دست ریاضیات و آستین کلیسا

تاجری دنیا دیده از اهالی اسکندریه که در قرن ششم می زیست، چنین نوشت که زمین تخت است و بخش مسکون آن به شکل مستطیلی است که درازایش دو برابر پهنایش است: پیرامون این بخش مسکون را آب فرا گرفته و پیرامون آن آب
سه‌شنبه، 19 شهريور 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دست ریاضیات و آستین کلیسا
دست ریاضیات و آستین کلیسا

نویسنده: موریس کلاین
مترجم: محمد دانش



 

اندیشه هایت را سرگشته چیزهای پنهان مکن
آن ها را به خدا واگذار، خادمش باش و از او بترس
جان میلتن
تاجری دنیا دیده از اهالی اسکندریه که در قرن ششم می زیست، چنین نوشت که زمین تخت است و بخش مسکون آن به شکل مستطیلی است که درازایش دو برابر پهنایش است: پیرامون این بخش مسکون را آب فرا گرفته و پیرامون آن آب را خشکی دیگر. در شمال کوهی است مخروطی شکل که ماه و خورشید به گرد آن می گردند. شب هنگام خورشید به پشت کوه می رود و به هنگام روز از پشت کوه به در می آید. آسمان به کناره های زمین چسبیده است. بر فراز آسمان، آسمانِ علیین است که خود دو طبقه است: طبقه زبرین برای رستگاران و خداوند و طبقه زیرین برای فرشتگانی که موکّل بر انسان ها هستند.
این ها نوشته کسی است که در همان هوایی تنفس می کرد که اقلیدس و ارشمیدس یا هیپارخوس و بطلمیوس در آن تنفس کرده بودند. این تاجر که کوسماس (1) نام داشت و بعدها راهبی تارک دنیا شد، این نکات در باب جهان را از سفرهایش فرا نگرفته بود، بلکه، به گفته خودش، توپوگرافی جهان اصولاً با توصیفات « کتاب مقدس» که یک مسیحی حق ندارد در آن ها تردید کند مشخص می شود. کوسماس در کتاب خود (2) که تا پایان قرن دوازدهم در میان عالم و جاهل هوادار بسیار داشت، به ریزه کاری های این کیهان نگاری پرداخت. بر این اساس، از آن جا که در «کتاب مقدس» آمده که آدمی بر «سطح زمین» زندگی می کند، نقطه متقاطری متصور نیست. در واقع اگر نقطه متقاطری در کار می بود آسمان می بایست زمین را احاطه می کرد؛ در حالی که بنا به گفته « کتاب مقدس» زمین بر بنیاد خود محکم ثابت شده است.
متفکران بعدی اصطلاحاتی مهم در کیهان شناسی کوسماس صورت دادند. در مرکز عالم، البته، زمین ثابت قرار داشت. ماه و خورشید و ستارگان هر کدام چسبیده به یک فلک بر فراز زمین واقع بودند. این هشت کره در حرکتی دایره ای که تنها حرکت ممکن برای اجسام سماوی بود به دور زمین می گشتند. این افلاک و اجرام آسمانی از ماده ای محسوس، اما فساد ناپذیر ساخته شده بودند که مشمول قوانین فیزیکی مواد بر روی زمین نبود. از این گذشته، فاصله این اجرام سماوی از یمن همیشه ثابت بود، زیرا ماده ای که از آن ساخته شده بودند به گونه ای بود که همواره در جای خود مستقر بود. اما، بر فراز بر این هشت فلک، دو فلک دیگر نیز وجود داشت. فلک نهم که بر آن هیچ سیاره یا ستاره ای نبود و گرداننده خود و دیگر افلاک بود. این فلک نهم سریع تر از دیگر افلاک می گردید تا سفر 24 ساعته اش به گرد زمین را کامل کند، زیرا ارواحی که آن را می گرداندند و هم جوار عرش، یعنی فلک دهم، بودند، پرشورتر از آن هایی بودند که هشت فلک دیگر را می گرداندند. فلک دهم در سکون بود و منزلگاه موجوداتی که کوسماس قبلاً آن ها را توصیف کرده است.
در موردِ خود زمین، اندکی بیشتر می دانستند. خشکی عبارت بود از آنچه امروزه اروپا و خاور نزدیک است و اورشلیم در مرکز دنیای مسکون قرار داشت. درون زمین دوزخ بود، به صورت قیفی که گناهکاران به ردیف بر دیوار شیب دارش جای گرفته بودند و شیطان در اسفل السافلین آن جای داشت. بر سطح زمین باغ همچنان خرم عدن قرار داشت. اما بدبختانه این باغ را دیواری از آتش احاطه کرده بود و از این رو دست نیافتنی نبود. بر زمین، به جز آدمی، مخلوقاتی شگفت و هیولاوار می زیستند. در میان این مخلوقات، از همه مهم تر، فرشتگان بودند و ابلیس با اذناب اهریمنی خود. از جمله مخلوقات فانی انسان نما، ساتیرها بودند که بینی های عقابی و شاخ هایی بر پیشانی و پاهایی همچون بز داشتند. معلوم شده بود که ساتیرها انواع بسیار دارند. برخی از آنان سر نداشتند، گروهی از آن ها یک چشم بودند، پاره ای دیگر از آن ها گوش های بسیار بزرگ داشتند و بعضی دیگر یک پا بیشتر نداشتند. شگفتی های دریاها هم کمتر از خشکی نبود و حتی در آن جا اژدهاهایی منزل داشتند که معمولاً با پیلان در ستیز بودند.
در واقع، طبیعت عجایب و شگفتی های بسیاری برای دیدن داشت، ولی هیچ کس به آن نگاه نمی کرد؛ چرا که نیازی به این کار نبود. مگر نه این که قدیس آوگوستینوس می گوید: « هر آنچه معرفت که آدمی در خارج از کتاب مقدس کسب کند، اگر زیان بار باشد در آن لعنت شده است و اگر مفید باشد در آن وجود دارد.» از این رو انسان، برای آن که تمام معرفتی را که می باید داشته باشد، تنها کافی است که « کتاب مقدس» و آثار آبای نخستین کلیسا را بخواند. « کتاب مقدس» همچنین پاسخ این پرسش بنیادین را که چرا دنیای فیزیکی و حیوانات و نباتات وجود دارند، می داد و می گفت این ها آفریده شده اند که به انسان خدمت کنند. گیاهان و حیوانات خوراک انسان را فراهم می کنند و باران زراعت وی را آبیاری می کند. انسان نه تنها از لحاظ جغرافیایی، بلکه به لحاظ هدف نهایی و طرح آفرینش نیز مرکز عالم است. هر چند دنیای طبیعت در خدمت انسان است، از مطالعه خود طبیعت باید پرهیز کرد و حتی ترسید؛ چرا که شیطان بر زمین حاکم است و یاوران او در همه جا حاضرند. پیگیری علم در واقع گناه است و معرفتی که از این طریق به دست آید با نفرین و عذاب ابدی پاداش داده خواهد شد.
تمامی طبیعت خادم انسان است، اما فلسفه وجود انسان تنها مردن و پیوستن دوباره به خداست. زندگی بر روی این زمین هیچ ارزش واقعی ندارد و تنها زندگی پس از مرگ است که مهم است. از این رو آدمی باید از این زمین پوچ و تهی به عرش اعلا بگریزد. او باید با پرهیز از تمام علایق و دل بستگی های خاکی روح خود را از تن سرکشی که مرتکب گناه نخستین شده است آزاد کند. بهره گرفتن از نعمات طبیعت و میل به خوراک، پوشاک و لذت جنسی باید به شدت محدود شود؛ چرا که این ها روح را می آلاید. انسان سده های میانه که به گناهان خود یقین داشت و از رستگاری خود تردید، با چنین معیارهایی برای زندگی اخروی آماده می شد تا بلکه به فیض الهی نائل شود. این ضرورت تزکیه روح، از طریق زدودن لکه طبیعت از اندیشه و احساس انسان، موجب ایجاد نوعی تضاد و دوگانگی و جنگی بی پایان بین تن و روان و میان دنیا و خدا شد.
این روایت از سرشت انسان و جهان او، نمونه ای از تعلیماتی بود که تا پایان عصر اسکندرانی و بخش چشمگیری از سده های میانه رواج تام داشت تمدن یونانی به سرعت زوال یافته بود. متفکران اواخر عصر اسکندرانی بیش از آن که به بهبود میراث فکری خود بپردازند، سبب فساد و از هم پاشی آن شدند. آنان علم و ریاضیات را به فراموشی سپردند و غرق در جدول های متافیزیکی شدند و کوشیدند افکار افلاطون و ارسطو را با یکدیگر وفق دهند؛ آن هم در مباحثی که هیچ یک از این دو فیلسوف میانه ای با آن ها نداشتند. با اوج گیری تأثیر مسیحیت، اسکندرانی ها لازم دیدند که به کاوش در دنیای نادیدنی، یافتن روش هایی برای آزاد کردن روح از بند تن و جدل گفت و گو با شیاطین و ارواح بپردازند. دستاورد آن ها در واقع تبدیل فلسفه به جادو بود.
زوال معارف یونان و روم بر اثر جدال کلیسا با کفر و الحاد شتاب بیشتری یافت. آثار برجسته یونانی و لاتین اسطوره هایی در خود داشتند که می بایست آن ها را از اذهان مردم زدود، و نیز اخلاقیتی که با اخلاقیات مسیحی مغایر بود. همچنین تأکید فرهنگ یونان و روم بر زندگی این جهانی دست کم گمراهی تلقی می شد. زندگی فیزیکی و سلامتی علم و ادبیات و فلسفه در برابر رستگاری روح چه ارزشی دارد؟ چرا باید شعر خواند وقتی واجب است در احکام « انجیل» اندیشه کرد؟ چه چیز زندگی خاکی را مطلوب و راحت می کند، وقتی که این زندگی چیزی جز درآمدی بی اهمیت بر زندگی جاودان در جایی دیگر نیست؟ چرا باید به جست و جوی پاسخ پرسش های مربوط به پدیده های طبیعی برآییم، وقتی که ماهیت خدا و رابطه روح انسان با خدا همچنان کشف و درک نشده است؟ در واقع، تنها یک قدم به این نتیجه گیری مانده بود که تمام معارف یونان و روم تباه و کفرآمیز است. به این ترتیب، رودرویی کلیسا با دنیای غیر مسیحی و آرمان های آن به مخالفت با دوران باستان در سرتاسر قلمرو مسیحی انجامید و تمام توانایی ها و توجهات ذهنی را به مسائل الهیات معطوف کرد.
منطقه ای که در آن دانش و معرفت به بالاترین نقطه اوج خود رسید و پس از آن سقوط کرد تنها شامل کشورهای پیرامون دریای مدیترانه می شد. باید به خاطر داشته باشیم که تا این جا اروپای مرکزی و شمالی هیچ نقشی ایفا نکرده اند. اوضاع انگلستان و فرانسه و آلمان و سایر کشورها از چه قرار بود؟ آیا چه پیوستگی ای با تمدن های یونان و روم داشتند و چگونه وارث ثروت های اندیشه یونانی شدند؟
قبایل ژرمن که در قرون نخستین بعد از میلاد در اروپا مسکن گزیدند و نیاکان بیشتر امریکایی ها به شمار می آیند، هنوز وحشیانی بیش نبودند. آنان در جهل و فقر به سر می بردند که گاه به حسن تعبیر صفا و سادگی شرافتمندانه تلقی می شود. صنعتی نمی شناختند و معاملات پایاپای آنان را هجوم گهگاهشان بر دیگر قبایل و نواحی متمدن تر و غارت آن ها تکمیل می کرد. این قبایل سازمان سیاسی ابتدایی ای داشتند و جنگجویی دلیر و در رأس هر قبیله قرار داشت. روابط مذهبی مکمل روابط سیاسی بود. تمام این قبایل خورشید، ماه، آتش، زمین و خدایان خاصی را می پرستیدند که به گمان آن ها بر امور روزمره حکم می راندند. قبایل ژرمن نظیر تمام مردمان بدوی به غیب گویی و قربانی کردن انسان برای خدایان اعتقاد داشتند.
شرح دانش، فنون و علوم قبایل ژرمن کاری ندارد، چون عملاً در واقع چیزی که در این مقولات بگنجد وجود نداشت. این مردمان با الفبا به کلی بیگانه بودند و، از آن جا که نوشتن نزد آنان ناشناخته بود، هیچ نسلی امکان نداشت اکتشاف ها، آفرینش ها و تجربه های خود را به حد کفایت به نسل بعد منتقل کند. انتقال شفاهی دانش شاید امور جزئی را بزرگ کند و از آن ها اسطوره بسازد، به نحوی که سایه ای از حقیقت در افسانه ها و خرافات باقی بماند، اما به هر حال این راه پیشبرد علم و هنر نیست.
این وحشیان به تدریج متمدن شدند. نخستین نقش عمده را در این زمینه رومیان ایفا کردند. آنان بخش هایی از اروپا را تسخیر و برخی از آداب و نهادهای خود را بر مناطق تسخیر شده تحمیل کردند. هنگامی که امپراتوری روم فرو پاشید، کلیسا، که تنها سازمان قدرتمند باقی مانده بود، کنترل این مناطق را به دست گرفت. کلیسا برای مسیحی کردن این کافران مدرسه برپا کرد، بخش های کلیسایی ایجاد کرد، و رهبران قابلی بر آن ها گماشت. به این ترتیب، این وحشیان با نوشتن، نهادهای سیاسی، قانون، اخلاق و صد البته مسیحیت آشنا شدند، و این گونه اروپا میراث بر مرده ریگ روم شد.
از مردمی که با الفبای حساب آشنا نباشند، چندان نمی توان انتظار داشت که ریاضیات را پیش ببرند. درواقع، تاریخ از این لحاظ جای شگفتی برای ما نمی گذارد. در هیچ یک از تمدن هایی که بر تمدن کنونی ما تأثیرگذار بودند، حد دانش ریاضی پایین تر از اروپای سده های میانی نبود؛ به طوری که از سال 500 تا 1400 م هیچ ریاضی دان نام آوری در سراسر عالم مسیحی ظهور نکرد.
پیشرفت هایی که در این دوره حاصل شد، مدیون هندیان و عرب ها بود. پیش از این یاد کردیم که چگونه هندیان اصل ارزش مکانی بابلیان نسبت به پایه ده را پذیرفتند و نماد تفکیکی بابلیان را به صورت یک صفر تمام عیار درآوردند. به شهادت تاریخ، هندیان ایده کاملاً بکر دیگری نیز آفریدند که اهمیت بی حد و حصر آن بعدها ثابت شد. آن ها مفهوم عددهای منفی را نیز خلق کردند. در رابطه با هر عدد، مثلاً 5، آن ها عدد جدیدی به صورت 5- را باب کردند و اعداد پیشین را، برای تمایز با این اعداد منفی، مثبت نامیدند. هندیان همچنین نشان دادند که این اعداد جدید برای نمایش بدهی و قرض همان قدر مفید و کاربردی اند که اعداد مثبت. در واقع، آنان چهار عمل اصلی حسابی را در مورد اعداد منفی بر اساس همین کاربرد فرمول بندی کردند.
این دستاورد و دیگر دستاوردهای هندیان را اعراب کسب و به اروپاییان منتقل کردند. اما این ایده ها تا قرن هفدهم به درون پیکره دانش ریاضی راه نیافت. دانشگاه های اروپا در سده های میانه تنها حساب و هندسه می آموختند و حساب نظری عمدتاً عبارت بود از محاسبات ساده و خرافات پیچیده و هندسه صرفاً به سه کتاب نخست اقلیدس محدود بود؛ جه داوطلبان کسب مدرک در رشته ریاضی به معلومات بیشتر نیازی نداشتند. بالاترین مرحله در برخی از دانشگاه ها این قضیه بسیار ابتدایی بود که زوایای دو ساق یک مثلث متساوی الساقین با هم برابرند. حداقلی از ریاضیات در دو مبحث دیگر از علوم چهارگانه آن دوره، یعنی موسیقی و نجوم، نیز کاربرد داشت. بر روی هم یک ریاضی دان فرهیخته اروپایی در هزار سال پیش خیلی کمتر از هر محصل سال های نخستین دبیرستان در روزگار ما از ریاضیات اطلاع داشت.
با این همه، حتی در این تمدن سطح پایین هم ریاضیات نقش داشت. یک نقش ریاضیات طالع بینی بود که چنین نقشی همیشه موافق طبع کلیسا نبود. در واقع، در اوایل سده های میانه، کلمه ریاضیات در تمایز با هندسه به معنی طالع بینی به کار می رفت و استاد طالع بینی را « ریاضی چی» (mathematicii) می نامیدند. در آن زمان، امپراتوران روم نیز نظر مساعدی نسبت به طالع بینی نداشتند، و از این روست که ما قوانین می یابیم چون « قانون روم در باب ریاضیات و اعمال شیطانی» که فن ریاضیات در آن ها لعن و نهی شده است. امپراتوران بعدی رومی و مسیحی، هر چند از سویی طالع بینان را از قلمرو امپراتوری خود تبعید کردند، از سوی دیگر آنان را به عنوان مشاورانی متنفذ در کاخ خود به خدمت گرفتند. حاکمان از هر آنچه اینان در آینده بینی و پیشگویی خود می گفتند سرسری نمی گذشتند؛ ضمن آن که اجازه نمی دادند دیگران به آن دانش دسترسی پیدا کنند.
با وجود محکومیت اخلاقی و قانونی طالع بینی، این مبحث شکوفا شد؛ زیرا از عهد اسکندرانی به بعد پزشکانی بزرگ، از جمله جالینوس، معتقد بودند که با رجوع به ستارگان می توانند طریق درست معالجه را دریابند. بر اساس ترجمه های عربی جعلی و واقعی از آثار ارسطو، این اعتقاد پذیرفته شده بود که حرکات دایره ای و منظم ستارگان روال نظم مند طبیعت چون تغییر فصول و روز و شب و کون و فساد را در فرمان خود دارند و سیارات، که وقتی از زمین به آن نگریسته شود حرکاتی سرگردان دارند، بر زندگی متغیر و نامطمئن انسان حاکم اند. بنابر این باور هر سیاره بر اندام خاصی از بدن تأثیر داشت. مریخ بر صفرا، خون، مزاج حاکم بود، عطارد بر کبد، و زهره بر اندام های جنسی. هر نشانه منطقه البروج نیز بر ناحیه ای از بدن همچون سر و گردن و شانه و بازو سیطره داشت. جلوه های سیاره ها در میان مجمع الکواکب ها تعیین کننده سرنوشت انسان بود و، از این رو، ریاضی دانان و پزشکان مشتاقانه حرکت های ستارگان و سیاره ها را مطالعه می کردند و می کوشیدند میان موقعیت هایی که آنان در آسمان دارند با رفتار بدن انسان و رویدادهای انسانی هم بستگی پیدا کنند.
برای این مقصود، آن چنان دانش ریاضی ای لازم بود که پزشکان آن زمان باید در این رشته تعلیم می دیدند. در واقع، آنان بیش از آن که مطالعه کننده بدن انسان باشند، طالع بین و ریاضی دان بودند. دو کلمه پزشک و عالم علم جبر تا صد ها سال عملاً مترادف بودند. مثلاً در داستان دون کیشوت، وقتی سامسون کاراسکو از اسب به زمین می افتد یک جبردان را برای بستن زخم هایش فرا می خوانند. در واقع، دانشگاه های سده های میانه، استفاده از ریاضیات را در طالع بینی به دانشجویان پزشکی می آموختند و معروف ترین محل این آموزش ها دانشگاه بولونیا [در ایتالیا] بود که در همان قرن دوازدهم مدرسه ریاضیات و طب داشت. حتی گالیله نیز به دانشجویان رشته پزشکی ستاره شناسی می آموخت تا آن را در طالع بینی به کار بندند.
واضح است که در سده های میانه، طالع بینی را امری خرافی نمی دانستند که فقط آدم های احمق و ساده لوح دل بسته آن باشند. طالع بینی علمی بود که اصول آن با همان جدیتی مورد قبول بود که هیئت کوپرنیکی و قانون جاذبه در قرن نوزدهم. راجر بیکن (3)، کاردان جرونیمو (4) و کپلر آن را قبول داشتند و دانش ریاضی خود را در خدمت آن به کار می گرفتند. علم طالع بینی امروزه تا حد ستون های « طالع بینی» روزنامه ها و مجلات، و کتاب های طالع بینی خرافی حقیر شده است. علم دیروز به خرافات امروز تبدیل شده است.
برای انسان امروزی درک توجه کلیسا در آن زمان به ریاضیات به مراتب راحت تر است. بیش از هر چیز ستاره شناسی، هندسه و حساب برای تنظیم تقویم مورد نیاز بود. به خصوص آگاهی از تاریخ روز تعطیل عید پاک مهم بود و هر صومعه ای در اروپا حداقل یک راهب داشت که می توانست این کار را انجام دهد.
ریاضیات به عنوان مقدمه ای بر الهیات نیز به همین اندازه برای کلیسا اهمیت داشت. تمام آنچه افلاطون و دیگر یونانیان عصر باستان در ریاضیات به عنوان مقدمه ای بر فلسفه یافته بودند کلیسا پذیرفت؛ با این تفاوت که الهیات جای فلسفه را گرفت. البته کلیسا مراقب بود به این نکته اشاره کند که برای این مقصود، دانش ریاضی خیلی زیادی لازم نیست. فقط به همان اندازه که برای ذهن لازم است، نه بیشتر. این توجه الهیون به استدلال که به هر حال بر ایمان تأکید می کردند و « کتاب مقدس» یا آثار آبای کلیسا را ملاک حقیقت می دانستند در خور اندکی بررسی است.
یونانیان خدایان بسیاری داشتند، اما الهیات نداشتند. سده های میانه یک خدا داشت و انبوهی الهیات. در اوایل سده های میانه در واقع ایمان تنها پشتوانه الهیات مسیحی بود. به قول قدیس آوگوستینوس: معتقد باشیم تا بدانیم. با این حال هر چه آبای کلیسا آموزه های بیشتری مطرح کردند و دانشوران جویای درک این آموزه ها بیشتر با مشکل تطبیق احکام متضاد یا متناقص روبه رو شدند، برای انجام این تطبیق ضروری پای استدلال به میان آمد. در عین حال، استدلال پردازی از طریق مباحثه، گفت و گو و شرح و تفسیر ایمان را تقویت می کرد. استدلال همچنین توافق بین نظام های فلسفی و آموزه های کلیسایی و نیز توافق میان واقعیت های مشاهده شده و تفسیرهای مسیحی را ثابت می کرد.
کمابیش در اواخر سده های میانه عقل و استدلال رفته رفته جای ایمان را به عنوان پشتوانه اصلی الهیات مسیحی گرفت. مسبب این جنبش نوشته های بسیار یونانی از عربی به لاتین بود. در این روند، به ویژه انبوه آموزه های ارسطویی و منطق وی را شناختند. از آن جا که الهیات مسیحی قبلاً بخشی از مکتب ارسطویی را جذب کرده بود، متفکران کلیسا یارای چشم پوشی از انبوه معرفتی را که اینک موجود بود، نداشتند.
به این ترتیب، کلیسا ناچار شد میان مکتب ارسطویی و الهیات کاتولیک توافقی ایجاد کند و متافیزیک را با وحی هماهنگ کند. قابلیت های دفاع کاملاً عقلانی از مسیحیت مورد توجه مدرسیون قرار گرفت که نامورترین آن ها توماس آکویناس (5) است. آکویناس کوشید ساختار منطقی محکمی برای الهیات ایجاد کند و آموزه های کاتولیک و فلسفه ارسطو را در نظامی منطقی جمع کند. نتیجه این تلاش که کتاب سوماتئولوگیکا (6) (مدخل الهیات) است، جامع ترین و کامل ترین شرح و تفصیل فلسفه کاتولیک است که تاکنون ارائه شده است، و در عین حال، سازمان دهی مطالب به گونه ای است که بر اثر وی عنوان « اقلیدس معنوی» گذاشته اند.
این مرور مختصر بر علایق عقلانی و استدلالی الیهون کاتولیک هر چند حق مطلب را در مورد توانایی های فکری بالای آثار آنان ادا نمی کند، شاید روشن کند که چرا کلیسا در طول سده های میانه حداقل جزئی از ریاضیات را زنده نگه داشت. اما بین ریاضیات و الهیات قرون وسطا رابطه ای حیاتی تر وجود دارد. پیش از این اشاره کردیم که کلیسا فلسفه ای در باب طبیعت داشت. آنچه این فلسفه پیش از هر چیز دیگر حکم می کرد این بود که خداوند طبیعت را به گونه ای بنا نهاده است که در خدمت انسان باشد. هر رویداد و هر موجودی در خدمت هدفی است. مضمون ثانوی این فلسفه آن بود که انسان می تواند طبیعت را درک کند. کافی است انسان در این راه مجاهده کند تا به روش و آیین خداوند و اهداف او پی ببرد. اما این درک از مشاهده طبیعت حاصل نمی شود، بلکه از تأمل شایسته در « کتاب مقدس» که کلام خداست حاصل می آید. از این گذشته، کلیسا بر تابعان خود تکلیف می کرد که در جست و جوی این درک از هدف های خداوند باشند و می گفت خداوند موضوع مطالعه شایسته آدمی است. انسان معمولی چه بسا هرگز به درک جامع نرسد- راه و آیین خدا بر پاره ای از فانیان پوشیده است- اما به هر حال معنا و دلیل و هدفی در کار است. « روش و آیین خدا معقول و منطقی است و انسان می تواند به دلیل و توجیه آن پی برد.»
بدین سان اندیشه ورزان اواخر سده های میانی، به ویژه مدرسیون، نه تنها فضایی عقلانی پدید آوردند که در آن ریاضیات و علم جدید متولد شد، بلکه به متفکران عهد رنسانس این باور را القا کردند که طبیعت آفریده خداست و روش و آیین خدا را می توان درک کرد. همین رکن بنیادین ایمان بود که جوّ غالب و منبع الهام ریاضی دانان و دانشمندان عصر رنسانس بود. همین ایمان بود که کاوش های صبورانه، خستگی ناپذیر، پرشور و مشکل کوپرنیک، تیکو براهه (7)، کپلر، گالیله، هویگنس (8) و نیوتن را تاب آورد. راست است که این مردان « کتاب مقدس» را ترک گفتند و برای مفروضات خود به اقلیدس و برای داده های کاملاً علمی خود به مشاهده طبیعت روی آوردند، اینان اصولاً و اساساً تنها برای درک طرح آفرینش حیرت انگیز خداوند چنین کردند. این مردان پیروان راست آیین نحله های مسیحی بودند و چنین نیز باقی ماندند. اما از بازی روزگار کاوش های آن ها قوانینی پدید آورد که با آموزه های کلیسا در ستیز افتاد و در نهایت آنچه از کاوش های آنان حاصل شد، اساس سیطره کلیسا بر اندیشه را برانداخت.
سخن از دوره قرون وسطا را نمی توان بدون کنجکاوی در این باره به پایان برد که چرا در این عصر، و حداقل در سال های پایانی آن، ریاضیات پیشرفتی نکرد. در پاسخ به این سؤال ناگزیر به پیوستگی و تقابل تمدن سده های میانه با تمدنِ به همان اندازه سترون روم می رسیم. تمدن روم گویا از این نظر در زمینه ریاضیات عقیم بود که آن قدر دغدغه نتایج عملی را داشت که نمی توانست افق های دوردست تر را ببیند. در مقابل، عقیم بودن قرون وسطا از آن بابت بود که علاقه ای به مدنیت دنیوی نداشت و توجهش معطوف به مدنیت اخروی و مهیا شدن برای دنیای دیگر بود. یک تمدن در بند زمین بود و دیگری در بند آسمان. عمل زدگی رومیان به سترونی کشید؛ در حالی که عرفان کلیسا عملاً از یاد بردن کامل طبیعت را تبلیغ می کرد و جزم اندیشی آن بند عقل بود و زندان روح خلاق. آن قدر گواه تاریخی هست که نشان دهد ریاضیات در هیچ یک از این دو اقلیم شکوفه نمی دهد. این مسئله در عصر یونانی مصداق داشت و اندکی بعد بار دیگر مصداق آن را خواهیم دید؛ ریاضیات به بهترین صورت در تمدن هایی شکوفا می شود که تمایل به وحدت با دنیای طبیعت دارند و در همین حال آزادی اندیشه نامحدودی به ذهن می دهند، هر چند یافته های آن راه حلی فوری برای مسائل انسان و دنیای او دربر نداشته باشند.

پی نوشت ها :

1- Cosmas، جهان گرد قرن ششم، اهل اسکندریه مصر
2- Topographia Christiana
3- R. Bacon، فیلسوف مدرسی انگلیسی (ح 1214- 1294؟)
4- J. Cardan، ریاضی دان و طبیب ایتالیایی و عالم علم احکام نجوم (1501- 1576)
5- Thomas Aquinas، فیلسوف ایتالیایی (1225- 1274)
6- Summa Theologiae
7- Tycho Brahe، منجم دانمارکی (1546 -1601)
8- Huygens، ریاضی دان و فیزیک دان هلندی (1629- 1695)

منبع :کلاین، موریس؛ (1388)، نقش ریاضیات در فرهنگ غرب، ترجمه محمد دانش، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط