خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت علیهم السلام

شمیم معطر دوست

به خاطر دارم یکی از روزها که برای عرض تبریک پست جدید و تعویض خانه اش به همراه خانواده به منزل ایشان رفته بودیم، پس از صرف شام و گفت و گوهای مختلف، یکی از بستگان رو به جواد کرد و گفت:
دوشنبه، 8 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شمیم معطر دوست
 شمیم معطر دوست






 

خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت علیهم السلام

به چه کسی تأسی کرده ای؟

شهید جواد فکوری
به خاطر دارم یکی از روزها که برای عرض تبریک پست جدید و تعویض خانه اش به همراه خانواده به منزل ایشان رفته بودیم، پس از صرف شام و گفت و گوهای مختلف، یکی از بستگان رو به جواد کرد و گفت:
- «تو دیگر خسته شده ای. استعفا بده و به دنبال کار و زندگی برو. به بچه هایت بیشتر برس، به تو احتیاج دارند. شب و روز خودت را وقف اداره کرده ای که چه؟! هر کس دیگری جای تو بود و در خارج از نیروی هوایی، آن قدر که تو فعالیت می کنی، کار می کرد، سر تا پایش را طلا می گرفتند. حالا بهترین فرصت است. این همه زحمت کشیدی، دیدی سر آخر چگونه مزد زحماتت را دادند؟ آخر به چه کسی تأسی کرده ای؟»
جواد سرش را بالا گرفت. نگاهی کرد و گفت:
- «من به کسی تأسی کرده ام که در عین اینکه فرق مبارکش را شکافتند، دستور داد از کاسه ی شیری که برایش آورده اند، به ضاربش هم بدهند. من اقتدایم به مولا علی (علیه السلام) است و تا عمر دارم این روال زندگی من است. مهم هم نیست که دیگران چه فکر می کنند و چه می گویند. من با خدای خود عهد کردم و تا آخرین قطره ی خون، دست از اعتقاداتم برنمی دارم.(1)

نقش دعای امام زمان

شهید علی صیاد شیرازی
«حالا ببینید خدا چه جور دقیق وارد صحنه می شود، برای اینکه به یاری رزمندگان اسلام بیاید. نَه ساعت سه می گذارد و نَه ساعت دوازده و نیم، ساعت سه و نیم که آنها خوابند و در عین ناباوری غافلگیر می شوند تا در ناامیدی و همان حالت نگرانی، توسل مان به درگاه خدا قوی شود.»
آن موقع ها هنوز تجربه نداشتیم که متوجه این بشویم، ولی همین صحنه برای من یک تجربه شد که اگر وضع و حال و اخلاص ما رو به راه باشد و به ائمه اطهار متوسل شویم و از آنها کمک و شفاعت بگیریم جواب داده می شود. منتها شرایطی می خواهد.
***
چهل و هشت ساعت مهلت گرفتم که بروم مشهد زیارت کنم. همیشه قبل از مأموریت های واگذاری، به مرقد مطهر حضرت رضا (علیه السلام) می رفتم. چون از آن توسلاتی که پیدا کرده بودم، خیلی بهره برده بودم.
***
اصلاً بعضی موقع ها آدم دفاع هم نمی تواند بکند. آنقدر مسأله روشن و واضح است و می بیند طرف مقابلش پرت و منحرف است که می بُرَد. آنجا بود که من از این آدم بریدم. واقعاً از او بریدم و بر مبنای همانی که در قلبم بود، این جمله تاریخی را گفتم که بعدها در مسئولین صدا کرد. اول دعای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را خواندم. بعد گفتم:
- «آقای رئیس جمهور، عذر می خواهم که این صحبت را می کنم. در جلسه ای به این اهمیت که برای امنیت جمهوری اسلامی تشکیل می شود و در آن یک بسم الله گفته نشود، یک آیه قرآن تلاوت نشود، من آن قدر این جلسه را آلوده و ناپاک می بینم که فکر می کنم تمام وجودم آلوده شده است و چاره ای ندارم جز اینکه از اینجا بروم قم، زیارتی بکنم و در آنجا احساس بکنم که تزکیه شده ام.»
نکته بعدی- که از همه مهم تر است و زیر بنای همه ی اینها بود- نقش دعا و توسل- مخصوصاً به پیشگاه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود. فاصله ی بین دعا و آن طرحی که به ذهن من آمد، کمتر از یک لحظه بود. حتی فاصله هم نیفتاد. این مدد الهی برای من آنقدر روشن بود که هیچ گاه این موضوع از یادم نمی رود.
***
اینجا اولین جایی بود که در منطقه ی جنگی، دعای مقدس آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را خواندم. همین که این دعا را خواندم، بلافاصله طرح عملیات توی ذهنم آمد. ناگهان تمام تاکتیک هایی که به صورت علمی خوانده بودم و هیچ وقت عملاً استفاده نکرده بودم، در ذهنم استنتاج شد. یعنی از بین همه خواندنی ها و دوره هایی که دیده بودم، ذهنم روشن شد که کجا باید اینها را به کار بگیریم. آن هم تاکتیک عبور از منطقه ی خطر در شرایط محاصره ی دشمن بود.(2)

امشب شب عاشورا است

شهید محسن جنگجویان
نیروها به حرکت درآمده بودند. محسن دائماً در جلو و عقب گروهان حرکت می کرد. با بچه ها حرف می زد و آخرین دستورات را به آنها می داد. در زمان حرکت نیروها به طرف دشمن به همرزمانش آهسته گوشزد می کرد. «امشب شب عاشورا است. شما یاران حسین (علیه السلام) هستید، به ائمه ی معصومین متوسل شوید.»
دیگر نیروها به آخرین نقطه ی قبل از عملیات رسیده بودند و ساکت و آرام نشسته بودند. نفس در سینه حبس شده بود. حتی صدای زوزه ی باد هم نمی آمد. همه جا تاریک بود اما درون بچه ها غوغایی بود. هر کس به نوعی در خودش فرو رفته و مشغول راز و نیاز با خدای خویش بود(3)

نمی توانم بگویم!

شهید رمضان علی احمدی (صالح)
یک اتاق در طبقه ی بالا درست کرده بودیم که رمضان علی بتواند درس بخواند. یک حُسن خوب او این بود که همیشه با وضو بود و شب ها را بیشتر بیدار بود. یک روز که رفته بود بالا درس بخواند، دیدم آمد پایین و رنگ به رویش نبود. گفتم:
- «چی شده؟»
- «گفت: نمی توانم بگویم».
و بعد با اصرار من گفت:
- «مادر! موقعی که نماز خواندم یک نوری دورم را گرفت. طوری که از خود بی خود شدم و دیگری چیزی نفهمیدم و بعد که به خودم آمدم دیدم سر سجاده هستم.»
چند روز بعد باز دوباره آمد و گفت:
- «بیا مادر! امشب بیا پشت بام تا جناب امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را نشانت بدهم.» در دلم گفتم.
- «یعنی چه؟ چه دارد می گوید.»
گفتم: «مادر! خوشا به سعادتت و همه کس نمی تواند و هر کس لیاقت ندارد. اگر من بیایم روی بام چه فایده ای دارد؟»
آن روز حرفش را باور نمی کردم. ولی امروز به نادانی و بی خبری خود اعتراف می کنم.(4)

دو زائر

شهید محمد ارغیانی
شهید محمد ارغیانی با دوست همرزمش که اهل شیراز بود، تصمیم گرفتند. پس از پایان مأموریت با هم به زیارت امام رضا (علیه السلام) در خراسان و شاه چراغ در شیراز بروند.
هر دو نفر، قبل از رفتن به مرخصی در سوسنگرد شهید شدند.
هنگام فرستادن پیکرهای مطهر به زادگاهشان، شهید ارغیانی به اشتباه به شیراز برده شد و پیکر مطهر دوستش به خراسان فرستاده شد.(5)

مثل آقایم اباالفضل

شهید سید مسعود
... برادری بود در گردان ما که «سید مسعود» نام داشت. ما با هم خیلی مأنوس بودیم. سید عشق و ارادت عجیبی به قمر بنی هاشم اباالفضل العباس(علیه السلام) داشت. هر وقت که پیش من می آمد می گفت: « محمود! روضه ی حضرت ابوالفضل (علیه السلام) را برایم بخوان.»
همیشه می گفت: « دوست دارم مثل آقایم اباالفضل (علیه السلام) شهید بشوم. دعا کنید که این خواسته ی من برآورده شود.»
شب عملیات سراغم آمد و مثل همیشه خواسته اش را یک بار دیگر تکرار کرد. من دیگر او را ندیدم تا اینکه بعد از عملیات، پیکر پاکش را در میان شهدا همان گونه که خود خواسته بود یافتم. در حالی که دست راستش قطع و فرقش شکافته شده بود. با دلی پر غصه، پیکر پاک و مطهرش را به زادگاهش منتقل و دفن کردیم و من بر مزارش این بیت را نوشتم:
جان و تن تو در راه اسلام فدا شد دست از بدنت همچون اباالفضل جدا شد
مدتی از شهادت «سید مسعود» گذشته بود و این مدت کار من یکسره گریه بود. یک شب به خوابم آمد و گفت:
- «محمود چه خبرته؟ من گفته بودم مثل آقایم اباالفضل (علیه السلام) می خواهم شهید بشوم!»
- گفتم: « سید مسعود! من طاقت ندارم و نمی توانم دوری تو را تحمل کنم.»
سید مسعود با همان دستی که قطع شده بود، دست به قلبم کشید. صبح از خواب بیدار شده و چنان آرامشی پیدا کردم که واقعاً گفتنی نیست! حالا هر وقت گره به زندگی ام می افتد به سراغ سید مسعود می روم.(6)

شمیمِ معطرِ دوست

شهید سید احمد نصرتی
... مادرم سردرگم و حیرت زده، همان گونه که لباس های غبارآلود پدرم را که از جبهه بازگشته بود در دست داشت و به سوی ماشین لباسشویی می رفت، گفت: « خدای من! گویا خانه از عطر تمامی گلهای ناشناخته ی جهان پر شده است!»
نمی توانم بگویم رایحه ی این عطر به چه چیزی شبیه بود؛ نه عطر گل محمدی، نه یاس، نه عود، نه شب بو، نه... عطری عجیب بود که احساسش می کردم اما نمی توانم توصیفش کنم... پدرم در حال نماز بود، وقتی نمازش تمام شد، مادرم گفت:
- «این عطر را از کجا آورده ای؟ چقدر خوشبو، و دلنشین است!»
پدرم با لبخند گفت: « این عطر از جبهه آمده است. من فرمانده ی یک دسته از گردان بودم. جنگ شروع شده بود و بچه ها می بایستی با پیشروی خاکریزهای دشمن را تصرف می کردند. هنوز پنجاه متری از سنگرها دور نشده بودیم که دشمن متوجه ی حمله شد و بارانی از انواع سلاح ها بر سرمان فرو ریخت. در این هنگام ترکش خمپاره ای چشم راست و گونه ی صورتم را از هم درید و خون فوران زد... تقریباً نیمی از صورتم به هم ریخته بود و در اثر خونریزی، ضعف بر من غلبه کرد. احساس می کردم هر لحظه قوایم تحلیل می رود... در این هنگام یکی از پشت سر صدایم زد و گفت:
- «برادر نصرتی، چرا جلو نمی روی؟»
فکر کردم صدای فرمانده مان است.
گفتم: « چشم ها و صورتم ترکش خورده است، قادر نیستم جلویم را ببینم.» دستمالی در دستش بود که به همین عطر که اکنون استشمام می کنید معطر شده بود. دستمالش را به صورتم کشید و گفت: بلند شو، راه بیفت.
و سپس در میان تاریکی و غبار گم شد. من به خودم آمدم. دستم را به صورت زخمی ام کشید. نه زخمی بر جای مانده بود و نه خونی...
مادرم با احترام لباس ها را به صورتش نزدیک کرد، و دیدم که یونیفرم بسیجی پدر را با دانه های اشکش می شوید. آری! ما شمیم معطر دوست را از آن لباس متبرک استشمام می کردیم.(7)

راه کربلا

شهید محمد ابراهیم همت
قبل از حرکت به سوی جزیره ی مجنون، حاج همت بچه ها را در پادگان دوکوهه جمع کرد و به آنها گفت: « من می دانم که همه از عاشقان امام حسین (علیه السلام) هستید. برادران بسیجی! من به شما می گویم که چطور بایستی به کربلا رفت، کربلا از خون گذشتن است. باید خونها ریخته شود تا راه کربلا باز شود و به آنجا رسید.» (8)

شوق پرواز

شهید نادعلی کرمعلی
در حالی که پدر به ما پشت کرده بود. وقتی صورتش را برگرداند، اشک در چشمانش حلقه زده بود. در همان حال رو به مادر کرد و گفت: « راستش را بخواهی تاب ماندن ندارم. با وجود اینکه شما به من خیلی نیاز دارید، ولی...
و اشک از دیدگانش سرازیر شد و قادر به ادامه ی صحبت نبود. پس از سکوت طولانی با نگاهی عمیق ادامه داد: « چند شب پیش خواب عجیبی دیدم. خوابی که مرا بی قرار کرده است. خواب دیدم روی تپه بلند سرسبزی نشسته ام. مرد سبز پوشی به طرفم آمد و تفنگی را به دستم داد که با یک تکه پارچه تزئین شده بود. رو به من کرد و گفت: « شما تفنگدار امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستید.» از آن شب به بعد حال عجیبی دارم. مثل پرنده ای که شوق پرواز دارد ولی پر پرواز او را گرفته باشند... من باید بروم توی جبهه، بیشتر به من نیاز دارند. فقط در آنجا می توانم گمشده ام را پیدا کنم.(9)

پیراهن عاشورایی

شهید محمد طاهری
چند ماه قبل از شهادت پسرم، همراه با دخترم در تشییع پیکر چند تن از شهدا شرکت کرده بودیم که متوجه شدم در میان رزمندگان و خانواده ی شهدا زمزمه ی شهادت پسرم «محمد» شنیده می شود.
نگران شدم و موضوع را پیگیری کردم؛ ولی بچه های سپاه در پاسخ به سئوال من، صریح گفتند: « محمد شهید نشده است.».
چند روزی گذشت. یکی از روزها پسرم را که مجروح شده بود با ماشین سپاه پاسداران به منزل آورده و تحویل ما دادند.
مجروحیتش شدید بود؛ ولی نیامده، در پی اعزام مجدد به جبهه بود. هر چه من و پدرش اصرار کردیم که مدتی را صبر کن تا حالت خوب شود و بعد به جبهه برو، قبول نکرد. به سپاه زنگ زدیم و خواهش کردیم که او را نبرند، اما خودش اصلاً آرام و قرار نداشت و خلاصه رفت؛ آن هم با آمبولانس سپاه پاسداران، که در حال عزیمت به مناطق جنگی بود.
هنگام رفتن، بلوز نویی را که برایش خریده بودم دادم بپوشد، بعد از رفتنش به اتاقش رفتم و دیدم بلوز را نپوشیده و همان پیراهن مورد علاقه اش را که همیشه روزهای عاشورای حسینی به تن می کرد و روی آن سینه و زنجیر می زد- پوشیده است.
چندی نگذشت، پیکر مطهر محمد را با همان آمبولانسی که به جبهه رفته بود بازگرداندند، در حالی که پیراهن عاشورایی اش رنگ خون گرفته بود.(10)

پی نوشت ها :

1. چشمی در آسمان، ص 84.
2. ناگفته های جنگ، صص 279- 278و 165و 125- 124و 32و 28- 27.
3. ترمه نور، ص 87.
4. ترمه نور، ص 36.
5. گامی به آسمان، ص 36
6. زورق معرفت، صص 3و 52.
7. زورق معرفت، صص 128- 127.
8. زورق معرفت، ص 84.
9. زورق معرفت، ص 82.
10. پابوس، ص 89.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط