خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت (علیه السلام)
اعلام رضایت حضرت!
شهید عباس مطیعیبابات در را واکرد و گفت: « بفرمایید.»
با گفتن یا الله وارد شدیم. از توی اتاق صدای منو شنیدی و گفتی:
-«بفرما بیا تو که یه تمبر به نفعمون شد.»
آمدیم توی اتاق. بعد از احوال پرسی و خوش و بش نامه ای دستم دادی و گفتی:
- «می خواستم برات بفرستم. خوب شد خودت آمدی. نامه را فقط خودت بخوان! تا زنده هستم، راضی نیستم آن را کسی ببیند.»
در پاکت را باز کردم. توی خواب، یکی از ائمه را ملاقات کرده بودی. از طرف حضرتش اعلام رضایت از تو شده بود. با خوشحالی ادامه دادی:
- «بعد از این خواب دیگه تحمل جانبازی برام خیلی راحته!»
بهت گفتم: صحبت از بی وفایی نکن. دل ما را نشکن.»
لبخندی زدی و گفتی: «نه وعده هایی داده شده!»
بعد از مدت کوتاهی به شهادت رسیدی.(1)
پیوسته با مردم
شهید احمد کاظمیبعد از جنگ وقتی لشگر به عقبه آمد، یکی از کارهای بسیار مهم که البته کار بسیار سنگینی هم بود و ایشان انجام داد و پایه گذاری کرد و از همین عشق به اهل بیت(علیه السلام) نشأت می گرفت، این بود که آمد در اصفهان در ستاد لشکر، روضه ی دهه ی اول محرم را صبح ها پایه گذاری کرد و آن جمعیت عظیمی که می آمد و الان چهارده الی پانزده سال هست که این روضه همچنان ادامه دارد. با جمعیت چند ده هزار نفری، جمعیت بسیاری از اقشار مختلف مردم. بعد خودش می آمد می ایستاد دم در ورودی با لباس مشکی، متواضعانه و با تواضع با دست بر سینه گذاشتن به مردم خوش آمد می گفت، توجه و نظارت داشت تا در مجلس هیچ کم و کاستی نباشد، عین یک خدمتگزار ساده ی ساده. موقعی هم که مثلاً ظهر عاشورا می خواستند ناهار بدهند به مردم عزیزی که آمده بودند زیر آن خیمه، خودش می آمد پذیرایی می کرد، خودش می ایستاد با بی سیم مجلس را کنترل می کرد، تا جایی ضعفی نباشد. خودش سینی غذا را می گرفت، می آورد به مردم غذا می داد، چقدر به مردم احترام می گذاشت.(2)
این همه سوز دل !!
شهید علیرضا بختیاریمادر شهید می گوید: « وقتی محرم فرا می رسید به هر زحمتی بود خود را به مجلس عزا می رساند و آن قدر گریه می کرد که باعث شگفتی می شد. من از این همه ارادت و سوز دل او تعجب می کردم. با خود می گفتم:
- «خدایا چقدر عشق و مهر حسین (علیه السلام) در وجود این بچه هست؟»
چه وقتی به حرم مشرف می شدیم و چه زمانی که در مجلس روضه ای بود، مدام اشک می ریخت. علاقه ی بسیار زیادی به بی بی زهرای مرضیه (سلام الله علیها) داشت. ما، در دهه ی فاطمیه (سلام الله علیها) در منزل مجلس روضه خوانی بر پا می کردیم، شهید در برپایی این مراسم بی اندازه تلاش می کرد و از جان مایه می گذاشت. شب های جمعه، دعای کمیل و صبح های جمعه دعای ندبه اش در مسجد ترک نمی شد و اگر به عللی برگزار نمی شد، در منزل به اتفاق خودم و بچه ها دعا را می خواند.(3)
امام مرا طلبیده!
شهید محمد حسین دلدارپدر شهید می گوید: « یکی از دوستان شهید به خواب می بیند که چهار عکس در حرم مطهر امام رضا(علیه السلام) نصب شده است که یکی از عکس ها، تصویر حسین است. از شهید می پرسد: « حسین تو اینجا چکار می کنی؟»
شهید جواب می دهد:
- «امام رضا مرا طلبیده، برای همین اینجا هستم.»
به خاطر همین علاقه ی شدید به امام هشتم (علیه السلام) بود که جنازه اش را به مشهد بردیم و در بهشت رضا دفن کردیم.(4)
گریستنِ سوزناک
شهید حسین زارع کاریزیشیفته و شیدایی اهل بیت(علیه السلام) بود. در سالی که فردایش عید نوروز بود و اول ماه محرم، با جمع کردن بچه ها و شکل دادن یک هیئت عزاداری شروع به سینه زنی و مرثیه خوانی نمود و به خوبی به یاد دارم که این گونه می خواند. «محرم آمد و عیدم عزا شد. حسینم وارد کرب و بلا شد» و سینه می زد و سوزناک می گریست.(5)
ارادت خالصانه
شهید علی شریفیدر جلسات قرآن و مجالس دعا و در زمان انقلاب اسلامی، در تظاهرات، حضوری فعال داشت. کودکان را بسیار دوست می داشت و اغلب از پول توجیبی خود برای آنها هدیه و تنقلات می خرید. با مخالفین انقلاب، منافقین و اشرار، سخت مخالف بود و از آنها بی زاری می جست و در صورت برخورد، مقابله می کرد. به ائمه طاهرین (علیهم السلام) ارادتی خالصانه داشت. به خصوص به سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) و حضرت بقیه الله صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) عشق می ورزید. با قرائت قرآن به آرامش می رسید. احترام به والدین را در نیکوترین وجه مراعات می کرد. امام (قدس سره) را بسیار دوست داشت که در وصیت نامه ایشان، مشخص و هویدا می باشد.(6)
دل سپرده!
شهید محمد شریفی شادمانشهید در کودکی از نعمت وجود پدر محروم شد و یتیم گردید. اما با پشتکار زیاد کوشید بار مسئولیت خانواده را در فقدان پدر، بر دوش کشد و نگذارد ما در سختی و تنگدستی قرار بگیریم. شهید تنها برادر من بود و شهادتش اندوه بزرگی بر من بود و نیز مایه ی افتخار بود. به لحاظ رسیدن به درجه ی رفیع شهادت، ایشان علاقه ی خاصی به اعضای خانوده اش داشت و تا زمان ازداوج، همراه من و مادرم و خواهر دیگرمان زندگی می کردند تا این که ازدواج نمودند و به منزل جدیدش رفت. شهید دل سپرده ی معصومین (علیه السلام)، پیرو راستین رهبر کبیر انقلاب و آرزومند شهادت در راه خدا بود.
***
خلقی خوش، رفتاری شایسته و قلبی به غایت مهربان داشت، مادر شهید سجایای اخلاقی ایشان را، فطری و نتیجه ی لطف و اکرام ائمه معصومین (علیهم السلام) می داند و می گوید: « سه شب، پی در پی خواب دیدم. می دیدم که مردم در مکانی جمع شده اند. پرسیدم: اینجا چه خبر است، شما کجا می روید؟»
گفتند: « ما به حضور رسول الله (صلّی الله علیه و آله) می رویم، من هم با آنها رفتم. خدمت حضرت مشرف شدم. صلوات فرستادم. عرض کردم: یا رسول الله! این فرزندم اگر پسر باشد نامش را غلام محمد می گذارم و اگر دختر باشد کنیز شما خواهد بود.» وقتی شهید متولد شد بر اساس عهدی که کرده بودم او را غلام محمد نامیدم. به مشهد رفتم و گوشواره ای خریدم و به نشانه ی غلامی حضرت (صلّی الله علیه و آله) در گوشش کردم. اکنون فرزند شهید نیز، محمد نام دارد.(7)
عزاداری
شهید احمد مؤذنیدوست شهید احمد موذنی - می گوید: « از دوران کودکی با شهید آشنایی داشتم. زیرا که در یک محل زندگی می کردیم. در دوران فعالیت های بسیجی، جدای از کار مسجد و بسیج، در خیابان خودمان (خیمه ای) درست کرده بودیم و به همراه شهید و دیگر دوستان و عده ای از مردم محل و همسایگان، بعد از تمام شدن مجلس ذکر و مصیبت در مسجد به آنجا می رفتیم و شروع به ادامه ی عزاداری می نمودیم و گاه خود صبح، به همراه شهید در آن جمعه سوگواری می کردیم و سینه می زدیم.(8)
سر در ره دوست
شهید محمد حسین کریم پوراحمدیشور و اشتیاق حاجی برای عزیمت به جبهه و شهادت وصف ناپذیر بود. درست از همان لحظه ای که اجازه ی رفتن به جبهه را از آقا گرفته بود، سر از پا نمی شناخت. با عجله آماده ی سفر شد. سفری بی بازگشت. سفری که در آن سر و جان را در مصاف با باطل، یک جا نثار حق می کرد. و این بهترین فرصت برای او بود تا در ادای دین نسبت به اسلام، انقلاب و امامش سنگ تمام بگذارد. آن شب- شب قبل از حرکت را می گویم- حاجی با چه عشقی و با چه حالی آماده ی وصال به معشوق شد.
«... همان شب بلند شد که برود شهر، سرش را اصلاح کند. خندیدم و گفتم: حاجی جان بنشین. دست به ماشینم بد نیست، بیا سرت را خراب کنم!... نمی خواهد به شهر بروی.»
خیلی جدی گفت: « زهی خیال باطل! سری را که می خواهم در راه دوست بدهم، دست هر کسی نمی دهم.»
حاجی از کودکی و از وقتی که مولایش حسین (علیه السلام) را شناخته بود، آموخته بود که در راه دوست چه باید داد. بلند شدیم و با هم رفتیم شهر. گویا از حرکت فردا خبر داشت. ولی ما چیزی نمی دانستیم. اصلاح که کرد، برگشت. حمام کرد. حنا بست، غسل کرد، غسل شهادت. بعد هم یک خداحافظی برای همیشه.(9)
توسل به ائمه علیهم السلام
شهید عیسی خدریشهید خدری اعتقاد و ارادت عجیبی به ائمه ی اطهار (علیه السلام) داشت. آقای سید باقر حسینی می فرمود: « آقای خدری چند بار از توسلشان به حضرت زهرا(سلام الله علیها) و دیدن بی بی در خواب برای من صحبت کرده است. موارد متعددی هم که من از ایشان دیده بودم شاهدی بر این گفته ها بود. در مدت استقرار در جنگل و نیز قبل از عملیات که در ماسوله با هم بودیم. به دلیل امور مخابراتی و ارتباط با فرماندهی همواره ایشان را می دیدم که بعد از نمازها، دعای توسل می خواند و به یکی از ائمه توسل می کند که معمولاً بیشتر به حضرت زهرا متوسل می شد و نوای یا زهرا، یا زهرای او سراپای وجودش را در بر می گرفت. ویژگی دیگر ایشان تعبد بود. تعبد به دستورات خدا و ائمه، عشق و علاقه ی بی مرز به ولایت فقیه، اصلاً در بحث جبهه و جنگ از خودش هیچ اراده ای نداشت. همیشه در این گونه مواقع می گفت: « امام چه فرموده اند؟»
او خودش را وقف ولایت خمینی کرده بود و تا آخرین لحظه هم به امام و فرامین ایشان وفادار ماند.(10)
رفته بودم سینه زنی
شهید علی اصغر رنجبراندر یکی از روزهای ماه محرم که مادرم هم منزل نبود، یک دسته ی سینه زنی از جلو منزلمان در حال عبور بود. من و برادرم که در آن زمان شش، هفت سال بیشتر نداشت، به تماشای آنان ایستاده بودیم. پس از آن که گروه عزاداری از جلو خانه ی ما دور شد، متوجه شدم که برادرم کنارم نیست. چون بزرگتر از او بودم و در قبال او احساس مسئولیت می کردم، خیلی ناراحت شدم و تمام کوچه هایی را که فکر می کردم آن دسته عزاداری از آن جا عبور کند، به دنبال او گشتم؛ ولی اثری از او نیافتم. ناچار به خانه بازگشتم. پس از مدتی برادرم به خانه آمد. من خیلی عصبانی شده بودم و با ناراحتی از او پرسیدم: «کجا رفته بودی؟»
خیلی ساده گفت: « رفته بودم سینه زنی.»
علی اصغر با جمع کردن تعدادی از بچه های محل، اقدام به راه اندازی هیأت عزاداری نمود. این هیأت در شب های جمعه برقرار می شد و در آن، جوانان با احکام اسلامی و مناقب اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) آشنا می شدند. در حقیقت پایه های ایمان علی اصغر در این گونه مجالس محکم تر می شد. با شناخت خوبی که از فلسفه ی عاشورا و قیام امام حسین (علیه السلام) پیدا کرده بود، ایمانش روز به روز قوی تر می شد.(11)
اول زیارت، مثل همیشه
شهید سید علیرضا عصمتیبه خانه یکی از آشنایان سید علیرضا در مشهد برای ناهار دعوت بودیم و مسافرت اولمان بود. سر ظهر به مشهد رسیدیم. گفتم:
- «مستقیم به خانه ی دوستت می رویم؟»
گفت: «نه؛ اول زیارت بعد دعوت.»
گفتم: «دیر می شود، آنها منتظرند.»
گفت: « خانم! اول زیارت بعد دعوت.» و ادامه داد: «آنها که دعوت کرده اند انتظار هم می کشند.»
آن روز با دلی جمع به زیارت امام رضا (علیه السلام) رفتیم و پس از آن به خانه دوستش. بعدها پی بردم که او همیشه پس از رسیدن به مشهد اول به زیارت می رفته است.(12)
علّتِ خرسندی!
شهید جمشید همتی پوریک روز بسیار خوشحال به خانه آمد و خانه را روی سرش گذاشت. می خندید و صلوات می فرستاد و مدام می گفت: « خدا دعایم را اجابت کرد. خدا آرزویم را برآورده کرد.»
بعد هم دور خودش می چرخید و می گفت: « امام حسین نوکرتم! چاکرتم به خدا».
شلوغ کرده بود و یک ریز حرف می زد. به او گفتم:
- «چه خبره؟ خونه را روی سرت گرفته ای! مگر چه اتفاقی افتاده! خوب بگو.»
گفت: « به امام حسین، علم سید الشهداء را (در ماه محرم) بلند کردم و سه بار دور سرم چرخاندم.»
بعد چند دور چرخید و از خانه بیرون رفت. حالا بعد از مدت ها که از آن تاریخ گذشته، هر وقت به یاد این خاطره می افتم، بغض راه گلویم را می گیرد و گریه امانم را می برد. چرا که بین آن آرزویی که خودم کردم- که خدایا پسری به من عطا کن تا آن را نذر امام حسین کنم- و آرزوی جمشید که عَلَم سالار شهیدان را بالا برده بود تا چنان کیفور و خرسند تمام خانه را روی سر خود بگیرد چقدر تشابه و نزدیکی بود!(13)
پی نوشت ها :
1. به رسم شمشاد، ص 70.
2. تمنای شهادت، ص 43.
3. قربانگاه عشق، صص 31-30.
4. قربانگاه عشق، صص 65- 64.
5. قربانگاه عشق، ص 104- 103.
6. قربانگاه عشق، صص 163- 162.
7. قربانگاه عشق، صص 179- 177.
8. قربانگاه عشق، ص 192.
9. رسم عاشقی، صص 159- 158.
10. خنده بر خون، ص 119.
11. حکایت مردان مرد، صص 18- 17.
12. افلاکیان، خاکی، ص 93.
13. تبار آینه و آفتاب، ص 168.