خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت علیهم السلام

رسم عاشقی

نمی دانم این تخریب چه رشته ی پیوندی با دعای توسل دارد. اصلاً دعای قرارگاه، شور و حال دیگری داشت. شبی حین برگزاری مراسم، یکی از برادران چنان حالتی روحانی پیدا کرد که ناگاه مشاهده نمود جوانی آراسته، شمشیر به
دوشنبه، 8 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رسم عاشقی
 رسم عاشقی





 

خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت علیهم السلام

پیوند گروه تخریب با دعای توسل!

سیدهاشم آراسته
به پیشنهاد یکی از دوستان بزرگوارم، وارد تخریب شدم.
نمی دانم این تخریب چه رشته ی پیوندی با دعای توسل دارد. اصلاً دعای قرارگاه، شور و حال دیگری داشت. شبی حین برگزاری مراسم، یکی از برادران چنان حالتی روحانی پیدا کرد که ناگاه مشاهده نمود جوانی آراسته، شمشیر به دست، سوار بر اسبی وارد می شود. وقتی از او می پرسد: «شما از کجا آمده اید؟» می فرماید: «من از خط مقدم می آیم. آمدم تا لحظه ای در جمعتان باشم و بروم.» و زمانی که می پرسد قصد رفتن به کجا را دارد می فرماید: « باید دوباره به خط برگردم، بچه ها منتظرم هستند.»
این چنین است جبهه ی اسلام. فرمانده هم دوشادوش سربازانش می جنگد و هم به متوسلین سر می زند. خدایا! فرجش را نزدیک کن.(1)

امیدم به ائمه (علیهم السلام) بود

شهید سید هاشم آراسته
با بچه های اطلاعات عملیات، برای شناسایی به منطقه ی مورد نظر رفته بودیم. به دو گروه تقسیم شدیم، با شناسایی موانع دشمن، کار گروهمان به اتمام رسید. حین برگشت، راه را گم کردیم. نزدیک صبح بود. با روشن شدن هوا، در معرض دید دشمن قرار گرفتیم. از تپه های مشرف به مواضع عراقی ها با احتیاط بالا رفتیم. پشت تپه دور هم جمع شدیم. با تردید و دودلی گفتم: «سید! کجا می رویم؟ راهی که آمدیم این نبود. خیلی فرق داشت.»
ما را به آرامش دعوت کرد و خودش تنهایی رفت. یک ساعتی از رفتنش می گذشت. فکرمان به هزار راه رفت. هر لحظه اضطرابمان بیشتر می شد. با صدای آرام سید، همه ی نگاه ها به طرفش برگشت:
- «بلند شوید، راهمان را پیدا کردم.»
حالا چشم امیدمان فقط به سید بود. آرام قدم برمی داشتیم. با خود می گفتم غلط نکنم باز هم راه اشتباه است. از آنجا که او مصمم بود حرفی نزدم.
بعد از عبور از چند محور به شکر خدا نیروهای خودی را دیدیم. هنوز خستگی راه در تنم بود. رو به سید گفتم: « این همان راهی بود که رفتیم؟»
در جوابم گفت: « نه، حقیقتش خودم هم به درستی نمی دانستم. فقط امیدم به ائمه (علیهم السلام) بود. دیدی که خودشان ما را به سلامت رساندند.(2)

زیارت عاشورا را بگذارید در جیب او!

شهید احمد ساربان نژاد
برای دفن پیکر احمد، رفتیم بهشت زهرا. دیدم احمد را با همان لباس سپاه که پر از خون بود داخل کفن می گذارند. پرسیدم: «بدن احمد را غسل نمی دهید؟»
گفتند: « شهید نیاز به غسل و شستن ندارد.»
یک دفعه چیزی به یادم آمد. گفتم: « کمی صبر کنید. این زیارت عاشورا را هم بگذارید داخل جیب احمد. آخر احمد ما خیلی آقا اباعبدالله (علیه السلام) را دوست داشت.(3)

در محضر امام

شهید سید محمد باقر رضایی
هرگاه مصیبتی برایمان پیش آمد نماید، شهید به خوابم می آید. روزی حاج آقا گفتند: « بچه هایمان شهید شدند، اما نتوانستند حرم مطهر مولایمان امام حسین(علیه السلام) را ببینند».
بعد یکی از نزدیکان، شهید را به خواب می بیند که آمده است می گوید:
- «باقر جان، تو کجا هستی؟ چرا سری به ما نمی زنی؟»
شهید بگوید: «ما نزد مولایمان امام حسین (علیه السلام) بودیم، کربلا بودیم. هفته ای یک بار با شهدا به محضر امام شرفیاب می شویم.»(مادر شهید).
***
بگذار بسوزد!
دستمال سفیدی به او دادم تا پشت گردنش از تابش آفتاب نسوزد. مبلغی هم پول بهش دادم. گفت: «مادر! پول می خواهم چکار کنم؟ دستمال سفید چرا به من می دهی؟»
گفتم: « دستمال را بگذار پشت گردنت. گردنت از آفتاب می سوزد.»
گفت: « مادر! دستمال چیه؟ گردنم بسوزد! مگه ما از بچه های امام حسین (علیه السلام) بهتریم».(مادر شهید).
***
بچه ها هرگاه مریض می شدند، می بردمشان حرم. بچه ها آنجا عرق می کردند. تبشان پایین می آمد. بچه های ما بیمه ی امام هشتم(علیه السلام) بودند. این کار همیشگی ما بود. آخر من اینجا- مشهد- کسی را نداشتم، نه مادر و نه پدر و نه قوم و خویش.
الان هم به بچه ها می گویم: فرزندانتان، اگر مریض شدند، ببریدشان حرم، شفا پیدا می کنند.» (مادر شهید).
***
«باقر» یک چیز دیگر بود. به حرم امام رضا(علیه السلام) خیلی علاقمند بود. برای رفتن به حرم، از همه جلوتر بود. وقتی به حرم مشرف می شد، یک گوشه ای پیدا می کرد و نماز و زیارت نامه می خواند. به دنبالش می گشتیم و در حالی که او را پیدا می کردیم که زیارت نامه به دست، خوابش برده بود. (مادر شهید)(4)

رسم عاشقی

شهید محمد حسین کریم پور احمدی
به اهل بیت(علیهم السلام) عشق می ورزید، اما عشق او به حسین(علیه السلام) چیز دیگری بود. عشقی بود که در کودکی در قلبش جوانه زده بود و با گذشت زمان، در روح و جانش ریشه دوانده بود. محرم که می شد، حسین از خود بیخود می شد. عاشق حسین (علیه السلام). سر از پا نمی شناخت. عضو هیأت ابوالفضل (علیه السلام) بیرجند بود. بچه ها را جمع می کرد، همه جا را سیاه پوش می کردند و برای برگزاری هر چه باشکوه تر مراسم سوگواری شهدای کربلا با هم طرح و برنامه می ریختند.
به عشق حسین(علیه السلام) بر سر و سینه می زد. حسین (علیه السلام) برای او مظهر مردانگی و آزادگی بود. اسوه ی تقوی و ایمان بود... و قیام کربلا درس بزرگی به او داده بود. درس ایستادگی تا پای جان و از مرگ نهراسیدن... درس چگونه جان باختن در راه معبود... درسی که حسین در اسفند ماه شصت و پنج در کربلای شملچه، تکرارش کرد. درست همان گونه بر بلندای عشق جای گرفت که مولایش حسین (علیه السلام) به او آموخته بود.(5)

دو بزرگوار

سردار شهید مرتضی زارع
در میان خواهران و برادرانم، من با «مرتضی» خیلی صمیمی بودم. به طوری که در بین فامیل نقل زبان ها بودیم. هر وقتی برادرم مسافرت می رفت یا اینکه از جبهه برمی گشت، برایم هدیه ای می خرید. وقتی خبر شهادت مرتضی را شنیدم، خیلی ناراحت شدم. به طوری که از حال رفتم. خانواده ام بسیار ناراحت بودند، ولی من خیلی بی تابی می کردم. هر چند همسرم که از همرزمان برادرم بود، مرا دلداری داد، نمی توانستم باور کنم که دیگر «مرتضی» را نمی بینم. در این بی تابی و گریه و زاری خوابم برد در عالم رؤیا دیدم توی یک اتاق بزرگ، دو نفر با لباس های سبز، نشسته اند. صورت شان کاملاً نورانی بود. به طوری که چهره ی آنان واضح نبود. پیکر برادرم را خیلی سبک و به آرامی آوردند. روی یک تخت خوابانیدند. من خیلی گریه می کردم و فریاد می زدم ولی انگار این دو نفر صدای مرا نمی شنیدند و اصلاً توجهی به من نمی کردند. در همین هنگام، «مرتضی» چشمانش را باز کرد و با حالت شرمساری به من گفت: «بسه، دیگه گریه نکن! این دو بزرگوار را نمی بینی؟»
از خواب بیدار شدم. خیلی صبور شدم. دیگر به یقین رسیدم که برادرم به هدفش رسیده. و ائمه (علیهم السلام) برای غسل و دفن او آمده بودند.
***
آن زمانی که مرتضی را حامله بودم، یک شب خواب دیدم کودکی در آغوشم می خندد و دست و پایش را برای من تکان می دهد. کودک را بلند کردم و به کمرش نگاه کردم. ناگهان دیدم پشت بازوی چپش کبود است. نگران شدم. گفتم: نکند بیماری گرفته باشد. به دقت به کبودی نگاه کردم. دیدم، مثل «مهری» می ماند که نام ائمه ی اطهار(علیهم السلام) بر روی آن نوشته باشند. با صدای اذان از خواب بیدار شدم. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. همان روز به منزل مادرم رفتم و خوابی را که دیده بودم، برایش تعریف کردم. مادرم با مهربانی لبخند زد و گفت:
- «نگران نباش مادر، ان شاء الله وقتی بچه ات به دنیا آمد، از دوست داران امام حسین(علیه السلام) خواهد شد.»
(مادر شهید)(6)

افتخار

شهید محمد بنیادی
به خیابان اصلی که رسید، گنبد طلایی رنگ حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) به چشمش خورد. قدم هایش را تندتر برداشت تا زودتر به حرم برسد. شاید دیگر نمی توانست به پابوس بی بی بیاید. وقتی به درِ حرم رسید، سرش را رو به حرم به حالت تعظیم، خم کرد و سلام داد:
«السلام علیک یا بنت رسول الله. السلام علیک یا بنت موسی بن جعفر. یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه، بی بی جان! من افتخارم اینه که اسم تیپم نام شماست. امیدوارم لیاقت این خدمتگذاری رو داشته باشم. تو را به حق جدت، امام حسین (علیه السلام) حاجت منو برآورده کن.»(7)

نشان دلبستگی

شهید حمید رضا نوبخت
عشق عجیبی به امام حسین(علیه السلام)، داشت. یادم نیست سخن گفته باشد ولی در آن به اهداف، روشن و منش سالار شهیدان (علیه السلام) اشاره نکرده باشد. قطعاً یاد می کرد و اعتقاد داشت: «دفاع مقدس ما ادامه ی نهضت عاشورا است.»
حتی در جلسات خصوصی با دوستان، روضه و مصیبت می خواند. اشعاری می خواند و گریه می کرد. وقتی مراسم روضه و مصیبت در گردان بر پا می شد، او گریه می کرد. کل گردان به گریه می افتاد.
مشغول درست کردن سنگر بودیم که آقا حمید آمد و دید؛ من بالای سنگر ایستاده ام.
- «مرد حسابی چرا آن جا ایستاده ای؟ بیا پایین.»
در همین حال یک تیر قناصه آمد و به دست من خورد و اگر فریاد: « بیا پایین» فرمانده نبود، دشمن به زندگی من پایان می داد.
بعد از زخمی شدن، مرا به زیارت آقا امام رضا (علیه السلام) فرستاد. اعتقاد داشت؛ پابوس امام (علیه السلام) شفایم می دهد. و این، نشان از دلبستگی او به شأن و منزلت اهل بیت (علیه السلام) داشت.
***
زمانی که نام امام حسین (علیه السلام) را به میان آورد، خدا می داند از صدای گریه های آن شهیدان: «اسودی»، «خوش روش»، «محمد ملک» و «نوبخت» چادر می لرزید.(8)

روضه

شهید حاج رضا شکری پور
از منطقه می آمدیم همدان. نشسته بود پشت فرمان. من هم بغل دستش.
گفت: « روضه بخون».
گفتم: « چی بخونم؟».
گفت: « روضه ی حضرت زهرا(سلام الله علیها)».
مثل ابر بهاری اشک می ریخت.
گفتم: « حاجی! جلوتو می بینی؟»
گفت: « آره، تو روضه ات رو بخوان!».
***
می رفتیم «شوش» زیارت دانیال نبی(علیه السلام). پشت فرمان با خودش زمزمه ای داشت. محدثه با حرکت ماشین خوابش برده بود.
یه نگاهی به بچه انداخت؛ روضه ی حضرت رقیه (سلام الله علیها) را خواند. چه سوزی تو صدایش بود.(همسر شهید)
***
نیروها آماده عملیات بودند.
چم و خم مسیر را توضیح می داد. وقتی گفت: باید حسین وار (علیه السلام) بجنگیم، اسم حسین(علیه السلام) را که آورد، بغض راه گلویش را بست؛ جلسه ی توجیه عملیاتی شد مجلس روضه.
***
شب بود. گردان آماده ی حرکت بود. با شور حرف می زد:
«ما ا مشب می خواهیم بریم انتقام آن سیلی رو که به دختر امام حسین(علیه السلام) زدن، بگیریم».
هق هق گریه ی بچه ها به هوا خاست. هیچ کس تو خودش نبود.
***
بی وضو و بسم الله بهش شیر ندادم. روضه هم که می رفتم، با خودم می بردمش. دوست داشتم نمک گیر در خانه ی امام حسین (علیه السلام) بشه.
***
توی صحبت هایش، همیشه جبهه را به کربلا ربط می داد. حاج رضا می گفت: « جبهه بدون کربلا بی معناست و رزمنده دور از امام حسین(علیه السلام) بی چاره. اگه اینها نباشه ما با پارتیزان های جنگ جهانی دوم هیچ فرقی نداریم.»
***
«رضا» توی مسجد گردان، بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا می خواند. دیگر کسی هوس خواب نمی کرد. می نشستند پشت سرش و زیارت عاشورا زمزمه می کردند.(9)

پی نوشت ها :

1. جرعه عطش، ص 133.
2. جرعه عشق، ص 132.
3. آرام بی قرار، ص 93.
4. قربانگاه، عشق، صص 153 و 140 و 124- 123.
5. رسم عاشقی صص 159- 158و 61.
6. در مسیر هدایت، صص 110- 109 و 11- 10.
7. مردان تنهایی من، ص84.
8. تا آخرین ایثار، صص 81. 83 و 72.
9. ققنوس و آتش، صص 152 و 111 و 103و 88و 96و 49.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.