نویسنده : ریچار استنگل
مترجم : فریدون دولتشاهی
نلسون ماندلا همیشه با کودکان در اطرافش احساس راحتی کرده است و از بعضی لحاظ بزرگترین محرومیت زندگیاش این بوده است که 27 سال بدون شنیدن گریه یک بچه یا گرفتن دست یک کودک بوده است.
ماه گذشته وقتی من با ماندلا در ژوهانسبورگ ملاقات کردم ـ البته یک ماندلای ضعیفتر و آشفتهتر از آدمیکه من قبلاً میشناختم ـ نخستین عکسالعمل او این بود که دستهایش را به طرف دو پسر من دراز کرد. آنها ظرف چند ثانیه در آغوش او که از آنها پرسید چه ورزشی را دوست دارند بازی کنند و صبحانه چه خورده بودند، جای گرفتند. ما در حالیکه صحبت میکردیم او دست پسرم گابریل را که نام میانیاش «روی هلاهلا»، نام اول واقعی ماندلا است محکم گرفت و داستان این نام را که در خوزا به معنای «پایین آوردن یک شاخه درخت» ترجمه میشود، اما معنای واقعی آن «دردسرآفرین» است، برای او تعریف کرد.
او در حالی نودمین سال تولد خود را جشن گرفت که چند بار به حدکافی دردسر درست کرده است. او یک کشور را از یک نظام بیعدالتی خشن آزاد ساخت.
او به وحدت سیاه و سفید، سرکوبگر شده، به شکلی که قبلاً هرگز سابقه نداشت کمک کرد. در دهه 1990 من مدت تقریباً دو سال با ماندلا روی زندگی نامهاش «راه طولانی به آزادی» کار کردم. و وقتی کتاب تمام شد، من که بیشتر اوقات را با او گذرانده بودم احساس تنهایی وحشتناکی کردم؛ مانند خورشیدی که از زندگی آدم بیرون برود. ما طی این سالها هرچند گاه یکدیگر را میدیدیم، اما میخواستم یک بار دیگر با او ملاقات کنم، ملاقاتی که ممکن است آخرین ملاقات ما باشد، و در ضمن پسرانم نیز یک بار دیگر او را ببینند.
من همچنین میخواستم با او درباره مدیریت جامعه صحبت کنم. ماندلا یکی از شخصیتهای والایی است که جهان دارد. اما او در ضمن نخستین فردی است که اعتراف میکند چیزی خیلی فراتر از یک رهگذر سیاستمدار است. او آپارتاید را سرنگون کرد و با دانستن دقیق اینکه کی و چگونه بین نقشهایش به عنوان یک مبارز، شهید، دیپلمات و دولتمرد ارتباط برقرار کند، آفریقای جنوبی دمکراتیک غیرنژادپرستانه را خلق کرد. او ناراحت از مفاهیم پیچیده فلسفی، اغلب به من میگوید این مسأله «یک مسأله اصولی نبود. یک مسأله تاکتیکی بود.» او یک استاد تاکتیک است.
ماندلا دیگر باسؤالها و محبتها راحت نیست. او از آن میترسد که ممکن است قادر نباشد انتظارات مردم از یک شخصیت والا و باخلوص را برآورده سازد. اما جهان هیچگاه بیش از امروز به استعدادهای پنهان ماندلا، به عنوان یک آدم مدبر، یک فعال و آری یک سیاستمدار، نیاز نداشته است؛ همانطورکه 25 ژوئن در لندن وقتی وحشیگری رابرت موگابه رئیسجمهوری زیمبابوه را محکوم کرد، نشان داد. در حالی که ما وارد مرحله اصلی یک مبارزه انتخاباتی تاریخی در آمریکا میشویم چیزهای زیادی هست که او میتواند به دو نامزد یاد بدهد. من همیشه به آنچه شما در این جا به عنوان قوانین مادیبا(مادیبا نام قبیله او است و افراد نزدیک به وی او را اغلب به این نام صدامیکنند) خوانده میشود و آنها از صحبتهای قدیم و تازه ما جمعآوری شدهاند، فکرکردهام. خیلی از این قوانین مستقیماً از تجربه شخصی او ناشی میشوند. و همه آنها طوری تنظیم شدهاند که بهترین دردسر را ایجاد کنند: دردسری که ما را مجبور میکند سؤال کنیم چگونه میتوانیم جهان را مکانی بهتر سازیم.
درسها
1ـ شجاعت نبود ترس نیست بلکه به دیگران الهام میدهد در پشت آن حرکت کنند.
درسال 1994، در جریان مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری، ماندلا سوار یک هواپیمای کوچک ملخدار شد تا به منطقة کشت وکشتار ناتال برود و برای هواداران زولو خود یک سخنرانی کند. من موافقت کردم یکدیگر را در فرودگاه ببینیم تا بتوانیم پس از سخنرانیاش به کارمان ادامه دهیم. وقتی هواپیما تا فرود آمدن 20 دقیقه فاصله داشت یکی از موتورهایش از کار افتاد. بعضیها در هواپیما وحشت کردند. تنها چیزی که آنها را آرام کرد نگاه به ماندلا بود که به آرامی داشت روزنامهاش را میخواند. گویی یک مسافر هرروزه، سوار بر قطارصبح داشت به محل کارش میرفت. فرودگاه برای یک فرود اضطراری آماده شد و خلبان توانست هواپیما را سالم به زمین بنشاند. وقتی ماندلا و من سوار بیامو ضدگلوله او شدیم تا به گردهمایی برویم، او به طرف من برگشت وگفت «مرد، من آن بالا واقعاً وحشت کردم !»
ماندلا در مدتی که پنهان بود، در جریان محاکمه ریوونیا که به زندانی شدناش منجر شد، در مدت زندانش در جزیره روبن اغلب با ترس به سربرد. او بعداً به من گفت: «البته که وحشت داشتم. اگر نداشتم غیرعقلایی بود. من نمیتوانم تظاهر کنم که شجاع هستم و اینکه میتوانم همه جهان را شکست دهم.» و من گفتم: «اما به عنوان یک رهبر، نمیتوانید اجازه دهید مردم این را بدانند. شما باید خود را از تک و تو نیاندازید.»
و این دقیقاً چیزی است که او یاد گرفت انجام دهد: وانمود کند و از طریق نترس ظاهر شدن به دیگران الهام دهد. این یک نمایش لالبازی بود که ماندلا در جزیره روبن که چیزهای زیادی برای ترسیدن وجود داشت تکمیل کرد. زندانیانی که با او بودند گفتند تماشای ماندلا شق ورق و مغرور در حال قدم زدن در زندان کافی بود آنها را برای چند روز سرحال نگاه دارد. او میدانست یک الگو برای دیگران بود و این به او قدرت میداد تا بر وحشت خود فایق آید.
مترجم : فریدون دولتشاهی
نلسون ماندلا همیشه با کودکان در اطرافش احساس راحتی کرده است و از بعضی لحاظ بزرگترین محرومیت زندگیاش این بوده است که 27 سال بدون شنیدن گریه یک بچه یا گرفتن دست یک کودک بوده است.
ماه گذشته وقتی من با ماندلا در ژوهانسبورگ ملاقات کردم ـ البته یک ماندلای ضعیفتر و آشفتهتر از آدمیکه من قبلاً میشناختم ـ نخستین عکسالعمل او این بود که دستهایش را به طرف دو پسر من دراز کرد. آنها ظرف چند ثانیه در آغوش او که از آنها پرسید چه ورزشی را دوست دارند بازی کنند و صبحانه چه خورده بودند، جای گرفتند. ما در حالیکه صحبت میکردیم او دست پسرم گابریل را که نام میانیاش «روی هلاهلا»، نام اول واقعی ماندلا است محکم گرفت و داستان این نام را که در خوزا به معنای «پایین آوردن یک شاخه درخت» ترجمه میشود، اما معنای واقعی آن «دردسرآفرین» است، برای او تعریف کرد.
او در حالی نودمین سال تولد خود را جشن گرفت که چند بار به حدکافی دردسر درست کرده است. او یک کشور را از یک نظام بیعدالتی خشن آزاد ساخت.
او به وحدت سیاه و سفید، سرکوبگر شده، به شکلی که قبلاً هرگز سابقه نداشت کمک کرد. در دهه 1990 من مدت تقریباً دو سال با ماندلا روی زندگی نامهاش «راه طولانی به آزادی» کار کردم. و وقتی کتاب تمام شد، من که بیشتر اوقات را با او گذرانده بودم احساس تنهایی وحشتناکی کردم؛ مانند خورشیدی که از زندگی آدم بیرون برود. ما طی این سالها هرچند گاه یکدیگر را میدیدیم، اما میخواستم یک بار دیگر با او ملاقات کنم، ملاقاتی که ممکن است آخرین ملاقات ما باشد، و در ضمن پسرانم نیز یک بار دیگر او را ببینند.
من همچنین میخواستم با او درباره مدیریت جامعه صحبت کنم. ماندلا یکی از شخصیتهای والایی است که جهان دارد. اما او در ضمن نخستین فردی است که اعتراف میکند چیزی خیلی فراتر از یک رهگذر سیاستمدار است. او آپارتاید را سرنگون کرد و با دانستن دقیق اینکه کی و چگونه بین نقشهایش به عنوان یک مبارز، شهید، دیپلمات و دولتمرد ارتباط برقرار کند، آفریقای جنوبی دمکراتیک غیرنژادپرستانه را خلق کرد. او ناراحت از مفاهیم پیچیده فلسفی، اغلب به من میگوید این مسأله «یک مسأله اصولی نبود. یک مسأله تاکتیکی بود.» او یک استاد تاکتیک است.
ماندلا دیگر باسؤالها و محبتها راحت نیست. او از آن میترسد که ممکن است قادر نباشد انتظارات مردم از یک شخصیت والا و باخلوص را برآورده سازد. اما جهان هیچگاه بیش از امروز به استعدادهای پنهان ماندلا، به عنوان یک آدم مدبر، یک فعال و آری یک سیاستمدار، نیاز نداشته است؛ همانطورکه 25 ژوئن در لندن وقتی وحشیگری رابرت موگابه رئیسجمهوری زیمبابوه را محکوم کرد، نشان داد. در حالی که ما وارد مرحله اصلی یک مبارزه انتخاباتی تاریخی در آمریکا میشویم چیزهای زیادی هست که او میتواند به دو نامزد یاد بدهد. من همیشه به آنچه شما در این جا به عنوان قوانین مادیبا(مادیبا نام قبیله او است و افراد نزدیک به وی او را اغلب به این نام صدامیکنند) خوانده میشود و آنها از صحبتهای قدیم و تازه ما جمعآوری شدهاند، فکرکردهام. خیلی از این قوانین مستقیماً از تجربه شخصی او ناشی میشوند. و همه آنها طوری تنظیم شدهاند که بهترین دردسر را ایجاد کنند: دردسری که ما را مجبور میکند سؤال کنیم چگونه میتوانیم جهان را مکانی بهتر سازیم.
درسها
1ـ شجاعت نبود ترس نیست بلکه به دیگران الهام میدهد در پشت آن حرکت کنند.
درسال 1994، در جریان مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری، ماندلا سوار یک هواپیمای کوچک ملخدار شد تا به منطقة کشت وکشتار ناتال برود و برای هواداران زولو خود یک سخنرانی کند. من موافقت کردم یکدیگر را در فرودگاه ببینیم تا بتوانیم پس از سخنرانیاش به کارمان ادامه دهیم. وقتی هواپیما تا فرود آمدن 20 دقیقه فاصله داشت یکی از موتورهایش از کار افتاد. بعضیها در هواپیما وحشت کردند. تنها چیزی که آنها را آرام کرد نگاه به ماندلا بود که به آرامی داشت روزنامهاش را میخواند. گویی یک مسافر هرروزه، سوار بر قطارصبح داشت به محل کارش میرفت. فرودگاه برای یک فرود اضطراری آماده شد و خلبان توانست هواپیما را سالم به زمین بنشاند. وقتی ماندلا و من سوار بیامو ضدگلوله او شدیم تا به گردهمایی برویم، او به طرف من برگشت وگفت «مرد، من آن بالا واقعاً وحشت کردم !»
ماندلا در مدتی که پنهان بود، در جریان محاکمه ریوونیا که به زندانی شدناش منجر شد، در مدت زندانش در جزیره روبن اغلب با ترس به سربرد. او بعداً به من گفت: «البته که وحشت داشتم. اگر نداشتم غیرعقلایی بود. من نمیتوانم تظاهر کنم که شجاع هستم و اینکه میتوانم همه جهان را شکست دهم.» و من گفتم: «اما به عنوان یک رهبر، نمیتوانید اجازه دهید مردم این را بدانند. شما باید خود را از تک و تو نیاندازید.»
و این دقیقاً چیزی است که او یاد گرفت انجام دهد: وانمود کند و از طریق نترس ظاهر شدن به دیگران الهام دهد. این یک نمایش لالبازی بود که ماندلا در جزیره روبن که چیزهای زیادی برای ترسیدن وجود داشت تکمیل کرد. زندانیانی که با او بودند گفتند تماشای ماندلا شق ورق و مغرور در حال قدم زدن در زندان کافی بود آنها را برای چند روز سرحال نگاه دارد. او میدانست یک الگو برای دیگران بود و این به او قدرت میداد تا بر وحشت خود فایق آید.
2ـ از جبهه مقدم رهبری کن ـ اما پایگاهت را ترک نکن.
ماندلا آدم توداری است. او در سال 1985 برای پروستاتش که بزرگ شده بود تحت عمل جراحی قرار گرفت. او وقتی به زندان بازگشت برای نخستین بار طی 21 سال، از رفقا و دوستانش جدا شد. آنها اعتراض کردند. اما اینطورکه احمد کاترادا دوست قدیمیاش به یاد میآورد او به آنها گفت «رفقا، یک دقیقه صبر کنید. اینکار ممکن است خوبیهایی هم داشته باشد.»
خوبی آن این بود که ماندلا مذاکراتش را با دولت آپارتاید آغاز کرد. این کار به منزله حکم تکفیرکنگره ملی آفریقا(ANC) بود. او پس از چند دهه گفتنِ اینکه «زندانیان نمیتوانند مذاکره کنند» و پس از حمایت از یک مبارزه مسلحانه که دولت را به زانو درمیآورد، تصمیم گرفت وقت آن رسیده است که با سرکوبگرانش مذاکره کند.
وقتی او مذاکراتش را با دولت درسال 1985 آغاز کرد، خیلیها فکر میکردند او مذاکرات را خواهد باخت. سیریل رامافوزا رهبر قدرتمند و آتشین مزاج آن زمان اتحادیه ملی کارگران معدن میگوید: «ما فکر کردیم او داشت خیانت میکرد. من رفتم او را ببینم به او بگویم داری چکار میکنی؟ این یک ابتکار باورنکردنی بود. او دست به ریسک بزرگی زد.»
ماندلا مبارزهای برای متقاعد کردن کنگره ملی آفریقا به اینکه راه او راه درست بود آغاز کرد. شهرت او در خطر بود. او سراغ یک یک رفقایش در زندان، اعضای گروهک اترادا رفت و توضیح داد چه کار داشت میکرد. او به آهستگی و به طور حساب شدهای آنها را به راه آورد. رامافوزا که دبیرکل ANC بود و اکنون یک غول تجاری است میگوید: «شما پایگاه حمایت خود را با خود میآورید. به مجرد اینکه شما سرپل ساحلی رسیدید، اجازه میدهید مردم حرکت کنند. او یک رهبر آدامس بادکنکی نیست که او را بجوید و بیرون بیندازید.»
برای ماندلا خودداری ازمذاکره یک امر تاکتیکی بود نه اصولی. او در تمام زندگیاش این تمایز را رعایت کرده است. اصول تزلزلناپذیر او ـ سرنگونی رژیم آپارتاید و دستیابی به حق یک نفریک رأی ـ تغییرناپذیر بودند، اما تقریباً هرچیزی که کمک میکرد او به آن هدف برسد او به عنوان یک تاکتیک رعایت میکرد. او عملگراترین آرمانگرا است.
امافوزا میگوید: «اویک مرد تاریخی است. او خیلی جلوتر از ما فکر میکرد. او نسلهای آینده را در ذهن داشت: اینکه آنها درباره کاری که ما میکردیم چه نظری خواهند داشت.» زندان به او این توانایی را داده است که دور دست را بنگرد. باید اینطور میبود، هیچ چیز دیگری ممکن نبود. او نه به روزها و هفتهها بلکه به دههها فکر میکرد. اومی دانست تاریخ طرف او است، و اینکه نتیجه غیرقابل اجتناب بود، مسأله تنها این بود که چه مدت طول میکشید و چگونه تحقق مییافت. او گاهی میگفت: «همه چیز در دراز مدت بهتر خواهد شد.» او همیشه برای درازمدت برنامهریزی میکرد.
3 ـ پشت سر قرار گیرید ـ و بگذارید دیگران باور کنند آنها در جلو هستند.
ماندلا دوست داشت از خاطرات زمان کودکی و بعدازظهرهایی که به جمعآوری گله میگذراند یاد کند. او میگفت «میدانید، شما تنها میتوانید آنها را از پشت رهبری کنید.» او بعد ابرویش را بالا میانداخت تا مطمئن شود من منظورش را فهمیدهام.
ماندلا به عنوان یک پسربچه شدیداً تحت تأثیر جونگین تابا رئیس قبیله که او را بزرگ کرد، قرار داشت. وقتی جونگین تابا در دربار خود با مردم ملاقات میکرد، مردان در یک دایره جمع میشدند و تنها پس از اینکه همه حرفهایشان را زدند، او شروع به صحبت میکرد. ماندلا گفت وظیفه رئیس این نیست که به مردم بگوید چه کار کنند، بلکه وظیفهاش ایجاد یک اجماع است. او عادت داشت بگوید «زود وارد بحث نشو.»
در مدتی که من با ماندلا کار میکردم او اغلب مشاورانش را به تشکیل جلسه در خانهاش در هوتون در حومه زیبای ژوهانسبورگ فرامیخواند. او نیم دوجین مرد، رامافوزا، تامبوامبکی(که اکنون رئیسجمهوری آفریقای جنوبی است) و دیگران را دور میز اتاق نهارخـوری یا گاهی در حلقهای در ورودی خانه اش جمع می کرد. بعضی ازهمکارانش سر او فریاد میزدند ـ تند حرکت کن، افراطیتر باش ـ و ماندلا فقط گوش میداد. وقتی او سرانجام در این جلسات صحبت میکرد به آهستگی و روشمندانه، نظرات هر یک را خلاصه میکرد و بعد افکار خود را مطرح میساخت و با ظرافت تصمیمگیری را در جهتی که میخواست هدایت میکرد بدون آنکه آن راتحمیل کرده باشد. کلک رهبری این است که اجازهدهی خودت هم هدایت شوی. او گفت «عاقلانه است که مردم را تشویق کنی کارهایی انجام دهند و آنها را وادار کنی فکر کنند اندیشه خودشان بوده است.»
4ـ دشمنت را بشناس ـ و بدان ورزش محبوبش چیست.
سالها قبل، دردهه 1960 ماندلا شروع کرد به یادگرفتن آفریکانز، زبان سفیدپوستان آفریقای جنوبی که آپارتاید را خلق کردند. رفقایش درکنگره ملی آفریقا او را دست انداختند. اما او میخواست دیدگاههای آفریکانز را بداند، او میدانست یک روز با آنها خواهد جنگید یا مذاکره خواهد کرد، و به هرحال سرنوشت او به سرنوشت آنان بسته است.
این دو به تعبیر جنبه استراتژیک داشت: او با صحبتکردن زبان دشمنانش، ممکن بود به توانایی و نقاط ضعف آنهاپی ببرد و تاکتیکهای خود را طبق آن تنظیم کند. اما او همچنین خود را پیش دشمناش شیرین میکرد. همه، از زندانیان عادی گرفته تا پیکبوتا از علاقه ماندلا به صحبت کردن آفریکانز وشناخت او از تاریخ آفریکانرز تحت تأثیر قرار گرفتند. او همچنین دانشاش را از راگبی ورزش محبوب آفریکانرها، مرور کرد تا بتواند درباره تیمها و بازیکنان تبادل نظر کند.
ماندلا میدانست سیاهان وآفریکانرها یک چیز بطور بنیادی شبیه هم دارند: آفریکانرها به همان شدت سیاهان خود را آفریقایی میدانستند. او همچنین میدانست آفریکانرها خودشان قربانیان پیشداوری بودند، دولت بریتانیا و مهاجران انگلیسی سفید با دیده تحقیر به آنها می نگریستند. آفریکانرها مانندسیاهان ازیک عقده حقارت فرهنگی رنج میبردند.
ماندلا یک حقوقدان بود و در زندان به زندانبانانش که مشکلات حقوقی داشتند کمک میکرد. آنها که سوادشان خیلی کمتر از او و مادیگرا بودند برایشان عجیب بودکه یک مرد سیاه پوست مایل بود به آنها کمک کند. آلیستراسپارکز تاریخنویس بزرگ آفریقای جنوبی میگوید: «اینها بیرحمترین و سنگدلترین شخصیتهای رژیم آپارتاید بودند و او متوجه شد میتوان با حتی بدترین و ظالمترین آدمها مذاکره کرد.»
5 ـ با دوستانت صمیمی باش ـ و با دشمنانت حتی صمیمیتر
بسیاری از میهمانانی که ماندلا به خانهای که در کونو ساخته بود دعوت کرد، با اشاره به من گفت، زیاد مورد اعتماد او نبودند. او به آنها شام داد؛ او از آنها مشورت خواست، تملق آنها را گفت و به آنها هدیه داد. ماندلا مردی است با جاذبه زیاد ـ و اغلب از این جاذبه برای تأثیرگذاشتن بیشتر روی رقبایش استفاده کرده است تا متحدانش.
در جزیره روپن، ماندلا همیشه مردانی را که نه دوست داشت و نه به آنها متکی بود جزء مغزهای مشاور خود داشت. یکی از افرادی که او به وی خیلی نزدیک شد کریس هانی رئیس آتشین مزاج شاخه نظامی ANC بود. بعضیها بودند که فکر میکردند هانی علیه ماندلا توطئه میکرد، اما ماندلا با او صمیمی بود. رامافوزا میگوید «این تنها هانی نبود. صاحبان صنایع بزرگ، خانوادههای معدنداران و جناح مخالف نیز بودند. او تلفن را بر میداشت و تولدشان را به آنها تبریک میگفت، به تشییع جنازههای خانوادگی میرفت. او اینها را به عنوان یک فرصت میدید.» وقتی ماندلا از زندان آزاد شد زندانبانش را جزء دوستانش قرار داد و رهبرانی که او را در زندان نگاه داشته بودند در نخستین کابینهاش گذاشت. اما من به خوبی میدانم او از بعضی از اینها بدش میآمد.
زمانهایی بود که او از افراد سلب مسئولیت میکرد ـ و زمانهایی که مانند خیلی از آدمهای پرجذبه، اجازه میداد خودش مجذوب شود. ماندلا ابتدا روابط دوستانه سریعی با دی کلرک رئیس جمهوری آفریقای جنوبی برقرار کرد، که به همین دلیل بود بعداً وقتی دی کلرک در محافل عمومی به او حمله کرد احساس خیانت کرد.
ماندلا معتقد بود تکریم رقبایش راهی برای کنترل آنها بود؛ آنها وقتی تنها بودند خیلی خطرناکتر بودند تا در حلقه نفوذ او. او وفاداری را ارج مینهاد، اما هرگز ذهن خود را به آن مشغول نمیکرد. او عادت داشت بگوید «گذشته از هر چیز، مردم طبق منافع خود عمل میکنند.» این تنها یک حقیقت طبیعت بشر بودن است، نه یک خطا یا یک نقص. جنبه منفی یک آدم خوشبین بودن ـ و او یک آدم خوشبین است ـ اعتماد بیش از حد به مردم است. اما ماندلا متوجه شد راه کنارآمدن با کسانی که به آنها اعتماد نمیکرد خنثی کردن آنها با جاذبه بود.
6 ـ ظاهر مهم است ـ و به یاد داشته باش لبخند بزنی
وقتی ماندلا یک دانشجوی فقیر حقوق در ژوهانسبورگ بود یک روز با لباس کهنهاش به دیدار والترسیسولو برده شد. سیسولو یک دلال معاملات ملکی و یک رهبر جوان کنگره ملی آفریقا بود. ماندلا یک مرد سیاهپوست با تجربه و موفق را دید که میتوانست از او تقلید کند. سیسولو در او آینده را دید.
سیسولو زمانی به من گفت هدف بزرگ او در دهه 1950 تبدیل ANC به یک جنبش مردمی بود؛ و بعد، او با لبخندی به یاد آورد: «یک روز یک رهبر مردمی وارد دفترم شد.» ماندلا بلند قد، خوش قیافه، یک بوکسور آماتور بود که ظاهر پسر رئیس را داشت. و لبخندی داشت که مانند خورشیدی بود که داشت در یک روز ابری بیرون میآمد.
ما گاهی رابطه تاریخی میان رهبری و ویژگیهای جسمانی را فراموش میکنیم. جورج واشنگتن بلندترین و احتمالاً قویترین مرد در هر اتاقی که وارد میشد، بود. بلندی قد و قدرت بیشتر با DNA ارتباط دارند تا کتابهای راهنمای رهبری، اما ماندلا فهمید چگونه ظاهرش میتوانست آرمانش را پیش ببرد. او به عنوان رهبر شاخه نظامی زیرزمینی ANC در لباس مناسب و با عکسی که ریش بر چهره دارد و در همه مدت زندگیاش مراقب بوده است درست لباس بپوشد. ملاحظه شد جورج بیروزس وکیل او به یاد دارد ماندلا را برای نخستین بار در دهه 1950 در یک مغازه خیاطی هندی ملاقات کرد و او نخستین آفریقای جنوبی سیاهپوستی بود که داشت یک لباس برای خود اندازه میگرفت. یونیفورم ماندلا اکنون پیراهنهای نقشدار زندهای است که او را به عنوان پدربزرگ شاد آفریقای نوین معرفی میکند.
وقتی ماندلا در انتخابات ریاست جمهوری سال 1994 شرکت کرد دانست نمادها همانقدر اهمیت دارند که پول و ثروت. او هرگز یک سخنران عمومی بزرگ نبود و مردم اغلب پس از چند دقیقه به حرفهای او بیتوجه میشدند. اما این تصویرنگاری او بود که مردم میفهمیدند. او همیشه روی سکوی سخنرانی به «تویی ـ تویی»، رقص شهرک سیاهپوستنشین که یک مظهر مبارزه بود میپرداخت. از آن مهمتر، آن لبخند درخشان، دلپذیر، کاملاً ویژه بود. برای آفریقای جنوبیهای سفیدپوست، این لبخند مظهر نبود تنفر در ماندلا بود و نشان میداد او با آنها احساس همدردی میکرد. و برای سیاهان میگفت من یک جنگجوی شاد هستم ما پیروز خواهیم شد. پوستر انتخاباتی همه جا حاضر ANC صرفاً صورت خندان او بود. رامافوزا میگوید «این لبخند» پیام او بود.
وقتی او از زندان بیرون آمد، مردم بارها و بارها گفتند عجیب است او ناراحت نیست. یک هزار چیز هست که نلسون ماندلا درباره شان ناراحت بود، اما او میدانست بیشتر از هر چیز باید دقیقاً احساس مخالف آن را نشان میداد. او همیشه میگفت گذشته را فراموش کنید ـ اما من میدانستم او هرگز فراموش نکرد.
7 ـ هیچ چیز سیاه یا سفید نیست
وقتی ما یک رشته مصاحبههایمان را آغاز کردیم، من اغلب سؤالهایی مانند این از ماندلا میکردم: چه زمانی تصمیم گرفتید مبارزه مسلحانه را متوقف کنید، دلیل آن این بود که متوجه شدید قدرت آن را نداشتید که دولت را سرنگون سازید یا چون دانستید با انتخاب مبارزه بدون خشونت افکار بینالمللی را بدست خواهید آورد؟ او نگاه عجیبی به من میانداخت و میگفت، «چرا هر دو نه ؟»
من شروع کردم سؤالهای زیرکانهتر کردن، اما پیام روشن بود: زندگی هرگز یا/ یا نیست. تصمیمها دشوارند و همیشه عناصر ضد و نقیض در آن وجود دارند. دنبال تعریفهای ساده رفتن همیشه جزء تمایلات انسان است، اما با واقعیت جور نیست. هیچ چیز هیچ گاه آنطور که روشن به نظر میرسد روشن نیست.
ماندلا با ضد و نقیضها راحت است. او به عنوان یک سیاستمدار عملگراست که جهان را بینهایت متنوع میبیند. من فکر میکنم بیشتر این از زندگی به عنوان یک سیاه پوست تحت یک نظام آپارتاید ناشی میشد که یک رژیم روزانه عذابآور و تضعیف کننده از گزینههای معنوی را پیشنهاد میکرد: آیا من برای گرفتن کاری که میخواهم و فرار از مجازات به ارباب سفید تمکین میکنم؟ آیا من اجازه عبورم را آوردهام؟
ماندلا به عنوان یک دولتمرد بیاندازه به معمر قذافی و فیدل کاسترو وفادار بود. آنها به کنگره ملی آفریقا در زمانی که ایالات متحده هنوز به ماندلا برچسب یک تروریست میزد کمک کرده بودند. وقتی من از او درباره قذافی و کاسترو سؤال کردم، او گفت آمریکاییها دوست دارند همه چیز را سیاه یا سفید ببینند. و مرا به خاطر ندیدن تفاوت ظریف میان این دو ملامت کرد. هر مشکلی دلایل بسیاری دارد. او در حالی که مسلماً و به روشنی مخالف آپارتاید بود، اعتقاد داشت علل آپارتاید پیچیده بود. آنها تاریخی، اجتماعی و روانی بودند. حساب ماندلا همیشه این بود، هدفی که من دنبالش هستم چیست و عملیترین راه برای رسیدن به آن کدام است ؟
8 ـ کنارهگیری نیز مهم است
در سال 1993، ماندلا از من پرسید آیا هیچ کشوری را که حداقل سن رأی گیری در آن زیر 18 سال باشد میشناسم. من مقداری تحقیق کردم و یک لیست نسبتاً معمولی به او دادم: اندونزی، کوبا، نیکاراگوا، کرهشمالی و ایران. او سرش را به علامت تائید تکان داد و فریادی از روی نهایت تحسین کشید و گفت «خیلی عالی است. خیلی عالی.» دو هفته بعد، ماندلا به تلویزیون آفریقای جنوبی رفت و پیشنهاد کرد حداقل سن رأیگیری به 14 سال کاهش یابد. رامافوزا یادآور میشود: «او سعی کرد این اندیشه را به ما بقبولاند. اما او تنها هوادار آن بود و باید با این واقعیت روبرو میشد که نمیتوانست آن روز موفق شود. او با فروتنی زیاد قبول کرد. دلخور نشد. این هم یک درس مدیریت است.»
دانستن اینکه یک فکر، هدف یا روابط شکست خورده را چگونه باید کنار گذاشت اغلب دشوارترین تصمیمی است که یک مدیر جامعه باید بگیرد. از خیلی جهات، بزرگترین میراث ماندلا به عنوان رئیس جمهوری آفریقای جنوبی شیوهای است که او برای کنارهگیری انتخاب کرد. او وقتی در سال 1994 به ریاست جمهوری انتخاب شد احتمالاً میتوانست برای همه عمر رئیس جمهوری باقی بماند ـ و خیلیها بودند که احساس میکردند در ازای سالهایی که در زندان گذرانده بود این حداقل کاری بود که آفریقای جنوبی میتوانست بکند.
در تاریخ آفریقا تنها به تعداد انگشتان دست رهبران منتخب دمکراتیکی وجود داشتهاند که با رضا و رغبت کنارهگیری کردهاند. ماندلا مصمم بود سنتی را برای همه کسانی که راه او را دنبال میکردند ـ نه تنها در آفریقای جنوبی بلکه در سراسر قاره، باب کند. او برخلاف موگابه است، مردی که کشورش را متولد کرد و حاضرنشد آن را به گروگان بگیرد. رامافوزا میگوید «کار او تعیین مسیر بود نه هدایت کشتی.» او میداند مردم با کاری که انتخاب میکنند انجام ندهند همانقدر پیشروی میکنند که تصمیم میگیرند انجام دهند. درنهایت، کلید شناخت ماندلا آن 27 سالی است که در زندان گذرانده است. مردی که در سال 1964 وارد جزیره روبن شد احساساتی، کله شق و آدمی بود که به آسانی به جوش میآمد. مردی که از آن بیرون آمد مردی متعادل و منضبط بود. او درون نگر نیست و هرگز نبوده است. من بارها از او سؤال کردم چگونه مردی که از زندان درآمد با مرد جوان کله شقی که وارد آن شد تفاوت داشت. او از این سؤال متنفر بود. اما سرانجام یک روز از روی عصبانیت گفت «من بالغ از آنجا بیرون آمدم.» هیچ چیز مانند یک آدم بالغ، کمیاب ـ و با ارزش ـ نیست. مادیبا تولدت مبارک.