ماجراهای کالا به عنوان بتواره

آقای واگنر (1) فراموش می کند که موضوع مورد نظر من نه «ارزش» و «ارزش مبادله» بلکه کالا است... ثانیاً، این vir obscurus (2)، بدون درک یک کلمه از سرمایه... این واقعیت را کتمان می کند که من هنگام تحلیل کالا، در شکل دوگانه
سه‌شنبه، 7 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماجراهای کالا به عنوان بتواره
 ماجراهای کالا به عنوان بتواره

نویسنده: رایا دونایفسکایا
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری



 

آقای واگنر (1) فراموش می کند که موضوع مورد نظر من نه «ارزش» و «ارزش مبادله» بلکه کالا است...
ثانیاً، این vir obscurus (2)، بدون درک یک کلمه از سرمایه... این واقعیت را کتمان می کند که من هنگام تحلیل کالا، در شکل دوگانه ای که ظاهر می شود توقف نکرده ام و صراحتاً به این موضوع پرداخته ام که در این معنای دوگانه ی کالا، خصلت دوگانه ی کاری بیان می شود که محصول آن است...
در بررسی مقوله ی ارزش، مناسبات بورژوایی را مدنظر داشتم نه آنکه این تئوری ارزش را در مورد «جامعه ی سوسیالیستی» (3) به کار برده باشم.
مارکس، یادداشت هایی درباره ی «درسنامه ی اقتصاد سیاسی آدولف واگنر»، (1883) (4).
جملات قصار: درکِ کامل سرمایه ی مارکس، به ویژه نخستین فصل آن، بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است. در نتیجه، هیچکدام از مارکسیست های نیم قرن گذشته مارکس را درک نکرده اند!!
لنین، مفاهیم «علم منطق» هگل (1914)
مارکس با روش بیان منطقی تعمیم یافته، آن مضمون عام نهفته در خود چیزها و مناسبات شان را در بر می گیرد. در نتیجه، انتزاعیات او تنها در شکلی منطقی مضمونی را بیان می کند که پیشتر در چیزها نهفته است... رابطه ی کار با محصول نه پیش از تولید کالایی و نه پس از تولید کالایی در شکل ارزش بیان می شود.
انگلس به کائوتسکی، 20 سپتامبر 1884
حال چراغ راه گذشته است، نه صرفاً به دلیل امتیازات ناشی از بازنگری بلکه به این دلیل که تاریخ به صورتی کژدیسه خود را تکرار می کند. بدین سان، نظرات غیر منتظره و به نظر مَدرَسی استالین (5) درباره ی «آموزش» سرمایه، در بحبوحه ی یک کشتار جهانی که روسیه را ویران و قدرت انسانی اش را نابود کرده بود، عملاً بتواره شدن همه ی چیزها و شی واره شدن کار به شیء صرف را آشکار ساخت (6). برخلاف مارکس که به خواسته ی آنانی که با ناشکیبایی خواهان نتایج بودند و می خواستند او کار بر دشوارترین آغازها - تحلیل کالاها در فصل اول سرمایه - را کنار بگذارد گردن ننهاد، استالین خواهان گسست با ساختار دیالکتیکی برجسته ترین اثر تئوریک مارکس شد و دستور داد تا در «آموزش» روسی آن فصل نخست نادیده گرفته شود. مارکس با بسط آخرین بخش این فصل، مقوله ی جدید و بدیع مارکسی «بتواره پرستی کالاها» را خلق کرد؛ اما طنزآمیز است که تئوریسین های مسکو این واقعیت را که مارکس «مسیرهای تازه ای در علم طرح ریزی کرده بود»، برای توجیه عدول خویش از روش شناسی دیالکتیکی مارکس و عدم آموزش سرمایه، به ویژه فصل اول، آنگونه که مارکس نوشته بود، مورد استفاده قرار دادند. آنها نه تنها ادعا می کردند که آموزش این اثر به همان نحو که نوشته شده بود، «فضل فروشی ناب» (pedantry) است بلکه آن را نقض «یک اصل تاریخی» تلقی می کردند.
از آنجا که از نظر مارکس، تاریخ و تکامل دیالکتیکی بالفعل یکسان بودند، وی بحث خود را با «واحد» ثروت سرمایه داری یعنی کالای ناچیز شروع کرد. وی به این ترتیب توانست نشان دهد که نمود شکل ارزشی محصول کار بتواره ای است چنان مشخصاً مرتبط با سرمایه داری و چنان تاریخی که تمام ایدئولوگ ها را - از جمله اقتصاددانان سیاسی کلاسیک که کار را به عنوان منشأ تمامی ارزش ها کشف کرده بودند - محدود کرده است. تئوریسین های استالینیست برعکس «اصل تاریخی» را به مبادله ی محصولات کار میان جوامع در سپیده دم تاریخ تقلیل دادند. آنان از این امر که گویی این مبادله ای کالایی بوده است، این نتیجه ی کژدیسه را گرفتند که همانطور که «کالاها» قبل از سرمایه داری وجود داشته اند، پس از آن هم خواهند بود و در «سوسیالیسم» هم وجود خواهند داشت. رویزیونیست های روسی با زدودن خصلت مشخصاً طبقاتی سرمایه داری از شکل کالایی محصول کار، راه را برای انحرافی شگفت آور در تحلیل مارکسی از قانون ارزش به عنوان شاه فنر تولید سرمایه داری گشودند. در حالی که تا به حال، هم مارکسیست ها و هم غیر مارکسیست ها این قانون را در سوسیالیسم قابل اجرا نمی دانستند، اکنون تئوریسین های استالینیستی تصدیق می کردند که قانون ارزش عملاً در روسیه که در همان حال «کشوری سوسیالیستی» است، عمل می کند.
زمان این اعلام رسمی شگرف - در 1943 که روس ها سیستم خط تولید آمریکایی را کشف کردند - هشداری به توده های روسیه بود که نباید به صرف ابراز رشادت و قهرمانی خود که سبب پیروزی بر نازیسم شد، انتظار تغییری را در شرایط کار و زندگی خود داشته باشند. برعکس! به کارگران گفته شد که باید سخت تر از گذشته کار کنند و این در حالی بود که به دانشجویان گفتند که مطالعه ی فصل یک به همان نحو که مارکس نوشته است، «فضل فروشی ناب» است.
این به هیچ روی نخستین تحریف ساختار دیالکتیکی سرمایه نبود - از زمان زایش رفرمیسم، ادوارد برنشتاین بر این امر پافشاری کرده بود که «جنبش» باید خود را از شر «داربست دیالکتیکی» رها سازد - اما کمونیست ها برای نخستین بار جرأت کرده بودند به سوی برجسته ترین اثر تئوریک مارکس دست دراز کنند.
اجازه دهید ببینیم چگونه فصل تعیین کننده ی اول یعنی کالاها در تمام دوره های بحرانی حیاتی مجدد یافته است. در آغاز جنگ جهانی اول و هنگام شکوفایی دوران انقلابی در اروپای غربی به دنبال انقلاب روسیه، لنین - که «لاس زدن» مارکس را با مقولات مفهومی کلی، خاص، جزیی هنگام بررسی اشکال ارزش بسیار مهم ارزیابی کرده بود - نتیجه گرفت که درک فصل اول سرمایه بدون فهم «کل منطق هگل» امکان ناپذیر است. در 1919-1922، گئورگ لوکاچ چنین نوشت:
همواره این ادعا، که ناموجه هم نیست، مطرح شده که فصل مشهور در منطق هگل که به "هستی"، "نیستی" و "شدن" می پردازد، کل فلسفه ی او را در بردارد. با حقانیتی یکسان می توان این ادعا را مطرح کرد که [در سرمایه] فصلی که به ماهیت بتواره ای کالا می پردازد کل ماتریالیسم تاریخی را در خود در بردارد.... (7)
از طرف دیگر، بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم، همگان از یزدان شناسان تا سارتر به ایراد گرفتن به مارکس پرداختند و در همان حال "انسان باوری" او را «کشف کردند». هنگام ظهور جهان سوم از یک سو و کمشمکش چین - شوروی از سوی دیگر، توده ها و فیلسوفان به مواضع متضادی روی آوردند و ایدئولوگ عمده ی حزب کمونیست فرانسه، از لحاظ تئوریک به دوره ی زایش تاریخی رویزیونیسم رجعت کرد. در آن دوران برای نخستین بار برنشتاین خواستار برداشتن «داربست دیالکتیک» از آثار مارکس شده بود (8).
