مکاتب جامعه شناسی

به طور کلی می توان گفت عقاید جامعه شناسان موجب به وجود آمدن سه مکتب اصلی: کارکردگرایی، تضادگرایی و کنش متقابل شده که دو مکتب اول متعلق به جامعه شناسان جمع گرا می باشد.
شنبه، 23 شهريور 1392
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
مکاتب جامعه شناسی
 مکتب جامعه شناسی
 
نویسنده: محمد کاوه




 

به طور کلی می توان گفت عقاید جامعه شناسان موجب به وجود آمدن سه مکتب اصلی: کارکردگرایی، تضادگرایی و کنش متقابل شده که دو مکتب اول متعلق به جامعه شناسان جمع گرا می باشد.

* مکتب کارکردگرایی (Functionalism School):

تفکر کارکردگرایی در اصل به وسیله آگوست کنت معمول شد و سپس امیل دورکیم، رابرت مرتن و تالکوت پارسونز این مکتب را گسترش دادند (گیدنز، 1379: 755). این مکتب یکی از سه دیدگاه اصلی جامعه شناسی را تشکیل می دهد. پیروان این مکتب به جامعه به عنوان یک «کُل» یا مجموعه نگاه می کنند؛ مجموعه ای که از اجزاء و تکه های مختلف و متعدد تشکیل شده است و جمع این اجزاء، یعنی جامع سازمان ها و نهادهای یک جامعه یا اجتماع است که آن اجتماع را به وجود می آورد. از نگاه آنها، همین کُل یا اجتماع است که دارای اهمیت می باشد. البته این گفته به معنای آن نیست که کارکردگرایان به اجزایی که کُل را می سازند توجه نداشته یا نسبت به آنها بی تفاوتند؛ بلکه منظور آن است که آنها، اجزاء یا هر جزیی را در پرتو کُل می نگرند. به طور مثال، از دیدگاه این جامعه شناسان، یک کُل بزرگ وجود دارد به نام انسان. این کُل بزرگ یا موجود زنده از تعداد زیادی اندام و اجزاء کوچک و بزرگ تشکیل شده است که هر جزء یا اندام، کارکرد خاص خود را دارد. مثلاً قلب، خون را به بخش های مختلف بدن می رساند؛ مغز نقش کنترل و فرماندهی دارد؛ جهاز هاضمه عمل تغذیه را برعهده دارد و ریه ها اکسیژن بدن را تهیه می کنند. از نظر آنها هیچ یک از این اندام ها یا اعضاء به خودی خود اهمیت و ارزشی ندارند و این ارگانیسم یا کُل بزرگ است که اهمیت دارد. از دید کارکردگرایان، همان گونه که وقتی این اعضاء عملکردشان را به درستی انجام دهند فرد سلامتی کامل خواهد داشت، به همین ترتیب هم مادامی که نهادهای مختلف یک جامعه نقش یا وظایفشان را به درستی انجام دهند، هیچ مشکل و بحرانی به وجود نمی آید. اما اگر هر کدام از نهادها به هر دلیلی در انجام کارکردشان با اِشکال روبه رو شوند یا نتوانند وظایفشان را به خوبی انجام دهند، در آن صورت جامعه به تدریج دچار مشکل می شود و اگر این اِشکال تداوم داشته باشد، در آن صورت جامعه به تدریج وارد بحران می شود (زیبا کلام، 1385: 60 و 48). به گمان پیروان این مکتب، کجروی نیز محصولی از زندگی جمعی انسان است و بی قانونی و اَعمال خلاف مقررات برای خلاف کاران و قانون گریزان کارکرد مثبت و سازنده دارد و منافع و تمنیات آنها را برآورده می سازد. به همین دلیل است که قانون گریزان حاضر نیستند از منافع خود چشم بپوشند و از اعمال خلاف قانون دست بردارند (واحدی و همکاران، 1388: 38).
کارکردگرایان مهم ترین نهاد اجتماعی را خانواده دانسته و کارکردهای خانواده را تنظیم رفتار جنسی، جایگزین کردن اعضای جامعه از نسلی به نسل دیگر، جامعه پذیر کردن افراد خانواده، مراقبت و نگهداری از فرزندان و دیگر اعضای خانواده، تعیین جایگاه اجتماعی و حمایت عاطفی از فرزندان عنوان می کنند (آزاد ارمکی، 1386: 26). آنان علاوه بر نهاد خانواده، نظام اقتصادی، نظام سیاسی، مذهب و سازمان های آموزشی و پرورشی را اجزاء سازنده یک جامعه می دانند و معتقدند که بدون کارکردهای ضروری و منظم این نهادها جامعه ای وجود نخواهد داشت. یعنی بدون دخالت نظام سیاسی، هرج و مرج و اغتشاش همه جا را فرا خواهد گرفت و بدون مذهب، هدف زندگی و واقعیت هستی و جایگاه انسان در آن مشخص نیست و نتیجه عدم یا اختلال این اجزاء به خطر افتادن حیات و بقای سیستم اجتماعی است. همه این نهادها با هم ارتباط متقابل دارند و هر یک از آنها جهت ایفای نقش مشخص خود باید اندازه، قابلیت و ساختار مناسب داشته و به گونه ای عمل کند که با اجزای دیگر سازگار باشد؛ زیرا ناسازگاری اجزای سیستم اجتماعی موجب تجزیه آن و تضاد بین اجزاء باعث نابودی آن خواهد شد. ضامن اصلی سازگاری اجزای سیستم، وفاق در ارزش های مشترک اجتماعی است (صدیق سروستانی، 1386: 240).
هم چنین کارکردگرایان بر این باورند که جامعه به یک رشته هدف های مشترک و روشن نیاز دارد. هدف های مشترکی چون: خوشبختی زناشویی، موفقیت فرزندان و دستاورد شغلی، انسجام سطح بالایی را برای جامعه به ارمغان می آورد. یکی از مهم ترین مسائل مورد علاقه جامعه شناسان کارکردگرا، تحلیل ساختارها و به ویژه کارکردهایی است که یک نظام اجتماعی برای بقای خود به آن ها نیاز دارد (ریتزر، 1379: 130-127). برخی از این گروه جامعه شناسان که به کارکردگرایان ساختاری مشهورند، ارزش ها و هنجارهای مشترک را برای جامعه پایه و اصل دانسته (آزاد ارمکی، زند و خزایی، 1379: 6) و نظم اجتماعی را نتیجه تعامل بین ساختارها و نظام های اجتماعی می دانند (صدیق سروستانی و زائری، 1388: 34).

* مکتب مارکسیسم (Marxism) یا تضاد (Conflict):

بنیان گذار این مکتب کارل مارکس (Karl Marx 1818-1883) است و در بخش عمده ای از قرن بیستم به ویژه تا زمان فروپاشی جهان کمونیسم در دهه 1990، اندیشه های او که به «مارکسیسم» مشهور است، غالب ترین اندیشه رایج در جامعه شناسی بود. در آن زمان، شمار قابل توجهی از جامعه شناسی سرشناس دنیا یا مارکسیست بودند و یا دست کم الهام گرفته و متأثر از رویکرد جامعه شناسی مارکسیستی به شمار می آمدند. اما حقیقت این است که مارکس جامعه شناس نبود؛ بلکه او یک فیلسوف تاریخ و از سویی اقتصاددان بود. با این حال یک ستون بنیادین جامعه شناسی امروزین بر دوش مارکس و اندیشه های او قرار دارد. مارکس نیز هم چون کارکردگرایان به فرد توجه نداشت؛ اما در عین حال نهادهای اجتماعی که ستون فقرات جامعه شناسی کارکردگرایان را تشکیل می دهد نیز چندان برایش معنادار نبودند: البته این گفته نیز به آن معنا نیست که مارکس، نهادهایی چون: خانواده، ارتش، آموزش و پرورش یا مذهب را نمی دید یا آنها را انکار می کرد؛ بلکه او همه این نهادها را می دید و به وجود آنها در جامعه اذعان داشت منتها برخلاف کارکردگرایان را تشکیل می دهد نیز چندان برایش معنادار نبودند. البته این گفته نیز به آن معنا نیست که مارکس، نهادهایی چون: خانواده، ارتش، آموزش و پرورش یا مذهب را نمی دید یا آن ها را انکار می کرد؛ بلکه او همه این نهادها را می دید و به وجود آنها در جامعه اذعان داشت منتها برخلاف کارکردگرایان که جامعه شناسی آنها روی نهادها بنیان شده است، مارکس نهادها را فرعی می پنداشت. از نظر او، آنچه که اصل می باشد و جامعه را شکل می دهد، مناسبات اقتصادی و اجتماعی است. وی معتقد بود که خانواده و نهادهای دیگر وجود دارند؛ اما فلسفه وجودی یا کارکرد آنها برای حفظ و تداوم مناسبات اقتصادی حاکم بر جامعه است. او نه تنها به هیچ نوع هم دلی و وفاق ملی در میان اعضای جامعه یا نهادهای آن اعتقاد نداشت، بلکه اساساً جامعه را روی تضاد، تقابل، رقابت، جنگ قدرت و نبرد برای به دست آوردن امکانات بیش تر اقتصادی قرار می داد. به تعبیر دیگر، اگر کارکردگرایان معتقد بودند که جامعه به دلیل وفاق و اشتراک شکل می گیرد یا سر پا می ماند، مارکس معتقد بود که جامعه همواره در بستری از کشمکش های اقتصادی و تضاد فرورفته است و تنها چیزی که در جامعه وجود ندارد آن وفاق کلی است که کارکردگرایان اساس کارشان را روی آن قرار می دهند (زیبا کلام، 1385: 67-65). مارکس نکته ای را طرح کرد که به اصل مناقشه برانگیز اندیشه اش تبدیل شد. یعنی: «انسان ها عمدتاً بر اساس درستی ایده ها به آنها عمل نمی کنند؛ بلکه عمل به آنها بر اساس منافع شخصی آنهاست. ممکن است این ایده ها به کنش های آنها شکل دهند، اما این منافع و علائق اجتماعی افراد هستند که تعیین می کنند کدام ایده را بپذیرند. علاوه بر این، منافع اجتماعی آنها توسط موقعیت اجتماعی با به عبارت دقیق تر پایگاه اجتماعی افراد تعیین می شود و این منافع اجتماعی است که موجب برانگیختن رفتار می شود؛ نه نظریه ها و دلائل انتزاعی». به بیانی دیگر، مردم به چیزی باور دارند که منافع شخصی آنها ایجاب می کند. البته این گفته به آن معنا نیست که نظریه فاقد نقش اساسی در ترویج تغییر اجتماعی است؛ بلکه کاملاً برعکس، یک نظریه در صورتی که مورد توجه کسانی قرار گیرد که نفعشان در تغییر شرایط اجتماعی است، می تواند به نیروی تغییر اجتماعی تبدیل شود (سیدمن، 1388: 40 و 39).
نظریه تضاد را می توان بر اساس چندین پیش فرض زیر توضیح داد:
الف- انسان ها در پی منافع خود هستند؛ به همین خاطر در دنبال کردن منافع خود از دیگران استفاده می کنند.
ب- محیط انسانی، نمادین است. این محیط دربردارنده ایده ها و نمادهایی است که به واسطه انسان ها ساخته می شود. از همین رو انسان در پی دست یافتن به بهترین نمادها و نشانه هاست که همین امر منشأ تقابل افراد است.
پ- رقابت برای بیش تر روابط اجتماعی مضر است؛ زیرا هم چون موقعیتی تعریف می شود که یک گروه، چیزی را به دست می آورد و گروه دیگر از دست می دهد. به این لحاظ، انسان همیشه در جریان رقابت، به دست آورنده نیست؛ بلکه در بعضی مواقع بازنده است (آزاد ارمکی، 1386: 25).
به طور کلی، مارکسیست ها و تضادگرایان نظام های اجتماعی را به 2 گروه متمایز «مسلط» و «تحت سلطه» تفکیک می کنند که رابطه بین این دو گروه معارض، نابرابری و استثمار است. گروه مسلط، از امتیاز قدرت، ثروت و کنترل منابع مادی جامعه برخوردارند؛ در حالی که گروه تحت سلطه فاقد این امکانات هستند. در نتیجه اهداف و برنامه های یک گروه اغلب در تضاد با اهداف و برنامه های گروه دیگر قرار می گیرد. به این ترتیب، گروه مسلط سعی در تحمیل ارزش ها و هنجارهای خود به گروه تحت سلطه دارد و گروه تحت سلطه نیز همواره تلاش می کند تا سهمی از قدرت و ثروت به دست آورد و در نهایت این تضاد و تقابل موجب می شود تا جامعه مدام در معرض تغییر و پریشانی باشد (علاقه بند، 1380: 22). تضادگرایان بر این باورند که حتی اگر اجماع موقتی هم در جامعه حاصل شود، به دلیل همان اختلاف منافع ریشه ای و عمیقی که بین گروه ها وجود دارد، صرفاً ناشی از غلبه موفقیت آمیز زور و اراده طبقه مسلط بر افکار سایر گروه ها در جامعه است (صدیق سروستانی، 1386: 243).

* مکتب کنش متقابل نمادین (Symbulic Interaction) یا تعامل گرایی (Interactionism):

نظریه های جورج هربرت مید (George Herbert Mead 1863-1931) و سپس، چارلز هورتون کولی (Charles Horton Cooley 1864-1929) و دبیلو. آی توماس (W. I. Thomas) شیرازه اصلی این مکتب را تشکیل داده اند (ریتزر، 1379: 267). از نگاه نظریه پردازان کنش متقابل نمادین، کنش متقابل فراگردی است که از طریق آن، توانایی اندیشیدن هم پرورش می یابد و هم متجلی می شود. به باور آنها، اجتماعی شدن فراگردی پویاست که به انسان ها اجازه می دهد تا توانایی اندیشیدن خود را پرورش دهند و به شیوه های متمایز انسانی بیاندیشند (همان، 283). کنش متقابل گرایان برای تبیین علل رفتارهای جنایی و عوامل اجتماعی و فرهنگی شکل دهنده آنها به «ساخت اجتماعی» و الگوی متقابل فرد با دیگر اعضاء تکیه کرده و به موارد زیر اشاره می کنند:

1- جامعه پذیری ناقص:

بر این اساس، اگر فردی درست اجتماعی نشده باشد، هنجارهای فرهنگی را نمی تواند در خود درونی کند و به همین سبب نمی تواند میان رفتار شایسته و ناشایست فرقی قائل شود.

2- یادگیری رفتارهای انحرافی:

به این معنا که بسیاری از رفتارهای جنایی، آموختنی و اکتسابی هستند و از شخصی به شخص دیگر قابل انتقال می باشند؛ زیرا فرآیند یادگیری در اثر کنش متقابل فرد با دیگران حاصل می شود.

3- فشارهای ساختاری:

هر جامعه ای نه تنها هدف های پذیرفته شده فرهنگی دارد؛ بلکه وسایل پذیرفته شده را نیز برای رسیدن به این هدف ها در اختیار دارد. هرگاه به عللی این وسایل در اختیار فرد گذاشته نشود، احتمال می رود وی به رفتارهای انحرافی روی آورد (معاونت اجتماعی و پیشگیری از وقوع جرم، 1383: 141).
در واقع، آنچه اساس این مکتب جامعه شناسی را می سازد، نه یک کل بزرگ به نام جامعه است و نه خود فرد؛ بلکه مناسبات، کنش ها و واکنش های میان افراد است که در مرکز توجه قرار می گیرد. به عبارتی دیگر، تعامل گرایان معتقدند که این یک کل بزرگ به نام «نظام اجتماعی» نیست که رفتارها و کنش های انسان ها را می سازد، بلکه کنش ها و واکنش های میان افراد، عاملی است که رفتارهای اجتماعی را پدید می آورد و رفتار اجتماعی نیز چیزی نیست جز مجموعه کنش ها و واکنش های کوچکی که میان انسان های یک جامعه برقرار است. بنابراین از نقطه نظر این دیدگاه و برخلاف دو دیدگاه کل نگر پیشین، این نظام اجتماعی نیست که رفتارهای افراد را شکل می دهد؛ بلکه برعکس، مجموعه رفتارهای فردی است که نظام اجتماعی را پدید می آورد. اساس استدلال کنش متقابل گرایان هم این است که فرد معمولاً آن گونه که از وی انتظار می رود رفتار می کند. به طور مثال، وقتی به فردی به طور پیاپی گفته شود که «تو شجاع هستی»، او نیز با شجاعت رفتار خواهد کرد؛ زیرا احساس می کند که از وی انتظار می رود تا شجاعانه رفتار کند. از سوی دیگر اگر به او به طور مکرر انگ «بد اخلاق» یا «ترسو» چسبانده شود، او هم همان گونه رفتار می کند؛ زیرا احساس می کند که از وی انتظار چنین رفتاری دارند (زیبا کلام، 1385: 106-95).
منبع :کاوه، محمد، (1391)، آسیب شناسی بیماری های اجتماعی (جلد اول)، تهران: نشر جامعه شناسان، چاپ اول 1391.

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.