ماهیت اقتصاد روسیه

هر نسلی از مارکسیست ها می باید به بازگویی مارکسیسم برای خویش بپردازد و محک و معیار صدق این مارکسیسم نه در «نوآوری» بلکه در «فعلیّت» آن نهفته است؛ یعنی آیا می تواند به چالش های دوران جدید پاسخ گوید. به این
سه‌شنبه، 7 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماهیت اقتصاد روسیه
 ماهیت اقتصاد روسیه

نویسنده: رایا دونایفسکایا
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری



 

هر نسلی از مارکسیست ها می باید به بازگویی مارکسیسم برای خویش بپردازد و محک و معیار صدق این مارکسیسم نه در «نوآوری» بلکه در «فعلیّت» آن نهفته است؛ یعنی آیا می تواند به چالش های دوران جدید پاسخ گوید. به این ترتیب‌، تروتسکی بر این نکته پای می فشرد که هر قدر هم که نقش او در 1917 بزرگ بوده، اعتبار و آوازه ی او به دستاوردهایش پس از مرگ لنین وابسته است. پیروزی استالین بر تروتسکی اهمیتی نداشت اگر تحلیل های تروتسکی درست از کار درمی آمد و در نتیجه برای تداوم انقلاب جهانی بنیادی را برقرار می کرد. البته این درست است و دقیقاً در همین جاست که می توانیم تفاوت رویکردهای روش شناختی لنین و تروتسکی را ردیابی کنیم.
چنان که دیدیم، لنین به چالش موقعیت عینی جدید سرمایه داری انحصاری و امپریالیسم، هم از لحاظ فلسفی و هم از لحاظ «ماتریالیستی» با بررسی دیالکتیکی آن پاسخ داد. وی موقعیت عینی و ذهنی را چون کلی واحد و تمامیتی که ضد خود را شامل است، و از تضادش محرک حرکت رو به جلو سر برمی آورد، می نگریست. از طرف دیگر، تروتسکی هنگام مواجهه با مرحله ی جدید سرمایه داری جهانی و پدیده ی موحش استالینیسم - نه فقط استالین به عنوان شخصیتی که لنین او را چنان «گستاخ و عهدشکن» ارزیابی کرده بود که در وصیتنامه اش خواستار «عزل» او شده بود بلکه استالینیسم به عنوان نام روسی یک حزب یکپارچه و مجهز به قدرت دولتی و اقتصادی - بار دیگر دوگانگی قدیمی میان تئوری و عمل را در شکل جدیدی تکرار کرد: مفهوم او از انقلاب جهانی در مقابل «تئوری سوسیالیسم در یک کشور» استالین.
تا وقتی که مرحله ی جدید تکامل اقتصادی آن قدر تحول نیافته بود که بتواند گرایش های گریز از مرکز درون حزب بلشویک را ببلعد، شاید به حق به نظر می رسید که این گرایش ها فقط بر تفاوت های سیاسی استوار بودند. با این همه، در 1928، دیگر بحث بر سر دعواهای جناحی یا حتی فروکش موج انقلابی نبود. مسئله درونی بود. آدم های بهره مند از نپ، (سیاست اقتصادی جدید - م) ثروتمند شده بودند و دولت کارگران را چنان در معرض تهدید قرار داده بودند که استالین مجبور شد با «سوسیالیسم مورچه وار» بوخارین قطع رابطه و با شتاب برنامه ریزی تام و تمام دولتی (1) را «بدون کسب اجازه» اتخاذ کند.
در پایان نخستین برنامه ی پنج ساله در 1932، کاملاً روشن بود که کل جهان سرمایه داری خصوصی مضمحل شده است. رکود (بحران اقتصادی دهه ی 1930 - م.] چنان بنیادهای «تجارب خصوصی» را تحلیل برده و میلیون ها نفر را به صفوف ارتش بیکاران وارد کرده بود که کارگران، شاغل و بیکار، حیات سرمایه داری را در معرض تهدید قرار داده بودند. سرمایه داری موجود - با هرج و مرج، رقابت، استثمار و ورشکستگی - می بایست جای خود را به برنامه ریزی مرکزی می داد تا خود را از انقلاب پرولتری نجات دهد. چه در کشورهای ثروتمندی چون ایالات متحد که هنوز می توانست با طرح جدید (New Deal)، اقتصاد مختلطی را حفظ کند و چه در آلمان نازی با برنامه ی دولتی اش، یا ژاپن نظامی گرا با بخش دولتی (coprosperity sphere statification) شکوفایش، کل جهان به طور قطعی از مرحله ی انحصاری «ساده» به مرحله ی جدیدی رسیده بود. این مرحله ی جدید کدام بود؟ برخی مانند برونو ریتسی، آن را «نظام اشتراکی بوروکراتیک» نام نهادند (2)؛ دیگران آن را «سرمایه داری دولتی» نام گذاشتند. حقیقت این است که هیچکدام از اینها بر مبنای مطالعه ای همه جانبه از اقتصاد روسیه، تئوری هایی را ساخته و پرداخته نکردند (3).
تروتسکی فوراً و بی مطالعه هر دو عنوان را رد کرد. اکنون «اشکال مالکیت» همگی به شکل دولتی محدود شده بودند چرا که نه تنها گردهمایی های نخستین کارگران کارخانه ها در مورد تولید برچیده بلکه اتحادیه های کارگری نیز در دولت ادغام شده بودند (4). با این همه از نظر تروتسکی، اشکال مالکیت سبب می شدند تا روسیه ی استالینیستی همچنان دولتی کارگری، «هر چند منحط»، باقی بماند. ویژگی استالینیستی دیوان سالاری فقط به نقش «پلیسی» محدود شده بود که به دلیل «کارکرد توزیعی» اش برای خود سهم بیشتری را از ثروت قائل بود. اگرچه چنین تمرکزی بر توزیع از سوی مارکس به عنوان مصرف نامکفی (5) بی اعتبار اعلام شده بود، تروتسکی دقیقاً همین روش شناسی را مورد استفاده قرار می داد. صرف نظر از روزگار سخت کارگران روسیه، صرف نظر از رهبری دیوان سالارانه ای که در رأس آن «استالین قابیل» - اصطلاح تروتسکی - قرار داشت؛ صرف نظر از سیاست خارجی آن که پیمان با هیتلر را شامل می شد؛ و صرف نظر از این که دادگاه های فرمایشی مسکو «ستاد کل فرماندهی انقلاب روسیه» را نابود کرد، تروتسکی همچنان روسیه را دولت کارگری می دانست. تروتسکی در بستر مرگ نیز میراثی که برای کادر خود - بین الملل چهارم - باقی گذاشت، هنوز «دفاع از اتحاد شوروی» بود.
کدام روش شناسی او را به چنین نتیجه ای رساند؟ گفته های خود او را نقل می کنیم:
نخستین تمرکز ابزار تولید در دست دولت که در تاریخ رخ داده است توسط پرولتاریا با انقلابی اجتماعی حاصل شد، نه توسط سرمایه داران با ایجاد تراست (6).
در حالی که لنین به شدت علیه تبدیل واقعیت دولت نوپای کارگران به امری انتزاعی که کژدیسگی های بوروکراتیک آن را می پوشاند مبارزه می کرد،‌ تروتسکی حتی پس از آن که استالینیسم دولت کارگری روسیه را به ضد خود یعنی جامعه ی سرمایه داری دولتی دگرگون کرده بود همچنان آن را به یک انتزاع تبدیل می کرد. در حالی که لنین هشدار داده بود که دولت کارگران دولتی است موقت، و می تواند «یا به سوسیالیسم گذار کند و یا به سرمایه داری یعنی به عقب بازگردد»، تروتسکی هر نوع هشداری را درباره ی اعاده ی محتمل سرمایه داری «به صورت تدریجی» به اعاده ی «سرمایه داری خصوصی» منحصر می کرد. این واقعیات که کارگران تمام کنترل خود را بر تولید از طریق جلسات کارخانه از دست داده بودند و اتحادیه های کارگری خود نیز در دستگاه دولتی ادغام شده بودند، و حتی اینکه ابزارهای تولید به زبان ابزارهای مصرف، دقیقاً مانند سرمایه داری خصوصی، افزایش یافته بودند، مانع از این نشد که تروتسکی مالکیت دولتی را به یک بتواره تبدیل کند: مالکیت دولتی = دولت کارگران.
بتواره پرستی مالکیت دولتی مانند تمام بتواره پرستی های دیگر، مسیر ضد انقلاب در مناسبات تولیدی را از دید تروتسکی پنهان ساخت. تروتسکی، قانون اساسی استالینیستی را که به ضد انقلاب علیه انقلاب اکتبر مشروعیت بخشیده بود، صرفاً موضوعی تلقی می کرد که برای نخستین بار «پیش فرضی سیاسی برای زایش طبقه ی مالک جدیدی خلق کرده است». گویی طبقات از پیش فرض های سیاسی زاده می شوند! تصیفه های مرگبار کرملین فقط این موضوع را به تروتسکی ثابت کرد که «جامعه ی شوروی به صورت انداموار گرایش به دفع دیوان سالاری دارد»! چون از نظر او روسیه ی استالینیستی هنوز دولت کارگران بود، فکر می کرد محاکمات مسکو استالین را ضعیف کرده است. عملاً حکومت استالین با این محاکمات تحکیم شد و برای «جنگ کبیر میهنی» - جنگ جهانی دوم - آماده شد.
تروتسکی از امکان اعاده ی مناسبات سرمایه داری سخن می گفت اما همواره از نظر او این موضوعی بود که شاید اتفاق می افتاد و یا اتفاق خواهد افتاد، و نه فرایندی «که پیش چشمان ما» (7) و به شکل ترسناک اما نه به کلی غیرقابل پیش بینی سرمایه داری دولتی در حال تکامل یافتن بود (8). علاوه بر این، حرکت از انحصار به سرمایه داری دولتی پدیده ای جهانی بود. تروتسکی این واقعیت را انکار و این تئوری را نفی می کرد.
با این همه مبارزه با استالینیسم حالت دفاع از خویش را گرفته بود، نه به این دلیل که تروتسکی تصوری ذهنی از جایگاه خویش به عنوان رهبر انقلاب روسیه داشت بلکه از آن رو که از لحاظ عینی، هیچ چیز اساساً جدیدی را در تکامل سرمایه داری جهانی نمی دید. این جهان کاملاً در انحطاط فررفته بود و در «سکرات موت» خویش فاشیسم را از دل خود بیرون داده بود. هر چند «از لحاظ سیاسی»، استالین به شر تبدیل شده بود، اما «از لحاظ بنیادی» این امر مناسبات اقتصادی را در روسیه تغییر نداده بود: مالکیت دولتی دست نخورده باقی مانده بود. از نظر تروتسکی، از دهه ی 1914-1924 به بعد هیچ چیز جز رهبری تغییر نکرده بود. استالین «سازمانده ی شکست ها» بود و تروتسکی می توانست سازمانده ی پیروزی ها باشد.
این موضوع را نباید به طعنه گرفت. یقیناً تروتسکی رهبر تنها انقلاب پرولتری پیروزمند در تاریخ بود. خواه به عنوان رییس کمیته ی انقلابی نظامی که شورش بالفعل را برنامه ریزی کرده بود و خواه به عنوان سازنده ی ارتش سرخ از صفوف دهقانان که در برابر تمامی حملات ضد انقلاب از ژنرال های تزاری و متخصصان دیگر پایداری کرده بود، خواه در مقام کمیسر جنگ و خواه به عنوان وزیر امور خارجه؛ تاریخ پیروزی های او را انکار نخواهد کرد.
اما اینها نشانه های یک تئوریسین مارکسیست نیست. از نظر تئوریسین انقلابی، موضوع مهم این است که مرحله ی جدید تکامل اقتصادی، صرف نظر از آن که چه نامیده شود، همواره در رابطه ای روشن و دقیق با تکاملِ ذهنی، شکل جدیدِ طغیانِ کارگران یعنی اقشار جدیدی از مردم که همچنان به مخالفت با آن مرحله از تکامل سرمایه داری ادامه می دهند، مورد بررسی قرار گیرد. و از این مناسبات رابطه ای جدیدی میان تئوری و عمل ساخته و پرداخته می شود که طی آن فلسفه ی انقلاب و نیروها و شور و شوق های آن از یکدیگر جدا نمی شوند.
از آنجا که این عوامل بر تحلیل تروتسکی غالب نبود، نقد او از استالینیسم، اگرچه پایدار بود، عمدتاً پیرامون بوروکراتیسم و «ضرباهنگ» ماجراجویانه ی صنعتی کردن استالینیستی می چرخید. بدین سان، وی زندانی برنامه ی استالینیستی شد، همانطور که اقتصاددانان سیاسی کلاسیک به رغم کشف کار به عنوان سرچشمه ی تمام ارزش ها، زندانی بتواره پرستی کالاها باقی ماندند. عجیب نیست که در این فرآیند، مفهوم سوسیالیسم به مفهوم مالکیت دولتی و برنامه ریزی دولتی تقلیل یافت. به رغم انکار تروتسکی، گواه این مدعا همانا واژه های خود تروتسکی در بیانیه ای بنیادی چون مانیفست بین الملل چهارم درباره «جنگ امپریالیستی و انقلاب پرولتری» است:
پشت کردن به ملی شدن ابزارهای تولید به این دلیل که این امر به خودی خود به رفاه توده ها نخواهد انجامید، معادل با آن است که چون نمی توان بدون دیوار و سقف زندگی کرد، حکم به نابودی زیرساخت گرانیتی ساختمان بدهیم.
