خاطراتی از شهدای دفاع مقدس
آن هم فدای حسین علیه السلام
شهید مهدی شالبافپس از انجام عملیات موفقیت آمیز در جزیره ی مجنون، دشمن تمام نیرو و قوای نظامی خود را به کار گرفت تا ما را از جزیره بیرون کند.
مهدی با وجود این که چندین شبانه روز بود که در مقابل پاتک های بی امان و سنگین دشمن استقامت می کرد؛ اما هم چنان با یک دست و قبضه ی آرپی جی بر دوش، در مقابل تحرکات آنها ایستادگی نشان می داد.
فرمانده ی لشکر علی ابن ابیطالب (علیه السلام) شهید مهدی زین الدین با مهدی تماس گرفت. این دو با یکدیگر شروع به صحبت کردند. من متوجه نشدم که مهدی زین الدین به مهدی شالباف چه گفت؛ اما شنیدم که شالباف گفت: برادر مهدی! مگر ما یک جان بیشتر داریم؟ آن هم فدای حسین (علیه السلام).
این آخرین کلامی بود که از زبان مهدی شالباف و قبل از شهادتش شنیدم.(1)
عیسی صلواتی
شهید عیسی خدریاز همان کودکی آثار ذکاوت و هوش در چهره ی او پیدا بود و می دانست که مردم روستا، با عشق به رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ائمه اطهار (علیهم السلام) زندگی می کنند و در سختی ها، دست به دامن آنها می زنند. عیسی نقش صلوات را در همه ی امور زندگی می دید؛ هنگام درو و برداشت محصول، وقت آب خوردن، نگاه کردن به ماه، سفر کردن، لباس نو پوشیدن، خانه نو ساختن و...
آن زمان در سن چهار، پنج سالگی عیسی، در روستای ما بنایی بود که وقتی برای بنایی می رفت، عیسی با جثه ی کوچکش در محل کار او حاضر می شد. روبرویش می نشست و صلوات می گفت و کارگران را هم با دعوت به کار، وادار به گفتن صلوات می کرد.
از آن سن، هر وقت در روستا خانه ای ساخته می شد، بنا، آقا عیسی را برای صلوات گفتن با خود می برد. به همین علت مردم ده، اسم او را عیسی صلواتی گذاشته بودند.
***
مثل همه ی ما برای شرکت در مراسم تاسوعا و عاشورا از تهران به روستای خودمان آمده بودیم. شب تاسوعا برای عزاداری به مسجد ده رفتیم. اما متأسفانه، مسجد خلوت بود و جز تعداد انگشت شماری از مردم روستا و چند کودک، کسی دیده نمی شد. ناگاه شهید عیسی از در وارد شد و تا آن سکوت و خلوت غریبانه ی مسجد را در شب تاسوعا دید، به شدت ناراحت شد. از درِ مسجد بیرون آمد و در میان روستا با صدای بلند فریاد زد: «اگر فردا شب آمدم و کسی داخل مسجد نبود، من دیگر با هیچکدام از مردم ده حرف نمی زنم. فردا شب، یعنی شب عاشورا که آخرین عاشورای شهید هم بود- آنقدر جمعیت به مسجد آمده بودند که جایی برای نشستن نبود.
***
به من گفت: «عبدالحسین! من رفتنی هستم. چند شب قبل بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را در خواب دیدم. به من قول داده است که به او ملحق می شوم.»
سپس دوباره مرا به درس خواندن تشویق کرد و رفت. رفت تا به همه بفهماند که حضرت زهرا (سلام الله علیها) حتماً به قولش عمل می کند.(2)
توسّل به ائمه علیهم السلام
شهید اللهیار جابرییک روز که دور هم جمع شده بودیم و با هم صحبت می کردیم، آقای جابری گفت: « بچه ها! اگر بخواهید در جبهه موفق باشید، دست از دعا برندارید و به ائمه (علیه السلام) متوسل شوید. آن وقت می توانید آن بزرگان را در خواب ببینید».
گفتیم: « نه آقا! ما لیاقت این را نداریم که ائمه (علیه السلام) را در خواب ببینیم». در جوابمان گفت: « ببینید، آدم توی روز دنبال هر چی باشد، شب آن چیز را در خواب می بیند. اگر دنبال پستی و رذالت باشد، شب خواب شیطانی می بیند. اگر چشمش دنبال ناموس مردم باشد و با فکر آنها بخوابد، شب همان چیزها را در خواب می بیند حالا اگر به فکر ائمه بخوابد، خواب آن ها را نخواهد دید؟(3)
منتظر دیدار
شهید محمد جواد آخوندیوقتی یکی از بچه ها شهید شد، جواد، رو به کربلا ایستاد و در حالی که گریه می کرد گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (علیه السلام)». بعد به شهید خیره شد و گفت: « سلام مرا به امام حسین (علیه السلام) برسان و بگو که منتظر دیدارش هستم. ان شاء الله که راه کربلا باز شود و زیارت امام حسین(علیه السلام) نصیب رزمندگان گردد!»(4)
این خط را به حضرت سپردم!
شهید محمد حسن فایدهقرار بود عملیاتی اطراف خرمشهر صورت گیرد. سومین شب استقرارمان در منطقه، گروهانمان باید وارد عمل می شد.
آقای فایده، همه ی نیروها را جمع کرد و گفت: « بچه ها! می خواهم در مورد عملیات با شما مشورت کنم، اما قبل از هر صحبتی باید با دعای توسل خودمان را بیمه کنیم.»
آن شب کنار نخلستان، دایره وار نشستیم و متوسل به ائمه ی اطهار (علیهم السلام) شدیم. در حال خواندن دعا، گلوله ی توپی وسط جمعمان به زمین خورد. اما به خواست خدا در گل فرو رفت و عمل نکرد.
***
در منطقه ی عملیاتی رمضان حدود پانزده نفر از نیروهای آقای فایده در محاصره قرار گرفته بودند. یکی از این افراد تعریف می کرد:
«از فرط تشنگی بی حال شدیم و خوابمان برد. بعد از مدتی بیدار شدیم. آقای فایده گفت: « بچه ها من حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را در خواب دیدم، حضرت، با دست خودشان به من آب دادند و قمقمه ی شهیدی را پر از آب کردند.»
لحظه ای بعد به قمقمه دست زدم پر از آب سرد بود. انگار همین الان در آن یخ انداخته باشند.
هر پانزده نفر، با آن آب شیرین و گوارا سیراب شدیم و جان تازه ای گرفتیم. در حالی که هنوز در قمقمه، آب باقی مانده بود.»
***
دشمن در منطقه ی مرزی کوشک، پاتک سنگینی زده بود. حدود صد و پنجاه تانک در بیابان روبروی ما صف کشیده بودند. امکانات ما هم در مقابل دشمن قابل مقایسه نبود.
حدود ساعت نه، نیروها اعلام کردند که دیگر گلوله های آر. پی. جی نداریم. با اضطراب به طرف شهید فایده رفتم و گفتم: «آقا! در جریان باشید، گلوله های آر. پی. جی تمام شده، اگر صلاح می دانید، به عقبه اعلام شود تا برای ما مهمات بفرستند.»
البته برای این کار لازم بود مقداری عقب نشینی کنیم. آقای فایده با اطمینان قلبی خاصی گفت: « از زمانی که این منطقه را به کمک شما دوستان گرفتیم، خط و بچه ها را به ائمه ی اطهار (علیهم السلام) سپردم. خدا را گواه می گیرم اگر این خط سقوط کند، روز قیامت سر راه فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) را می گیرم و گلایه می کنم.»
هنوز پنج دقیقه ای از صحبت هایمان نگذشته بود که ماشینی پر از گلوله های آر. پی. جی به خط رسید و ما توانستیم از پیشروی تانک ها جلوگیری کنیم.(5)
پی نوشت ها :
1. پابوس، ص 108.
2. خنده برخون، ص 34.
3. بحربی ساحل، ص 108.
4. بحر بی ساحل، ص 65.
5. افلاکیان، صص 284 و 275- 274 و 270.