دیالکتیک و بتواره

سارتر با سرکوب خونین انقلاب مجارستان توسط قدرت روسیه به این دلیل مخالفت کرد چون «ضروری» نبود و «امنیت سوسیالیسم را ارتقا نبخشید». با این همه، از لحاظ فلسفی، بیشترین خشم خود را بر سر «مارکسیست های
سه‌شنبه، 7 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
دیالکتیک و بتواره
 دیالکتیک و بتواره
 
نویسنده: رایا دونایفسکایا
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری



 

سارتر با سرکوب خونین انقلاب مجارستان توسط قدرت روسیه به این دلیل مخالفت کرد چون «ضروری» نبود و «امنیت سوسیالیسم را ارتقا نبخشید». با این همه، از لحاظ فلسفی، بیشترین خشم خود را بر سر «مارکسیست های امروزی» فروریخت که قبل از «دومین مداخله ی شوروی» (4 نوامبر 1956)، تصمیم خود را گرفته بودند و به این طریق روش خود را «به صراحت تمام» نشان دادند، روشی که در آن «واقعیات در مجارستان» به «عمل تجاوزکارانه ی شوروی بر علیه دمکراسی کمیته های کارگری، تقلیل می یابد» (ص. 34). وی در ادامه می افزاید درست است که این شوراها «نهادی دمکراتیک» و «دمکراسی مستقیم» بودند. حتی می توان
عنوان کرد که در خود، آینده ی جامعه ی سوسیالستی را دربرداشتند. اما این موضوع این واقعیت را تغییر نمی دهد که آنها در نخستین مداخله ی شوروی در مجارستان وجود نداشتند؛ و ظهور آنها در آن خیزش چنان زودگذر و پردردسر بود که نمی توانیم از یک دمکراسی سازمان یافته سخن بگوییم (ص. 24).
و چون شوراهای کارگران دموکراسی سازمان یافته نبودند، و خودجوشی این سازمان ها «چنان زودگذر و پردردسر» بود، سرکوب قهرآمیز آنها به نظر سارتر دلیلی می شود که به خلاقیت اساسی شان نپردازیم، هر چند که وی مایل است در یک «ابهام غیر قابل عبور اگزیستانسیالیستی» نفوذ کند.
در عوض، شارح «فردیت غیر قابل عبور ماجرای انسان»، لباس تمام رسمی با زره «تمامیت بخشی» به تن می کند. نخستین قربانی «تمامیت بخشی»، سازمان خودجوش بالفعل یعنی همان شوراهای کارگران بودند. بی شمار گرایش های جدید (چه در انقلاب بالفعل مجارستان و یا در شبه انقلاب های لهستان) قربانی دوم تمامیت بخشی سارتری شدند: تمام موجودات انسانی و زنده به مقوله ی نامتمایز «تجدیدنظر طلبی» تقلیل یافتند. «"تجدیدنظر طلبی"، یا حقیقتی است بدیهی و یا امری پوچ» (ص. 7). سوم، این واقعیت که لقب تجدیدنظر طلب همانا «دگر» بود؛ شکنجه گران کمونیست (1) که از مدتها قبل فلسفه ی رهایی مارکس را به استبداد سرمایه داری دولتی دگرگون ساخته بودند، ظاهراً خاطر فیلسوف اگزیستانسیالیست را زیاد مشوش نکرده بودند چنان که هیچ یک از آنها که در اروپای شرقی مورد خطاب وی بودند شخصیت معینی به شمار نمی آمدند - مگر آنکه انتخاب پرسش آفرین آن زمان و آن مکان برای حمله به گئورگ لوکاچ را «معین کردن شخصیت» بنامیم: «تصادفی نیست که لوکاچ - لوکاچی که غالباً تاریخ را نقض می کند - در 1956 بهترین تعریف را از این مارکسیسم یخ زده پیدا کرده است» (ص. 28) (2).
فکر و ذکر سارتر آنچنان به حملات شریرانه ی سال 1947 لوکاچ به اگزیستانسیالیسم معطوف است که خود نیز از "هستی" و "زمان" غافل شده است - دست کم از هستی ای چون گئورگ لوکاچ که در اوائل دهه ی 1920 در فلسفه ی مارکسیستی به راستی بدیع بود و پس از بیست و پنج سال سرسپردگی به استالینیسم، انقلاب مجارستان چنان وی را جذب کرد که یکی از شرکت کنندگان آن انقلاب در حال تکوین بر ضد استالینیسم شد. سارتر اساساً نه فقط گذشته بلکه حال را نیز فراموش می کند (3)؛ لوکاچ در اوایل دهه ی 1920 دیالکتیک انقلابی را احیا کرده بود، همان «دیالکتیک هگلی» که سوسیال دمکراسی با دور انداختنش، مقدمه ی خیانت به انقلاب را چیده بود و کمونیست ها تازه دست به کار شده بودند تا آن را منجمد کنند. علاوه بر این، نه لوکاچ و نه سارتر "سوژه" نبودند. "سوژه" همانا انقلاب مجارستان بود که در صحنه ی تاریخ فوران کرد و به دست همان هایی نابود شد که سارتر ادعا می کرد تمام روابطش را با آنها «با کمال تأسف و به طور کامل» قطع کرده است.
به نظر مارکس دیالکتیک آزادی - خواه جنگ داخلی «آرام» یعنی مبارزه ی صد ساله برای کاهش ساعات کار و خواه انقلابات آشکار 1848 و خواه کمون پاریس - نه تنها دیالکتیک هگلی را به عنوان «جبر انقلاب» «مشخص ساخت» بلکه همچنین و از همه مهم تر این دیالکتیک از تاریخ، تاریخ پرولتاریا، و از فعلیّتِ مبارزات آزادی، پدیدار شد. بدین سان، دیالکتیک مارکسیستی صرفاً وارونه کردن فلسفه ی هگلی و روی پا ایستادن آن به جای سرش نبود. درست است که فلسفه ی هگلی روی سر ایستاده بود و می بایست به واقعیت تکیه زند. اما مارکس «توده ها» را نه «ماده» ی صرف که "عقل" می دانست. آنها نبودند که مارکسیسم را «عملی می کردند»، بلکه مارکس بود که پراکسیس آنها را عمومیت می بخشید. با این همه، از نظر سارتر، در نوشته های سال 1957 خود، نه حرکت از عمل بلکه نبرد ایدئولوژیک با «مارکسیسم تنبل» است که «ژرفای زیسته» را می سازد (ص. 165). جایگزینی واقعیت مشخص با نظرات خود (4)، تمام مواضع غلط او را آشکار می سازد و وی با تأکید بر خاص در مقابل عدم، مشخص - اتفاق به اتفاق - در مقابل «ایدئولوژی انتزاعی جهانشمولی»، رویداد تاریخی در مقابل داوری پیشینی، «تجربه گرایی مطلق» در مقابل جزم گرایی، شاید جزم های فراوانی را از بین برده باشد. اما یک نوع جزم گرایی ناگفته ولی فراگیر همچنان دورنمایه ی اساسی کل آن چیزی است که سارتر می اندیشد، می نویسد و انجام می دهد. این جزم گرایی عقب ماندگی توده هاست که اکنون «practico-inert» نامیده می شود و هم فرد و هم توده ها را در برمی گیرد.
شاید بی انصافی باشد که سارتر را براساس کتاب نیمه تمام نقد مورد قضاوت قرار دهیم، به ویژه که اعلام داشته موضوع تاریخ به معنای دقیق کلمه را ابتدا در جلد دوم تحلیل خواهد کرد. اما ما دقیقاً موضوع روش را مورد توجه قرار دادیم؛ چرا که در این مورد کتاب سارتر کامل است و وی آن را جمع بندی کل اثر خود می داند زیرا هیچ گواه روش شناسی دیالکتیکی به غیر از کل مضمونی که مقدم بر آن است، وجود ندارد. متأسفانه سارتر همچنین ادعا کرده است که جلد اول که به موضوع کمیابی (5) و practico-inert می پردازد، «عناصر صوری هر نوع تاریخ» را دربردارد که همان دشمن قدیمی و همیشگی است که هگل به عنوان روش ترکیبی همسانی انتزاعی (abstract identity) خصلت بندی کرده بود. هنگامی که درک انتزاعی (6) بر کثرت مشخص تاریخ بالفعل تحمیل می شود - تاریخی که به ابژه ای تبدیل می شود که هگل در زبان فنی خود آن را «کامل در خود به عنوان تمامیتی صوری و بی توجه به تعیّن از سوی دیگری» توصیف می کند - آنگاه هیچ حرکت رو به پیش میسر نمی شود مگر از طریق نیرویی خارجی.
به نظر سارتر، از یک طرف انتزاع - «عناصر صوری هر نوع تاریخ» - و از طرف دیگر مارکسیسم و مبارزه طبقاتی وجود دارد؛ این دو همزیستی دارند اما هرگز به گونه ای با هم برخورد نمی کنند که گذاری از آن پدید آید و «گروهی سیاسی» این گذار را بر آنها تحمیل نکند. از سوی دیگر، به نظر مارکس، هچ انتزاع فراتاریخی به عنوان «عناصر صوری هر نوع تاریخ» وجود ندارد. تنها یک تاریخ وجود دارد - تاریخ مشخص و بالفعل؛ و از آن فرایند که شامل تکامل تاریخی و منطقی است یعنی مبارزه ی طبقاتی به عنوان نیرو و منطق، ساختار طبقاتی پدیدار می شود. از آنجا که سارتر فرایند تاریخی را چون انتزاعی در سکون تلقی می کند، این فرایند بی حرکت می ماند. دقیقاً به این دلیل که او نمی تواند دریابد که مضمون مشخص دارای اشکال مشخص حرکت است، همواره به این سمت کشش می یابد که نیرویی بیرونی را به عنوان میانجی بپذیرد. به رغم نفرت وی از واژه ی کشش، همیشه به نظر می رسد که او از احکام آن اطاعت کرده و مقوله های پایین تر در سلسله مراتب نظیر فعالیت منفعلانه (inert practicality) را که خودش ایجاد کرده و مانع خودجُنبی می شود، مورد استفاده قرار می دهد. همان طور که در هستی و نیستی، «هستی در خود» و «هستی برای خود» در پایان به اندازه ی آغاز جدا از هم باقی می مانند، در نقد نیز، با اینکه فرد اکنون انسانی اجتماعی است، خودتکاملی وجود ندارد. گذشته طرد نشده اما به عنوان «گذشته» ای باستانی تلقی شده است.
با تمامی این گفته ها و پافشاری ها بر پراکسیس، سارتر هنگام تعمیم دادن این مفهوم که «اندیشه ی مشخص باید از پراکسیس زاده شود و باید به پراکسیس برگردد تا آن را روشن کند» (ص. 22)، کاری که انجام می دهد اولاً تابع کردن حرکت از عمل به بحث است و بحث و جدل عمدتاً با «دگر» است و ثانیاً زرادخانه ی فکری خود را نه برضد «مارکسیست های کنونی» - هر چند در کلام آنان را مورد نکوهش قرار می دهد - بلکه برضد مارکسیسم بدون «درهم آمیختگی» با اگزیستانسیالیسم، بی اثر و ناقص باقی می ماند. به این ترتیب، به محض اینکه سارتر «قصد ترکیبی» مارکس (ص. 25) را در مطالعه ی مشخص و درخشانش از کودتای لویی ناپلئون در تقابل با بتواره کردن رویدادها توسط «مارکسیست های کنونی» قرار می دهد، در یک زیرنویس دو صفحه ای (صص. 32-33) دست به حمله به مارکس می زند: «باید تئوری آگاهی را بسط داد. با این همه، تئوری شناخت همواره نقطه ضعف مارکسیسم است» (زیرنویس ص. 32). سارتر پس از نقل قولی از مارکس درباره ی برداشت ماتریالیستی از تاریخ و سپس نقل قولی از لنین در باب آگاهی به عنوان «بازتاب هستی»، نتیجه گیری کرده و پیروزمندانه خاطرنشان می کند: «در هر دو مورد بحث بر سر سرکوب ذهنیت است. مارکس ما را از آن فراتر می برد و لنین به آن نمی رسد». (ص. 32). این که چنین تعمیمی برخلاف تمام آن چیزی است که مارکس نوشت و انجام داد - و سارتر جدید امیدوار است جان تازه ای در آن بدمد - او را مأیوس نمی کند. وی سرسختانه از این موضوع دفاع می کند که جمله ای که از مارکس نقل کرده (که از قضا جمله ی انگلس است و نه مارکس) و تکرار همان جمله ی است که سارتر قدیمی، 14 سال قبل از آن در حمله ی خود به ماتریالیسم تاریخی مورد استفاده قرار داده بود (7) - «برداشت ماتریالیستی از جهان صرفاً حاکی از برداشتی از طبیعت، آن طور که هست، و بدون افزوده ای خارجی است» - با این جمله وحشتناک برابر است: «او [مارکس] با از میان برداشتن تمامی ذهنیّت و جذب شدن در حقیقت عینی محض، در جهان ابژه هایی گام برمی دارد که ابژه - انسان در آن اقامت دارد» (زیرنویس ص. 32).
و بار دیگر: «هر دو برداشت مترادف با گسستن رابطه ی واقعی انسان با تاریخ است، زیرا در وهله ی نخست شناختن همانا تئوری محض، مشاهده ای بدون تعیین وضعیت، و در وهله ی دوم انفعالی ساده است» [مرجع بار دیگر آن تک نقل قول از مارکس و پاره جمله ای از لنین است] (زیرنویس ص. 32). سارتر این ایده های پوشالی را که تازه به هم بافته و به مارکس و لنین نسبت می دهد، «ضد دیالکتیکی» و «پیشامارکسیستی» نام می دهد (زیرنویس ص. 33؛ تأکید از سارتر است). وی با نخوت بیان می کند «در اظهارات مارکس درباره ی جنبه های عملی حقیقت و روابط عام تئوری و پراکسیس، بسادگی می توان نشانه های شناخت شناسی واقع گرایی را کشف کرد که هرگز بسط نیافته است» (زیرنویس ص. 33).
در خود متن، سارتر چنین ادامه می دهد:
تئوری بتواره پرستی که مارکس خطوط کلی آن را ترسیم کرده، هرگز تکامل نیافته است؛ علاوه بر این، این تئوری آنقدر بسط نیافته که تمامی واقعیت های اجتماعی را دربرگیرد. به این ترتیب، مارکسیسم ضمن رد کردن اندامواره انگاری، فاقد سلاحی بر ضد آن است. مارکسیسم بازار را شیء می داند و ادعا می کند که قوانین تغییر ناپذیر آن در شی واردگی مناسبات میان انسان ها نقش دارد. اما هنگامی که ناگهان به قول هانری لف بر، به مدد یک نیرنگ تردستانه ی دیالکتیکی این انتزاع هیولایی را به عنوان امر مشخص راستین به ما نشان می دهد... آنگاه باور می کنیم که به ایده آلیسم هگلی بازگشته ایم (ص. 77).
به دشواری می توانیم تعداد خطاهایی را که سارتر در کمتر از چهار جمله مرتکب شده برشماریم. براساس این اظهارات، مارکس در کار پرمشقت نگارش سه جلد سرمایه وقت خود را به باد داده است، کاری که هدف از آن تثبیت این موضوع بود که محور تئوری او و نیز واقعیت سرمایه داری نه در بازار - شکارگاه مطلوب آرمانشهر باورها، طرفداران تئوری مصرف نامکفی و خریداران سرمایه دار نیروی کار - بلکه در فرایند تولید و تنها در آنجا یافت می شود.
در حال حاضر ضروری است انبوه خطاهای متعدد سارتر را نادیده بگیریم تا بتوانیم رویکرد روش شناختی او را با رویکرد مارکس مقایسه کنیم. مارکس پس از یک ربع قرن تلاش با گردآوری واقعیت ها و نیز ساخت و پرداخت تئوری، تحت تأثیر موج جدیدی از مبارزات طبقاتی در اروپا، جنگ داخلی در آمریکا و مبارزه برای کاهش ساعات کار، تصمیم گرفت که دست نوشته های عظیم خود را به شکل جلد اول سرمایه بازسازی کند. سال انتشار آن 1867 بود. در سال 1871 کمون پاریس اتفاق افتاد و در سال 1872 مارکس تصمیم گرفت تا در چاپ فرانسوی آن تغییراتی اساسی وارد کند. «از قضا» این تغییرات دقیقاً در ارتباط با دو نکته ای است که بیش از همه توجه سارتر را در 1960 جلب کرد: بتواره پرستی کالاها و انباشت سرمایه در جوامع صنعتی پیشرفته که به فروپاشی سرمایه داری می انجامد. در هر دو مورد، همانطور که در فصل مربوط به مارکس دیدیم، آنچه در میان بود «تاریخ و فرآیند آن»، به ویژه دوباره شکل دادن به تاریخ و از این طریق نه تنها رویدادگی (8) بلکه خود تئوری توسط پرولتاریا بود (9). اگرچه درباره شی وارگی کار، سارتر به گونه ای عمل می کند که گویی مارکسیسم بدون اگزیستانسیالیسم فاقد «بنیاد انسانی» است، اما در واقع هنگام حمله به ماتریالیسم تاریخ، دقیقاً انسان باوری مارکس را که هدفش وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم است زیر رگبار حمله می گیرد یعنی همان که قرار است بنیاد انسانی باشد. با این همه، سارتر پافشاری می کند: «اشتباه نکنید؛ هیچ نوع فرارفتن همزمانی از ماتریالیسم و ایده آلیسم... وجود ندارد» و در پانویس چنین می نویسد «اگرچه گاهی مارکس ادعا می کند که چنین فرارفتنی امکان پذیر است». در همان حال سارتر مارکسِ 1848 را واقع گرایی انقلابی توصیف می کند که نمی توانست «ذهنیتی را خارج از جهان و جهانی را که با تلاش از طرف ذهنیت روشن نشده باشد...» به تصور آورد.
مارکسیست دیگری که سارتر او را به دلیل عدم درک «ذهنیت» مورد حمله قرار می دهد - این بار نیز نه از میان «مارکسیست های امروزی» - لنین است. با آنکه لنین تحلیل های اقتصادی عمیقی نگاشته است، اما اظهارات «اکونومیستی» لنین که سارتر نقل می کند نه در شمار آنها بلکه از اثر فلسفی بسیار سطحی اش، ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم 1908 است که چراغ سبزی به ماتریالیسم خام بود. این اثری است که استالینیست ها، خروشچفیست ها، مائوئیست ها و طرفداران آنها به آن تکیه دارند. هیچ دانشجوی جدی مارکسیسم، و مسلماً هیچ فیلسوفی، نمی تواند به گسست در اندیشه ی فلسفی لنین در زمان فروپاشی بین الملل دوم بی توجه باشد. زیرا این فروپاشی در مقطع شروع جنگ جهانی اول بود که لنین را نه تنها به قرائت مجدد هگل سوق داد بلکه سبب بازسازی روش اندیشه ی وی شد. همانطور که در فصل مربوط به لنین مشاهده کردیم، در آن زمان بود که وی به طور کامل جدایی ناپذیری فلسفه ی هگلی از مقوله های فلسفی و اقتصادی مارکسی را درک کرد. هیچ چیز گویاتر از این کلمات لنین نمی تواند دگرگونی نظرش را درباره ی تئوری بیان کند: «به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آن را نیز می آفریند». کسی که در 1960 چنان می نویسد که گویی از نظر لنین آگاهی فقط بازتاب هستی «و در بهترین حالت، بازتابی تقریباً صحیح» است و براساس این جمله ی نصفه نیمه، سراسیمه به این نتیجه گیری نامعقول می رسد که «لنین با یک ضربه حق نگارش آنچه را که در حال نوشتن است از خود سلب می کند» (زیرنویس ص. 32)، به دشواری می تواند روش «اکتشافی»، «فراگیر»، «پیش رونده - پس رونده»ی خود را توصیه کند.
سارتر با بی قیدی از قوانین اجتناب ناپذیر بازار سخن می گوید، در صورتی که مارکس نشان داده بود که این قوانین اجتناب ناپذیر از تولید سر بر می آورند. سارتر موضوعات را وارونه بررسی می کند. مسلماً این قوانین در بازار به نمایش در می آیند، اما نمی توان آنها را جز در تولید مورد بحث قرار داد، و تولید تنها توسط انسان ها، به ویژه کارگران انجام می شود که به زائده ی ماشین تغییر یافته اند اما با «جستجو برای جهان شمولی»، زاینده ی «شور و شوق های جدید» بوده و بدینسان به نیروهایی برای سرنگونی سرمایه داری تبدیل شده اند. بی شک، بازار در رازآمیز کردن مناسبات انسانی نقش دارد زیرا تنها چیزی که انسان ها را در بازار به هم پیوند می دهد، پول است. اما این نکته مورد نظر مارکس نبود.
برعکس! مارکس پافشاری می کرد که برای درک آنچه در بازار اتفاق می افتد، ضرورتاً باید بازار را رها کرد و به کارخانه رفت. آنجاست که مناسبات میان انسان ها «شی واره» شده و به شیء تبدیل می شود. آنجا، در «فرایند مکیدن» (10) است که سرمایه به هیولایی غول پیکر تبدیل می شود اما به جای آنکه یک «انتزاع» باشد، «مشخص واقعی» است که «شیره ی کار زنده را می مکد» و آن را به شیء تبدیل می کند. این امر به جای آن که نتیجه ی یک «نیرنگ تردستانه ی دیالکتیکی» باشد، حقیقت محض مناسبات انسانی در محل تولید است. بیش از هر چیز،‌ «قوانین اجتناب ناپذیر» که از این فرایند، و نه از بازار، سربر می آورند، فروپاشی این نوع نظام تولیدی جنون آمیز را که آدمی را به شیء تبدیل می کند، نه به دلیل «قوانین اجتناب ناپذیر» بلکه به دلیل مبارزات کارگران، اجتناب ناپذیر می سازند. آنها با «جستجو برای جهان شمولی» مبارزه ی دیالکتیک را علیه شی وارگی کار ایجاد می کنند؛ آنها سر به شورش برمی دارند و «شور و شوق های تازه و نیروهای جدید» هستند که این نظام هیولایی را واژگون می سازند.
مارکس بارها و بارها و به هزاران شیوه ی متفاوت و در هزاران جای تمامی آثارش - فلسفی، اقتصادی، تاریخی و حتی در تحلیل رابطه ی آثار هنری با ویژگی تاریخ - تمام اینها را بیان کرده است. یقیناً سارتر باید تمام اینها را بداند. پس چرا همچنان به شیوه ی اگزیستانسیالیستی مارکس را می خواند؟
مارکسیسم، ماتریالیسم و ایده آلیسم را هم در مقابل ماتریالیسم خام «کمونیسم ناپخته» و هم در مقابل ایده آلیسم بورژوایی «هگلی» و فاقد صفات انسانی شده که به رغم دیالکتیک انقلابی اش به آرمانی کردن عامیانه ی دیوان سالاری پروسی تنزل یافت، وحدت بخشید. مارکس جوان چنین نتیجه گیری کرد: «بدین سان، لازم نیست چیزی درباره ی سازش هگل با مذهب، دولت و غیره گفته شود چرا که این دروغ، به اصل او مربوط می شود».
مسلماً سارتر تمامی اینها را می داند. پس چرا در این لحظه که می کوشد «مارکسیست» شود، آنچه را که مارکس درباره ی فویرباخ گفته بود (11) و یا در سطحی متفاوت آنچه را که هگل درباره ی کانت گفته بود، درباره ی روش شناسی خود بیان نمی کند: اگر در دوره ی انقلاب در ذهن ما باقیمانده ی فعلیتی مستقل، جوهری مستقل با ضرورت درونی خود با سوژه رویارو شود، اگر به این مسئله واقف نباشیم که «فعلیّت مستقل در حال گذار تمامی جوهریت خود را در اختیار دارد» (12) آنگاه در اندیشه به ناگزیر همان کار کانت را انجام خواهیم داد - «آنچه را به عنوان شناخت محدود اعلام کرده بود به عنوان حقیقت تأیید کرد و آنچه را به عنوان حقیقت شناخته بود و از آن مفهوم معین ساخته بود، تصوری سطحی و ناقص از اندیشه اعلام کرد» (13)؛ و در عمل مانع می شویم که پرولتاریا ماشین دولتی را نابود کند. و این دقیقاً همان چیزی است که نه تنها توسط خروشچف - کادار (14) بلکه توسط منتقد آن عمل انجام می شود، منتقدی که با این همه در اندیشه با آنها همبستگی دارد.
انتظار می رفت که سارتر با بازگشت به اثری با دقت فلسفی، پس از آنکه طرفدار ماتریالیسم تاریخی شده بود یا دست کم در این مسیر قرارگرفته بود، بکوشد تا در تئوری به جدایی سوژه و ابژه پایان داده و پروژه ی «فرارفتن» خود را به معنی سوژه ای که عینیت را دربرمی گیرد و نه برعکس، مشخص کند. در عوض، سارتر با ایجاد بنیادی برای متافیزیک استالینیسم، به نظر می رسد که یک سره از این واقعیت ناآگاه است که شناخت شناسی وی در قطب مقابل مارکسیسم مارکس است و نه کمونیسم. شناخت شناسی سارتر با همه ی سخن پردازی های او در باب پراکسیس از آن سرچشمه نمی گیرد. شناخت شناسی سارتری نه تنها «جبرانقلاب» نیست بلکه انتزاعی است که تاریخ را به تصاویر و همسان انگاری تقلیل می دهد. روش «پیش رونده - پس رونده» نه هگلی است نه مارکسی، بیشتر به روش هگلی های چپ گرا شبیه است که مارکس درباره ی آنها در خانواده ی مقدس چنین نوشته بود: «تاریخ مانند حقیقت به شخصی مجزا، سوژه ای متافیزیکی، تبدیل می شود که افراد واقعی صرفاً حامل آن هستند».
روشنفکر خرده بورژوای انقلابی، ضد استالینیست و ضد سرمایه داری، و قربانی جدایی مطلق میان کار ذهنی و یدی که نقطه اوج قرن ها جدایی میان فیلسوفان و کارگران است، به نظر می رسد که همواره آماده است نقش خود رهایی کارگران را به «حزب» بسپارد، با اینکه «فلسفه» اش حاکی از آن است که به کارگران دستور داده شود سخت تر و سخت تر کار کنند. سارتر در نقد، راز واره ای تمام عیار از ترور استالینیستی می آفریند، زیرا همیشه این «گروه سیاسی» است که «گروه عمل است» و بر «سکون» توده ها چیره می شود. در حقیقت، سارتر معتقد است که «آزادی جمعی خود را به شکل ترور باز می آفریند». پس بدون هیچ شگفتی نقد که قرار است درخواستی برای «چیرگی مجدد بر انسان در چارچوب مارکسیسم باشد» (ص. 83)، با درخواست برای ادغام رشته های علمی «غرب» در مارکسیسم پایان می یابد. رشته های عملی غربی و نه حرکت توده ها - حرکتی که تاریخ گذشته و حال است - نقش «میانجی گری» را ایفا می کنند. و هنگامی که «میانجی گری» به «میانجی گر» (حزب) تقلیل نمی یابد، به انسان شناسی تقلیل پیدا می کند. «نمونه های ما آشکار ساخته اند که این فلسفه در کنه خود فاقد یک انسان شناسی مشخص است... نقص مارکسیسم ما را وامی دارد که... بنا به اصولی که به ایدئولوژی ما خصلتی یگانه می بخشد، خود این ادغام را انجام دهیم...» (صص. 83-84). سارتر نتیجه گیری می کند: «نشان دادیم که اگر ماتریالیسم دیالکتیکی برخی رشته های علمی غرب را در خود ادغام نکند، اسکلتی بیش نخواهد شد».
شگفت آور نیست که پیش از عبارت نهایی مسئله ی روش که مدعی است هدف این رساله، «شتاب بخشیدن به مرحله ی از هم پاشی [اگزیستانسیالیسم] بوده است، این جمله آمده است (تأکید از سارتر است): «حرکت تمامیت بخش فلسفه، [اگزیستانسیالیسم] را جذب می کند و با فراتر رفتن از آن و حفظ آن، دیگر [اگزیستانسیالیسم] پژوهش ویژه ای نخواهد بود و به بنیاد تمامی پژوهش ها تبدیل می شود». زیرا به هر حال، سارتر جدید هنوز «بُعد انسانی» را «طرح و برنامه ی اگزیستانسیالیستی» تعریف می کند (ص. 181) و نه حرکت توده های مردم برای از ریشه برکنی جامعه ی طبقاتی کهنه و ایجاد جامعه ی بی طبقه ی جدیدی که مارکس از آن به نام «نیروی انسانی به عنوان غایتی در خود» (15) یاد می کند.
سارتر در این سال ها زندگی خود را وقف این می کند که فلسفه اش را به «ایدئولوژی» یعنی «محدوده ای» درون مارکسیسم بدیع، تاریخی و دیالکتیکی تقلیل دهد، پس چرا چنین پیگیرانه بر روش شناسی خویش تأکید می ورزد؟ البته، نخستین پاسخ این است که اگزیستانسیالیسم جزیی از وجود و اصالت اوست، پدیده ای که به طور خودجوش به وجود آمده و او با جدیت در طول زندگی اش آن را ساخته و پرداخته است (16) - از تهوع (17) و بن بست تا هستی و نیستی و بار دیگر از له تان مدرن (Les Temps Moderne) تا کلمات (18) و مقالاتش در مجله ای که خود پایه گذاری کرده بود. در عین حال این «من» (Ego) سارتر نبود؛ فردی بود اجتماعی (مسئول یا نامسئول) که مایل به فرار از واقعیت طبقاتی بود. این امر، و فقط همین امر، بود که وی را به سخنگوی نخستین نسل پس از جنگ روشنفکران تبدیل کرد. به طور خلاصه، در هنگام اشغال فرانسه و زمانی که تجربه ی زیسته اصلاً درباره ی «انتخاب» نبود، موضع فلسفی انتزاعی سارتر در مورد انتخاب آزاد و «آزادی فردی» بدون شرط این توهم را به وجود آورد که با «طرد» تاریخ، فرد می تواند «آزاد» شود. درک دومین پاسخ - پیامدهای جهان شمول انتزاعی به عنوان روش شناسی - آسان نیست، به ویژه که به نظر می رسد سارتر می بایست به سادگی قادر بوده باشد که نه تنها تنش سیاسی بلکه مبارزه ی مرگ و زندگی در نبرد اندیشه ها را که از پراکسیس برمی خیزد و بدان بازگشت می کند، با «واژه ها» بیان کند. از لحاظ روش شناسی، ناتوانی خرده بورژوایی انداموار سارتر در درک (19) مقصود مارکس از پراکسیس ابداً ربطی به «من» ندارد، چه رسد به ناتوانی در «قرائت» مارکس. ریشه ی این ناتوانی را باید در جدایی سارتر از پرولتاریا دانست.
در همان مقطعی که سارتر فکر می کند مارکس از تکامل تئوری باز ایستاد، چرا که می بایست به امر «روشنگری» عمل می پرداخت، مارکس از مفهوم بورژوایی تئوری گسست و مفهوم بدیع خویش از تئوری را از «تاریخ و فرایند آن» پروراند؛ تاریخ و فرایندی که نه تنها در مبارزه ی طبقاتی خارج از کارخانه بلکه درون آن یعنی در محل تولید صورت می گیرد، محلی که کارگر در آن با «دستگاه خودکار» که بر او فرمانروایی و او را به «زائده ای» صرف دگرگون می کند، روبرو می شود. همه ی حرف مارکس این بود که کارگر با اندیشه های خویش می اندیشد و مخالفت کامل خود را با این شیوه ی کار به شکلی غریزی و با آفرینش اشکال جدیدی از مبارزه و مناسبات انسانی جدیدی با رفقای کارگرش ابراز می کند. در حالی که از نظر مارکس، تاریخ زنده است چون توده ها به دلیل مبارزه ی روزمره در محل تولید آمادگی آن را دارند که به صورت خودجوش طغیان کنند و همانند کمون پاریس خلاقانه «در عرش ولوله بیافکنند»، از نظر سارتر، عمل چون فعالیتی منفعلانه و فاقد معنای تاریخی و آگاهی از پیامدها دیدار می شود. در حالی که از نظر مارکس، خود فردیت از طریق تاریخ سر بر می آورد، به نظر سارتر تاریخ به معنای تبعیّت فرد از گروه درهم آمیخته ای است که به تنهایی می داند عمل در کجا نهفته است. سارتر اگزیستانسیالیست به حق به کمونیست ها می خندید که فکر می کردند آدمی در نخستین روز مزدبگیری اش زاده شده است؛ سارترِ «مارکسیست» حتی به رویداد تکان دهنده ای چون انقلاب روسیه از بُعد خودرهایی آن از لحظه ی زایش و ایجاد اشکال کاملاً جدیدی از حکومت کارگران - شوراها - نمی نگرد بلکه به آن از زمانی توجه می کند که با پیروزی استالین به ضد خود یعنی شروع توتالیتری برنامه های پنج ساله با دادگاه های فرمایشی مسکو و اردوگاه های کار اجباری تبدیل شد.
و با این همه، این همان فیلسوفی است که تئوری اش درباره ی آزادی فردی همچون قطبی جذاب، یک نسل کامل از جوانان را در دوره ی بلافاصله پس از جنگ در غرب، و در اروپای شرقی در اوایل دهه ی 1950 تحت تأثیر قرار داد. با این همه، تصادفی نیست که درست زمانی که وی مارکسیسم اگزیستانسیالیست شده خود را بسط داد، در مقابل مارکسیست ها و «چپ جدید» یا بخش بزرگی از آن بازنده شد، بخشی که در حال حرکت به سوی رابطه ای جدید از تئوری و عمل است و حرکتی از عمل را بنیاد خویش قرار داده است تا بتواند از لحاظ فلسفی پاسخگوی چالشی باشد که درصدد است آزادی را به واقعیت - نه یک نهاد - بدل کند. آنچه نفوذ اگزیستانسیالیسم را از بین برد نه طرفداری سیاسی از کمونیست ها، بلکه این واقعیت بود که سارتر نیز مانند کمونیست ها - استالینیستی یا ضد استالینیستی، تروتسکیست ها، مائوئیست ها و طرفداران آنها - هیچگاه خلا تئوریک پس از مرگ لنین را پر نکرد.
دشمن روش شناسی، انتزاعی است تو خالی که در خدمت پنهان کردن انقلاب های تباه شده به کار می رود و از آشکار ساختن راه های جدید برای انقلاب در تئوری ناتوان است، چه رسد به واقعیت. هسته ی اگزیستانسیالیسم همواره ذهنیت خرده بورژوا بوده است. فلسفه ی وجودی قادر نیست با مارکسیسم «آمیخته شود» زیرا ذهنیتی است بدون «سوژه»، سودای انقلاب در سر دارد بدون «نیروهای جدید و شور و شوق های تازه» برای انقلاب، و در حال حاضر (20) برای گریز از واقعیت به «انقلاب جهانی» متوسل می شود، آن هم در لحظه ای که آنچه مورد نیاز است مشخص کردن وحدت فلسفه و انقلاب بر زمینه ای بومی به عنوان تنها زمینه برای انقلاب جهانی است. «بدیل ها»، انحرافی از «نیروهای جدید و شور و شوق های تازه» در آفریقا، اروپای شرقی، و ایالات متحد بودند، شور و شوق هایی که نمایانگر عصر گذار به زمان ما هستند.

پی نوشت ها :

1. ارزیابی مناسب از این موضوع را شخصیتی چون فیلسوف عمده ی کمونیسم لهستان در اختیار سارتر قرار داده است: ایده های سارتر درباره ی رویزیونیسم جالب است. وی می گوید که این اصطلاح یا توضیح واضحات است و یا یک امر پوچ... «این اندیشه ی سارتر فراتر از تبلیغات توخالی ولی پر سر و صدای معجزه گران رویزیونیست است و به عقیده ی من شایسته ی تحلیلی عمیق تر است. پس می بینیم که سارتر نه تنها مدافع فلسفه ی مارکسیستی است بلکه تلاش می کند تا از آن در برابر حملات دفاع کند» (آدام شاف، فلسفه ی انسان، نیویورک، انتشارات مانتلی ریویو، 1963، صص. 37-38).
2. «آن زمان و آن مکان» اشاره به زمان و مکان انقلاب 1956 مجارستان است که لوکاچ از آن دفاع کرد. - م.
3. عملاً آن گذشته ی خاص می باید در ذهن سارتر حضور داشته باشد زیرا مرلوپونتی، همکار او در له تان مدرن، که اخیراً رابطه اش را با او قطع کرده است، در نقدی بر ضد سارتر با عنوان ماجراهای دیالکتیک، اثر 1923 لوکاچ یعنی تاریخ و آگاهی طبقاتی را آغازگاه جدید «مارکسیسم غربی» می داند. رجوع کنید به دو فصل کتاب مرلوپونتی که در تلوس، شماره های 6 و 7، زمستان 1970 و بهار 1971 ترجمه شده است.
4. misplaced concreteness اصطلاحی از آلفرد وایت هد (1861-1947)، فیلسوف انگلیسی. وی معتقد است که ماتریالیسم علمی، انتزاع را جایگزین تمامیت مشخص کرده و با این کار مرتکب خطا شده است. - م.
5. scarcity در فلسفه ی سارتر، کمیابی ریشه ی هر نوع بیگانگی است و نه استثمار. - م.
6. abstract understanding (Verstand) درکی که تضادها را جدا از هم نگه می دارد. - م.
7. «ماتریالیسم و انقلاب»، له تان مدرن، مجلد اول، شماره های 9 و 10، ژوئن - ژوییه ی 1946. در 1947، گاهنامه ی قدیمی سیاست این مقاله را ترجمه کرد. همین مقاله به عنوان فصل 13 مقالات ادبی و فلسفی (نیویورک، Criterion Books، 1955) سارتر تکرار شد. در این چاپ زیرنویسی به این شرح از سارتر آمده است: «از آنجا که به ناحق به دلیل نیاوردن نقل قول از مارکس در این مقاله مورد انتقاد قرار گرفته ام، مایلم اشاره کنم که انتقاداتم بر ضد او نیست بلکه علیه مکتب مَدرسی مارکسیستی 1949 است. یا اگر ترجیح می دهید علیه مارکس از منظر مارکسیسم نئواستالینیستی است».
با این همه حقیقت این است که نمی توان این مقاله را در ارتباط با «مکتب مدرسی مارکسیستی» 1949 دانست زیرا در 1946 نوشته شده است. همچنین نمی توان مخاطب آن را «مارکسیسم نئواستالینیستی» دانست زیرا این دیدگاه تنها پس از مرگ استالین پدیدار شد. هنگامی که سارتر مقاله ی اصلی خود را در سال 1946 می نوشت (و چنان که باید از استالین به عنوان مرجع مارکسیستی نقل قول می کرد) آنچنان از اندیشدن درباره ی «مارکسیسم نئواستالینیستی» دور بود که هدف عمده اش فریدریش انگلس بود. سارتر به جای پرداختن به «نئواستالینیسم» که هنوز از لحاظ تاریخی پدیدار نشده بود، نتوانست در مقابل نوشتن زیرنویسی در مورد انسان باوری مارکس به شرح زیر مقاومت کند: «بار دیگر، دیدگاه های مارکس در 1844 مطرح است یعنی تا قبل از آن ملاقات نامیمون با انگلس». مدت هاست که مشخصه ی عصر سرمایه داری دولتی ما این است که روشنفکران بیشتر دست اندر کار بازنگاری تاریخ هستند تا نگارش آن.
8. سارتر در هستی و نیستی محل، گذشته، موقعیت و رابطه ی اساسی خود را با دگر facticity می نامد. این facticity آزادی را محدود می کند. - م.
9. جالب این است که اقتصاددان ها که اهمیتی برای فلسفه قائل نیستند دقیقاً همان کاری را می کنند که فیلسوفان بی اعتنا به تاریخ. به این ترتیب، ژوزف شومپتر در تاریخ تحلیل اقتصادی (نیویورک، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 1954)، گرچه به دشواری می تواند بر تمجید خود از «ایده ی تئوری» مارکس که قادر است «روایت تاریخی را به تعقل تاریخی» دگرگون کند فائق آید، با این همه می کوشد تا «داربست دیالکتیکی» را کنار گذارد. وی با مارکس همچون یک اقتصاددان برخورد می کند و تمامی آنچه را که باعث می شود روایت تاریخی به عقل تاریخی دگرگون شود نادیده می گیرد؛ به ویژه نحوه ی تکامل «ایده»ی تئوری مارکس از مبارزات پرولتاریا در محل تولید که محور سترگ ترین اثر «اقتصادی» آن نابغه یعنی سرمایه بوده است.
10. تنها در چاپ روسی آرشیوهای مارکس و انگلس، جلد دوم (هفتم)، ص. 69. این عبارت برگرفته از فصلی است که در اصل (دست نویس) قرار بوده خاتمه ی جلد اول سرمایه باشد.
11. برای مقصود مورد نظر کتاب جنگ داخلی در فرانسه ی مارکس قانع کننده تر است تا تزهایی درباره ی فویرباخ.
12. منطق، بند 159.
13. علم منطق، جلد دوم، ص. 226.
14. Janos Kadar یکی از رهبران حزب کمونیست مجارستان که مدافع سرکوب انقلاب مجارستان توسط ارتش شوروی بود و سپس با حمایت دولت شوروی به نخست وزیری رسید. - م.
15. سرمایه، جلد سوم، ص. 954.
16. شاید منظور سارتر کاربست آن به کودکی اش هم بود، شاهد آن زندگینامه ی دوازده سال نخست زندگیش، کلمات، بود. در اینجا نمی توان به این موضوع پرداخت اما هنگام بررسی آن («یادآوری چیزهای گذشته در زمان آینده» در The Activist، مارس 1965)، به نبود مفهوم اجتناب ناپذیری یک پایان خاص و نه پایان دیگر پرداختم: «همچون سرنوشت در تراژدی های بزرگ یونانی، احساس اجتناب ناپذیری، بدون در نظر گرفتن پیامدهای متعاقب آن، نیروی وحدت بخش عناصر ناهمگون و رویدادهای اتفاقی است. همین نیروست که نبود آن در کلمات به چشم می خورد. احساس نهفته در سرخوردگی سیاسی و شخصی هیچ نقطه ی مقابلی ندارد. در نتیجه به نظر می رسد که کار نیمه تمام باقی مانده است. دقیقاً به این دلیل که نه عمل یا نبود آن بلکه فلسفه ی بنیادی آن عنصری تفرقه انگیز است، سارتر استاد درام نمی تواند داستان زندگینامه ی خود را «کامل» کند. بدین سان کلمات از آن عظمتی که باید محروم می شود».
17. Nausea از این کتاب سه ترجمه به فارسی وجود دارد: استفراغ، ترجمه ی احمد بهفروز، تهران، قائم مقام، 1341، استفراغ، ترجمه ی علی صدوقی، تهران، انتشارات فرخی، 1354 و تهوع، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، تهران، امیرکبیر، 1355. -م.
18. The Words توسط حسین قلی جواهرچی، تهران کاوه، چاپ دوم 1351 به فارسی ترجمه شده است. - م.
19. اخیراً وی نشانه هایی از تائید این مطلب را نشان داده است؛ رجوع کنید به مصاحبه در نیولفت ریویو، شماره 58، 12 نوامبر 1969: «هستی و نیستی تجربه ای درونی را بدون هماهنگی با تجربه ای بیرونی روشنفکری خرده بورژوا دنبال می کند، تجربه ای که از لحاظ تاریخی در لحظه ی معینی فاجعه بار می شود... روزی مشغول بازنگری یادداشت مقدماتی خودم بر مجموعه ای نمایشنامه ها - مگس ها، جلسه ی سری، و غیره - بودم و به واقع از آنچه نوشته بودم شوکه شدم: "شرایط و اوضاع به هر نحو که باشد، انسان همواره آزاد است که بخواهد خائن باشد یا نباشد..." وقتی این قطعه را خواندم، به خود گفتم: "باور نکردنی است. من عملاً به آن اعتقاد داشتم"». تراژدی این است که چنین «اعترافاتی» همواره فقط پس از گذشت زمانی طولانی اعلام می شوند.
20. اگرچه سارتر به طور کامل از حزب کمونیست که نقشی به غایت ارتجاعی در فرانسه در بهار 1968 اجرا کرد گسست، مفهوم حزب پیشاهنگ را (که ترجیح می داد "روشنفکران و انقلاب" نام نهد) در عوض هر نوع حرکت از پراکسیس رها نکرد. وی آن حرکت از پراکسیس را وی این حرکت از پراکسیس را به دلیل «اندیشه ی نامنسجم در توده ها نادیده می گرفت، هر چند بازتابی از تجربه ی حقیقی باشد»...

منبع: دوپره، لویی، (1382)، فلسفه و انقلاب از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو، حسن مرتضوی و فریدا آفاری، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.