نویسندگان: ایوکوسه و استفن آبه
مترجم: افشین جهاندیده
مترجم: افشین جهاندیده
Totalitarisme
هرچند نمایندگان اصلی مکتب فرانکفورت در مورد تمامیت خواهی اندیشیده اند، اما این واژه نزد آدورنو و هورکهایمر- که اصطلاحات فاشیسم یا دولت خودکامه را بر تمامیت خواهی ترجیح می دادند- چندان به کار نمی رود. بیش ترین و زودهنگام ترین کاربرد واژه ی تمامیت خواهی را به ویژه در مارکوزه شاهدیم. در حقیقت، این تردید واژگانی اتفاقی نیست، چون از دید این مؤلفان، تمامیت خواهی در وهله حاکی از نظامی سیاسی نیست، بلکه نقطه ی اوج فرایند تمدن است که شکل های استیلای تمام عیاری که نازیسم و استالینیسم آن را شکل می دهند، تبلور آن اند.
(2) مارکوزه اولین کسی است که در 1934، بنیان های فلسفی، ایدهئولوژیک آن چه را « دولت اقتدار طلب تمام عیار» یا « تلقی تمامیت خواهانه از دولت» می خواند ( فرهنگ و جامعه، ص61) ، تحلیل کرد. او در این دولت، توسعه ی نوعی « واقع گرایی قهرمانانه- ملی» را می بیند ( volkisch به معنای ملی(1) را می توان « نژادپرستانه» (2) نیز ترجمه کرد) که در قطب متضاد هر شکل از فردگرایی لیبرال قرار دارد و مستقیماً به آن حمله می برد. اما مارکوزه این تضاد را توسعه ی تناقضِ درون ماندگارِ لیبرالسم در عصر کاپیتالیسم انحصاری نیز می داند، لیبرالیسمی که اقتضایش این است که در برابر اقتدار دولتیِ قوی و قادر به بسیج گسترده ی نیروهای تولید و حفظ و پشتیبانی انحصارها، چهره ی کارفرمای فردی را به چهره ای فرعی و کم اهمیت بدل کند. فردگرایی لیبرال با این شکل جدید کاپیتالیسم سازگار نیست و این تناقض در تمامیت خواهی و به یمن کمیت زیادی از ایدهئولوژی های قهرمانانه ی ملی، طبیعت گرایی و اگزیستانسیالیسم سیاسی برطرف می شود ( قربانی کردن تمام عیار فرد برای دولت) : « دولتِ اقتدار طلب تمام عیار سازمان مناسب و نظریه ای مناسب از جامعه را برای مرحله ی انحصاری کاپیتالیسم فراهم می آورد. » ( فرهنگ و جامعه، ص78) . در پایان جنگ جهانی دوم و پس از آن چه فاجعه ی مدرنیته قلمداد شد، آدورنو و هورکهایمر این تناقض را که با آن آزادی فرد نهایتاً قربانی می شود و در خدمت استیلای تمام عیار قرار می گیرد، تناقضی خاص توسعه ی عقل می دانند که در همین مفهوم اش، اقتضای بسط یافتن تا تمامیت را دارد. آن چه با ظهور تاریخی تمامیت خواهی ها هویدا می شود، انحرافِ ساختاری عقل است که نمی تواند تأیید آزادی را از تأیید استیلا بر طبیعت تفکیک کند و در نهایت، آزادی را در استیلای تمام عیار حذف می کند. آدورنو و هورکهایمر به ما می گویند که « عقل تمامیت خواه است» ( دیالتیک روشنگری، ص24) و اشاره می کنند که تبدیل دانش رهای بخش به قدرت تماماً اسیر کننده و تمامیت خواهیِ فی نفسه هم بسته ی دو قطب عقل: [ یکی] اسطوره ای که عقل ادعای رهایی از آن را دارد و [ دیگری] استیلای تکنولوژیک بر طبیعت که تا آن جا پیش می رود که در خدمتِ کنترل تمام عیار اجتماعی و در خدمت تبدیل فرد به یک نمونه ( دیالتیک منفی ، ص284) و حتی اداره ی مرگ قرار می گیرد. تمامیت خواه بودنِ عقل بدین معناست که تحقق پروژه اش در نهایت متضمن ابزاری کردن تمام عیار جامعه ی انسانی و حذف هر ته مانده ای از دگربودگی است. عقل سوبژکتیو در نهایت با همه ی انسان ها مثل ابژه رفتار می کند ( کسوف عقلی، ص101 به بعد) . خود مارکوزه در ادامه، اساس این تحلیل را تکرار می کند و تمامیت خواهی را دیگر نه انحراف اقتدارطلبانه ی کاپیتالیسم انحصارگر، بلکه به طور عام تر، « یکدست سازی غیرتروریستی اقتصادی-تکنیکی» می داند « که با اداره ی نیازها تحت لوای منافع عمومی کاذب، عمل می کند» ( انسان تک ساحتی، ص31) .
(3) نباید برای این تأویل، ارزش تبیین تاریخی قائل شد، بلکه حداکثر، مثال آوردن از نزدیکی های عقل و بربریت است که در تمامیت خواهی به بلوغ می رسد. به علاوه، اعضای مکتب فرانکفورت دست به تحلیل تجربی فاشیسم زدند، واژه ای که آنان بر تمامیت خواهی ترجیح می داند، چون هم شکل های سیاسی « دولت سالاری تمام و کمال» ( نظریه ی انتقادی، ص336) را مشخص می کرد، هم شکل های روان شناختی تبعیت از اقتدار و طرد دیگری. تحلیل هورکهایمر از دولت اقتدارطلب که در بحبوحه ی جنگ ( 1942) نوشته شد، ویژگی های اصلی تحلیل مارکوزه را تکرار می کند و بر یگانه مقاومتی که می توان در برابر توسعه ی استیلای آشکار قدرت دولتی برای احیای آزادی راستین کرد، تأکید می کند: مقاومت فرد مجزای برخوردار از یگانه قدرت گفتار ( نظریه ی انتقادی، ص347) . اما بلندپروازانه ترین اقدام مطالعه ای بود که آدورنو در مورد شخصیت اقتدارطلب انجام داد و بر مبنای تحقیق در مورد جمعیت کارگران آمریکا و افراد طبقه ی متوسط، ویژگی های اصلی روان شناختی یک فاشیست بالقوه ( سطحِF) در بطن جوامع دموکراتیک را مشخص کرد، ویژگی هایی که از جمله عبارت اند از تبعیت از اقتدار معطوف به پرخاشگری اقتدارطلبانه، امتناع از درون نگری و فرافکنی ( فرافکندنِ نیروهای خصمانه ی عمل کننده در جهان) . بدین ترتیب اندکی پس از جنگ- در دوران مک کارتیسم- یادآور می شود که دموکراسی های غربی مصون نیستند از ظهورِ اگر نه فاشیسم، دست کم دولتی اقتدارطلب و قوی که پایه هایش را در روان شناسی توده ها می یابد. درست است که پل زدن میان چارچوب کلی انسان شناختی- فلسفیِ بدل شدن عقل به استیلای تمام عیار و تحلیل روان شناختی فاشیسمِ معمول کار دشواری است. اما این موضع گیری مکتب فرانکفورت نیز هست که ادعا نمی کند بتوان چنین رابطه ای را به طور ماتقدم ارائه کرد.
هرچند نمایندگان اصلی مکتب فرانکفورت در مورد تمامیت خواهی اندیشیده اند، اما این واژه نزد آدورنو و هورکهایمر- که اصطلاحات فاشیسم یا دولت خودکامه را بر تمامیت خواهی ترجیح می دادند- چندان به کار نمی رود. بیش ترین و زودهنگام ترین کاربرد واژه ی تمامیت خواهی را به ویژه در مارکوزه شاهدیم. در حقیقت، این تردید واژگانی اتفاقی نیست، چون از دید این مؤلفان، تمامیت خواهی در وهله حاکی از نظامی سیاسی نیست، بلکه نقطه ی اوج فرایند تمدن است که شکل های استیلای تمام عیاری که نازیسم و استالینیسم آن را شکل می دهند، تبلور آن اند.
(2) مارکوزه اولین کسی است که در 1934، بنیان های فلسفی، ایدهئولوژیک آن چه را « دولت اقتدار طلب تمام عیار» یا « تلقی تمامیت خواهانه از دولت» می خواند ( فرهنگ و جامعه، ص61) ، تحلیل کرد. او در این دولت، توسعه ی نوعی « واقع گرایی قهرمانانه- ملی» را می بیند ( volkisch به معنای ملی(1) را می توان « نژادپرستانه» (2) نیز ترجمه کرد) که در قطب متضاد هر شکل از فردگرایی لیبرال قرار دارد و مستقیماً به آن حمله می برد. اما مارکوزه این تضاد را توسعه ی تناقضِ درون ماندگارِ لیبرالسم در عصر کاپیتالیسم انحصاری نیز می داند، لیبرالیسمی که اقتضایش این است که در برابر اقتدار دولتیِ قوی و قادر به بسیج گسترده ی نیروهای تولید و حفظ و پشتیبانی انحصارها، چهره ی کارفرمای فردی را به چهره ای فرعی و کم اهمیت بدل کند. فردگرایی لیبرال با این شکل جدید کاپیتالیسم سازگار نیست و این تناقض در تمامیت خواهی و به یمن کمیت زیادی از ایدهئولوژی های قهرمانانه ی ملی، طبیعت گرایی و اگزیستانسیالیسم سیاسی برطرف می شود ( قربانی کردن تمام عیار فرد برای دولت) : « دولتِ اقتدار طلب تمام عیار سازمان مناسب و نظریه ای مناسب از جامعه را برای مرحله ی انحصاری کاپیتالیسم فراهم می آورد. » ( فرهنگ و جامعه، ص78) . در پایان جنگ جهانی دوم و پس از آن چه فاجعه ی مدرنیته قلمداد شد، آدورنو و هورکهایمر این تناقض را که با آن آزادی فرد نهایتاً قربانی می شود و در خدمت استیلای تمام عیار قرار می گیرد، تناقضی خاص توسعه ی عقل می دانند که در همین مفهوم اش، اقتضای بسط یافتن تا تمامیت را دارد. آن چه با ظهور تاریخی تمامیت خواهی ها هویدا می شود، انحرافِ ساختاری عقل است که نمی تواند تأیید آزادی را از تأیید استیلا بر طبیعت تفکیک کند و در نهایت، آزادی را در استیلای تمام عیار حذف می کند. آدورنو و هورکهایمر به ما می گویند که « عقل تمامیت خواه است» ( دیالتیک روشنگری، ص24) و اشاره می کنند که تبدیل دانش رهای بخش به قدرت تماماً اسیر کننده و تمامیت خواهیِ فی نفسه هم بسته ی دو قطب عقل: [ یکی] اسطوره ای که عقل ادعای رهایی از آن را دارد و [ دیگری] استیلای تکنولوژیک بر طبیعت که تا آن جا پیش می رود که در خدمتِ کنترل تمام عیار اجتماعی و در خدمت تبدیل فرد به یک نمونه ( دیالتیک منفی ، ص284) و حتی اداره ی مرگ قرار می گیرد. تمامیت خواه بودنِ عقل بدین معناست که تحقق پروژه اش در نهایت متضمن ابزاری کردن تمام عیار جامعه ی انسانی و حذف هر ته مانده ای از دگربودگی است. عقل سوبژکتیو در نهایت با همه ی انسان ها مثل ابژه رفتار می کند ( کسوف عقلی، ص101 به بعد) . خود مارکوزه در ادامه، اساس این تحلیل را تکرار می کند و تمامیت خواهی را دیگر نه انحراف اقتدارطلبانه ی کاپیتالیسم انحصارگر، بلکه به طور عام تر، « یکدست سازی غیرتروریستی اقتصادی-تکنیکی» می داند « که با اداره ی نیازها تحت لوای منافع عمومی کاذب، عمل می کند» ( انسان تک ساحتی، ص31) .
(3) نباید برای این تأویل، ارزش تبیین تاریخی قائل شد، بلکه حداکثر، مثال آوردن از نزدیکی های عقل و بربریت است که در تمامیت خواهی به بلوغ می رسد. به علاوه، اعضای مکتب فرانکفورت دست به تحلیل تجربی فاشیسم زدند، واژه ای که آنان بر تمامیت خواهی ترجیح می داند، چون هم شکل های سیاسی « دولت سالاری تمام و کمال» ( نظریه ی انتقادی، ص336) را مشخص می کرد، هم شکل های روان شناختی تبعیت از اقتدار و طرد دیگری. تحلیل هورکهایمر از دولت اقتدارطلب که در بحبوحه ی جنگ ( 1942) نوشته شد، ویژگی های اصلی تحلیل مارکوزه را تکرار می کند و بر یگانه مقاومتی که می توان در برابر توسعه ی استیلای آشکار قدرت دولتی برای احیای آزادی راستین کرد، تأکید می کند: مقاومت فرد مجزای برخوردار از یگانه قدرت گفتار ( نظریه ی انتقادی، ص347) . اما بلندپروازانه ترین اقدام مطالعه ای بود که آدورنو در مورد شخصیت اقتدارطلب انجام داد و بر مبنای تحقیق در مورد جمعیت کارگران آمریکا و افراد طبقه ی متوسط، ویژگی های اصلی روان شناختی یک فاشیست بالقوه ( سطحِF) در بطن جوامع دموکراتیک را مشخص کرد، ویژگی هایی که از جمله عبارت اند از تبعیت از اقتدار معطوف به پرخاشگری اقتدارطلبانه، امتناع از درون نگری و فرافکنی ( فرافکندنِ نیروهای خصمانه ی عمل کننده در جهان) . بدین ترتیب اندکی پس از جنگ- در دوران مک کارتیسم- یادآور می شود که دموکراسی های غربی مصون نیستند از ظهورِ اگر نه فاشیسم، دست کم دولتی اقتدارطلب و قوی که پایه هایش را در روان شناسی توده ها می یابد. درست است که پل زدن میان چارچوب کلی انسان شناختی- فلسفیِ بدل شدن عقل به استیلای تمام عیار و تحلیل روان شناختی فاشیسمِ معمول کار دشواری است. اما این موضع گیری مکتب فرانکفورت نیز هست که ادعا نمی کند بتوان چنین رابطه ای را به طور ماتقدم ارائه کرد.
پی نوشت ها :
1- populaire.
2- « raciste».