متن سخنان مهندس سیدمحمد بهشتی
مدیر دانشنامه تاریخ، معماری و شهرسازی ایران زمین
اما شهر از حیثیت شهر بودن، یک چیز دیگر است؛ یعنی این چیزی که ما در برنامه ریزی شهری از شهر به جا می آوریم شهر زنده نیست. برنامه ریزی شهری اصولاً راجع به تقلیل یافته ترین کمیاب صحبت می کند. هرکس که در شهر می چرخد، شهر را درک می کند و این آن چیزی نیست که در برنامه ریزی شهری آموزش داده می شود. و برنامه ریزان شهری با این شهر طرف نمی شوند!
یک مثال ساده: میدان انقلاب تهران را در نظر بگیرید. عموماً 99% مردمی که در شهر زندگی می کنند و میدان انقلاب را دیده اند می گویند این میدان به شکل دایره یا بیضی است. اما کافیست شما برنامه ریزی یا مدیریت شهری خوانده باشید؛ چه در عرصه مدیریت شهری کار کرده باشید چه در حوزه جامعه تخصصی برنامه ریزی شهری، خواهید گفت میدان انقلاب لوزی است. نقشه اش را که نگاه کنید متوجه می شوید که میدان انقلاب لوزی است! کی راست می گوید؟
به نظر من آن 99% که در شهر زندگی می کنند درست می گویند. نقشه میدان لوزی است در صورتی که آنچه اهمیت دارد این است که ساکنان شهر چه درکی از این فضا دارند. برای اینکه شما درک فضایی دایره و بیضی داشته باشید، باید روی نقشه میدان لوزی باشد! اما کسی که برنامه ریزی شهری می خواند اصلاً درک فضایی ندارد. شهر را فقط روی نقشه دریافت می کند. کسی که مدیریت شهری می خواند هم باز به همین ترتیب نگاه می کند.
پس اصلاً موضوع برنامه ریزی شهری، روح شهر نیست و به تبع آن، موضوع مدیریت شهری تا زمانی که حاکمیت با برنامه ریزی شهری است- هم روح شهر نیست.
شهر اگر موضوعیت پیدا کند، تازه ما متوجه می شویم که شهر به کالبد شهر نمی شود. شهر به کیفیت زندگی ای که در آن جریان دارد شهر می شود. تمام وجود کالبدی و همه کمیات و مادیاتی که در شهر با آن سروکار داریم، همه منفعل نسبت به این کیفیت زندگی هستند. یعنی اگر شهر حالش خوب باشد کالبدش هم خوب می شود. حالش خراب باشد کالبدش هم خراب می شود!
ما قبلاً هم در شهرهای بزرگمان مهاجر داشته ایم. مهاجرین کسانی بودند که به لحاظ اقتصادی، اجتماعی، علمی و فرهنگی در ایستگاه موطن اصلی خودشان نمی گنجیدند، بزرگتر از آن ایستگاه بودند و به همین دلیل به شهرهای بزرگ از جمله تهران که پایتخت بود می آمدند. این ها همیشه آورده داشتند. مثلاً از دوره قاجار تا همین سلسله اگر نگاه بکنید می بینید که صحنه بروز مدنیت در تهران همیشه توسط مهاجرین اتفاق افتاده مثل یک صحنه تئاتر. مهاجرین خواستند در این نمایش مدنیت در شهر، نقش اول را ایفا کنند و به نقش سیاهی لشگر قانع نبودند. اولین سینما، اولین تئاتر، اولین شیرینی فروشی و... هر چیزی را که نگاه کنید اول توسط مهاجرین اتفاق افتاده. اما مهاجرینی که از سال 42 به بعد وارد تهران می شوند کسانی هستند که از استیصال وارد شهرها از جمله تهران شدند. برای همین وقتی با مهاجرین قبل از سال 42 مقایسه کنیم می بینیم که مهاجرین قبلی در متن شهرنشینی ساکن می شدند اما مهاجرین جدید در حاشیه شهرنشینی قرار گرفتند و فقط به دلیل کمیت فوق العاده زیادشان شهر را از مدار مدنیت خارج می کنند طوری که وارد بحران مدنیت می شویم.
وقتی که ما پشتمان را کردیم به شهر، حواسمان نیست که نماهای ساختمان هایمان با چه لباسی ظاهر می شوند. دو ساختمان کنار هم یکی با لباس عزا دیگری با لباس عروسی! همه لنگه به لنگه اند چون متوجه این فضاهای شهری نشده اند. زندگی شهری جریان نداشته است. اگر میدان ونک را از این زاویه نگاه کنید، انگار همه با پیژامه و لنگ نشسته اند. قدیم ها، فقط حمامیها مجاز بودند با لنگ دم حمام بنشینند. لباس کارشان بود. ولی از خود اهل محل که حمام می رفتند کسی حق نداشت با لنگ آنجا فعالیت کند. ولی اینجا انگار همه با پیژامه و لنگ نشسته اند. یعنی متوجه نیستند رو به روی چیزی به اسم میدان نشسته اند... چون واقعاً اینجا میدان نیست! یک فلکه است، یک گره ترافیکی است و زندگی در آن جریان ندارد که کسی بخواهد مراعات کند.
ما در خانه فقط راه نمی رویم، نمی نشینیم، بلکه زندگی می کنیم. این زندگی برای ما ملموس است و درکش می کنیم. برای ما مهمان می آید. از آن لذت می بریم. برایمان دلپذیر است! اسمش را می گذاریم زندگی. این یک چیزی به اسم زندگی است که یک جنبه کمّی ندارد؛ مادی نیست؛ یک جور کیفیت است! مثل یک عطر در فضاست. در مدرسه هم باز ما این زندگی را می فهمیم. چون باز یک فضای بسته است که ما از آن خاطره داریم. بازی می کردیم، دلشوره امتحان، دیر رسیدن و... اینها همه یک کیفیت زندگی است. حتی در بیمارستان هم ما زندگی می بینیم... معمولاً ما زندگی را در فضاهای بسته درک می کنیم. حتی در جایی مثل فرودگاه درک می کنیم که زندگی وجود دارد. اما چون محصول بحران مدنیت هستیم در فضای خارجی هیچ درکی از زندگی نداریم. یعنی ما همیشه می خواهیم از این فضای بسته به فضای بسته دیگری خودمان را منتقل کنیم. مثلاً از اداره برویم خانه و از خانه برویم مدرسه. این فاصله را فقط عبور می کنیم. اگر قدرتش را داشتیم سعی می کردیم شلیک شویم از این نقطه به آن نقطه. به وسط این دو کاری نداریم. حالا نکته ای که وجود دارد اینکه بشر ــ نه ما ــ در خاطره خودش، در تجربه خودش، این تجربه را دارد که در خارج از این فضاهای بسته زندگی وجود داشته است. مثلاً وقتی که ما می رویم یک کشور خارجی، مثلاً استانبول، میدان تقسیم و کوچه های شلوغ و مردم وقتی می پرسند "چرا آمدی اینجا؟"، می گوییم برای گشت و گذار. اینجا زنده است و آدم لذت می برد. اسم این زندگی است. یک کیفیت است و یک عطر و طعمی دارد. مثلاً وقتی پدربزرگی از خاطرات قدیم صحبت می کند، از لاله زار، خیابان شاه آباد، میدان بهارستان و... به عنوان یک صحنه ای از زندگی یاد می کند. زندگی به مفهوم همان عطر و طعم. چون از آن خاطره دارند و زندگی در آن جریان داشته و حالا شهر، شهر می شود به این زندگی. اگر این زندگی وجود داشته باشد، شهر هم وجود دارد. اگر زندگی وجود نداشته باشد شهر هم وجود ندارد. بین این دو تا هم حق نداریم چیز دیگری بگوییم! وقتی که شهر نباشد، همه چیز در عالی ترین سطح هم ارزش پایین تری دارد. در نتیجه ارزش عملکردی اش فقط مهم است. اما به محض اینکه شهر می شود، شأن عملکردی هر چیزی بهانه قرار می گیرد. ما به بهانه غذا خوردن می رویم رستوران، مقصودمان فقط غذاخوردن نیست. به بهانه خرید کردن می رویم مرکز خرید ولی مقصودمان فقط خرید کردن نیست. هرچیز را فقط بهانه قرار می دهیم. کم کم پاسخ دادن به تقاضاهای دیگری را در خودمان شروع می کنیم.
در تجربه ایرانی آن، اگر ما در تاریخ شهرنشینی خودمان مرور کنیم، بارزترین صحنه ها بازارها هستند. اشتباه معمارهای امروزی این است که فکر می کنند بازار یک بناست مثل حمام، مسجد و... . در صورتی که بازار هسته عمومی شهری است و این بازار به خاطر اینکه در ایران واقع شده، سخت شده است. چون ما در ایران چهار فصل داریم. در جایی که صحنه زندگی است و شما می خواهید مکث کنید، در مقابل آفتاب تابستانی سایه بان باید باشد، در زمستان در مقابل بارش برف و باران یک حایل لازم است. این حایل است که چهار فصل را برای شما مناسب می سازد. به همین دلیل به مرور بازار سرپوشیده شده واگر نه، یک عرصه عمومی است. صحنه ای که در آن زندگی جریان دارد... مثلاً در گذشته چون بازار صحنه عمومی بود جارچیان خبرها را در بازار جار می زدند.
در سال 76 مجموعاً 10 ــ 15 کافی شاپ در شهر تهران وجود داشت ولی الان هزاران کافی شاپ وجود دارد و خاصیتش اینکه فرصت برای یک سری تعامل اجتماعی، گفت و گو کردن، دیدن و دیده شدن ایجاد می کند. در توکیو 100 هزار رستوران وجود دارد و این عدد بزرگی نیست. پیاده روی خیابان ولیعصر از سال 85 درست شده است. الان تقریباً همه کشور به فکر ترمیم پیاده روها هستند، چرا؟ مگر قبل از این پیاده روها وجود نداشتند؟ حتی وقتی توجه به پیاده رو از خیابان ولیعصر شروع شد، همان جنبه کالبدی پیاده رو مورد توجه بود. الان رفته رفته سازمان زیباسازی متوجه جنبه های دیگر شده؛ که پیاده رو دیگر یک پدیده مهندسی عمران نیست که فقط کف آن صاف باشد و مناسب برای عبور نابینایان باشد. بلکه به این موارد خیلی عمیق تر می شود نگاه کرد. می شود تا عمق چند پلاتو نگاه کرد. وجود همین مغازه ها که در حاشیه خیابان هستند و این که چه نسبتی با پیاده رو دارند. آیا تقویت کننده جریان زندگی هستند؟ اصلاً پیاده رو جای رفت و آمد پیاده ها هست؟ آن زمان در سال 85 که پیاده رو خیابان ولیعصر سامان پیدا می کرد، پیاده یعنی نوعی حمل و نقل. ما حمل و نقل با اتومبیل، وسیله عمومی، دوچرخه، موتور و پیاده داشتیم. ولی الان سازمان زیباسازی متوجه شده که کسی که پرسه می زند یا منتظر کس دیگری است، آن کسی که رو به روی ویترین مغازه ها ایستاده، این به مراتب نقش پررنگتری دارد در تقویت جریان زندگی شهری تا کسی که سرش را پایین انداخته و به زندگی شخصیش فکر می کند. و در پیاده رو قدم می زند. یعنی اتفاقاً ما باید تلاش کنیم که افراد آهسته تر قدم بزنند! کسی که در شهر پرسه می زند سرمایه شهر است. آن مغازه ای که می تواند با ویترینش مردم را جذب کند در واقع دارد به ثروت شهر بودن شهر اضافه می کند. مثل چشمه ای می ماند که جریان زندگی از آن می جوشد. الان اگر به نقشه های طرح تفصیلی نگاه بکنیم، لکه های قرمزی کشیده شده و این لکه ها یعنی اماکن تجاری. اما اگر از منظر حیات شهری به موضوع نگاه کنیم، دیگر فقط این لکه ها کفایت نمی کند. یعنی یک لکه های قرمزی وجود دارد که مقوّم زندگی شهری هستند و یک لکه های قرمز دیگری هستند که مخّل زندگی شهری اند. آن وقت مدیریت شهری باید طوری عمل بکند که لکه های مقوّم زندگی شهری، بیشتر رونق بگیرند و آنها که مخّل زندگی شهری اند باید کم کم از بین بروند یا تغییر مکان بدهند. لازم نیست آنها دقیقاً جایی باشند که زندگی شهری جریان دارد. مثلاً در خیابان ولیعصر و بالای میدان ولیعصر به سمت شمال، در جبهه غربی به دلیل وجود دو سینمای آفریقا و استقلال و مغازه هایی که وجود دارد، جریان زندگی ــ هرچند بی سامان ــ وجود دارد. در جبهه شرقی به دلیل وجود بانک و ادارات و... جایی برای تأمل نیست. همه وقتی کار دارند آنجا می روند و تک و توک آنجا مغازه دیده می شود. سرقفلی این مغازه ها هم در قیاس با مغازه های جبهه غربی کم ارزش تر است. چون فاقد زندگی شهری است. زندگی شهری همراه خودش امنیت می آورد. رونق کسب و کار می آورد. مطبوعیت می آورد.
چرا این ویژه نامه منتشر می شود؟ این خودش یک نشانه است. این طور نیست که "یک نفر" توطئه کرده! "اهل شهر" توطئه ای کرده اند که مدیر شهری دارد نسبت به آن واکنش نشان می دهد. از جمله نشانه های جالب دیگر اینکه مجموع فیلم هایی که از آغاز تاریخ سینما تا 5 سال پیش راجع به تهران ساخته شده است کمتر است از همه فیلم هایی که در 5 سال پیش از تهران ساخته شده است و هر دقیقه هم به تعداد آن اضافه می شود. همینطور جشنواره فیلم شهر به تبع آن اتفاق افتاد با انبوهی از فیلم. حالا می شود از این دیدگاه به سینما و فیلم های داستانی نگاه کرد. الان حتی فیلم هایی داریم که به نام محله هستند مثل فیلم سعادت آباد. از سال 48 به بعد مکان ها در سینما شناسنامه دار می شوند. خیابان ها شناسنامه دارند. مثل حمام نوبهار که همه اهل شهر می دانند کدام حمام است که اتفاق فیلم قیصر در آن افتاده. همه فیلم ها در لایه های خارجی اتفاق می افتند. در شهر. در خیابان. در کوچه. در خارج از شهر. در جاده. اما از 5 سال پیش به مرور فیلم ها دارند هویت پیدا می کنند. خود آن فیلمساز هم محصول بحران مدنیت بوده و برای خودش هم جالب است که تا حالا شهر را ندیده بوده؛ تا حالا شهر را نمی شناخته. شهرش مثل بالکنش محل آشغال هایش بوده. اما یواش یواش دارد متوجه می شود. اینها نشان می دهد که بحران مدنیت رو به افول و مدنیت رو به اوج گرفتن است. یعنی داریم از روی نقطه تلاقی این دو منحنی عبور می کنیم. این یعنی در آستانه بهار شهرنشینی هستیم.
این معنایش این است که هم جامعه متخصصین ما هم مدیریت شهری ما باید بیشتر چشمهایشان ببیند، گوشهایشان بشنود و تمرین بکنند برای اینکه بشوند متخصصهایی که پاسخ نیازهای شهری را می دهند. مدیرانی که واقعاً بتوانند پاسخ نیازهای شهری را بدهند، نه اینکه همچنان شهر را به شکل دورانی که در بحران مدنیت بوده بخواهند مدیریت کنند. این یکی از اتفاقهایی است که به نظر من باید بیفتد. اتفاق دیگر این است که باید آغوششان را برای بهار شهرنشینی باز بکنند. اگر مقاومت بکنند عقب می مانند چون کل اهل شهر دارند دچار این تغییر و تحول می شوند. شما مطمئن باشید زمانی که مدنیت در شهر تفوق پیدا کند، موضوع جمع آوری زباله یک موضوع متفاوتی خواهد بود. موضوع کفن و دفن مردگان هم در شهر یک موضوع متفاوتی نسبت به قبل خواهد بود. همه چیز تفاوت خواهد کرد. اما متأسفانه درست از زمانی که بحران مدنیت آغاز شد شهر دارای ضوابط و مقررات و نهادهایی در حوزه مدیریت شهری شد که محصول بحران مدنیت بود. یعنی اولین طرح جامع مربوط به سال 46 ــ 45 است که بحران مدنیت شروع شد. مثل اولین ضابطه 40% ــ60% برای سطح اشتغال ساختمان ها که طرح جامع به آن رسمیت می دهد. خوب این یعنی کمیت! فرقی نمی کند که زمین شما 60 متر یا 6000 متر باشد، جنوبی یا شمالی باشد... یک قاعده کلی که جوری هم اجرا شده که اصلاً نمی شود خلافش عمل کرد. گاهی تصور اینکه چه جوری می شود این کمیت یکسان شده و یونیفرم شده را تغییر داد هم سخت است. یک شهر که هزاران موقعیت متفاوت در اراضیش وجود دارد ولی یک قاعده در آن به کار می رود. اگر جامعه تخصصی ما و مدیریت شهری ما استقبال نکند، در آغوش نکشد این با رقه های مدنی و این بهار شهرنشینی را، باید جایش را به کسانی بدهد که توانایی درک این تحول و قدرت پاسخگویی به آن را داشته باشند.
منبع: نشریه داخلی سازمان زیبا سازی شهر تهران،معاونت برنامه ریزی و توسعه دوره اول ،شماره 2،زمستان 1390
مدیر دانشنامه تاریخ، معماری و شهرسازی ایران زمین
1.شهر:حیثیت کمّی، حیثیت کیفی
شهر در کیفیت کالبدی اش، از آن جنس که ما در برنامه ریزی شهری می شناسیم (کاربری ها، تراکم، پراکندگی و...) لکه های رنگی را تشکیل می دهد که دور هم جمع می شوند و شهر را می سازند. در این حیثیت، مدیران شهری و جامعه تخصصی شهری نقش فاعلی در شهر دارند. اینان شهر را ایجاد می کنند و شهر هر کیفیت و خصوصیتی که داشته باشد باید مدیران شهری و جامعه تخصصی جوابگوی آن باشند چون نقش فاعلی دارند.اما شهر از حیثیت شهر بودن، یک چیز دیگر است؛ یعنی این چیزی که ما در برنامه ریزی شهری از شهر به جا می آوریم شهر زنده نیست. برنامه ریزی شهری اصولاً راجع به تقلیل یافته ترین کمیاب صحبت می کند. هرکس که در شهر می چرخد، شهر را درک می کند و این آن چیزی نیست که در برنامه ریزی شهری آموزش داده می شود. و برنامه ریزان شهری با این شهر طرف نمی شوند!
یک مثال ساده: میدان انقلاب تهران را در نظر بگیرید. عموماً 99% مردمی که در شهر زندگی می کنند و میدان انقلاب را دیده اند می گویند این میدان به شکل دایره یا بیضی است. اما کافیست شما برنامه ریزی یا مدیریت شهری خوانده باشید؛ چه در عرصه مدیریت شهری کار کرده باشید چه در حوزه جامعه تخصصی برنامه ریزی شهری، خواهید گفت میدان انقلاب لوزی است. نقشه اش را که نگاه کنید متوجه می شوید که میدان انقلاب لوزی است! کی راست می گوید؟
به نظر من آن 99% که در شهر زندگی می کنند درست می گویند. نقشه میدان لوزی است در صورتی که آنچه اهمیت دارد این است که ساکنان شهر چه درکی از این فضا دارند. برای اینکه شما درک فضایی دایره و بیضی داشته باشید، باید روی نقشه میدان لوزی باشد! اما کسی که برنامه ریزی شهری می خواند اصلاً درک فضایی ندارد. شهر را فقط روی نقشه دریافت می کند. کسی که مدیریت شهری می خواند هم باز به همین ترتیب نگاه می کند.
پس اصلاً موضوع برنامه ریزی شهری، روح شهر نیست و به تبع آن، موضوع مدیریت شهری تا زمانی که حاکمیت با برنامه ریزی شهری است- هم روح شهر نیست.
شهر اگر موضوعیت پیدا کند، تازه ما متوجه می شویم که شهر به کالبد شهر نمی شود. شهر به کیفیت زندگی ای که در آن جریان دارد شهر می شود. تمام وجود کالبدی و همه کمیات و مادیاتی که در شهر با آن سروکار داریم، همه منفعل نسبت به این کیفیت زندگی هستند. یعنی اگر شهر حالش خوب باشد کالبدش هم خوب می شود. حالش خراب باشد کالبدش هم خراب می شود!
2.بحران مدنیت
حالا چرا شهر ما اینطور است؟ چون حالش خوب نیست. حالش که خوب شود کالبدش هم خوب می شود. اگر اینطور به موضوع نگاه کنیم می شود سؤال کرد که شهر تهران چه سیری را طی کرده؟ آیا همیشه همین طور بوده؟ همیشه یک جور احوال در زندگی شهر تهران جریان داشته؟ سال 42 که جریان اصلاحات ارضی اتفاق می افتد و جریان مهاجرت های از روستا به شهر به شکل توفنده شروع می شود ــ علی الخصوص در شهرهای بزرگ و به ویژه در شهر تهران ــ ما با یک وضعیتی مواجه هستیم که در طول تاریخمان چندین بار تجربه کرده ایم ولی هیچ وقت به این شکل جدیدش نبوده است. اسم این وضعیت را من گذاشته ام بحران مدنیت. یعنی مدنیت در شهر تهران بحران زده می شود. علتش هم حجم وسیع مهاجرتی است که به این شهر صورت می گیرد و منشأ این مهاجرت که روستاست. در سال 42 ما در کل کشور جمعیت شهرنشینمان 6 میلیون نفر و جمعیت روستایی و عشایر 14 میلیون نفر بوده است. در سال 57 جمعیت ساکن شهر 18 میلیون نفر و روستایی هم 18 میلیون نفر بود یعنی در طول تاریخ ایران هیچ زمانی جمعیت ساکن در شهر با جمعیت ساکن در روستا برابر نبوده و اولین بار این اتفاق در سال 57 افتاد و نکته اش اینکه از این 18 میلیون ساکن در شهر چیزی حدود 10 میلیون نفر همان مهاجرین هستند. مهاجرینی که طی 15 سال گذشته از روستاها به شهر آمده اند. این مهاجرین تبعاً برخوردار از فرهنگ شهرنشینی نبوده اند و آورده ای به شهرها نداشتند.ما قبلاً هم در شهرهای بزرگمان مهاجر داشته ایم. مهاجرین کسانی بودند که به لحاظ اقتصادی، اجتماعی، علمی و فرهنگی در ایستگاه موطن اصلی خودشان نمی گنجیدند، بزرگتر از آن ایستگاه بودند و به همین دلیل به شهرهای بزرگ از جمله تهران که پایتخت بود می آمدند. این ها همیشه آورده داشتند. مثلاً از دوره قاجار تا همین سلسله اگر نگاه بکنید می بینید که صحنه بروز مدنیت در تهران همیشه توسط مهاجرین اتفاق افتاده مثل یک صحنه تئاتر. مهاجرین خواستند در این نمایش مدنیت در شهر، نقش اول را ایفا کنند و به نقش سیاهی لشگر قانع نبودند. اولین سینما، اولین تئاتر، اولین شیرینی فروشی و... هر چیزی را که نگاه کنید اول توسط مهاجرین اتفاق افتاده. اما مهاجرینی که از سال 42 به بعد وارد تهران می شوند کسانی هستند که از استیصال وارد شهرها از جمله تهران شدند. برای همین وقتی با مهاجرین قبل از سال 42 مقایسه کنیم می بینیم که مهاجرین قبلی در متن شهرنشینی ساکن می شدند اما مهاجرین جدید در حاشیه شهرنشینی قرار گرفتند و فقط به دلیل کمیت فوق العاده زیادشان شهر را از مدار مدنیت خارج می کنند طوری که وارد بحران مدنیت می شویم.
3.عوارض بحران مدنیت
بحران مدنیت یک پدیده فرهنگی ــ اجتماعی است اما بر تمامی جوارح شهر اثر می کند. مثلاً فرض کنید تا قبل از سال 42 یعنی از آغاز شهرنشینی، همیشه کوچکترین سلول شهری شهرهای ما محله بوده و محله به لحاظ ساختار اجتماعی یک ساختار مرکب داشته، یعنی اقشار مختلفی که در شهر زندگی می کردند معمولاً همیشه در یک محله با هم حضور داشتند یعنی در یک محله آدم برجسته سیاسی، آدم برجسته اقتصادی، برجسته علمی و اقشار فرودست داشتیم. مثل محله "درخونگاه." هم خانه مستوفی الممالک آنجاست هم بقال و چغّال آنجا زندگی می کنند. از گذشته اینطور بوده است. در واقع ساختار مرکب اجتماعی در آنجا زندگی می کرده. از سال 42 به بعد می بینیم که این ساختار شروع به متلاشی شدن می کند. اقشار مختلف ساکن در یک محل جدا می شوند، پلاریزه می شوند و اغشار مختلف از محله های مختلف دور هم جمع می شوند. برای اولین بار محلات یکدست و یکپارچه ایجاد می شود، مثل محله یوسف آباد که عموماً ادارات در آنجا هستند. محله عباس آباد که عموماً طبقه متوسط به بالای متصل به درآمدهای نفتی بودند یا مثلاً محله نارمک که طبقه متوسط به پایین مذهبی هستند و محله دروس که طبقه متوسط به بالای سنتی در آنجا ساکنند. یعنی همه محله از یک قشر اجتماعی هستند. این بی سابقه بوده است، اینها همه از سال 42 به بعد شکل می گیرند که این یکی از آثار بحران مدنیت است. یا مثلاً شما تا قبل از سال 42 تقریباً هیچ خیابانی را ندارید که به متر معرفی بشود مثلاً خیابان 24 متری، خیابان 12 متری و... از سال 42 به بعد ما فراوان با خیابان هایی مواجه می شویم که به متراژ عرضشان معرفی می شوند. حتی ما در معنا و مفهوم خیابان و میدان دچار تحول می شویم. یعنی تا قبل از سال 42 وقتی می گفتیم خیابان، یک معنا منظورمان بود، از سال 42 به بعد به مرور وقتی می گوییم خیابان یک معنای دیگری در ذهن به وجود می آید. همچنین در مورد میدان نیز 2 معنای متفاوت به وجود می آید. به خاطر اینکه دچار بحران مدنیت شده ایم. هرچیزی که در شهر اتفاق می افتد، اگر از این زاویه به آن نگاه بکنیم، آن کیفیتش را می بینیم و می شود آن را در ترازوی حیات مدنی قرار داد. مثلاً اکثر خانه ها بالکن دارند. بالکن ها در منظر عمومی قرار دارند اما اکثراً در آنها شیشه های ترشی، بند رخت و... قرار می دهند. ما به لحاظ درک فضایی از فضای خصوصی مان یک جایی در خانه به اسم مهمانخانه داریم که جای مهم و محترمی است. اما بالکن چون خارج از حریم بسته خانه است و زندگی در آن نیست حکم حیات خلوت را پیدا کرده که این حکایت از فقدان حیات مدنی است. اما وقتی حیات مدنی اتفاق بیفتد بالکن شأن مهمانخانه را پیدا می کند. ما در مهمانخانه با کسانی که رودربایستی داریم مواجه می شویم. به همین دلیل، آن قسمت از نمای ساختمان که در مقابل خیابان قرار می گیرد باید با لباس رسمی ظاهر شود، همان طور که در مهمانخانه ظاهر می شوند. در نماهای قبل از سال 42 این شأن کاملاً رعایت شده است. مثل خیابان نادری، لاله زار، تخت طاووس و انقلاب. اما خیابانی مثل خیابان عباس آباد اینطوری نیست چون بعد از سال 42 ساخته شده و فاقد این نماست.وقتی که ما پشتمان را کردیم به شهر، حواسمان نیست که نماهای ساختمان هایمان با چه لباسی ظاهر می شوند. دو ساختمان کنار هم یکی با لباس عزا دیگری با لباس عروسی! همه لنگه به لنگه اند چون متوجه این فضاهای شهری نشده اند. زندگی شهری جریان نداشته است. اگر میدان ونک را از این زاویه نگاه کنید، انگار همه با پیژامه و لنگ نشسته اند. قدیم ها، فقط حمامیها مجاز بودند با لنگ دم حمام بنشینند. لباس کارشان بود. ولی از خود اهل محل که حمام می رفتند کسی حق نداشت با لنگ آنجا فعالیت کند. ولی اینجا انگار همه با پیژامه و لنگ نشسته اند. یعنی متوجه نیستند رو به روی چیزی به اسم میدان نشسته اند... چون واقعاً اینجا میدان نیست! یک فلکه است، یک گره ترافیکی است و زندگی در آن جریان ندارد که کسی بخواهد مراعات کند.
4.بحران مدنیت و عرصه های عمومی شهر
از جمله خصوصیات بحران این است که زندگی در عرصه های عمومی را نابود می کند و هرچقدر که شدت پیدا کند زندگی را کم رنگتر می کند و در واقع این زندگی فقط در کانونهای خصوصی پررنگ می شود. خارج از آن فقط در نقل و انتقال به سر می برد و زندگی ای وجود ندارد. ولی جایی که مدنیت غلبه دارد زندگی در خارج از فضای خصوصی هم وجود دارد. خیابان صحنه وقوع زندگی می شود. میدان صحنه وقوع زندگی می شود. در گذشته پدر دست بچه ها را می گرفت می برد خیابان بلوار و عکاس دوره گرد با این خیابان از آنان عکس می گرفت وقتی از آنها می پرسیدند کجا می روید، می گفتند خیابان بلوار! خیابان مقصد بود. میدان فردوسی مقصد بود. افراد از خیابان ها کلی عکس یادگاری دارند. با میدان عکس می گرفتند چون آن خیابان و میدان مقصد بودند. حالا از سال 42 پرچم مدنیت افول می کند و پرچم بحران مدنیت به اهتزاز درمی آید. هرچقدر جلوتر می رویم بحران مدنیت کمّی تر می شود. این سیطره کمّیت باعث می شود همه چیز کمّی شود! تا جایی که کیفیت یعنی کمیت بیشتر! عملاً سیطره کمیت پیش می آید و کیفیت در واقع موضوعیتش را از دست می دهد. نفس زندگی از جنس کیفیت است، هرچقدر این سیطره کمیت بیشتر می شود تاب و تحمل زندگی را ندارد. در عرصه زندگی شهری، بنا به درکی که جامعه دارد این زندگی به نظر بیهوده و بی معنا می آید یعنی وقتی بحران مدنیت غلبه پیدا می کند بطور طبیعی خیابان ها می شوند جاده؛ مثل خیابان تخت طاووس. یک طرفه شدنش عملاً آن را به جاده تبدیل کرده و همه این را درک می کنند. دیگر کسی با خود آن خیابان کاری ندارد و فقط می خواهند از آن عبور کنند. وقتی خیابان ولیعصر با BRT به جاده تبدیل می شود، یکسری از افراد خوشحالند چون به سرعت از میدان تجریش تا مثلاً میدان راه آهن طی طریق می کنند. حالا خیابان ولیعصر جاده ای شده که می تواند به سرعت جابه جا کند؛ فقط مبدأ و مقصد اهمیت دارد.ما در خانه فقط راه نمی رویم، نمی نشینیم، بلکه زندگی می کنیم. این زندگی برای ما ملموس است و درکش می کنیم. برای ما مهمان می آید. از آن لذت می بریم. برایمان دلپذیر است! اسمش را می گذاریم زندگی. این یک چیزی به اسم زندگی است که یک جنبه کمّی ندارد؛ مادی نیست؛ یک جور کیفیت است! مثل یک عطر در فضاست. در مدرسه هم باز ما این زندگی را می فهمیم. چون باز یک فضای بسته است که ما از آن خاطره داریم. بازی می کردیم، دلشوره امتحان، دیر رسیدن و... اینها همه یک کیفیت زندگی است. حتی در بیمارستان هم ما زندگی می بینیم... معمولاً ما زندگی را در فضاهای بسته درک می کنیم. حتی در جایی مثل فرودگاه درک می کنیم که زندگی وجود دارد. اما چون محصول بحران مدنیت هستیم در فضای خارجی هیچ درکی از زندگی نداریم. یعنی ما همیشه می خواهیم از این فضای بسته به فضای بسته دیگری خودمان را منتقل کنیم. مثلاً از اداره برویم خانه و از خانه برویم مدرسه. این فاصله را فقط عبور می کنیم. اگر قدرتش را داشتیم سعی می کردیم شلیک شویم از این نقطه به آن نقطه. به وسط این دو کاری نداریم. حالا نکته ای که وجود دارد اینکه بشر ــ نه ما ــ در خاطره خودش، در تجربه خودش، این تجربه را دارد که در خارج از این فضاهای بسته زندگی وجود داشته است. مثلاً وقتی که ما می رویم یک کشور خارجی، مثلاً استانبول، میدان تقسیم و کوچه های شلوغ و مردم وقتی می پرسند "چرا آمدی اینجا؟"، می گوییم برای گشت و گذار. اینجا زنده است و آدم لذت می برد. اسم این زندگی است. یک کیفیت است و یک عطر و طعمی دارد. مثلاً وقتی پدربزرگی از خاطرات قدیم صحبت می کند، از لاله زار، خیابان شاه آباد، میدان بهارستان و... به عنوان یک صحنه ای از زندگی یاد می کند. زندگی به مفهوم همان عطر و طعم. چون از آن خاطره دارند و زندگی در آن جریان داشته و حالا شهر، شهر می شود به این زندگی. اگر این زندگی وجود داشته باشد، شهر هم وجود دارد. اگر زندگی وجود نداشته باشد شهر هم وجود ندارد. بین این دو تا هم حق نداریم چیز دیگری بگوییم! وقتی که شهر نباشد، همه چیز در عالی ترین سطح هم ارزش پایین تری دارد. در نتیجه ارزش عملکردی اش فقط مهم است. اما به محض اینکه شهر می شود، شأن عملکردی هر چیزی بهانه قرار می گیرد. ما به بهانه غذا خوردن می رویم رستوران، مقصودمان فقط غذاخوردن نیست. به بهانه خرید کردن می رویم مرکز خرید ولی مقصودمان فقط خرید کردن نیست. هرچیز را فقط بهانه قرار می دهیم. کم کم پاسخ دادن به تقاضاهای دیگری را در خودمان شروع می کنیم.
در تجربه ایرانی آن، اگر ما در تاریخ شهرنشینی خودمان مرور کنیم، بارزترین صحنه ها بازارها هستند. اشتباه معمارهای امروزی این است که فکر می کنند بازار یک بناست مثل حمام، مسجد و... . در صورتی که بازار هسته عمومی شهری است و این بازار به خاطر اینکه در ایران واقع شده، سخت شده است. چون ما در ایران چهار فصل داریم. در جایی که صحنه زندگی است و شما می خواهید مکث کنید، در مقابل آفتاب تابستانی سایه بان باید باشد، در زمستان در مقابل بارش برف و باران یک حایل لازم است. این حایل است که چهار فصل را برای شما مناسب می سازد. به همین دلیل به مرور بازار سرپوشیده شده واگر نه، یک عرصه عمومی است. صحنه ای که در آن زندگی جریان دارد... مثلاً در گذشته چون بازار صحنه عمومی بود جارچیان خبرها را در بازار جار می زدند.
5.بهار مدنیت: اهمیت یافتن کیفیت زندگی
اگر توجه کنیم متوجه می شویم از یک جایی کمر بحران مدنیت دارد خم می شود. یعنی آرام آرام یک تمناهای جدیدی در شهر در حال شکل گرفتن است و به نظر می رسد که حال اهل شهر در حال تغییر است. آنها متوجه می شوند که ما در شهر زندگی می کنیم. نیازهای مدنی داریم. مدنیت و شهرنشینی نیاز داریم. این تقاضاها تازه آشکار می شوند. حالا متوجه بی سروسامانی پیاده راه می شوند. قبل از این هم پیاده روها وجود داشته اند، ولی کسی متوجه این بی سامانی ها نمی شد. اتفاقاً این همزمان می شود با زمانی که کمربند ایمنی در اتومبیل رانی اجباری می شود. این همه مقررات راهنمایی و رانندگی هست و ما عادت کرده ایم هیچ کدام را رعایت نکنیم. کمربند ایمنی ظرف 2 سال در ایران عمومیت پیدا می کند. و تقریباً کسی را نمی بینید که کمربند ایمنی نبندد، چرا مردم کمربند ایمنی را می بندند ولی از چراغ قرمز رد می شوند، ایستادن ممنوع را می ایستند ولی این کمربند ایمنی را رعایت می کنند؟ برای حفظ جان؟ مگر ورود ممنوع رفتن جانشان را بیشتر حفظ می کند؟ به نظر می رسد که این دچار یک جور همزمانی با یک تغییر احوال در سطح شهر شده است. جامعه شهری ما دارد می رود به سمت مدنیت و از بحران مدنیت آرام آرام خارج می شود و در واقع به بهار شهرنشینی در حال نزدیک شدن هستیم. حالا از این به بعد از این جور مسائل زیاد مطرح می شود. اصلاً اهل شهر تعجب خواهند کرد بابت اینکه چرا در خیابان ولیعصر BRT گذاشته شده، چرا ما باید اینقدر بزرگراه زیاد داشته باشیم با پل عابر پیاده! اصلاً به نظر می رسد این پل عابر بیخود است! در صورتی که 6 ــ 5 سال پیش به نظر می رسید چه راه حل خوبی است و چقدر جان مردم را حفظ می کند اما کم کم به این نتیجه می رسند که کار بی خاصیت، ضدشهری، ضد زندگی شهری است. فقط پاسخ عبور و مرور افراد را می دهد در صورتی که آدم شهری فقط نمی خواهد عبور کند، می خواهد تأمل کند می خواهد شهر را به مثابه مقصد نگاه کند. رفته رفته تغییر احوال در زندگی شهری صورت می گیرد و بعضی از تمناها شکل می گیرد و خیلی از اتفاق ها باعث توجه همه می شود. مثلاً، یک روز بعد از 13 ــ 12 سال تونل رسالت افتتاح شد یک حادثه مهم در شهر بود؛ من یادم است تا 7 ــ 8 روز مردم تهران یک جوری مسیرشان را به آن سمت تغییر می دادند تا تونل را ببینند. این چیز محیرالعقول که در شهرشان اتفاق افتاده را ببینند. ولی بعد از آن تونل توحید با اینکه طویل تر و پیچیده تر بود افتتاح شد و هیچ کس واکنشی نشان نداد. انگار اتفاق خاصی نیفتاده. اینها همه اش حکایت از تغییر احوال اهل شهر دارد و سمت این تغییر به سمت غلبه پیدا کردن مدنیت است یعنی به سمت درک کردن شهر است یعنی وقتی ما شهر را بپذیریم تازه متوجه ظرفیت های خوب شهر می شویم و متوجه بلاهایی که سر شهر آورده ایم.در سال 76 مجموعاً 10 ــ 15 کافی شاپ در شهر تهران وجود داشت ولی الان هزاران کافی شاپ وجود دارد و خاصیتش اینکه فرصت برای یک سری تعامل اجتماعی، گفت و گو کردن، دیدن و دیده شدن ایجاد می کند. در توکیو 100 هزار رستوران وجود دارد و این عدد بزرگی نیست. پیاده روی خیابان ولیعصر از سال 85 درست شده است. الان تقریباً همه کشور به فکر ترمیم پیاده روها هستند، چرا؟ مگر قبل از این پیاده روها وجود نداشتند؟ حتی وقتی توجه به پیاده رو از خیابان ولیعصر شروع شد، همان جنبه کالبدی پیاده رو مورد توجه بود. الان رفته رفته سازمان زیباسازی متوجه جنبه های دیگر شده؛ که پیاده رو دیگر یک پدیده مهندسی عمران نیست که فقط کف آن صاف باشد و مناسب برای عبور نابینایان باشد. بلکه به این موارد خیلی عمیق تر می شود نگاه کرد. می شود تا عمق چند پلاتو نگاه کرد. وجود همین مغازه ها که در حاشیه خیابان هستند و این که چه نسبتی با پیاده رو دارند. آیا تقویت کننده جریان زندگی هستند؟ اصلاً پیاده رو جای رفت و آمد پیاده ها هست؟ آن زمان در سال 85 که پیاده رو خیابان ولیعصر سامان پیدا می کرد، پیاده یعنی نوعی حمل و نقل. ما حمل و نقل با اتومبیل، وسیله عمومی، دوچرخه، موتور و پیاده داشتیم. ولی الان سازمان زیباسازی متوجه شده که کسی که پرسه می زند یا منتظر کس دیگری است، آن کسی که رو به روی ویترین مغازه ها ایستاده، این به مراتب نقش پررنگتری دارد در تقویت جریان زندگی شهری تا کسی که سرش را پایین انداخته و به زندگی شخصیش فکر می کند. و در پیاده رو قدم می زند. یعنی اتفاقاً ما باید تلاش کنیم که افراد آهسته تر قدم بزنند! کسی که در شهر پرسه می زند سرمایه شهر است. آن مغازه ای که می تواند با ویترینش مردم را جذب کند در واقع دارد به ثروت شهر بودن شهر اضافه می کند. مثل چشمه ای می ماند که جریان زندگی از آن می جوشد. الان اگر به نقشه های طرح تفصیلی نگاه بکنیم، لکه های قرمزی کشیده شده و این لکه ها یعنی اماکن تجاری. اما اگر از منظر حیات شهری به موضوع نگاه کنیم، دیگر فقط این لکه ها کفایت نمی کند. یعنی یک لکه های قرمزی وجود دارد که مقوّم زندگی شهری هستند و یک لکه های قرمز دیگری هستند که مخّل زندگی شهری اند. آن وقت مدیریت شهری باید طوری عمل بکند که لکه های مقوّم زندگی شهری، بیشتر رونق بگیرند و آنها که مخّل زندگی شهری اند باید کم کم از بین بروند یا تغییر مکان بدهند. لازم نیست آنها دقیقاً جایی باشند که زندگی شهری جریان دارد. مثلاً در خیابان ولیعصر و بالای میدان ولیعصر به سمت شمال، در جبهه غربی به دلیل وجود دو سینمای آفریقا و استقلال و مغازه هایی که وجود دارد، جریان زندگی ــ هرچند بی سامان ــ وجود دارد. در جبهه شرقی به دلیل وجود بانک و ادارات و... جایی برای تأمل نیست. همه وقتی کار دارند آنجا می روند و تک و توک آنجا مغازه دیده می شود. سرقفلی این مغازه ها هم در قیاس با مغازه های جبهه غربی کم ارزش تر است. چون فاقد زندگی شهری است. زندگی شهری همراه خودش امنیت می آورد. رونق کسب و کار می آورد. مطبوعیت می آورد.
چرا این ویژه نامه منتشر می شود؟ این خودش یک نشانه است. این طور نیست که "یک نفر" توطئه کرده! "اهل شهر" توطئه ای کرده اند که مدیر شهری دارد نسبت به آن واکنش نشان می دهد. از جمله نشانه های جالب دیگر اینکه مجموع فیلم هایی که از آغاز تاریخ سینما تا 5 سال پیش راجع به تهران ساخته شده است کمتر است از همه فیلم هایی که در 5 سال پیش از تهران ساخته شده است و هر دقیقه هم به تعداد آن اضافه می شود. همینطور جشنواره فیلم شهر به تبع آن اتفاق افتاد با انبوهی از فیلم. حالا می شود از این دیدگاه به سینما و فیلم های داستانی نگاه کرد. الان حتی فیلم هایی داریم که به نام محله هستند مثل فیلم سعادت آباد. از سال 48 به بعد مکان ها در سینما شناسنامه دار می شوند. خیابان ها شناسنامه دارند. مثل حمام نوبهار که همه اهل شهر می دانند کدام حمام است که اتفاق فیلم قیصر در آن افتاده. همه فیلم ها در لایه های خارجی اتفاق می افتند. در شهر. در خیابان. در کوچه. در خارج از شهر. در جاده. اما از 5 سال پیش به مرور فیلم ها دارند هویت پیدا می کنند. خود آن فیلمساز هم محصول بحران مدنیت بوده و برای خودش هم جالب است که تا حالا شهر را ندیده بوده؛ تا حالا شهر را نمی شناخته. شهرش مثل بالکنش محل آشغال هایش بوده. اما یواش یواش دارد متوجه می شود. اینها نشان می دهد که بحران مدنیت رو به افول و مدنیت رو به اوج گرفتن است. یعنی داریم از روی نقطه تلاقی این دو منحنی عبور می کنیم. این یعنی در آستانه بهار شهرنشینی هستیم.
6.مدیریت شهری جدید، برنامه ریزی شهری جدید
به نظر می رسد اولاً کسانی که این مطلب را می فهمند کاری باید بکنند که اشتهای شهر برای نزدیک شدن به آستانه شهرنشینی بیشتر تحریک شود. یعنی این تمنا را باید دامن بزنیم. مثل این کبابی های کنار جاده که با بوی خوش گوشت و دود ذغال شما را متقاعد می کند که چقدر گرسنه اید. این دود مثل بحران قاطع شما را متقاعد می کند. ما نیز باید چنین کاری انجام دهیم. اشتها را نسبت به شهر و شهریت شهر افزایش دهیم. دیگری بخصوص در مدیریت شهری و جامعه تخصصی ما است که باید متوجه باشیم که چه در مدیریت شهری ما، چه جامعه متخصصین ما، هر دو محصول بحران مدنیت هستند. یعی ما شهرساز در قواره مدنی هنوز نداریم؛ دانشجو که بوده اند دانشگاه متأثر از بحران مدنیت بوده، وارد محیط حرفه ای که شده اند باز هم آنجا متأثر از بحران مدنیت بوده است، سراغ کارفرمایی رفته که خودش محصول بحران مدنیت بوده و با اهل شهری سروکار داشته که تقاضای کمیت داشتند و نه چیز دیگری. پس در قواره مدنی تمرین قابل توجهی نداشته است.این معنایش این است که هم جامعه متخصصین ما هم مدیریت شهری ما باید بیشتر چشمهایشان ببیند، گوشهایشان بشنود و تمرین بکنند برای اینکه بشوند متخصصهایی که پاسخ نیازهای شهری را می دهند. مدیرانی که واقعاً بتوانند پاسخ نیازهای شهری را بدهند، نه اینکه همچنان شهر را به شکل دورانی که در بحران مدنیت بوده بخواهند مدیریت کنند. این یکی از اتفاقهایی است که به نظر من باید بیفتد. اتفاق دیگر این است که باید آغوششان را برای بهار شهرنشینی باز بکنند. اگر مقاومت بکنند عقب می مانند چون کل اهل شهر دارند دچار این تغییر و تحول می شوند. شما مطمئن باشید زمانی که مدنیت در شهر تفوق پیدا کند، موضوع جمع آوری زباله یک موضوع متفاوتی خواهد بود. موضوع کفن و دفن مردگان هم در شهر یک موضوع متفاوتی نسبت به قبل خواهد بود. همه چیز تفاوت خواهد کرد. اما متأسفانه درست از زمانی که بحران مدنیت آغاز شد شهر دارای ضوابط و مقررات و نهادهایی در حوزه مدیریت شهری شد که محصول بحران مدنیت بود. یعنی اولین طرح جامع مربوط به سال 46 ــ 45 است که بحران مدنیت شروع شد. مثل اولین ضابطه 40% ــ60% برای سطح اشتغال ساختمان ها که طرح جامع به آن رسمیت می دهد. خوب این یعنی کمیت! فرقی نمی کند که زمین شما 60 متر یا 6000 متر باشد، جنوبی یا شمالی باشد... یک قاعده کلی که جوری هم اجرا شده که اصلاً نمی شود خلافش عمل کرد. گاهی تصور اینکه چه جوری می شود این کمیت یکسان شده و یونیفرم شده را تغییر داد هم سخت است. یک شهر که هزاران موقعیت متفاوت در اراضیش وجود دارد ولی یک قاعده در آن به کار می رود. اگر جامعه تخصصی ما و مدیریت شهری ما استقبال نکند، در آغوش نکشد این با رقه های مدنی و این بهار شهرنشینی را، باید جایش را به کسانی بدهد که توانایی درک این تحول و قدرت پاسخگویی به آن را داشته باشند.
منبع: نشریه داخلی سازمان زیبا سازی شهر تهران،معاونت برنامه ریزی و توسعه دوره اول ،شماره 2،زمستان 1390