«مرد اکتبر» نمی توانست از این ژرف تر به منجلاب ایده ها و روش شناسی دیوان سالاری روسیه فرو غلتد که به جای تئوری، فرمولی ریاست طلب را برای حداقل هزینه ها و حداکثر تولید - خدایان واقعی همه ی حکومت های طبقاتی - ارائه کند. از آنجا که تروتسکی هیچ تقسیم طبقاتی بنیادی را در مبارزه بر علیه استالینیسم نمی دید، مبارزه به ناگزیر به مسئله ی رهبری تقلیل یافت. هنگامی که تروتسکی تبعید شد، مسئله ی روش شناسی انقلابی را به مسئله ی شهود تقلیل داد:
هیچ کار سترگی بدون شهود ممکن نیست - یعنی بدون آن حس ناخودآگاه که اگرچه با کار تئوریک و عملی ممکن است پرورانده و غنی شود، باید در سرشت فرد ریشه دوانده باشد. نه آموزش تئوریک و نه روال عملی روزمره، نمی تواند جایگزین آن بصیرت سیاسی شود که فرد را قادر می سازد با درک موقعیت، آن را به عنوان یک کلیت سبک و سنگین و آینده را پیش بینی کند. این استعداد در زمان تغییرات و گسست های غیر منتظره - شرایط انقلابی - اهمیتی تعیین کننده پیدا می کند. اعتقاد دارم که رویدادهای 1905 این نوع زندگی دیگر را در من آشکار ساخت (9).
در اواخر دهه ی 1930، دوگانگی میان تئوری انقلاب جهانی و عمل دفاع از «سوسیالیسم در یک کشور» که گویی حقیقتاً یک کشور سوسیالیستی است، تناقضات بی شمار دیگری را به وجود آورد. از آنجا که تحلیل تروتسکی از ماهیت استالینیسم فاقد خصلتِ طبقاتی بود، با «تئوری سوسیالیسم در یک کشور» چون شکل جدیدی از رفرمیسم برخورد شد که می باید با آن به معنای دقیق کلمه چنین مبارزه کرد:
تئوری استالین - بوخارین انقلاب ملی را نیز از مسیر بین المللی خارج می کند. سیاست کنونی بین الملل کمونیستی، رژیم و مجموعه ی افراد رهبری کننده ی آن، تماماً با کوچک شمردن نقش بین الملل کمونیستی تا حد نیروی کمکی که مقدر نیست وظایف مستقلی را انجام دهد، منطبق است (10).
تروتسکی طبعاً با عدم تشخیص مرحله ی جدید اقتصاد جهانی و ناتوانی در دیدن دگرگونی طبقاتی در روسیه، نمی توانست دریابد که استالینیست ها خواهان تصاحب قدرت جهانی هستند. پیمان هیتلر - استالین این برداشت تروتسکی را تغییر نداد که احزاب کمونیست در جنگ جهانی دوم همان کاری را خواهند کرد که سوسیال دمکرات ها در جنگ جهانی اول کردند و هر حزب به بورژوازی ملی خود تسلیم شد. براساس این نظر، سپس بین الملل چهارم خائنان را افشا و پرولتاریای «ناپخته» را به طرف خود جلب می کرد. همه ی این نظرات پس از انقلاب اسپانیا مطرح شده بود! عجیب نبود که بین الملل چهارم مرده زاد بود.

ج) رهبری، رهبری

تروتسکی مطالب زیادی درباره ی «تجدید سلاح» حزب بلشویک توسط لنین پس از آوریل 1917 که امکان کسب قدرت را در نوامبر فراهم آورد، نوشته است. اما هرگز کلمه ای درباره ی گسست فلسفی لنین ننوشته است. به هر حال، موضوع مورد نظر در اینجا «تجدید سلاح» نیست که به گوشه و کنایه گفته اند که مقصود گویی «پیوستن به» تئوری انقلاب مداوم تروتسکی بوده است. دغدغه ی ما این است که تروتسکی خود را «تجدید سلاح» نکرده بود، و هنگامی که با خیانت بین الملل دوم در 1914 و یا بین الملل سوم در اواسط دهه ی 1930 روبرو شد و سرانجام خواستار تشکیل بین الملل جدید چهارم شد، هیچ جا به تجدید سازمان فلسفی اندیشه ی خود مبادرت نکرد. با این همه او کاملاً تشخیص می داد که اکنون مسئولیت تداوم مارکسیسم بر دوش اوست. این موضوع را در سال 1935 در خاطرات خویش چنین بیان کرده است:
پس از تسلیم او [راکوفسکی] دیگر کسی نمانده است... و من هنوز فکر می کنم که کاری که اکنون در آن درگیر هستم، صرف نظر از ماهیت ناقص و پراکنده ی آن، مهم ترین کار زندگیم است. مهم تر از 1917، مهم تر از دوران جنگ داخلی، یا هر دوره ی دیگر.
موضوع را به نحو روشن تری بیان می کنم: اگر در 1917 در سنت پترزبورگ حضور نداشتم، انقلاب اکتبر به شرط حضور و رهبری لنین رخ می داد... همین موضوع را می توان به طور کلی در مورد دوره ی جنگ داخلی گفت... به این ترتیب نمی توانم از ضرورت کارم حتی در دوره ی 1917-1921 سخن بگویم.
اما اکنون کارم به معنای مطلق کلمه ضروری است. در این ادعا ابداً تکبّر نیست. فروپاشی دو بین الملل مسئله ای را مطرح کرده است که هیچ کدام از رهبران این بین الملل ها اساساً قادر به حل آن نیستند. فراز و نشیب سرنوشتم، مرا به تجربه ای مهم مجهز کرده تا بتوانم با آن برخورد کنم. اکنون دیگر کسی به غیر از افراد بین الملل دوم و سوم وجود ندارد. دست کم پنج سال کار بی وقفه لازم دارم تا جانشینی را تضمین کنم (11).
کاش تروتسکی تئوری ای را می پروراند تا به چالش های زمان خود پاسخ می داد، حتی با آن که کادر رهبری این کار را انجام نداد! دلمشغولی تروتسکی همیشه مسئله ی رهبری بود. ریشه ی این دلمشغولی را باید در تبعیِّت «سوژه» ی خودتکامل یابنده از مسئله ی رهبری در اندیشه ی تروتسکی دانست؛ آنچه او را بدانجا کشاند که نه فقط مسئله ی رهبری را به سطح تئوری ارتقا دهد بلکه آن را به لنین نسبت دهد!
برای این که شعارهای لنین در میان توده ها راه یابند، می بایست کادرهایی وجود می داشت... شاه فنر اصلی در این فرایند حزب است همان طور که شاه فنر اصلی در سازوکار حزب، رهبری آن است.
این دقیقاً غیر آن چیزی است که شاه فنر اصلی فلسفه ی لنین بود. به رغم دریافت لنین در سال 1903 از حزب پیشاهنگ (12)، در 1905 اظهار کرد که پرولتاریا پیشاپیش حزب است. به رغم رهبری حزب بلشویک در 1917، هنگامی که رهبران نتوانستند مسئله ی قدرت کارگران را در دستور روز قرار دهند، لنین تهدید کرد که «نزد ملوانان خواهم رفت». در 1920 او در نظر داشت به «توده های غیر حزبی» روی آورد. به رغم «بیست و یک شرط» برای بین الملل کمونیستی که تازه تأسیس شده بود، وی نه تنها اظهار کرد که قطعنامه بیش از حد «روسی» است بلکه ثمره ی زندگی خویش را با کوبنده ترین انتقاد از رهبران همکارش به پایان برد. وصیتنامه نه تنها روشن ساخت که وی ردای خویش را برای هیچ کس باقی نگذاشته بلکه در آن عنوان شده بود که اگر شکاف های دبیرخانه ی سیاسی نشانه ی شکاف های طبقاتی باشد، آنگاه هیچ کدام از گفته های او نمی تواند مانع فروپاشی آن شود. و هیچ چیز نتوانست مانع آن شود.
از طرف دیگر، تروتسکی همچنان از «ناپختگی» پرولتاریا سخن می گفت:
وظیفه ی استراتژیک دوره ی بعدی - دوران ماقبل انقلابی آشوبگری، تبلیغ، ترویج و سازماندهی - عبارت از چیرگی بر تناقضات میان ناپختگی پرولتاریا و پیشاهنگ وی می باشد...
در چنین اوضاع و احوال «توسل به پرولتاریای جهانی» از سوی او تو خالی به نظر می رسید و در عالم انتزاع باقی ماند. بین الملل چهارم بدون داشتن بنیادی در "سوژه"ی خودتکامل یابنده و آفریننده، تنها می توانست مرده زاد باشد. چنان که نخستین جمله ی بیانیه ی بین الملل چهارم نشان می دهد، تمامی مسائل جهان به مسئله رهبری تقلیل پیدا کرده بود: «موقعیت سیاسی جهان در کل عمدتاً با بحران تاریخی رهبری پرولتاریا مشخص می شود».
مارکسیست ها علاقه مندند که بگویند انتزاعیات فقط به دشمن کمک می کند. هنگامی که ضد انقلاب استالینی پایه های عینی وجود خود - اقتصاد دولت سالار و استثمارگر روسیه - را کسب کرد، انتزاع «مالکیت دولتی = دولت کارگران» یقیناً به دشمن کمک کرد.
دوگانگی میان مفهوم انقلاب جهانی و مفهوم دفاع از روسیه ی استالینیستی؛ میان سوسیالیسم به عنوان جامعه ای بی طبقه که فقط می تواند به عنوان جامعه ای جهانی تحقق یابد و سوسیالیسم = مالکیت دولتی جدا از اقتصاد جهانی؛ میان کارگران به عنوان پیشاهنگ و کارگرانی که لازم است به «نظامی شدن کار» تن دهند (!)؛ میان حزب به عنوان رهبر انقلاب پرولتری و حزب به عنوان حاکم بر غرایز و خواست های کارگران - چنان که دیدیم با تناقض میان دیالکتیک انقلاب و "سوژه"ی ویژه ای که اکثریت «توده ها» را دربر می گرفت و از قضا دهقان بود نه پرولتاریا، تمامی این دوگانگی ها در این میان شدت یافت. وقت آن رسیده است که رشته های تئوریک را به عنوان فلسفه و انقلاب به هم آوریم.
همان طور که آن «امر خاص ثابت» یعنی مالکیت دولتی، جایگزین هر نوع مشخص شدن امر عام یعنی سوسیالیسم شد، تعیین آنچه در چین در 1937 جدید بود نیز زیر آوار مقوله ای قدیمی، «بلوک چهار طبقه» مدفون شد. مائو در 1925-1927 فقط دیدگاه همکاری طبقاتی استالین را تکرار می کرد. پیشنهاد جدید مائو مبنی بر همکاری با چیانگ کایشک از همان مفهوم بلوک چهار طبقه برآمده بود. اما چین در 1937 همان چین 1927 نبود، نه تنها به این دلیل که حزب کمونیست چین، استالینیست یا غیر آن، اکنون به یک نیروی تودهای بدل شده بود بلکه بیش از هر چیز به این دلیل که موقعیت عینی جهان با تجاوز ژاپن به چین تغییر کرده بود. برخورد تروتسکی به وضعیت چین در این اوضاع و احوال به عنوان تکرار صرف فاجعه ی 1925-1927، نه تنها قدرت مطلقی را به استالین نسبت می داد بلکه دیدگاه اروپایی خود او را آشکار می ساخت. و این نکته ی محوری کل تز است: دیدگاه تروتسکی بیش از حد اروپایی مدار بود.
مقصودم این نیست که تروتسکی انترناسیونالیستی راستین نبود. او همیشه یک انقلابی جهانی بود و هرگز در مقابل خودخواهی ملی، روسی یا اروپایی، سر خم نکرد. در حقیقت، مسئله، نه جغرافیایی - اروپایی یا شرقی - و نه جهانی است، بلکه این است که "سوژه ی" خودتکامل یابنده چیست. به این ترتیب، از اصطلاح «اروپایی مدار» در اینجا به عنوان نمود عدم درک یک "سوژه"ی خودتکامل یابنده ی جدید استفاده می شود. در این مورد، سوژه همانا توده های چینی و عمدتاً دهقان بودند.
توجه دقیق به روش شناختی مارکس امری ضروری است، او نیز به دلیل مکان زندگیش، دوره ی تاریخی و موضوع جدی ترین مطالعات تئوریکش که انگلستان اواسط قرن نوزدهم بود، ضرورتاً اروپایی مدار بود. با این همه، این امر مانع از آن نشد از انقلاب تایپینگ به عنوان نقطه ی حرکت محتملاً جدید تکامل جهان استقبال کند. برعکس! مارکس این تکامل جدید را دنبال کرد، نه تنها در دهه ی 1850 که دهه ی آرام پرولتاریای اروپا بود بلکه در دهه ی 1870 و 1880 نیز که به بررسی روسیه پرداخت، گو آنکه تا آن زمان با آن چون بزرگ ترین توحش اروپایی و جامعه ای نیمه شرقی برخورد می کرد. سپس در مکاتباتش با انقلابیون روسیه، به طور کلی به بررسی امکانات جدید انقلاب در روسیه ی عقب مانده پرداخت، مشروط بر اینکه مورد حمایت پرولتاریای اروپا قرار گیرد. همین رویکرد به ساخت و پرداخت مشخص دیالکتیک رهایی، مشخصه ی آثار مارکس درباره ی اهمیت تاریخی کمون شرقی، استبدادی یا غیر از آن است. مسئله ی «درک دیالکتیک» برای مارکس و لنین فقط درک مقوله ای فلسفی نبود بلکه مسئله ی ساخت و پرداخت دیالکتیک بالفعل رهایی هم بود.
هر مارکسیستی طبعاً همین هدف را دارد اما هیچ رابطه ی بلاواسطه ی یک به یکی میان ذهن و عین، میان فلسفه و انقلاب وجود ندارد. از آنجا که آزمون فقط در خود زندگی انجام می شود، ما یک واقعیت بالفعل، دوره ی میان مرگ لنین و مرگ تروتسکی، را بررسی کردیم تا رابطه ی میان تئوری های سیاسی و مفاهیم فلسفی را بکاویم. اگر دوگانگی تروتسکی ربطی به عدم «بازگشت» به دیالکتیک هگلی در نخستین انشعبات بزرگ مارکسیسم در 1914 نداشت، به انقلابی گری انتزاعی کاملاً مربوط بود، همان دشمن از لحاظ روش شناسی که لنین هنگامی که توجهش از حمله به خائنان به انتقاد از رهبران بلشویک معطوف شده بود، بر آن انگشت گذاشت: رهبرانی که در سال های 1917 تا 1924 تروتسکی یکی از آنان بود. به رغم فعالیت های بی شمار و مشخص تروتسکی و بوخارین به عنوان افراد و انقلابیونی برجسته، حقیقت ساده و دشوار این است: «من بارها تئوری پایه ای انقلاب مداوم را پرورش و تکامل دادم... دهقانان کاملاً از ایفای یک نقش سیاسی مستقل ناتوانند» (13).
این یکی از اخرین آثار تئوریکی است که از تروتسکی در اختیار داریم، آن هنگام که جنگ جهانی دوم در دنیایی شروع شد که رکود بزرگ، ظهور فاشیسم، رشد قارچ وار برنامه های دولتی نه تنها در «دولت کارگران» بلکه در جهان سرمایه داری خصوصی نازیسم و نظامی گری ژاپن و نیز در مقاومت ملی چین در برابر تجاوز ژاپن، آن را تغییر داده بود.
این تئوری که از واقعیت های عصر امپریالیسم و سرمایه داری دولتی چنین فاصله ای گرفته بود، می بایست به خاطر تو خالی بودنش فروریزد. دنباله روان تروتسکیست کنونی می توانند به تئوری انقلاب مداوم تروتسکی و «کمون های» مائو قسم بخورند، و این فقط نشان دهنده ی آن است که انتزاعیات بی محتوا و ذهنیّت ریاست طلب بیشتر قدرتی دولتی را دستاویز قرار می دهند و چیزی را به شورش بنیادی توده ای واگذار نمی کنند.
دیالکتیک از تئوری و تئوریسین ها تاوان می گیرد.

پی نوشت ها :

1. به رغم زندگینامه ی سه جلدی عظیم ایزاک دویچر از تروتسکی، هنوز هم باید زندگی نامه ی عینی که شایسته ی این مرد و زمانه اش باشد انتشار یابد. با اینکه در این زندگینامه با بهتان های استالینیستی یا مدیحه سرایی های تروتسکیستی روبرو نیستیم، این تحلیل ها در بهترین حالت (و اثر دویچر در میان «بهترین ها»ست)، نظرات زندگینامه نویس و نه سوژه ی آن زندگینامه را مطرح می کند. در اینجا نمی توان پیامبر مسلح، پیامبر بی سلاح و پیامبر مطرود را مورد بررسی قرار داد اما دو موضوع را نیز نمی توان نادیده گرفت. یک موضوع به صفات فراوانی برمی گردد که دویچر در ستایش از تروتسکی به کار برده است اما این اثر را با توجیهی استالینیستی به پایان می برد. به این ترتیب، اگرچه تروتسکی را به عنوان «شخصیت اصلی بزرگ ترین مجادله ی ایدئولوژیک» قرن ترفیع مقام می دهد، نتیجه می گیرد که «طنز تاریخ این تقدیر را رقم زد که خود استالینیسم، به رغم او، پوسته ی ملی اش را از هم گسیخت». (جلد سوم، ص. 516). دومین نکته ی بغرنج، که گویی هیچ ربطی به آنچه تروتسکی می اندیشید، می نوشت و یا در آن دوره انجام داد ندارد، در ارتباط با واپسین سال های تروتسکی است. از آنجا که دویچر با تشکیل بین الملل چهارم توسط تروتسکی مخالف است، آخرین جلد به بدترین و حقیر ترین نوع شایعات اختصاص یافته که کوچک ترین شباهتی به زندگی تروتسکی ندارد: تروتسکی بنیانگذار بین الملل چهارم که زندگی اش را وقف احزاب تروتسکیستی به بهای فدا کردن همه چیز از جمله تکمیل زندگینامه ی استالین، کرده بود، در اینجا تحت الشعاع تروتسکی عاشق وفادار ناتالیا قرار می گیرد.
2. برونو ریتسی، Il Collectivismo Burocratico، (1939) (ایمولا، ایتالیا، 1967, Editrice Galeati).
3. آنارشیست ها یک سال پس از انقلاب اکتبر، روسیه را جامعه ی سرمایه داری دولتی نامیدند. حتی تروتسکیست ها در آلمان، مانند اوربان ها، اصطلاح سرمایه داری دولتی را در مراحل اولیه ی استالینیسم به کار می بردند. با این همه نه آنارشیست ها به بررسی کامل کارکردِ اقتصاد شوروی پرداختند و نه در نخستین بحث ها در میان صفوف تروتسکیست ها این موضوع مورد نظر قرار گرفت. من نخستین بررسی کامل از پایه های اقتصادی سه برنامه ی پنج ساله را انجام داده ام: رجوع کنید به اف. فارست، «ماهیت اقتصاد روسیه»، New International، دسامبر 1942، ژانویه و فوریه ی 1943، و بار دیگر دسامبر 1946 و ژانویه ی 1947.
4. در زمان لنین، تروتسکی از کسانی بود که «ادغام» اتحادیه های کارگری را در دولت کارگران مطرح کرد. رجوع کنید به تحلیلم از این بحث تعیین کننده در مارکسیسم و آزادی، صص. 194-200.
5. under-consumptionism نظریه ای که ادامه ی انباشت سرمایه را به خاطر «تولید بیش از حد» و عدم فروش محصولات تولیدی غیر ممکن می داند. - م.
6. انقلاب خیانت شده، صص. 247-248. همچنین رجوع کنید به استدلال من علیه این نکات در جزوه ای که اخیراً نوشته ام: روسیه: جامعه ی سرمایه داری دولتی (دیترویت، New and Letters، 1973).
7. راکوفسکی که در کنار تروتسکی مهم ترین رهبر در اپوزیسیون چپ بود، این اصطلاح را زمانی ابداع کرد که نخستین موج رهبران اپوزیسیون چپ با اتخاذ برنامه ی پنج ساله توسط استالین تسلیم او شدند: «تسلیم شدگان از بررسی این موضوع طفره می روند که چه گام هایی باید طی شود تا صنعتی شدن و اشتراکی کردن نتایجی مخالف با آنچه که آنان انتظار داشتند به بار نیاورد... آنها پرسش عمده را به فراموشی سپردند: برنامه ی پنج ساله چه تغییراتی در مناسبات طبقاتی در کشور به وجود می آورد؟»، بولتن اپوزیسیون روسیه، شماره ی 7، نوامبر 1929 [با ترجمه ی من]).
8. در 1872، مارکس در چاپ فرانسوی سرمایه، پیش بینی کرده بود که تکامل منطقی قانون تراکم و تمرکز سرمایه به سرمایه داری دولتی می انجامد. انگلس این موضوع را در آنتی دورینگ تکرار می کند که اثری است که مارکس آن را خوانده و تأیید کرده بود؛ پس از مرگ مارکس، در نقد انگلس از برنامه ی ارفورت، نیز تأکید می شود که «دیگر نمی توان سرمایه داری را بی برنامه تلقی کرد». کائوتسکی در 1907 مسئله ی دولت سالاری را مستقیماً در برنامه ی ارفورت گنجاند. این موضوع تا جنگ جهانی اول، نه یک تئوری بلکه واقعیت تلقی می شد و نه تنها در کتاب مردم پسند الفبای کمونیسم بوخارین و پرئوبراژنسکی، متنی که در تمامی مدارس شوروی تدریس می شد، گنجانده شده بود بلکه در نخستین مانیفست بین الملل کمونیستی که لئون تروتسکی نوشته بود طرح شده است: «کنترل زندگی اجتماعی توسط دولت که لیبرالیسم سرمایه داری برضد آن دست به مبارزه شدیدی زده است، به یک واقعیت تبدیل شده است. نه بازگشتی به رقابت آزاد خواهد بود و نه سلطه ی تراست ها، سندیکاها و انواع نابهنجاری های اجتماعی. این موضوع در این امر خلاصه می شود: چه کسی تولید دولتی را در آینده کنترل خواهد کرد: دولت امپریالیستی یا دولت پرولتاریای پیروز؟» موافقم. حیف شد که تروتسکی این موضوع را صرفاً به صورت تبلیغاتی بیان کرده بود.
9. زندگی من، ص. 185.
10. کنفرانس تشکیل بین الملل چهارم، «جنگ امپریالیستی و انقلاب پرولتری» (نیویورک، حزب سوسیالیست کارگران، 1939).
11. خاطرات تروتسکی در تبعید (کپی رایت، 1958 توسط President and Fellows از کالج هاروارد. کمبریج، انتشارات دانشگاه هاروارد، 1958)، صص. 46-47).
12. برای تحلیل مفصل تغییرات در مفهوم حزب نزد لنین از 1903 تا 1923، رجوع کنید به فصل 6، «اشکال سازمان؛ رابطه ی سازماندهی خودجوش پرولتاریا با حزب پیشاهنگ»، مارکسیسم و آزادی، صص. 177-193.
13. استالین، ص. 425.

منبع: دوپره، لویی، (1382)، فلسفه و انقلاب از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو، حسن مرتضوی و فریدا آفاری، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط