نویسنده: یوزف ماری بوخنسکی
مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی
مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی
در اینجا مقصود ما پرداختن اشاره وار به نظریات بنیادی و تازه ی ویتگنشتاین چه درباره ی انتقاد از اندیشه هایی است که در تراکتاتوس گنجانده شده، چه آن گونه نظریاتی که وی بدرستی آنها در واپسین سالهای زندگیش باور داشته است. گفتیم که وی در این کتاب تازه ی خود پیش از هر چیز چند نظریه ی اساسی پیشین خود را نفی می کند. در آن میان می توانیم نفی خصلت «پیشین» تحلیل فلسفی را بر شماریم. ویتگنشتاین در تراکتاتوس معتقد بود که هر یک از جمله ها یا قضایا همه ی زبان را در بر دارد. بنا بر استدلال او در آنجا:
اگر جمله های ابتدایی داده شده باشند، پس در عین حال همه ی جمله های ابتدایی داده شده اند.... اگر همه ی موضوعها داده شده باشند، پس در عین حال همه ی وضعیتهای اشیا یا امور ممکن نیز داده شده اند.(1)
این به آن معناست که یک جمله یا قضیه ی ابتدایی در واقع بر هم نهاده ای از نامها است. برای اینکه بتوانیم یک جمله ی ابتدایی را به معنای ویژه ای بفهمیم، می بایستی موضوعهایی را که نامها حاوی و نماینده ی آنها هستند نیز بشناسیم. بدین سان، برای اینکه ما بتوانیم هر جمله ای را بفهمیم، باید برخی از موضوعها را بشناسیم؛ و بنا بر عقیده ی آن زمان ویتگنشتاین، باید همه ی موضوعها و همه ی امکانهای آنها را نیز بشناسیم. به دیگر سخن، بنا بر تراکتاتوس، یک قضیه یا جمله، هر چه که باشد، در خود تمام قضای منطقی را گنجانده است. ویتگنشتاین در آن زمان معتقد به وجود گونه ای «ماهیت» جمله ها یا قضایا بود؛ و چنانکه می گفت:
ماهیت قضایا ماهیت همه گونه توصیف است؛ و بدین سان ماهیت جهان است.
به تعبیر دیگر، شکل یا صورت کلی جمله ماهیت جمله به شمار می رفت. اما در پژوهشهای فلسفی این مفهوم را که هر جمله یا قضیه ای در خود تمامی زبان را گنجانده است مؤکداً نفی می کند. زبان اکنون برای او دارای خصلت آرمانی و مطلق نیست. در کتاب تازه مفهوم «زبان آرمانی» و امکان ساختن آن نفی و انکار می شود. در اینجا نادرست نیست اگر بگوییم ویتگنشتاین جوان در رساله زبان را در فضایی آرمانی و آسمانی جا داده بود؛ و اکنون در پژوهشها زبان را بار دیگر از آسمان به زمین می آورد.
یکی از نظریات تازه ی بنیادی او مفهوم تازه ای است که از زبان به دست می دهد. برای ویتگنشتاین سالخورده تر دیگر نه یک زبان یگانه، بلکه زبانهای فراوان و بی شمار وجود دارند. مشخصترین مظهر تنوع زبانها را وی «بازی زبان»(2) می نامد. وی این مفهوم تازه از زبان را بر این پایه قرار می دهد که واژه ها یا کلمات برای وی، در واپسین تحلیل، همانند «افزار» هایند:
می توانیم به کارافزارهایی که در جعبه ی افزارهاست بیاندیشیم: جعبه حاوی چکش، گازانبر، اره، پیچ گوشتی، خط کش، شیشه ی چسب، میخ، و پیچهاست. حال همان گونه که کاربرد این چیزها مختلف است، به همان سان کاربرد واژه ها نیز گوناگون است؛ و البته اینجا و آنجا همانندیهای هم میان آن ها یافت می شود.
بر این پایه است که ویتگنشتاین در جای دیگری می گوید:
زبان یک افزار است. مفاهیم آن نیز افزارهایند.
هنگامی که زبان و واژه های آن چونان افزارها تلقی شوند، می توان تصور کرد که هر یک از این افزارها کاربردهای گوناگون و حتی بی شمار می توانند داشت. بدین سان، به عقیده ی وی زبانهای گوناگون، یا به تعبیر خودش«بازیهای زبان گوناگون»، هر یک در حد خود می تواند زبانی کامل به شمار رود. وی در رساله معتقد بود که هر شکلی از جمله ها یا قضایا را می توان پیش بینی کرد، زیرا هر شکل تازه ای از جمله ها در واقع ترکیب یا بر هم نهاده ی تازه ای از موضوعهای ساده را در یک فضای منطقی نشان می داد. به دیگر سخن، مانند آن است که در بازی شطرنج مهره ها را به شکلهای دیگر تنظیم کنیم؛ اما تنظیم جدید در واقع شکل دیگری است از چیزهایی که قبلاً وجود داشته اند. در پژوهشها ویتگنشتاین می گوید که «بازی زبان»، در واقع شکل تازه ای زندگی را در بردارد. نکته اینجاست که وی در فلسفه ی اخیر خود کاربردهای گوناگون زبان را، هماهنگ با شکلهای تازه ی زندگی، گونه ای فعالیت می داند. بدین سان، وی سخنی را که در رساله گفته بود نفی می کند و می نویسد:
این توجیه انگیز است که گوناگونی کارافزارهای زبان و نحوه های کاربرد آن و گوناگونی انواع ویژه ها و جمله ها را با چیزی مقایسه کنیم که منطقدانان - و همچنین مؤلف رساله ی منطقی - فلسفی- درباره ی ساختمان زبان گفته اند.
پس زبان دارای انواع بازیهای مختلف است؛ و هر یک از آنها درحد خود مستقل است. مفهوم بازی زبان، که در فلسفه ی نوین ویتگنشتاین نقشی بسیار مهم دارد، مدتها پیش از تألیف کتاب پژوهشها در اندیشه ی او شکل گرفته بود. وی در یکی از سخنرانیهای خود، سالها پیش از آن، چنین می گوید:
من در آینده توجه شما را پیوسته به چیزی جلب می کنم که آن را «بازیهای زبان» می نامم. اینها شیوه های کاربرد نشانه هایی اند ساده تر از آنهایی که ما به وسیله ی آنها نشانه های زبان همه روزه ی بسیار پیچیده ی خود را به کار می بریم. مطالعه ی بازیهای زبان عبارت است از مطالعه ی شکلهای ابتدایی زبان یا زبانهای ابتدایی. هنگامی که به چنین شکلهای ساده ی زبان بنگریم، آن غبار ذهنی که به نظر می رسد از کاربرد روزانه ی بر زبان نشسته است زدوده می شود؛ و می بینیم که می توانیم شکلهای پیچیده را به وسیله ی شکلهای ابتدایی و از راه افزودن تدریجی شکلهای تازه بر آن بسازیم.(3)
بدین سان، زبان برای او مجموعه ای از کارافزارهای گوناگون است دارای شکلها و زمینه های کاربرد بی شمار گوناگون. در میان این گونه کار برد واژه ها، یا به طور کلی زبان، ویتگنشتاین دستور دادن، فرمان بردن، توصیف یک شیء، اندازه گیری آن، گزارش درباره ی یک رویداد، تفکر درباره ی آن، تشکیل مفروضها، آزمایش آنها، پدید آوردن داستان، خواندن آن، شوخی کردن، حل مسئله ای در ریاضیات عملی، ترجمه، پرسیدن، سپاسگزاری کردن، دشنام دادن، درود فرستادن، دعا خواندن، و مانند اینها را بر می شمارد.(4) هر یک از این شکلهای کاربرد واژه ها و زبان در گونه ای بازی زبان جا دارد.
از سوی دیگر، هر گونه بازی دارای قواعدی است. پس بازیهای زبان نیز دارای قواعدند. اکنون ویتگنشتاین این مسئله را مطرح می کند که
هنگامی که می پرسیم واژه در واقع چیست همانند آن است که بپرسیم مهره در بازی شطرنج چیست.
برای اینکه بتوانیم دریابیم که مهره در بازی شطرنج چیست، باید همه ی بازی و قواعد آن و همچنین نقش هر مهره را در آن بازی بدانیم. هماهنگ با این می توانیم بگوییم که معنای هر واژه در واقع جایی است که آن واژه در یک بازی زبان دارد. به تعبیر دیگر، ویتگنشتاین معتقد است که معنای هر واژه ی یگانه ای در چهارچوب زبان به وسیله ی قواعد دستوریی که آن واژه هماهنگ با آن در زبان به کار می رود تعیین و تثبیت یا ساخته می شود. پس، آیا نمی توان گفت که کاربرد یک واژه یا جمله در زبان امری همانند انجام دادن حرکتی در بازی شطرنج با پیروی از قواعد آن است؟ ویتگنشتاین می گوید:
یک حرکت در بازی شطرنج بسادگی مشتمل بر حرکت یک مهره به این یا آن شیوه بر روی صفحه شطرنج نیست؛ بلکه عبارت است از شرایط یا مقتضیاتی که آنها را بازی کردن شطرنج یا حل مسئله ای در شطرنج و مانند آن می نامیم.
وی از این گفته نتیجه می گیرد که زبان عبارت است از یک رشته اعمال یا فعالیتهایی که به وسیله ی قواعد معینی محدود شده اند. از سوی دیگر، پیروی از قواعد بازی خصلت فردی یا شخصی ندارد؛ بلکه به گفته ی او:
پیروی از یک قاعده، دادن وعده یا فرمان، و مانند اینها در واقع عادات و رسوم و اعمال یا نهادهایی اند که قبلاً به وسیله ی جامعه، یعنی به وسیله ی یک شکلی از زندگی، تعیین شده اند.
بدین سان، برای اینکه بتوانیم از قواعد آگاه شویم، قبلاً باید از همه ی سازمان یا تشکیلات قواعد و پیروی از آنها آگاه باشیم. هنگامی که قواعد خصلت و جنبه ی شخصی و فردی نداشته باشند، نتیجه این می شود که قواعد خصوصی منطقی نیز وجود ندارد. قواعد همگانی اند؛ و بنابراین دارای این امکان اند که نه تنها یک نفر، بلکه همگان بتوانند از آنها پیروی کنند.
این ملاحظات، به عقیده ی ویتگنشتاین، ما را به مفهوم آنچه «معنا» نامیده می شود راهنمایی می کنند. معنای یک واژه یا یک جمله چیست؟ ویتگنشتاین معتقد است که طرح این پرسش نادرست است. ما نمی توانیم بپرسیم معنا چیست؟ بلکه به جای آن باید بپرسیم: توضیح معنا چیست؟:
انگیزه ی پرسش درباره ی معنای یک واژه، حتی هنگامی که کاربرد آن روشن است، از مفهوم «فلسفی» معنا سرچشمه می گیرد که در این مفهوم ابتدایی قرار دارد که زبان چگونه عمل می کند.
ما چگونه می توانیم بپرسیم معنای یک واژه چیست؟ ویتگنشتاین می گوید این بدان می ماند که بپرسیم زمان چیست، حقیقت چیست، زیبایی چیست، و غیره. و سپس می افزاید که این گونه پرسش در ما گونه ای ترنجیدگی و تشنج فکری ایجاد می کند؛ زیرا احساس می کنیم که در پاسخ آن نمی توانیم به چیزی مشخص و معین اشاره کنیم، در عین حال که ناگزیریم که به چیزی اشاره کنیم. این به عقیده ی ویتگنشتاین یکی از سرچشمه های بزرگ سرگردانی فلسفی است. منشأ سرگردانی این است که اسمی ما را برمی انگیزد که در جست و جوی چیزی باشیم که با آن متناظر است. به دیگر سخن، فهم معنای یک واژه ها ما را افسون می کند که در جست و جوی چیزی یا کیفیتی باشیم که هماهنگ و متناظر با هر یک از نامها یا صفاتی است که ما به کار می بریم؛ یعنی چیزی که آن واژه به آن باز می گردد، و به وسیله ی این نامیدن چیز مشخص می شود که خود موضوع یک اسم خاص است.
پس معنای یک واژه چیست؟ گفتیم که ویتگنشتاین طرح این پرسش را به این شکل نادرست می داند. در جایی می گوید:
گفته می شود که سخن بر سر واژه نیست، بلکه مقصود معنای آن است. در اینجا انسان درباره ی معنا آن گونه می اندیشد که درباره ی چیزی از نوع واژه، هر چند مختلف با آن. یعنی اینجا واژه است و آنجا هم معنای آن. مانند پول و گاوی که می توان با پول خرید. در حالی که، سخن بر سرپول و فایده یا استعمال آن است.
ویتگنشتاین درباره ی معنا به نتیجه ی دیگری می رسد:
می توان به لحاظ بخش بزرگی از موارد کاربرد واژه ی «معنا»، اگر نه برای همه ی موارد کاربرد آن، این کلمه را این گونه توضیح داد: معنای یک واژه همان کاربرد آن در زبان است.
به تعبیر دیگر او:
باید درباره ی واژه ها چونان کارافزارهایی بیاندیشیم که در پرتو کاربردشان مشخص می شوند.(5)
یعنی یک واژه به وسیله کاربرد آن درست به همان گونه مشخص می شود که یک افزار به وسیله ی کاری که انجام می دهد؛ و در نتیجه، همان گونه که یک افزار فقط یک کاربرد ندارد، واژه ها نیز دارای یک کاربرد یگانه نیستند. بنابراین، به عقیده ی ویتگنشتاین، جست و جوی یک نظریه ی عمومی درباره ی کاربرد واژه ها کوششی بیهوده است. وی توصیه می کند:
به یک جمله چونان یک افزار نگاه کنیم، و به معنای آن چونان کاربرد آن.
بر این پایه می گفته می شود که شعار ویتگنشتاین این بود:
درباره ی معنا مپرس؛ بلکه درباره ی کاربرد یا استعمال بپرس.
در پیروی از این شعار، دیگر نباید هنگام کاربرد یک واژه در جست و جوی چیزی باشیم که قرین با آن است. به دیگر سخن، ما نباید کاربرد یک واژه را فقط با خواندن آن با شنیدن آن بفهمیم؛ بلکه باید آن را در همبستگی زبانی یا اجتماعی آن دریابیم. بدین سان، ویتگنشتاین نظریه ی پیشین خود را در رساله، که می گفت هر واژه یا جمله معنای خود را نشان می دهد، نفی می کند. وی این نکته را این گونه توضیح می دهد:
فیلسوف می گوید معنای جمله ی «من اینجا هستم» را می فهمد و به وسیله ی آن چیزی را مراد کرده است یا به چیزی می اندیشید، حتی به هنگامی که اصلاً در این باره تأمل نمی کند که چگونه و در چه وقت این جمله به کار برده می شود.
اکنون می توان پرسید که این جمله ی «من اینجا هستم» چه چیزی را نشان می دهد یا می تواند نشان دهد. این جمله به یقین کاربرد خود را نشان نمی دهد. پس واژه ها، به عقیده ی ویتگنشتاین، تنها در شرایط و مقتضیات یا همبستگیهای مشخصی می توانند دارای معنا باشند؛ یعنی دارای کاربرد ویژه ای باشند. پس، آنچه در رساله گفته شده بود، که ما می توانیم معنای یک نشانه ی جمله ای را بفهمیم بی آنکه برای ما توضیح داده شود، از بن نادرست است.
از جمله مسائل دیگری که ویتگنشتاین در پژوهشهای فلسفی مطرح می کند- و ما نمی توانیم بتفصیل به آن بپردازیم- نفی نظریه ی «زبان خصوصی» است. وی جمله ها یا قضایایی را که برای بیان احساسها و عواطف شخصی به کار می روند، معتبر نمی داند. می گوید مثلاً هنگامی که ما تعبیر «درد دارم» را به کار می بریم، دچار دشواریهای می شویم؛ زیرا تصور می کنیم که این جزئی از یک بازی زبان است که ما آن را در کار آورده ایم؛ در حالی که چنین تعبیری پاره ای از زبانی کاملاً مختلف و دیگر است. مثلاً هنگامی که کودک احساس درد می کند، رفتاری که با آن احساس خود را نشان می دهد گفته ها یا از رفتارهای بزرگسالان آموخته است. بدین سان، عبارت: درد دارم «بیان» احساس درد نیست، و کمتر از آن بیان یا توصیف یک رفتار دردآمیز باید تلقی شود؛ بلکه در واقع آن را باید پاره ای و حتی آموخته شده از نحوه ی «رفتار» دردآمیز تلقی کرد. در اینجاست که ویتگنشتاین می گوید:
می گویی واژه ی «درد» در واقع به معنای فریاد زدن است؛ برعکس، تعبیر واژه ای درد جانشین فریاد می شود، اما آن را توصیف نمی کند.
اما مقصود ویتگنشتاین از این همه بازی با زبان چیست؟ پاسخ این است که هدف واپسین وی تأکید و روشن تر کردن رویکرد یا نحوه ی تلقی «پوزیتیویستی» و باصطلاح ضد متافیزیکی است. قضایا و مسائل بنیادی فلسفه، که از دیدگاه پوزیتیویستها و همچنین ویتگنشتاین «متافیزیک» نامیده می شوند، به وسیله ی زندانی شدن اندیشه در قالبهای بازیهای گوناگون زبان و قواعد آنها می توانند از دایره ی طرح و پژوهش فلسفی بیرون نهاده شوند.
فلسفه. اکنون شایسته است که مختصراً بپردازیم به آنچه ویتگنشتاین بر پایه ی نظریات تازه اش درباره ی فلسفه و روش آن گفته است. پژوهشهای نوین ویتگنشتاین به طرد و نفی بسیاری از نظریات پیشین وی انجامیدند. اکنون دیگر زبان خصلت کامل آرمانی خود را، چونان نظامی بغایت منظم، از دست داده است و دارای تنوع یا گوناگونی و پیچیدگی بسیار می شود. ویتگنشتاین دیگر از جست و جو برای دقت مطلق صرف نظر می کند، و آن را چونان پندار تلقی می کند. شکلهای گوناگون ابهام را، که در کاربردهای گوناگون زبان نهفته است، چونان واقعیتی می پذیرد. وی دیگر در جست و جوی اصول و مبادی کلی و تجرید ماهیتیهای کلی نیست؛ بلکه توجه خود را به موارد جزئی و منفرد و ویژه ی زبان و ترکیبات آن معطوف می دارد. اما، بنا بر گفته ی خودش، وی همه ی این پژوهشها را بر بنیاد مسائل فلسفی انجام می دهد و پژوهشهای وی روشنایی خود را، یعنی هدف خود را، از مسائل فلسفی به دست می آورند.
اما در واقع ویتگنشتاین پژوهشهای فلسفی را به منظور ویران کردن فلسفه و حتی از میان برداشتن آن انجام می دهد. وی پژوهش فلسفی را محدود به «مرزهای زبان» معین می کند. البته اکنون برای او دیگر، مانند پیش، تنها یک زبان وجود ندارد؛ بلکه کاربردهای گوناگون زبان در چهارچوبهای بازیهای زبان گوناگون وجود دارد. زبان دارای مرزهایی می شود؛ پژوهش فلسفی نیز در این مرزها زندانی می ماند. از سوی دیگر، وی ادعا نمی کند که می خواهد تمام پژوهشهای فلسفی را در مرزهای یک گونه زبان معین یا یک نظام ویژه از زبان محدود کند؛ بلکه چنانکه خودش تصریح می کند:
ما می خواهیم در معرفتمان از کاربرد زبان نظمی بر پا کنیم:
یک نظم ناظر به یک مقصود معین- یکی از بسیاری نظمهای ممکن، نه تنها نظم ممکن.
وی می کوشد که با تحلیل ویژه ی خود از زبان و کاربردهای ویژه ی واژه ها در شرایط و مقتضیات معین، ما را از درگیری با مسائلی که موجب ناآرامی و آشفتگی درونی ما می شوند نجات دهد. ویتگنشتاین می خواهد برای ما راه گریز یا برونشویی جست و جو کند. زیرا به عقیده ی او، چنانکه می گوید:
هر مسئله ی فلسفه به این شکل است: من راه خروجی را نمی دانم.
بنابراین، هدف واپسین او به تعبیر خود وی این است:
هدف تو در فلسفه چیست؟ نشان دادن راه خروجی به مگس درون بطری.
وی به همین سان، در جای دیگری، درگیری با مسائل فلسفی را به گونه ای «اغتشاش» یا «ترنجیدگی فکری»(6) تشبیه می کند، که باید آن را تسکین داد؛ یا «گرهی» است در اندیشیدن ما که باید آن را گشود.
می توان تصور کرد که ویتگنشتاین درگیری با مسائل فلسفی را به گونه ای بیماری روانی همانند می کند. و وظیفه ی فیلسوف زبان آن است که این بیماری را درمان کند. تصادفی نیست که ویتگنشتاین درست همین استعاره را به کار برده است:
فیلسوف به هر مسئله ی (فلسفی) به چشم یک بیماری می نگرد.
پس، می توان گفت که پژوهش فلسفی برای او گونه ای «روش درمانی»(7) است؛ و نتیجه ی آن سرانجام همان است که خودش می گوید:
کشف واقعی آن است که مرا توانا سازد فلسفیدن را هر گاه که بخواهم قطع کنم - کشفی که فلسفه را به آرامش می رساند، بدان سان که این [کشف] دیگر به ضربت پرسشهایی کوفته نمی شود که خود آن را موضوع قرار می دهند. بلکه اکنون، با نمونه ها و شواهد، روشی نشان داده می شود، و رشته ی این نمونه ها را انسان می تواند ببُرد. مسائلی - و نه «یک» مسئله- حل می شوند (دشواریهایی کنار نهاده می شوند.) «یک» روش فلسفی وجود ندارد؛ بلکه روشها یافت می شوند، درست مانند روش گوناگون درمانها.
اکنون می توان پرسید که نتیجه ی این چنین روش فلسفی که ویتگنشتهاین معرفی می کند چیست؟ پاسخ وی این است:
نتیجه های فلسفه کشف گونه ای یاوه ی خام و آماسها یا ورمهایی است که فهم در اثر دویدن به سوی مرزهای زبان تولید کرده است. اینها (ورمها) سبب می شوند که ما ارزش آن کشف را بشناسیم.
فلسفه چه می کند؟
فلسفه مجاز نیست که هیچ مفهوم فرضی را در دایره ی مشاهدات خود وارد کند. هرگونه «توضیح» باید کنار نهاده شود؛ و فقط «توصیف» به جای آن به میان آید.
و خود این بدان علت است که
فلسفه به هیچ روی مجاز نیست که به کاربرد عملی واقعی زبان دست بزند. فلسفه تنها می تواند در پایان توصیف کند. فلسفه حتی نمی تواند زبان را بنیاد نهد. فلسفه همه چیز را آن چنان که هست رها می کند.
و سرانجام دستاورد ما چنین است.
مسئله ی بنیادی در اینجا این است که ما قواعد یا تکنیکی برای یک بازی تعیین کنیم. و آنگاه که از این قواعد پیروی کنیم، دیگر مسئله به آن صورتی نخواهد بود که آن را تصور کرده بودیم. سخن در این است که ما بدین سان خود را در عین حال درون قاعده های خودمان گرفتار می سازیم.
در پایان نادرست نیست که بگوییم ویتگنشتاین علی رغم آنچه خود می گفت، که درباره ی معنا نپرسیم بلکه درباره ی کاربرد بپرسیم، در پایان تفکرات فلسفیش واقعیت زندگی انسانها، حتی خصلت انسانی زبان همه روزه ی معمولی انسانها، را یکباره نادیده می انگارد. اندیشه های مجرد، مفاهیم الهام شده، جایگزین امور واقعی و پیوندهای میان انسانها می شوند. فلسفه ی زبان «همه چیز را چنان که هست باقی می گذارد.» زبان معمولی را نیز آن گونه که هست باقی می گذارد بدین سان، مفاهیم بنیادی زندگی واقعی فردی و اجتماعی آن گونه که در واقعیت پر تضاد جامعه ای یافت می شوند که بر پایه ی تضادها و اختلافهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی بر پا شده است همه یکسان می شوند. مفاهیمی مانند آزادی، برابری و عدالت، همه خصلت زنده، واقعی، تاریخی و انسانی خود را از دست می دهند، و رنگ قواعد دستورزبان به خود می گیرند، از محتوای عینی انسانی و اجتماعی خود تهی می شوند. خودکامه به همان اندازه و به همان گونه می تواند مثلاً واژه ی «آزادی» را به کاربرد که پیکارکننده بر ضد خودکامگی، البته به شرط آنکه هر دو قواعد بازی زبان را رعایت کنند؛ در این صورت هر دو می توانند بگویند که این واژه را در همبستگی و شرایط و مقتضیات درست آن به کار می برند. فلسفه نیز گونه ای بیماری روانی و اضطراب فکری است که گریبانگیر افرادی می شود؛ و ایشان باید بکوشند که با کاربرد روش درمانی ویتگنشتاین از آن نجات یابند. فلسفه به شکل «روانپزشکی» در می آید. جای شگفتی نیست که یکی از شاگردان و پیروان ویتگنشتاین و استاد فلسفه در دانشگاه کمبریج انگلستان، جان ویزدم، اکنون فلسفه را با روانکاوی یکی می داند! بر روی هم، ویتگنشتاین و پیروان کنونی وی در انگلستان و امریکا فقر فلسفه ی زبان را آشکارا نشان داده اند.
پی نوشت ها :
1. نقل قولها همه از کتاب پژوهشهای فلسفی است، مگر به خلاف آن تصریح شود.
2. Sprachspiel
3. تابچه های آبی و قهوه ای، ص 17.
4. --->پژوهشها، پاره ی 23.
5. کتابچه های آبی و قهوه ای، ص 67.
6. Mental crapm
7. Therapeutik