نویسنده: الف. شبنم
منبع:راسخون
منبع:راسخون
توی کوچه که ازش خبری نبود. خوب آخر موجود کم ارزشی که نیست، و عدم حضورش در کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک جای دل نگرانی...
کوچه را پیموده، در پی یافتن محبوب، خود را به زیر بازارچه رساندم. بازارچه خیلی شلوغ بود. و سر و صدای عجیبی به راه افتاده بود. مع الوصف با چشمانی جویا به سختی، دلِ جمعیت مشتاق را شکافتم! و از این سو به آن سو شتافتم!... اما افسوس نیافتم که نیافتم!...
بناچار دست از بازارچه شُسته و با دلی جستجوگرانه به سوی خیابان رهسپار شدم. بل، آنجا یارِ فراری ام را پیدا کنم. خیابان هم نسبتاً شلوغ و پر از ازدحام بود. و به این زودی ها نمی شد از کاوش نتیجه ای گرفت. چندین متر سنگ فرش کف خیابان را ساییدم و از این سو به آن سو دویدم ولی از دلدار خبری نبود که نبود!
به یکی دو مغازه سر زدم و سراغش را گرفتم، اما جواب منفی بود. مجدداً طول خیابان را دنبال کردم.
مردم با دلگرمی دنبال کارهایشان بودند. ترافیک سنگین شهر بلوا براه انداخته بود، و عابرین را به تنگنا. صدای لاینقطع بوق ماشین های در حال عبور کلافه ام کرده بود... جالب اینکه هیچ کس نمی خواست به این نوای دلخراش توجهی بکند، و یا اصلاً اهمیتی برایش قایل شود!
سرگردان در پی مطلوب، به این سو و آن سو زل زده بودم و هراسان تجسس می کردم، ولی بی فایده بود. مثل اینکه آب شده و در زمین فرو رفته بود.
از دیدن وضع بلبشوی شهر آنقدر متعجب شده بودم که در نهایت اضطرار نزدیک بود فراموش کنم چه انگیزه ای مرا به خیابان کشانده است. در چند قدمی بیمارستانی اجتماع هفت ، هشت نفر توجهم را جلب کرد. ابتدا فکر کردم ایستگاه اتوبوس است و مثل همیشه شلوغ. اما همین که نزدیکتر شدم، دریافتم که آنجا محبوب عزیز منست که مدتها به دنبالش بودم... از کوچه به بازارچه و از بازارچه به خیابان.
از خوشحالی مثل بچه ها ذوق کرده بودم زیرا بالاخره بعد از مدتها راه پیمایی و کاوش به مطلوبم دست یافتم و حالا می توانستم در این شهرک دور افتاده و متروکه ی پایین شهر از نزدیک او را لمس کنم. بله مجبوبم آنجاست، در آن اتاقک زردرنگ زیبا. که با خطی خوش بر مستطیل بالای سرش نوشته اند: تلفن همگانی !!! ولی افسوس ....می ترسم، تا نوبت به من برسد از غصه غش کنم! آخر هفت هشت نفر آن را محاصره کرده اند... تا من باشم و زندگی کردن در این محله ی قدیمی خارج از محدوده را انتخاب نکنم!
...ای فغان از استضعاف!!!
/ج