با این همه، دیالکتیک در هر دوران بحرانی، انقلاب و ضد انقلاب، از نو ظاهر می شود، نه به این دلیل که فیلسوفان به ظهور آنان مدد می رسانند، بلکه به این خاطر که توده ها در کنش های تاریخی (روش خاص آنها برای «شناختن»)، دیالکتیک را پیوسته در «مفاهیم کلی مشخصِ» جدید، واقعی و تاریخی به نمایش می گذارند. یا این چنین به نظر مارکس می رسید که پس از کمون پاریس و مانیفست تحلیلی تاریخی اش یعنی جنگ داخلی در فرانسه (9)، در تدارک چاپ دوم سرمایه بود و به طرز چشمگیری بخش «بتواره پرستی کالاها» را تغییر داد.
یک چیز مسلم است و در این مورد تمام مارکسیست ها و غیر مارکسیست ها با هم توافق دارند: از اواسط دهه ی 1860 تا اواسط دهه ی 1870، یعنی دوران جنگ داخلی و بُعد سیاه در آمریکا (10) و به دنبال آن دوران مبارزه برای کاهش ساعات کار روزانه، تأسیس نخستین جامعه ی بین المللی کارگران و بزرگ ترین انقلاب در سراسر زندگی او یعنی کمون پاریس، پربارترین دوران زندگی مارکس بود.
علت تکرار این واقعیت که پیش از این هم مورد تأکید قرار گرفت، این است که صرف نظر از این که عده ای علاقه مندند مارکس را دو پاره کنند - «اقتصاددان علمی» در مقابل «سازمانده»، بنیانگذار ماتریالیسم تاریخی در مقابل شارح «طبیعت باوری تمام عیار یا انسان باوری» - همگان در یک موضوع توافق دارند: اواسط دهه ی 1860 تا اواسط دهه ی 1870 دهه ی «پختگی مارکس» است. و دوست و دشمن به یکسان در این مورد تردید ندارند که این دوران گسست وی از هگل و اقتصاد سیاسی کلاسیک است.
با این همه، موضوع تعیین کننده و آنچه تاکنون به طور جدی درک نشده، این است که مارکس نه تنها از «ایده آلیسم بورژوایی» هگل و «ماتریالیسم بورژوایی» اسمیت و ریکاردو فراتر رفت بلکه از این مفهوم تئوری گسست. به جای ادامه ی بحث با سایر تئوریسین ها (خواه بورژوا و خواه سوسیالیست)، مارکس تمام «تئوری های ارزش اضافی» را به جلد چهارم سرمایه انتقال داد. ویرایش و باز ویرایش جلد اول سرمایه توسط مارکس، گواه آن است که انتقال از تاریخ تئوری به تاریخ مناسبات تولیدی - مبارزات طبقاتی در محل تولید - به تئوری تبدیل شد. تحلیل این مبارزات طبقاتی به جای حکایت سوزناک شرایط وحشت انگیز کار، به مشخص شدن فلسفه ی رهایی مارکس منجر شد. مارکس پافشاری می کرد که «فهرست پرطمطراق "حقوق لاینفک بشر"» تنها به توجیه استثمار کارگر کمک کرد و این واقعیت را پوشاند که همین شیوه ی تولید فعالیت کارگر را به شیء صرف دگرگون می سازد؛ چنان که مارکس ابراز داشت، در این کار بیگانه شده: «سلطه ی سرمایه داری بر کارگران عملاً همانا سلطه ی کار بی جان بر کار زنده است» (11).
با انقلاب در مفهوم تئوری، انقلاب در خود تئوری فرا رسید. به این ترتیب، مقولات بدیع اقتصادی مارکس - کار مشخص (concrete labor) و کار انتزاعی (abstract labor)، کار به عنوان فعالیت و نیروی کار به عنوان کالا، سرمایه ثابت و متغیر - نه تنها منجر به «قرائت» جدیدی از تئوری ارزش (زمان کار اجتماعاً لازم (socially necessary labor time) برای تولید اجناس به عنوان کالا) شد بلکه آن را از تئوری ارزش اضافی (ساعات پرداخت نشده ی کار) لاینفک کرد. مارکس از یک سو انباشت سرمایه و از سوی دیگر نه تنها انباشت بینوایی بلکه آفرینش «گورکنان» سرمایه داری را شاهد بود. وی به هدف خود یعنی «تشخیص قانون حرکت سرمایه داری» دست یافته بود.
قانون حرکت سرمایه داری همانا قانون فروپاشی آن از طریق تعمیق تضادها، مبارزات طبقاتی و بحران های اقتصادی است که همچنین «شور و شوق های جدید و نیروهای تازه» را برای بازسازی مجدد جامعه بر مبنای آغازهایی کاملاً جدید می آفریند. پس چرا هنوز (1872-1875) لازم بود تا هم به واپسین بخش [سرمایه] درباره ی انباشت سرمایه بازگشت تا موضوع تمرکز نهایی آن در دستان «یک سرمایه دار یا شرکت سرمایه داری» ساخته و پرداخته شود و هم به نخستین فصل درباره ی کالاها به ویژه به «بتوراه پرستی» آن، و به خوانندگان نیز اعلام کرد که چاپ فرانسه ی سرمایه «ارزش علمی مستقلی از کتاب اصلی دارد و حتی خوانندگان آشنا به زبان آلمانی نیز باید به آن رجوع کنند»؟
مارکس مدت ها بود که با «آگاهی فلسفی» خود «تسویه حساب» کرده بود و سرانجام آن «زبان» هگلی را که در 1844 به کار برده و بار دیگر در 1857-1858 در دوران پختگی ظاهر شده بود، عمدتاً کنار گذاشته بود. پرسش ما همان پرسشی نیست که آلتوسر طرح می کند: اگر او (مارکس) در گروندریسه هنوز احساس می کرد که باید با برخی از واژه های هگلی "لاس بزند" (12)، «آیا ما نیز هنوز به این درس نیازی داریم؟» (13)
پرسش واقعی این است: آیا این موضوع فقط یک «لاس زدن» بود؟
از نظر مارکس، فرارفتن در شمار مقولات فرجام شناختی (eschatological) نیست، چه رسد به این که موضوعی در حد لاس زدن باشد. فرارفتن مقوله ای تاریخی و دیالکتیکی است. همانطور که ماتریالیسم تاریخی، ایده آلیسم هگلی در تئوری را کنار گذاشت، فعالیت توده ای نیز در بالاترین سطح آفرینندگی خود - کمون پاریس - از طریق آشکار ساختن «شکل سیاسی دستیابی به رهایی اقتصادی»، بتواره پرستی دولت سالار را کنار گذاشت. و از این رهگذر مارکس - نه هگل، نه ریکاردو، نه آرمانشهر باورها، نه آنارشیست ها بلکه فقط مارکس - توانست یکبار برای همیشه از تمامی بتواره پرستی نهفته در کالاها پرده افکنی کند. اگر تمامی این موضوعات حقیقت داشته باشد، پس چرا مارکس با این همه، اصطلاحات فلسفی چون «شی واره گی» کار و تداوم وجود بتواره پرستی کالاها را خلق کرد؟
مارکس نظر خودش را به خوبی بیان می کند مشروط بر این که بدانیم چگونه به او گوش دهیم و آن قدر صبور باشیم تا فرایندی را دنبال کنیم که موجب شد وی چنین دیرهنگام در زندگی اش، مقوله ی فلسفی جدیدی را از آن کنش یعنی کار بیافریند. مارکس در مقدمه ی خود بر سرمایه چنین هشدار می دهد:
هر آغازی در تمام علوم همیشه دشوار است. بنابراین درک فصل نخست، به ویژه بخشی که به تحلیل کالاها اختصاص داده شده، [از بقیه ی بخش ها - م.] دشوارتر است... شکل ارزش، که صورت کاملاً بسط یافته ی آن شکل پولی است، مضمونی بسیار ساده و ابتدایی دارد. با این حال، ذهن بشر بیش از 2000 سال بیهوده کوشیده است تا به کُنه آن پی ببرد، حال آن که از سوی دیگر دست کم به طور تقریبی موفق شده اشکالی را تحلیل کند که مضمونی غنی تر و پیچیده تر داشته اند. چرا؟ زیرا پیکر را به عنوان اندامواره ای کامل آسان تر می توان مطالعه کرد تا سلول هایش را، علاوه بر این، در تحلیل اشکال اقتصادی میکروسکوپ و معرّف های شیمیایی به کار نمی آیند. قدرت انتزاع باید جایگزین هر دو شود (14).
اما پیش از آنکه «قدرت انتزاع» بتواند از سیر تکامل انسان ناشی شود و آن را دربرگیرد، انباشت انبوه داده های تجربی محض شگفت انگیز بود. محل تمرکز نه 2000 سال بلکه قرنی است که طی آن اقتصاد سیاسی کلاسیک کار را به عنوان منشأ ارزش ها کشف کرد بدون آنکه قادر باشد در شکل ارزش (value form) آن نفوذ کند. کندوکاو بی وقفه در یک محل - فرایند تولید که به کالا «نمود عینی» آن را می بخشد - حقیقتاً حیرت آور است و نمی توان آن را به سطحی «پایین تر» از تئوری ارزش و ارزش اضافی انتقال داد، یا به عبارتی پایین تر از قوانین اقتصادی دیگری که مارکس تحلیل کرده بود - قانون تمرکز و تراکم سرمایه و یا «قانون مطلق کلی» (absolute general law) تکامل سرمایه داری، یعنی ارتش ذخیره بیکاران که اقتصادانان بورژوا تا دوران رکود بزرگ، دغدغه ی آن را به خود راه نداده بودند! برعکس، تغییرات بسیار مارکس در واپسین بخش فصل نخست یعنی «بتواره پرستی کالاها و راز نهفته در آن»، گواه نبوغ مارکس است. ابتدا مارکس حرکت برآمده از پایین را دنبال می کرد. سپس از لحاظ تئوریک آن را در لحظه ای زایش انقلابی بالفعل - کمون پاریس - درک کرد.
مارکس فصل مربوط به کالاها را در سرمایه کم و بیش به همان شیوه ی نقدی بر اقتصاد سیاسی آغاز کرد و هیچ بخش جداگانه ای درباره ی بتواره پرستی نداشت. او توجه را به این واقعیت جلب کرد که «ثروت جوامعی که شیوه ی تولید سرمایه داری بر آنها حاکم است، به شکل انباشت عظیمی از کالاها پدیدار می شود؛ واحد آن یک کالاست» (15). اما درست پس از نشان دادن کالا به عنوان وحدت ضدین - ارزش مصرف و ارزش مبادله - توجه را به این موضوع جلب می کند که ماهیت دوگانه ی کالا نمود تضادی زنده یعنی خصلت دوگانه ی خودکار است: «من نخستین کسی بودم که این ماهیت دوگانه ی کار نهفته در کالاها را خاطرنشان و به صورت انتقادی بررسی کردم... این موضوع محور مرکزی برای فهم روشن اقتصاد سیاسی است...» (16) عملاً هنگامی کارگران را در حال کار می بینیم که همراه با مارکس وارد خودِ «فرایند مادی تولید» می شویم و در آنجا می بینیم که چگونه فرایند کار سرمایه داری هزاران کار مشخص را به یک انبوه انتزاعی تقلیل می دهد. اما در آنجا خواهیم دید که چطور این فرایند کار زیربنای دوگانگی در کالاست و بدین سان قادر می شویم شکل ارزش را از لحظه ای که محصول کار برای فروش عرضه می شود - خواه حتی برای معامله ی پایاپای - تا پیشرفته ترین شکل مبادله یعنی پول دنبال کنیم.
لنین پیش از همه هنگامی که منطق را به پایان برده بود، اهمیت کامل این روش شناسی را که در اینجا به کار رفته بود دریافت (هر چند که به دلیل شناختی که از سرمایه داشت، منطق را بهتر درک کرد). به همین دلیل است که وی سپس به خود یادآوری می کند:
همانطور که شکل ارزش ساده یعنی کنش فردی مبادله ی کالای معینی با کالای دیگر،‌ در شکلی نامتکامل، شامل تمامی تضادهای سرمایه داری است، همانطور نیز ساده ترین تعمیم یعنی نخستین و ساده ترین شکل گیری مفاهیم (داوری ها، قیاس و غیره) حاکی از شناخت عمیق تر از ارتباطات جهانی عینی (objective world connections) است. در اینجا لازم است معنا، مفهوم و نقش واقعی منطق هگل را جستجو کرد. دقت شود (17).
مارکس با کندوکاوی عمیق در تمامی اشکال ارزش، سرانجام در دهه ی 1860 پرده از بتواره پرستی کالاها برمی دارد، اما هنوز این امر خشنودش نمی کند. بدین سان مارکس این بخش را چنین آغاز می کند:
کالا در نگاه اول چون چیزی پیش افتاده و به سادگی قابل فهم ظاهر می شود. تحلیل آن نشان می دهد که در واقعیت شی ای است بسیار عجیب با ظرافت های متافیزیکی و جزییات یزدان شناسانه. تا زمانی که ارزش مصرف است، نکته ی رازآمیزی درباره ی آن وجود ندارد... اما به محض آنکه آن [میز] به عنوان کالا ظاهر می شود، نه تنها با پایه های خود بر زمین قرار می گیرد بلکه در ارتباط با سایر کالاها گویی روی سر تکیه دارد و از سر چوبین خود ایده های عجیبی بیرون می ریزد که از "به رقص درآمدن خود به خود میز" غریب تر است. (18)
این جادو از لحظه ای که محصول کار شکل کالایی را می پذیرد آغاز می شود، نه فقط به دلیل بیگانگی این محصول از تولید کننده بلکه به این خاطر که ناشی از خود شکل است: «این همان چیزی است که من بتواره پرستی نامیده ام که تا محصولات کار به عنوان کالا تولید می شوند، به آنها می چسبد و بنابراین از تولید کالاها جدایی ناپذیر است». (19)
نکته این است که در خود این فرایند تولید، قبل از آنکه محصول کار از کارگر گرفته شود، فعالیت آدمی چنان برای او بیگانه می شود که صرف نظر از آن که چه چیزی را تولید می کند و چگونه از او بیگانه می شود، مُهر تضاد مطلق میان توانایی های مشخص انسان و زمان اجتماعاً لازم را خورده است که در آن در تقابل کامل با توانایی های مشخص خود مجبور به تولید است. اوست که باید به جهنمی که کارخانه نام دارد وارد شود؛ اوست که تابع فرایند مادی تولید و ساعت زمان است؛ کار است که ناگزیر ضمیمه ی ماشین می شود و ماشین به ارباب او تبدیل می گردد: «و درست همانطور که در جامعه، یک ژنرال و یا یک بانکدار نقش زیادی دارند ولی انسان ساده نقشی ناچیز دارد، کار انسانی هم همین نقش را دارد» (20). تمام مناسبات انسانی شی واره شده و به شیء تبدیل می شوند.
این که «رابطه ی تولیدکنندگان با مجموع کل کارشان به صورت رابطه ای اجتماعی پدیدار می شود که نه بین آنها بلکه بین محصولات کارشان برقرار می شود» ناشی از آن نیست که عمل مبادله غیر شخصی است. برعکس! «خصلت اجتماعی ویژه ی کار این محصولات است» که سبب می شود تا «خصلت کار انسان ها به نظرشان چون خصلتی عینی ظاهر شود که بر محصول کار خود مهر خورده است»(21).
یقیناً خصلت رازآمیز کالاها ناشی از ارزش مصرف نیست. «بنابراین، خصلت معماگونه ی محصولات کار به محض آنکه شکل کالایی می یابند، از کجا پدیدار می شود؟ آشکارا از خود شکلِ آن» (22). این خصلت همه را به دنبال خود می کشاند. بدین سان، مؤلفان این کشف دوران ساز که کار سرچشمه ی همه ی ارزش هاست -اسمیت و ریکاردو - نه تنها نتوانستند تئوری خود را به نتیجه گیری منطقی اش برسانند یعنی این که کار سرچشمه ی تمامی ارزش اضافی است، بلکه خود به زندانیان شکل ارزش بدل شدند. و دلیل این امر تنها این واقعیت نبود که آنها
کاملاً در تحلیل مقدار ارزش غرق شدند. دلایل ژرف تری وجود داشت. شکل ارزش محصول کار نه تنها انتزاعی ترین بلکه جهان شمول ترین شکلی است که محصول در تولید بورژوایی پیدا می کند و این تولید را به عنوان نوع خاصی از تولید اجتماعی مشخص کرده و از این رهگذر به آن خصلت تاریخی ویژه اش را می دهد. بنابراین اگر ما با شیوه ی تولید به عنوان شیوه ای برخورد کنیم که برای هر حالت از اجتماع ذاتاً به طور ابدی ثابت است، ناگزیر ویژگی مشخص (differentia specifica) شکل ارزش، و متعاقباً شکل کالایی و تحولات آن یعنی شکل پولی، شکل سرمایه ای و غیر را نادیده خواهیم گرفت. (23)
به کلام دیگر آنها در اینجا با مانع تاریخی خود روبرو شدند.
مارکس در سراسر این بخش، بارها و بارها «شگفت انگیز» بودن شکلی را نشان می دهد که سبب می شود مناسبات میان انسان ها ظاهر مناسبات میان چیزها را به خود بگیرد، با این همه تأکید می کند که در سرمایه داری این امر کاملاً طبیعی است:
مقوله های اقتصاد بورژوایی شامل اشکالی مشابه هستند. آنها گونه های اندیشه ای هستند که با اعتباری اجتماعی، شرایط و مناسبات یک شیوه ی تولیدی معین و از نظر تاریخی متعیّن یعنی تولید کالاها را بیان می کنند (24).
هر نکته ای را که بتوان درباره ی سایر اشکال جامعه گفت، آنها یک برتری بر سرمایه داری داشتند. مناسبات طبقاتی در سایر اشکال استثماری جامعه هیچ رمز و رازی نداشت. هیچ برده ای هرگز خود را با اربابش برابر نمی دانست. اما مناسبات در سرمایه داری چنان کژدیسه و وسایل مبادله چنان یکسره شی گونه است که طبقات بی نهایت نابرابر، کار و سرمایه، برابر به نظر می رسند.
ساده کنندگان نظرات مارکس گفته اند که اِشکال کار اقتصاد سیاسی کلاسیک در ندیدن نابرابری برخاسته از مبادله ای برابر، ناشی از عدم «درک مبارزه ی طبقاتی» بوده است. اگر مسئله فقط چنین بود، مارکس هنگامی که از جامعه ی بورژوایی گسست، به جای آنکه بیش از دو دهه با سماجتی انعطاف ناپذیر به کندوکاو پیوندهای درونی دقیق میان اندیشه و تولید، میان مقولات گوناگون اقتصادی «به معنای دقیق کلمه» بپردازد و سرانجام شکل ارزش را به عنوان ویژگی مشخص سرمایه داری استخراج کند، تحلیل آن را کنار می گذاشت. برای اثبات وجود استثمار در این نظام، تئوری مارکس درباره ی ارزش و ارزش اضافی، انباشت سرمایه و سقوط نرخ سود، بحران ها و «قانون کلی مطلق» بیکاری، کاملاً کفایت می کند.
همچنین اشاره ی مارکس به ناتوانی ذهن آدمی برای رسوخ به کُنه شکل پولی به مدت 2000 سال فقط طعنه نیست. این واقعیت که بزرگ ترین متفکر عهد باستان، ارسطو، نتوانست پی به مخرج مشترکی ببرد که باعث می شود ارزش های مصرف متفاوت مانند صندلی و پارچه مبادله پذیر باشند - واقعیتی که هر بچه دبستانی اکنون می توان علت آن را بگوید - دلیل دیگری است که نشان می دهد مانع تاریخی از «دانش» مبارزه ی طبقاتی بسیار پیچیده تر است. آنچه مارکس می گوید درست خلاف آن است. برده داری وجود طبقات را کاملاً آشکار ساخته بود، اما چون همه ی کارها را برده ها انجام می دادند، ارسطو نمی توانست کار را عامل یکسان ساز، برابرساز و منشأ ارزش ببیند. از طرف دیگر، انقلاب صنعتی امکان تقلیل انواع کثیرکارهای مشخص به یک انتزاع را به وجود آورد به گونه ای که تنها نشانه ی قابل تمایز آنها این بود که کارِ انسان بودند. بدین سان، شکلی که کار با مادیت یافتن در یک شی به آن دست می یابد، به بتواره تبدیل می شود و علم جدید اقتصاد سیاسی را نسبت به این واقعیت کور می کند که مناسبات انسانی به «مناسبات مادی میان افراد و مناسبات اجتماعی میان اشیا» (25) تقلیل یافته اند.
مارکس در همین باب تعمیق کرد؛ این واقعیت ساده اما کور کننده که مناسبات انسانی در سرمایه داری چون شی ظاهر می شوند، زیرا «این همان چیزی است که واقعاً هستند» (26). در دنیای شی واره ی ما غیر از این هم نمی تواند باشد.
نمونه ی تمام عیار این بیگانگی آن است که حتی کار زنده هم شکل کالا را به خود می گیرد. و چنان که مارکس در یکی از واپسین نوشته هایش توضیح داد: «خصوصیت ویژه این نیست که کالا، نیروی کار، قابل فروش است، بلکه این است که نیروی کار به شکل کالا ظاهر می شود» (27).
با این همه، کژدیسگی ظاهر فقط یک نمایش نیست. هم ذات فاسد و هم شکل ضروری ظاهر است. این همانا خلاصه و جوهر این شیوه ی تاریخی و گذرای تولید کالایی است. این امر حقیقت آن است. و چون این حقیقت آن است، کالا فقط واحد ثروت و یا فقط ترکیبی از اضداد - ارزش مصرف و ارزش - نیست. شکل ارزشی آن چیزی بیش از یک رابطه میان انسان ها و یا در تحلیل نهایی میان طبقات را «پنهان می کند». شکل ارزش نمود رابطه ی کژدیسه ی سوژه و ابژه است و چون ماشین بر انسان مسلط است، این رابطه برای سرمایه داران و ایدئولوگ های شان به مذهب جامعه ی سرمایه داری تبدیل می شود:
فرایند زندگی جامعه که متکی بر فرایند تولید مادی است، حجاب رازآمیز خود را فرانمی افکند مگر آن که انسان هایی که آزادانه همبسته اند تولید را بگردانند، و مطابق با برنامه ای طرح ریزی شده آگاهانه آن را کنترل کنند. (28)
تنها انسان هایی که آزادانه همبسته اند می توانند بتواره را نابود کنند، زیرا تنها آنان آن را از درون، از درون فرایند تولید، می شناسند و بنابراین تنها آنان این قدرت و شناخت راستین از واقعیت را دارند. در فرایند تولید و نه توزیع است که کنش کژدیسه سوژه به ابژه انجام می شود. و در خود جامعه است که همین مفهوم عینیّت که کاذب است، پدیدار می شود. چنان که می بینیم، «جادوی بتواره» به خاستگاه خویش محدود نمی شود. برعکس! شی واره گی مناسبات انسانی واقعیتی است چنان قدرتمند که بر کل جامعه و از جمله خود سرمایه و اندیشه مسلط می شود.
کالا با سهولت فریبنده ای به عادی ترین چیز تبدیل می شود اما افیونی است که تمام آگاهی ها را به آگاهی کاذب تقلیل می دهد تا آن حد که «علم ناب» هم نمی تواند با نفوذ در آن به شناخت راستین از واقعیت برسد. کالا به عنوان بتواره، با تقلیل ایده های «ناب» به ایدئولوژی صرف به گوسفند طلایی تبدیل می شود که انسانها در برابر آن زانو می زنند و در همان حال تحت تأثیر این توهم هستند که ابداً کار نامناسبی نمی کنند. این روح (29) سرمایه داری است.
آنچه از نظر بورژوازی بتواره بود، در تئوری مارکس به نوری تبدیل شد که کل سرمایه داری، تولید، مبادله و اندیشه ی آن را روشن کرد. بی شک، دگرگونی پدیدار به مفهوم نمی توانست بدون دیالکتیک هگلی رخ دهد؛ اما این دیگر یک دیالکتیک فرارفته بود، هسته ی داخلی دیالکتیکی درونی که هگل نتوانست آن را استخراج کند، نه تنها به این دلیل که در قلمرو اندیشه «می زیست» بلکه چون تا جایی که جهان بالفعل را نظاره می کرد، هنوز به عنوان یک فیلسوف، آدمی خارج از آن بود. تنها مارکس توانست ظهور این دیالکتیک را از داده های مشخص سرمایه داری در حال عمل و فعالیت گورکنان آن ببیند.
«ماتریالیسم»، به مفهوم مورد نظر مارکس، به معنای دیدن مسیر بالفعل تاریخ از طریق تغییرات در تولید به جای به اصطلاح پیشرفت ذهن نبود. بلکه در تحلیل تولید سرمایه داری و زوال اندیشه ی آن، مارکس پرولتاریا را انسان های آزادانه ی همبسته ای دید که آغازهای جدیدی را برای چیزی غیر از تولید ارزش و نیز آغازهای جدیدی را برای اندیشه خلف می کنند: مارکس هرگز عمل مستقیم را از فلسفه ی بنیادی اش جدا نکرد. هم هستی و هم آگاهی دگرگون می شوند. زندگی تنها از نظر پراگماتیست ها یا به گفته ی مارکس «تجربه باوران انتزاعی» مجموعه ای از واقعیت های بی روح است. از نظر ماتریالیست های تاریخی، جدایی ناپذیری واقعیت ها و ایده ها، عمل و نقد سایر تفسیر های فلسفی از جهان، فلسفه و انقلاب تنها راه برای نابود کردن بت های کاذبی است که انسان را در سرمایه داری به اسارت می کشانند.
همانطور که فروپاشی مارکسیسم رسمی لازم بود تا لنین وادار به دیدن رابطه ی درونی سرمایه با منطق شود، جاذبه ی سرمایه داری نیز لازم بود تا یک فیلسوف مسیحی ژرف اندیش وادار شود دقیقاً مقصود مارکس را در سرمایه درک کند:
تحلیل پدیدارشناختی این مشکل جهانشمول [دوگانگی، تعارض] در بخش نخست سرمایه ارائه شده است. در این بخش مارکس خصلت تجاری (mercantile) هر چیزی را که تولید می کنیم به نمایش می گذارد. مارکس در مال التجاره (merchandise)، ساختار هستی شناختی تمام دنیای فیزیکی ما یعنی «شکل تجاری» آن را آشکار می بیند. این خصلت هم بیگانگی انسان را از خویش و هم بیگانگی دنیای اشیا را از او مشخص می سازد (30).
از طرف دیگر، با دگرگونی کمونیسم به ضد خویش یعنی سرمایه داری دولتی، تئوریسین های روسی احساس کردند که گویی مارکس به واقع مُهر شیطان را بر تمامی محصولات تولید صنعتی زده است. احساس کردند که باید به نوعی خود را از شر مفهوم مارکسی کالا که انگلس «تمایز خاص» آن نامیده بود، خلاص کنند تا سپس بتوانند این ایده را که قانون مارکسیِ ارزش فقط در سرمایه داری کاربرد دارد، دور بیاندازند. اگر می توانستند دیالکتیک را از «تاریخ» جدا کنند، و نشان دهند که قبل از سرمایه داری، در دوران آن و پس از آن هم کالا وجود داشته است؛ اگر، اگر، اگر... (31)
چنان که می بینیم، دیالکتیک مارکسی چیزی بیش از «کاربرد» دیالکتیک هگلی در داده های اقتصادی است. هر قدر هم دیالکتیک هگلی مارکس را به «حرکت آزاد در ماده» قادر ساخته باشد، وی نمی توانست بدون فرارفتن از نه تنها دیالکتیک هگلی بلکه همچنین از «ماتریالیسم انتزاعی» و مورخان گردآورنده ی مجموعه های واقعیت های بی روح، بتواره پرستی کالاها را آشکار سازد.
به عبارت دیگر، همانطور که نشان دادیم، چون فرارفتن از نظر مارکس نه مقوله ای فرجام شناختی بلکه تاریخی به شمار می رفت (32)، کشف سترگ مارکس - ماتریالیسم تاریخی - می بایست بُعد تازه ای را «می پروراند» که فقط می توانست از انسان ها، توده ها، طبقاتی که در حال شکل دادن به تاریخ بودند، پدیدار شود و چنین نیز شد. همین امر دقیقاً یکتایی دیالکتیک ماتریالیستی مارکسی را مشخص می سازد که هم ریشه ی طبقاتی دارد و هم انسان باور است. همین موضوع مارکس را قادر ساخت تا براساس پراکسیس کموناردهای پاریس که «در عرش ولوله افکندند»، پرده از بتواره پرستی کالاها بردارد و مناسبات اجتماعی کاملاً تازه ای را به عنوان «کار آزادنه ی همبسته» مطرح کند.
لنین این یکتایی را برای زمان خود در دولت و انقلاب بیان کرد. تدارک تئوریک برای این بینش جدید نه تنها از مارکس بلکه با بازگشت به هگل میسر شد که بدون او درک کامل دیالکتیک ناممکن بود. همین است که مارکس در سرمایه بارها تکرار کرد که دیالکتیک هگلی «سرچشمه ی تمامی دیالکتیک» است.
بار دیگر باید تکرار کرد که این موضوع نه در 1844 مطرح شده بود که مارکس برای نخستین بار فلسفه ی جهانی تازه ای را خلق کرد و قرار بود تا انسان باوری تازه ای ماتریالیسم و ایده آلیسم را متحد سازد، و نه در 1857-1858-1859 که مقولات جدید اقتصادی را به وجود آورد و بر مبنای آن ماتریالیسم تاریخی را دقیقاً توضیح داد و دیالکتیک را به صورت خردورزانه به کار برد. مارکس مستقیماً در خود سرمایه (نه تنها مهم ترین بلکه بدیع ترین اثرش که فاصله اش از آثار هگل به اندازه ی فاصله ی زمین از آسمان است) یادآور شد که دیالکتیک هگلی سرچشمه ی تمامی دیالکتیک (آشکارا دیالکتیک خودش نیز) می باشد. این عبارت زمانی نوشته شد که مارکس تماماً در قاره ی جدید اندیشه ای، نه صرفاً در نخستین دستاورد بلکه در شکل کاملاً تکامل یافته ی آن، در خلاقانه ترین لحظه از عمر خود بسر می برد یعنی زمانی که نابغه ای ویژه و انقلابی پرولتری و نیز «ضبط کننده ی» تاریخی توده های در حال عمل در برجسته ترین مقطع خلاقیت آنها - کمون پاریس - بود. حتی در این اوج نیز از طریق منفیّت مطلق (مرحله ی Aufhebung، فرارفتن و حفظ کردن)، شناخت مرحله ی خلاقیت پرولتری که سرانجام بتواره پرستی نهفته ی کالاها را در خودِ شکل محصول کار - از جمله خودِ کار به عنوان آن کالا یعنی نیروی کار - آشکار می سازد، مارکس مفهوم هگلی خود تکاملی دیالکتیک را دریافت. شی بودن (thinghood) هگلی در عوض به شی واره گی تبدیل شد و ضد مطلق آن «کار آزادانه همبسته» است که در کمون پاریس دیده شد.
تصادفی نیست که در عصر سرمایه داری دولتی ما، تمام این واقعیت ها، مفاهیم و تحولات تاریخی بالفعل دوران مارکس و لنین مانع نمی شود که محافل مارکسیسم رسمی (سوسیال دمکراسی و کمونیست ها، بگذریم از دنباله روهای تروتسکیست) فقط دوگونه روایت از داستان «واقعی» رابطه ی مارکس با هگل را داشته باشند. یکی خاطرنشان می کند که مارکس جوان حتی به عنوان هگلی چپ به واقع کارش با هگل «تمام شده بود» و به «علم واقعی اقتصاد» رو آورد. روایت دیگر رابطه ای طولانی تری را تصدیق می کند اما تأکید می کند که این رابطه اساساً محدود به «روش» بود و حتی در این مورد نیز مارکس دیالکتیک را به «دیالکتیک ماتریالیستی» دگرگون کرد. البته حقیقت دارد که مارکس قبل از کشف برداشت ماتریالیستی از تاریخ می باید از "مطلق های" هگل می گسست. اما این موضوع به سادگی نمی تواند بازگشت مارکس را به هگل توضیح دهد: و هیچ تقلیل ساده انگارانه ای مانند اینکه هدف «وارونه کردن و روی پا قرار دادن هگل» بوده، نمی تواند این رابطه ی عمیق انداموار و مداوم را از بین ببرد. «مدرک مثبت» یعنی "مطلق های" هگل را در نظر می گیریم. یقیناً حقیقت دارد که در آنجا این گسست قطعی بوده است.
با این همه، نگاه دیگری لازم است چرا که این موضوع روشن است که زمانی که مارکس به انتهای تحلیل خود از فرایند تولید رسید و به «نتایج» آن در انباشت سرمایه پرداخت، واژه ی مطلق تعیین کننده شد. در اینجاست که "مطلق" به دو نیمه ی شکسته می شود. نخستین نیمه از این مطلق ها «تضاد مطلق میان ضرورت های فنی صنعت مدرن و خصلت اجتماعی است» (33).
با این همه، چون «سازوکار تولید سرمایه داری اوضاع را به گونه ای سازمان می دهد که افزایش مطلق سرمایه همراه با افزایش عام تقاضا برای کار نیست» (34)، مارکس عنوان می کند که قانون مطلق کلی انباشت سرمایه داری موجب می شود که:
هرچه ثروت اجتماعی، کارکرد سرمایه، گستره و نیروی رشد آن و بنابراین همچنین توده ی مطلق پرولتاریا و بارآوری کارش بیشتر باشد، ارتش ذخیره ی صنعتی بیشتر خواهد بود... این قانون مطلق کلی انباشت سرمایه داری است... بنابراین نتیجه می شود که به نسبتی که سرمایه انباشت می شود، شرایط کارگران، خواه مزدشان بالا باشد یا پایین، بدتر خواهد شد (35).
اکنون بی تردید در حالی که مطلق های هگل اغلب «ترکیبی» و وحدتی هستند (وحدت تاریخ و فلسفه، تئوری و عمل، سوژه و ابژه)، مطلق های مارکس همواره سرشار از شکاف هستند (تضادهای مطلق و سازش ناپذیر، خواه تضاد پایه ی فنی و ماهیت اجتماعی و خواه تضاد انباشت سرمایه در یک قطب و فقر و بیکاری در قطب دیگر و خواه تضاد کار بی جان در مقابل کار زنده).
در حالی که "مطلق های" هگل همواره نقاط اوج هستند، مطلق های مارکس، مانند ماهیت «قانون حرکت جامعه ی سرمایه داری» همیشه در حال اضمحلال می باشند. و در حالی که «مطلق های" هگل ظاهراً درون چارچوب موجود دست یافتنی می باشند، مطلق های مارکس جامعه کنونی را از ریشه بر می اندازند. «سلب مالکیت کنندگان»، سلب مالکیت می شوند» (36). نابودی کهنه یک نابودی تمام عیار است. «نفی در نفی» اجازه می دهد تا ضعیف ترین بارقه ی جدید، «شور و شوق های جدید و نیروهای تازه» برای بازسازی جامعه سربرآورند، اما برنامه ای طرح ریزی شده برای آینده نیست.
ما به انقلاب پرولتری نزدیک می شویم و در آنجا توقف می کنیم. خواه به این دلیل که مارکس سرمایه را کامل نکرد، و خواه به این دلیل که نقد باید با آثار تاریخی مشخص مانند جنگ داخلی در فرانسه کامل شود، همه ی اینها ضد مستقیم آن چیزی را ثابت می کند که قرار بود ثابت شود. این امر تنها گواه آن است که مارکس به دنبال انتزاعیات نرفت چرا که از نظر او «حقیقت همواره مشخص است» و وی تنها به یک و فقط یک صورت بندی اجتماعی تاریخی یعنی سرمایه داری پرداخت. مطلق آن همانا سقوط آن است. منطق سرمایه همانا دیالکتیک جامعه ی بورژوایی است یعنی سرمایه ی متمرکز و متراکم در «دستان یک سرمایه دار واحد» (37) در یک قطب و شورش پرولتاریا در قطب دیگر. اما به همان ترتیب که تحول شکل کالایی از سوی مارکس به قیاس های "کلی"، "خاص" و "جزیی" هگل و یا "دکترین مفهوم" هگل به طور کلی مربوط می شود، «قانون مطلق کلی انباشت سرمایه داری» همانا "ایده ی مطلق" است که به یک نظم اجتماعی بسیار مشخص، بسیار خاص و از لحاظ تاریخی گذرا، مربوط شده است.
کمونیسم روسی می اندیشید که می تواند از عنوان سرمایه داری دولتی با این دستور که فصل اول در آموزش سرمایه حذف شود، بگریزد. چه توهمی! تنها موفق شد توجه را به این موضوع معطوف کند که نخستین جمله در فصل اول مشخص می کند که سرمایه داری «خود را» به شکل سرمایه دارانه ی خاصی «ارائه می کند»: «انباشت عظیم کالاها». همانطور که بخش اول این فصل بر جوهر کالاها متمرکز است، بخش آخر بر بتواره پرستی کالاها متمرکز است. ویژگی تولید سرمایه داری با پدیده ی کالا به عنوان «سلول» و شکلی آغاز می شود که با مسحور کردن مردم سبب می شود تا مردم کار زنده را که مورد بهره کشی قرار گرفته و «شی واره شده»، و به کالایی فروختنی یعنی نیروی کار تبدیل شده، به عنوان شی تلقی کنند. روشنفکران ساختارهای سلسله مراتبی دولت، بعدها به سخن سرایی درباره ی «قوانین طبیعت» به عنوان «پایه ی عینی تکنولوژی» پرداختند (38)؛ اما تمام چیزی که ثابت کردند این بود که هیچ سرمایه دار خصوصی هرگز در تخیلی ترین رویاهای خود به اندازه ی کمونیسم خواب کارخانه هایی را ندیده بود که به طور خودکار بدون نیاز به «دستان غیر قابل کنترل انسان» کار کند!

پی نوشت ها :

1. Adolph Wagner (1835-1917)،‌ اقتصاددان و مؤلف کتاب چهار جلدی علم مالیه و بنیادهای اقتصاد سیاسی. - م.
2. «آدم مشکوک». - م.
3. در متن آلمانی از واژه ی sozialstaat استفاده شده است. - م.
4. متأسفانه آخرین اثری که ما به قلم مارکس در اختیار داریم، هنوز به انگلیسی ترجمه نشده است و به همین دلیل کوشیدم تا به تفصیل از آن نقل قول کنم. این اثر، یادداشت های حاشیه ای وی به درسنامه ی عمومی یا تئوریک اقتصاد سیاسی (B. I. Grundlegung, 2, Auglage, 1879) اثر ای. واگنر است. در اینجا از آرشیوهای مارکس، کتاب شماره 5، ویراسته ی ریازانف (مسکو 1930) ترجمه شده است.
5. نه نام استالین و نه نام نویسنده ی واقعی «آموزش اقتصاد» در پای آن مقاله ای که برای نخستین بار در مجله ی تئوریک روسی Pod Zenamenem Marxizma (زیر پرچم مارکسیسم)، شماره ی 7-8، 1943 انتشار یافت، نیامده بود. تجدیدنظری که در آن مقاله شده بود به تفسیر حاکم تبدیل شد. علاوه بر این، به گونه ای آموزش داده بودند» که گویی هرگز تفسیر دیگری وجود نداشته است. با این همه یک دهه ی کامل طول کشید تا کتابی درسی نوشته شود (Politicheski Uchebnik، 1954). اکنون این دیدگاه نه تنها در مورد کمونیست های روسی و چینی بلکه در مورد تروتسکیست ها نیز صادق است. (رجوع کنید به بررسی من از تئوری اقتصاد مارکسیستی ارنست مندل، News and Letters، مه و ژوئن - ژوئیه ی 1970).
6. میخائیل مارکویچ، فیلسوف مستقل مارکسیست در یوگسلاوی، با بررسی «حیات بیگانه شده و ایدئولوژیکی دیالکتیک مارکسیستی» نتیجه گرفت: «یقیناً، رسم بر این بوده است که از دیالکتیک به عنوان راهنمای عمل سخن گویند. اما این موضوع فقط به معنای عقلانی شدن متعاقب مفاهیم و تصمیم های متنوع قدیمی است. به همین دلیل است که استالینیسم دیالکتیک را در کلیت خود به آن نحو که اصل کلیدی آن - نفی در نفی - رد کرده بود، کنار نگذاشت. استفاده از شیوه ی بیان دیالکتیکی توهم تداوم در روش را به وجود آورده است. علاوه بر این: چنین دیالکتیک صوری و منحطی نیازمند اثبات این موضوع بود که هرچه در سوسیالیسم وجود دارد ضرورتاً همان چیزی است که باید باشد یعنی عقلانی است».
7. رجوع کنید به گئورگ لوکاچ، «شی وارگی و آگاهی پرولتاریا» در تاریخ و آگاهی طبقاتی (1923)، ص. 170. در حقیقت مایه ی تأسف است که به رغم آنکه لوکاچ پس از سه دهه ی کامل تسلیم شدن به استالینیسم در انقلاب 1956 مجارستان شرکت جست، در 1967 برای معرفی این اثر سرنوشت ساز - که به تعبیری در تشویق مارکسیست های مستقل به ادغام دائمی دیالکتیک هگلی و مارکسیستی نقش انقلابی داشت - پیش گفتاری بر آن نوشت که در آن بسیاری از بینش های فلسفی اصلی خود را پس گرفت. لوکاچ تنها به این موضوع اکتفا نکرد و به تکرار «تئوری» «سوسیالیسم در یک کشور» استالین پرداخت. جای آن نیست که به غم انگیزترین جنبه ی استالینی شدن وی بپردازیم که بر رجعت نهایی وی به یک اثر کاملاً فلسفی - هستی شناسی وجود اجتماعی - تأثیر گذاشته بود، اثری که هنوز می باید به طور کامل انتشار یابد (رجوع کنید به مقاله ام «ابعاد فلسفی لوکاچ» در News and Letters، فوریه، مارچ 1973).
8. نه تنها رویزیونیست ها بلکه انقلابیونی که با مارکس تفاوت داشتند، نتوانستند با واقعیتِ گسستِ خود از تئوری های مارکس روبرو شوند و در عوض ناگهان به سبک روکوکو او به شدت حمله کردند. رجوع کنید به نامه ی رزا لوکزامبورگ به لوییز کائوتسکی درباره ی تئوری انباشت مارکس (نامه های زندان).
9. این کتاب با عنوان جنگ داخلی در فرانسه، 1871 توسط باقر پرهام، نشر مرکز، تهران 1380 ترجمه شده است. - م.
10. رجوع کنید به نامه ی مارکس به انگلس در 7 اوت 1862: «من به هیچ وجه با نظراتت درباره ی جنگ داخلی آمریکا موافق نیستم. فکر نمی کنم که همه چیز تمام شده باشد... یک هنگ نظامی متشکل از سیاهان اثری حیرت انگیز بر اعصاب جنوب می گذارد».
11. از آنجا که نخستین مؤخره ای که مارکس برای جلد اول سرمایه نوشت به زبان انگلیسی انتشار نیافته است، من آن را ترجمه کرده و در اختیار آرشیو تاریخ کارگری در مجموعه ی رایا دونایفسکایا دانشگاه دولتی و این (دیترویت)، 1940-1969 قرار داده ام. کسانی که آلمانی یا روسی می دانند، می توانند این اثر را به زبان آلمانی و روسی در آرشیو مارکس - انگلس، جلد دوم (هفتم)، مسکو بیابند.
12. در متن واژه ای آلمانی kokettieren آمده است. - م.
13. آلتوسر، در دفاع از مارکس، زیرنویس ص. 197.
14. سرمایه، جلد اول، صص. 11-12.
15. همان منبع، ص. 41.
16. همان منبع، ص. 48.
17. مارکسیسم و آزادی، ص. 339.
18. سرمایه، جلد اول، ص. 81. انگلس ضمن خواندن نمونه های چاپی به مارکس می گوید که «نکاتی که در اینجا به صورت دیالکتیکی به اثبات رسیده، می تواند به صورت تاریخی به صورتی تفصیلی نشان داده شود» و مارکس در 22 ژوئن 1867 پاسخ می دهد: «در ارتباط با بسط شکل ارزش، هم توصیه تو را گوش دادم و هم ندادم تا در این جنبه هم به صورت دیالکتیکی رفتار کرده باشم. مقصودم این است که ضمیمه ای نوشته ام... سپس در پیش گفتار به خواننده ی «غیر دیالکتیکی» خواهم گفت که از صفحات x-y چشم بپوشد و به جای آن ضمیمه را بخواند». سپس مارکس در چاپ دوم سرمایه این بخش را جرح و تعدیل کرد و مستقیماً در آن فصل گنجاند زیرا «موضوع برای کل کتاب بسیار تعیین کننده است».
19. سرمایه، جلد اول، ص. 83. در اینجا زیرنویسی که از چاپ انگلیسی حذف شده نه تنها به خودی خود مهم است بلکه همچنین نشان می دهد که مارکس تا چه حد به هر نشانه ای از شورش های کارگری توجه می کرد. هنگامی که در دهه ی آرام و خاموش 1850 هیچ نشانه ی نیافت، شورش تاپیینگ در چین نظرش را جلب کرد. زیرنویس چنین است: «به یاد داریم که کشور چین و میزها زمانی به رقص درآمدند که به نظر می رسید بقیه ی جهان دچار سکون شده اند - pour encourager les autres (برای تشویق دیگران).» [اشاره به ظهور هم زمان شورش تایپینگ در چین و تب احضار ارواح در دهه ی 1850 که در طبقات فرداست جامعه ی آلمان فراگیر شده بود. بقیه ی جهان در دوران ارتجاع که بلافاصله پس از شکست انقلابات 1848 حاکم شد، «دچار سکون» بودند. - م].
20. سرمایه، جلد اول، ص. 51.
21. همان منبع، ص. 83.
22. همان منبع، ص. 82.
23. همان منبع، زیرنویس ص. 93.
24. همان منبع، ص. 87.
25. همان منبع، ص. 84.
26. همان منبع.
27. همان منبع، جلد دوم، ص. 37.
28. همان منبع، جلد اول، ص. 92.
29. در متن واژه ی آلمانی Geist آمده است. - م.
30. لویث، از هگل تا نیچه: انقلاب در اندیشه ی قرن نوزدهم، ص. 154. در حال حاضر نسخه ی اصلی به زبان آلمانی را در اختیار ندارم و در نتیجه نمی دانم آقای لویث چه واژه ای را برای merchandise، mercantile و غیره به کار برده است، اما بیش از هر چیز آنچه مرا ناراحت می کند، این است که مترجمان آمریکایی به قدری کم با واژه شناسی مارکس آشنا هستند که معروف ترین عبارت او یعنی «بتواره پرستی کالاها» را به بتواره پرستی «تجاری» یا «مال التجاره» ترجمه می کنند.
31. کمونیست ها فکر می کنند که می توانند با اعلام این که خودکار سازی عصر طلایی است، تاریخ را عاری از دیالکتیک کنند، به شرط آن که کارگران از فرامین ماشین اطاعت کنند و مالکیت خصوصی وجود نداشته باشد که در خود و برای خود «بر بیگانگی فائق می آید». پروفسور لیپینسکی، که هنگام تأسیس شورای اقتصادی در ژانویه 1957 به ریاست آن منصوب شد، در دهه ی 1960 چنان از مارکسیسم دور شده بود که می توانست چنین بنویسد: «اوقات فراغت نوع متمایزی از سرمایه ی ثابت را در وجود آدمی پدید می آورد» (کذا!) جالب این جاست که پروفسور نامبرده که به هیچ وجه خود را به رساله ی پروفسوری اش محدود نمی کند بلکه برنامه هایی را برای اقتصاد طرح ریزی می کند که کارگران باید از آن اطاعت کنند، بر همین صفحات از گروندریسه تأکید می کند. وی به قدری شیفته ی تحریفات خود در مفهوم مارکسی «کارخانه ی خودکار» است که جلد سوم سرمایه را تا سطح «یادداشت» (کذا!) تقلیل می دهد که خود مارکس آن را منتشر نساخت. تنها نکته ای که وی فراموش می کند بیفزاید این است که «یادداشت ها»یی که انگلس آماده کرده بود، در دهه های 1860 و 1870 نوشته شده بودند؛‌ این در حالی است که دفترچه های معروف به گروندریسه پیش از آن به تحریر درآمده و همان هایی بودند که مارکس آنها را نه فقط برای آنچه به جلد سوم تبدیل شد و انگلس ویرایش کرد، بلکه برای جلد اول جرح و تعدیل کرد؛ جلد اولی که خود مارکس آن را در سه چاپ مختلف آماده و در هر کدام به طور کامل تجدید نظر کرده بود. و در این روایت نهایی، که هیچکس، نه دوست و نه دشمن، منکر نشده اند که سترگ ترین اثر مارکس است، بارها و بارها کارخانه ی خودکار و سرمایه ی ثابتی که به حرکت می اندازد را چون «هیولایی» توصیف می کند که «ثمربخش و متکاثر است» و انسان را به «زائده ی ماشین» دگرگون می کند، خواه این انسان در روسیه باشد خواه در ایالات متحد، خواه در لهستان خواه در چین.
32. چنان که مارکس در 11 آوریل 1858 به انگلس می نویسد، پی می برد که دیالکتیک هگلی برای ردیابی داده های تجربی اقتصادی از نظرگاه انتزاع ارزش، ضروری است: «گرچه این انتزاع، انتزاعی تاریخی است و بنابراین تنها می تواند بر مبنای تکامل متعیّن اقتصادی جامعه ساخته شود». و در 1863 هنگامی که پیش نویس سرمایه را با فصل «نتایج فرایند تولید» تکمیل کرد، در همان حال به «بیگانگی» و فراروی از آن باز می گردد: «این فرایند بیگانگی کار خود اوست. از همان ابتدا، کارگر در این فرایند بالاتر از سرمایه دار قرار می گیرد تا آنجا که سرمایه دار با تمام ریشه هایش در این فرایند بیگانگی فرو می رود و در آن به رضایت انتزاعی دست می یابد، در حالی که کارگران به عنوان قربانی اش از همان ابتدا به مخالفت با آن برمی خیزند و آن را درک می کنند (آرشیوهای مارکس، جلد دوم [هفتم]).
33. سرمایه، جلد اول، ص. 533.
34. همان منبع، ص. 702.
35. همان منبع، ص. 707.
36. همان منبع، ص. 837.
37. همان منبع، ص. 688. این تحول نهایی که مارکس آن را به عنوان پی آمد منطقی قانون تراکم و تمرکز سرمایه پیش بینی کرده بود، یک «آینده بینی» نبود بلکه تنها به این منظور مطرح شده بود که نشان دهد حتی این موضوع نیز نمی تواند قانون ارزش را لغو کند. برعکس، نه این و نه تسلیم شدن به استعمار مانع از فروپاشی نظام نخواهد شد و تنها به نوع خاصی از «استعمار» منجر می شود: «تقسیم جدید و بین المللی کار، تقسیمی که مناسب تحولات مراکز اصلی صنعت مدرن است و بخشی از جهان را به قلمروهای عمده ی تولید کشاورزی تبدیل می کند تا منبع تأمین بقیه ی دنیا باشد که عمدتاً در قلمرو صنعتی فعال است».
38. ای. آوریکین، «تاریخ تکنولوژی به عنوان علم و به عنوان شاخه ای از آموزش»، تکنولوژی و فرهنگ، زمستان 1961.

منبع: دوپره، لویی، (1382)، فلسفه و انقلاب از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو، حسن مرتضوی و فریدا آفاری، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط