یا ترکیب است. شناخت محتواها و ماهیات وجود ندارد. از این لحاظ تنها لاسک به نظر می رسد که استثنائاً از نفوذ فنومنولوژی بر کنار مانده باشد. سوم اینکه همه ی نوکانتیان به معنای نظریه ی شناخت واژه ایدئالیست اند: شناختن دریافتن نیست، بلکه آفرینش شیء است. « هستی در خود قرار ندارد. نخست این اندیشه است که آن را پدید می آورد.»
با وجود این، «فهمیدن کانت یعنی فراتر رفتن از وی».(ویندلباند). و نوکانتیان از آن بیم ندارند که جسم یا تن این فلسفه را - به گفته ی ناتورپ- در گور کنند تا اینکه روح آن زنده بماند.
در واقع ایشان از جهات متعددی از کانت فراتر می روند. مثلاً ایدئالیسم آنان ریشه ای تر از آن کانت است، زیرا هستی یک شیء فی ذاته (یا چیز در خود) را منکرند. همچنین احساس را چونان سرچشمه ی اصلی شناخت نفی می کنند. و بدین سان عقلگرایانی ریشه ای تر از استاد خویش اند. اینها تنها نکات اساسی اختلاف است. از بسیاری جهات دیگر، ایشان عقاید کانت را گسترش بیشتر داده و دیگر شکل کرده اند. مهمترین جنبه های این گسترش در طی این فصل بیان خواهند شد.
برای فهم مطلب روشن کردن این نکته مهم است که ایدئالیسم این مکتبها هیچ گونه سروکاری با ایدئالیسم ذهنیِ مثلاً برکلی ندارد؛ در اینجا مسئله بر سر یک ایدئالیسم «برتر» است. نوکانتیان مصرانه منکر این فکرند که جهان «در مغز» و ذهن اندیشنده وجود دارد. این یعنی بدفهمی کامل عقیده ی ایشان. به همین گونه، هیچ اهمیتی برای «سیستم c» آوناریوس، یعنی مجموعه ی آگاهی و سیستم عصبی، قائل نیستند. خود ذهن، آن گونه که ایشان می فهمند، آگاهی با شعور نیست که روانشناسی آن را موضوع خود قرار داده است. ریکرت از مفهوم آگاهی نخست هر گونه جنبه ی جسمانی، سپس همه ی محتواهای روانی را حذف می کند، چنانکه تنها «آگاهی ناب و ساده» باقی می ماند، همانند نقطه ی ریاضی، بدون واقعیت. فهم این نکته از این لحاظ، یعنی هر آنچه هست درونباشنده(25) (ذاتی) یا حال است، اهمیت دارد. پس از طرح این اصل، برای نوکانتیان دیگر ضرورت ندارد که رئالیسم تجربه گرایانه را نفی کنند: هر گاه آنچه که هست ذاتی آگاهی ناب باشد، از لحاظ آگاهی تجربی و مشخص و انسانی، بسیاری عناصر فراباشنده [ نسبت به آگاهی] وجود خواهد داشت؛ و از این راه بر «تنها منی» (26) چیره می آیند. هیچ روی منکر نیستند، ثابت کنیم. زیرا از آنجا که واقعیت دیگری جز محتوای آگاهی ناب و ساده وجود ندارد، دیگر بازگشت به واقعیت فراتر (از ذهن) ممکن نیست. عینیت و حقیقت تنها در حکم پدیدار می شوند. پس پرسش متوجه حکم می شود: کوشش می شود که ادراک کنیم که چه چیز قضیه را عینی و حقیقی می سازد؛ بی آنکه از مفهوم درونباش(27) یا ذاتیت تجاوز شود. بویژه در توضیح این مسئله است که مکتبها از هم جدا می شوند.

د. مکتب ماربورگ

نمایندگان مکتب «منطقگرای» ماربورگ همه در مسیر دانشهای طبیعی دقیق گام بر می دارند. هنگامی هم که به فلسفه ی اخلاق و حتی فلسفه ی دین روی می آورند، همیشه مرکز دلبستگی آنان عقل نظری باقی می ماند. انتقاد عقل ناب، به ویژه استنتاج یا قیاس برتر (28)، به نظر ایشان بخش تعیین کننده ی اثر فلسفی کانت است. ایدئالیسم به افراطی ترین شکل ریشه ای آن به وسیله ی ایشان گسترش داده می شود: همه چیز بی استثنا به قوانین منطقی ذاتی عقل ناب بازگردانده می شود.
هماهنگ با همه ی نوکانتیان اینان نیز احساس را چونان عامل مستقل شناخت نفی می کنند. احساس چونان عنصری بیگانه در برابر تفکر قرار ندارد؛ بلکه تنها مقداری است مجهول که باید تعیین شود، چنان که مقدار ریاضی x، حس امر داده شده ای نیست، بلکه به شناخت واگذار شده است که آن را از درون خود متعین کند. هیچ گونه بینشی وجود ندارد؛ عقل یک گستردگی پیشرونده ی احکام است. شی ء یا برونذهن نیز «محصول» این فعالیت است. فقط نباید این فرآیند را چونان فعالیتی روانشناسانه دریافت: سخن تنها بر سر ترکیبهای ذهنی مفاهیم است. خود این مفاهیم نیز روابط یا پیوندهای منطقی اند. در نتیجه همه ی هستی، تمامی واقعیت، به یافته ای از روابط منطقی کاهش می یابد و هرگونه عنصر ناعقلانی نفی می شود. این نظریه را «ایدئالیسم منطقی» یا «همه منطقی»(29) نامیده اند.
اما چگونه می توان در چنین قالبی عینیت قضایا را توضیح داد و به واژه ی «حقیقت» معنایی بخشید؟ ایدئالیستهای مکتب ماربورگ با طرح مقولات به این پرسش پاسخ می دهند. به نظر ایشان، مقولات دیدگاهها یا قواعد منظمی هستند که بکلی و یکپارچه دارای خصلت پیشین اند، یعنی مستقل اند از تجربه و ارزش حقیقت احکام را تعیین می کنند: یک حکم هنگامی حقیقی و عینی است که در هماهنگی با این مقولات تشکیل یافته باشد؛ و دروغین است هنگامی که در تناقض با آنها پدید آید. مقولات شرایط شناخت اند. البته بیرون از آنها تفکر وجود دارد، اما شناخت نه. به این شیوه ایشان، بدون مراجعه به گونه ای عنصر فرا باشنده یا ناعقلانی، عینیت معرفت یا دانستن را توضیح می دهند.
در پهنه ی اخلاق نیز معیارها ضرورتاً پیشین اند و از تجربه مشتق نمی شوند. فلسفه ی اخلاق در اصل منطق وظیفه یا بایستن است. این نیز، چون نزد کانت، صرفاً صوری است، یعنی محتوا ندارد. اما ماربورگیان فرقشان با بنیانگذار انتقادگرایی(کریتیسیسم)، کانت، در خصلت اجتماعی مذهب ایشان است، یعنی خود را در مقابل فردگرایی کانت قرار می دهند. ایشان حتی تا این حد کوشش پیش رفتند که ترکیبی از فلسفه ی کانت و سوسیالیسم مارکسیستی ایجاد کنند. مکتب ماربورگ به دین اهمیت ویژه ای نمی بخشد. دین تنها شکلی از اخلاقیت است؛ چنانکه برای کوهن حتی خدا تنها آرمان یا ایدئال اخلاقی، هدفی که کار اخلاقی فردی آدمی باید به سوی آن بگراید، نشان می دهد. اما در مورد ناتورپ، که در آغاز پیرو همین اندیشه ها بود، عقاید اختلاف دارد که آیا او واقعاً نزدیک به پایان زندگانیش تغییر عقیده داد یا نه. این نیز باید گفته شود که ماربورگیان بیشتر از همه ی ایدئالیستهای دیگر به کانت وفادار مانده اند؛ و بدین سان روح سده ی نوزدهم را ادامه می دهند. خصلت تک گرایانه ی تفلسف ایشان، که می خواست تمامی واقعیت را به وسیله ی یک اصل یگانه ی منطقی توضیح دهد، به این امر جنبه ی حادتری می بخشد.

هـ. مکتب بادن

هر چند مکتب بادن (یا جنوب غربی، یا مکتب نظریه ی ارزشها) با ماربورگیان در نظریات بنیادی نوکانتیانیسم سهیم است، با وجود این از بسیاری جهات اساساً با آنها فرق دارد. هواداران آن منحصراً در مسیر دانشهای طبیعی گام بر نمی دارند؛ بلکه از کلیت فرهنگ انسانی آغاز می کنند و علاقه ی خود را به گسترش، یعنی تاریخ، متوجه می سازند. نفوذ و تأثیر تاریخگرایی آلمانی بار دیگر نزد ایشان مشاهده می شود. سپس برای اینان نقطه ی تعیین کننده و قاطع کانتیانیسم بیشتر در انتقاد عقل عملی است تا عقل ناب. ایدئالیسم ایشان به همان ریشه ای بودن ماربورگیان است، اما اینان عقلگرایان ریشه ای نیستند و هستی یک عنصر ناعقلانی را در واقعیت می پذیرند. به عقیده ی اینان، قانونهای ارزشگرایانه (آکسیولوژیک)، یعنی مبتنی بر ارزشها، بنیاد هستی عینی را تشکیل می دهند، نه قوانین منطقی، بدین سان نظریه ی ایشان پلورالیستی است و تفاهم ژرفتری برای ویژگی معانی دینی نشان می دهد.
در پیوند با آگاهی ناب، واقعیتی فراباشنده(30) وجود ندارد. با وجود این، هنگامی که احکام متکی بر واقعیتهای درونباشنده یا ذاتی ادعای حقیقت و عینیت می کنند، این را مدیون وجود ارزشهای فرا باشنده اند که یک بایستن یا وظیفه را در بر دارند: یک حکم هنگامی حقیقی است که با یک «بایست بود.»، یعنی وظیفه یا بایستن فراباشنده هماهنگ باشد. چنانکه دیده می شود، این عقیده وجود محتواهای ناعقلانی را می پذیرد و تا حد انحلال تمامی هستی در روش منطقی پیش نمی رود؛ زیرا بنیاد هستی را ارزشها تشکیل می دهند. که از عقل و حتی از «آگاهی ناب» مستقل اند. ارزشهایی که در دانش، منطق، اخلاق، زیباشناسی و غیره سخن از آنها در میان است به هیچ روی نسبی نیستند، بلکه دارای اعتبار مطلق اند. اینها قانونهای ذاتی یا درونباشنده و آرمانی اند و به قلمرویی دگرگون ناشدنی و جاویدان و مستقل «درخود» تعلق دارند؛ وجود ندارند، تنها معتبرند بی آنکه واقعی باشند. سه طبقه از این ارزشها یافت می شوند: ارزشهای حقیقت، اخلاق، و زیبایی به عقیده ی ویندلباند، برتر از اینها ارزشهای دینی یافت می شوند. ویژگی ارزشهای دین در این است که بدون پیوند با یک واقعیت فرا باشنده قابل تصور نیستند. از راه تفکر منحصراً بی تناقض خدای فرا باشنده برای ما دست یافتنی نیست؛ اما برای اینکه به خدا معتقد شویم - و این ایمان را وجود ارزشهای دینی طلب می کند - نیاز به آن نداریم که وی را بفهمیم یا ادراک کنیم. بدین سان در اینجا از درونباش یکپارچه ی کلی تجاوز می شود، البته به بهای یک عقلگریزی دینی.
بیرون از نظریه ی ارزشها، که در آن ایشان بنیانگذاران یک اصل فلسفی نوین به شمار می روند، هواداران مکتب بادن دستاوردهای قابل ملاحظه ای در فلسفه ی دانشهای انسانی دارند. اگر دانشهای طبیعی قانونگذار(31)ند (به گفته ی ویندلباند) و دارای روش تعمیمی اند(به گفته ی ریکرت)، دانشهای انسانی ویژه نگار(32)ند و فردساز. هدف آنها این نیست که قانونهای همگانی و کلی وضع کنند؛ بلکه تنها آنچه را که فردی است توصیف می کنند. اما از آنجا که تاریخدان نمی تواند به هر چیز فردی و خاص، هر چه می خواهد باشد، روی آورد، باید گزینشی یا انتخابی انجام دهد. شرط پیشین این انتخاب داوری ارزش است؛ پس گونه ای ارزیابی در بنیاد دانشهای انسانی است.
ریکرت این مسئله را مطرح می کند که چگونه باید پیوند متقابل دو قلمرو واقعیت و قلمرو ارزشها را توضیح داد. به عقیده ی او، این پیوند تنها می تواند به وسیله ی عرصه ای متفاوت با هر دوی آنها ممکن باشد. وی آن را «قلمرو سوم» می نامد. روابطی را که این قلمرو از آنها شکل می گیرد«شکلبندیهای معنا» نام می دهد. فرهنگ به این قلمرو تعلق دارد.
با گسترش دادن بیشتر به عقاید مکتب بادن و در نتیجه تماس با فنومنولوژی، لاسک به ترکیبی رسید که محتواهای بینشی یا حدسی را پذیرفت. این محتواها به یقین درونباشنده یا ذاتی اند، با وجود این نظریه ی لاسک به نحو ریشه ای مخالف مفهوم ماربورگیان از آنها بود.

و. برونو باوخ

هر چند باوخ نیز از مکتب بادن برخاسته بود در بسیاری نکات از نظریات آن منحرف شد. در حالی که ماربورگیان از انتقاد نخست و بادنیان از انتقاد دوم کانت آغاز می کنند، باوخ در انتقاد سوم، (یعنی انتقاد نیروی حکم، کتاب سوم کانت) اثر اساسی کانت و معنای واقعی فلسفه ی وی را می بیند. رویکرد بنیادی او به نحوی بسیار ریشه ای جنبه ی فرا باشنده دارد. وی حتی یکبار از برهم نهاده ی (سنتز) پیش سخن نگفته، بلکه تنها از قانون سنتز یا بر هم نهاده بحث کرده است. به این نحو وی به عینگرایی(ابژکتیویسم) مصممانه تری از دیگر ایدئالیستهای نوکانتی می رسد. بدین سان فرق می گذارد میان اعتبار (احکام) و تحقق(پیوندهای عینی). این دومین است که نخستین را بنیاد می نهد. ذهن فراباشنده دیگر، همچون نزد ریکرت، چونان به جای مانده ی ریشه کن ناشدنی آگاهی تلقی نمی شود، بلکه بسادگی نظام یا مجموعه ی شرایط اشیا یا عینهاست.
به دیگر سخن، یک درونذهن عینی است که در اصل از درونذهن چیزی جز نام ندارد. عنوان کتاب اساسی باوخ حقیقت، ارزش و واقعیت(33)، که در سال 1923 منتشر شد، بدرستی گرایش دیگری را که نشانه ی مشخص اوست آشکار می سازد؛ این گرایش که هر سه مسئله چونان سه جنبه ی یک پرسش تلقی می شود؛ و در آن «واقعیت» مساوی با «حقیقت» و از لحاظ دیگر با «ارزش» یکی است. زیرا حقیقت (با ارزش حقیقت) در اصل تحقق محض است، یعنی واقعیت است؛ در همان حال که همه ی ارزشهای دیگر در آن مشارکت دارند. از اینجا روشن می شود که باوخ همه چیز را به روابط یا پیوندهای فرا باشنده و ترانساندانتال باز می گرداند (به شیوه ی ماربورگیان)، اما خود این روابط را، به نحوی که نزدیک به مکتب بادن می شود، چونان همبستگیهای تحقق یا واقعی تلقی می کند.
باوخ با آغاز از عینگرایی ایدئالیستی خود نظریه ای از دیالکتیک به میان آورد که از لحاظی به یادآورنده ی دیالکتیک هگل است. «مفاهیم» وی، یعنی قانونهای سازنده یا شکل دهنده ی موضوع، سفت و استوار نیستند، بلکه جاودانه در حرکت اند. نه تنها جهان مادی بلکه قانونهای تعیین کننده ی ماهیات جهان ما نیز در حال گسترش مستمر و پیوسته اند. و چونان یک کل نام ایده را بر خود دارند. اما این، همچون نزد کانت، تنها مفهوم تنظیم کننده نیست، بلکه وحدتی است عینی از کلیت بی پایان شکلها یا قانونهای منطقی.

پی نوشت ها :

1.Neo-Kantianism
2.Hermann Helmoltz
3.Friedrich Albert Lange
4.Otto Liebmann
5.Johannes Volkelt
6.Richard Honigswald
7.Hans Cornelius
8.Marburg
9.Baden
10.Hermann Cohen
11.Paul Natrop
12.Philosophie, ihr Problem und ihre probleme
13.Der Gegenstand der Erkenntnis
14.Ernst Cassirer
15.A. Liebert
16.Karl Vorlander
17.Rudolf Stammler
18.Wilhelm Windelband
19.praludien
20.Heinrich Richert
21.Emil Lask
22.Hugo Munsterberg
23.Bruno Buach
24.Transzendentale Methode (در اصطلاح کانت)
25.immanent
26.Solipsism
27.immanence
28. Transzendentale Deduktion. در فلسفه ی کانت عبارت است از توضیح اینکه مفاهیم پیشین بر تجربه چگونه می توانند بر اشیا بار شوند؛ یعنی ادراک حسی، پیش از مفهوم، به صورت تجربه ی عقلی یا شناخت تغییر شکل می دهد.
29.panlogism
30.transcendental
31.nomothetic
32.idiographic
33.Wahrheit Wert und Wirklichkeit

منبع :بوخنسکی، اینو- سن تیوسن، (1379)، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران: نشر علمی فرهنگی

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.