خاطراتی از شهدای دفاع مقدس

زائران اهل بیت

اسم حضرت زهرا(سلام الله علیها) که می آمد، اشکش جاری می شد. تقی می گفت: « اگر مریضی از صمیم قلب و با اعتقاد، در مراسم روضه ی امام حسین (علیه السلام) یک چایی بخوره، شفا می گیره. حتماً.»
دوشنبه، 8 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زائران اهل بیت
 زائران اهل بیت





 

خاطراتی از شهدای دفاع مقدس

اشک جاری!

شهید تقی بهمنی
اسم حضرت زهرا(سلام الله علیها) که می آمد، اشکش جاری می شد.
تقی می گفت: « اگر مریضی از صمیم قلب و با اعتقاد، در مراسم روضه ی امام حسین (علیه السلام) یک چایی بخوره، شفا می گیره. حتماً.»
***
هفته ای یکی دو روز، زنگ که می خورد «تقی» دمِ درِ مدرسه منتظر بود. می رفتیم شاهزاده حسین (علیه السلام) و دعا و زیارت می خواندیم.(1)

هنگامی که خسته شدید

شهید حمید رضا نوبخت
حمیدرضا حضور خود را در جبهه امری واجب می دانست و تمام زندگی او در این کار خلاصه می شد. او هیچ وقت احساس خستگی نکرد و همواره می گفت: «کار در راه خدا خستگی ندارد. هنگامی که خسته شدید، به یاد سالار شهیدان (علیه السلام) و روز عاشورا بیفتید.»(2)

السلام علیک

شهید حسن پورصفایی
عملیات والفجر هشت بود و روی یک پل بودیم که بر اثر انفجار خمپاره، ترکش ریز با بدن حسن اصابت کرد و او افتاد. و ما به سبب شوخ طبعی او، با لحن خنده دار گفتیم: « بلند شو، این ترکش کوچولو برای تو کارساز نیست، بادمجان بم آفت نداره». اما حسن خیلی جدی از ما تقاضا کرد که او را بلند کنیم و سه قدم به جلو ببریم. همین کار را کردیم. حسن روی دست مان بود که سرش را بلند کرد و تبسمی نمود و زمزمه کرد: « السلام علیک یا اباعبدالله» و جان داد.(3)

یا حسین، یا حسین

شهید حسن باقری
همسر شهید حسن باقری می گوید: « حسن چند ماه قبل از شهادت، علاوه بر مطالعه ی مستمر کتاب ارشاد شیخ مفید، کتاب های مستقل دیگری را هم در مورد قیام حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) می خواند و با خواندن عبارات سوزناک آنها می گریست... عشق و علاقه به سیدالشهداء به نحوی در جان او ریشه دوانده بود که تا آخرین لحظات عمر و به هنگام شهادت- پس از ذکر شهادتین - مرتب ذکر مقدس« یاحسین، یا حسین» را تکرار می کرد.(4)

بهترین هدیه برای گردان

شهید حاج اسماعیل فرجوانی
وقتی پس از عملیات خیبر، اردوی نظامی گردان های لشکر ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برگزار شد، گردان کربلا در طول مدت این دوره که به منظور آموزش و ارزیابی کار در کلیه گردان های لشکر بود، بیشترین نمره را گرفت.
مسئولان لشکر به عنوان تشویق گردان، در فکر تدارک اهدای جایزه ای به گردان بودند که شهید حاج اسماعیل فرجوانی به فرماندهی لشکر پیشنهاد کرد بهترین هدیه برای گردان ما، نام مقدس «کربلا» است که اجازه دهید به عنوان نام گردان تعیین شود.(5)

زبانزد همه

شهید نصر اصفهانی
در وصیت نامه ی شهیدان، همواره عبارات «قیام برای خدا» فتح یا شهادت، کشتن یا کشته شدن، هر دو به معنای پیروزی آمده است. یکی از شهدایی که در راه خدا می جنگید و قدم برمی داشت، شهید نصر اصفهانی بود که پس از مدت طولانی و با تحمل رنج و بیماری و جراحت باقیمانده از دفاع مقدس، سرانجام به جمع شهدای بزرگ اسلام پیوست.
کمتر کسی است که در تیپ 2 لشکر 28 کردستان خدمت کرده باشد ولی این شهید بزرگوار را نشناسد. او عاشق امام حسین (علیه السلام) و زهرای مرضیه (سلام الله علیها) بود، به طوری که هرگاه نام حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را می شنید، ناخودآگاه اشک از چشمانش سرازیر می شد. شهید نصر اصفهانی در عملیات بیت المقدس، مسئولیت حمله به ارتفاع گوری کپله را داشت. همه ی کسانی که با امور جنگ و منطقه آشنایی کامل دارند، می دانند که عبور از این ارتفاع، و حمله به پشت خطوط کله قندی، آنهم به مسافت پنج کیلومتر، چقدر مشکل و خطرناک است. او داوطلبانه انجام این مأموریت را پذیرفت و توانست از این آزمایش سربلند و پیروز بیرون بیاید. از اوصاف این شهید بزرگوار نماز شب و گریه های شبانه اش بود و همچنین ایثار و فداکاری اش زبانزد همه بود.
یک شب به همراه فرمانده ی گردان 120 به سنگر او که در پایین ارتفاعات 1500 بود رفتیم. نزدیکی های سنگر، صدای گریه ای ما را متوجه خود ساخت. به طرف صدا رفته و داخل سنگر را نگاه کردیم؛ شهید نصر اصفهانی پتویی را روی سر خود کشیده بود و گریه می کرد. وقتی صدای ما را شنید، خود را از آن حالت خارج نمود. پس از احوال پرسی کنار ما نشست و با هم به گفتگو پرداختیم. ما از این که سکوت سنگر و ناله های شبانه اش را شکسته بودیم، ناراحت شدیم. نمی دانم چه بگویم از این انسان های بزرگ و شهدای گران قدر که مرا توان گفتن و نوشتن نیست. به راستی شهیدان در خاطر و یاد ما همیشه زنده و جاویدند!(6)

آن نور مقدس

شهید قنبر حمزه ای گوارشک
غیرت مسلمانی ام اجازه نداد پشت خاکریز بمانم. به دوستم گفتم: « سعی کن با شلیک کمی از من حمایت کنی». سپس خودم را به لبه ی خاکریز، و بعد با چند حرکت سریع، به چالاکی خود را به پناهگاه های موجود طبیعی بین دو خط رساندم. و سپس سینه خیز به طرف سنگر تیربارشان رفتم. تا بالاخره به جایی رسیدم، که می توانستم نارنجک هایم را در سنگر پرتاب کنم. آنها گرم تیراندازی بودند، و احساس کردم از حضور من در پشت یک بریدگی، نزدیک سنگرشان غافلند. موقعی که وقت را مناسب یافتم، ضامن نارنجک را کشیدم و برخاستم و تا آن را پرتاب کنم. قامتم را که از پشت شیار بالا آوردم، گلوله ای به پایم اصابت کرد و تعادلم را از دست داده، به داخل گودالی که جلو رویم بود، سقوط کردم. کف گودال، نارنجکی که ضامن انفجارش را کشیده بودم هنوز در دست هایم قرار داشت. نگاهی به اطراف افکندم. گودال، یکی از زاغه های مهمات بود. احساس کردم خون در عروقم منجمد می شود. انفجار نارنجک، آن هم در زاغه ی مهمات مسلماً چیزی از بدنم باقی نمی ماند. سعی کردم بلند شوم و به لبه ی گودال برسم و نارنجک را پرتاب کنم، ولی پایم در اختیارم نبود. در اوج ناامیدی به یاد امام بزرگوار و معصوم افتادم. بی اختیار فریاد کشیدم: « یا صاحب الزمان ادرکنی.»
ناگهان نوری سراپایم را فرا گرفت. در آن نور نمی دانم چه نیرویی نهفته بود. گویا یکی گفت: « برخیز».
با یک حرکت برخاستم و از لبه ی گودال نارنجک را به جانب سنگر تیر بار خصم پرتاب کردم. تمامی این عمل گویا که به اختیار من نبود. آن نور مبارک بود که انرژی و قدرت و سرعت را به اعضاء و جوارحم می دمید. سرم را از خاک لبه ی گودال پایین آوردم تا موج انفجار بگذرد. لحظه ای بعد صدای مهیبی برخاست. و سنگر کمین دشمن به کلی منهدم شد. و پس از ساعت ها، آتش مداوم آن خاموش گشت. وقتی در کف گودال به خودم آمدم، آن نور مطهری که مرا فرا گرفته بود ناپدید شده بود، اما قدرت و نیرویی که یافته بودم همچنان در وجودم باقی بود. نشاط و آرامشی داشتم. برای اطمینان از پایان کار، برخاستم و رگباری هم سرِسنگر منفجر شده خالی کردم. هیچ جنبنده ای در آن تکان نمی خورد. دانستم که کار تمام شده است. با آرامش، در کف گودال، زخم پایم را بستم. با خاطری آسوده به سوی خاکریزمان بازگشتم. نفس سنگر کمین آنها که قطع شد، رزمندگان خط شکن به سوی مواضع خصم متجاوز هجوم بردند.
اکنون که سال ها از شهادت آن دلاور گمنام میادین ایثار و شهادت می گذرد، گویا هنوز طنین صدای گرم و دلنشین او را به گوش دارم که می گفت: خدا می داند آن نور مقدس جان تازه ای در پیکر خسته ی من دمید، وگرنه با آن حال و روزی که من داشتم، توانایی انهدام سنگر کمین را هرگز به دست نمی آوردم».(7)

زمزمه ی یا حسین

شهید فرامرز مقنتی
عملیات بیت المقدس در حال اتمام است و خرمشهر می خواهد آزاد شود. خبر می دهند که در منطقه ی کوشک درگیری شدیدی آغاز شده است. برای انتقال مجروحان و شهداء به آنجا می رویم و در کنار خاکریزی زمین گیر می شویم. آرامشی کوتاه فرا می رسد. رانندگی آمبولانس را به عهده می گیرم. ناگهان انفجار خمپاره ای همه چیز را به هم می ریزد. از ماشین می پرم بیرون. آمبولانس جلویی در میان دود و گرد و غبار گم می شود. لحظاتی بعد که دود و غبار فرو می نشیند. به طرف آن می روم. پیکر نیمه جان فرامرز مقنتی را می بینم که ترکش خمپاره ای سرش را هدف قرار داده است. او را به محل پست امداد منتقل می کنم. اما در میانه ی راه، در حالی که زمزمه ی یا حسین بر لب دارد شهید می شود.(8)

وفای به عهد

شهید اسدالله اسدی
بار چهارمی که از جبهه برگشت، از ناحیه ی دست راست، به شدت زخمی شده بود. ترکش خمپاره ای تمامی استخوان های کف دست او را خرد کرده بود. مدتها مشغول معالجه ی دستش بود و معمولاً وقتی برای پانسمان مجدّد و ضدّعفونی کردن دستش به درمانگاه رجوع می کرد، من هم همراهش بودم. زخم دست نه اینکه خوب نشد، بلکه هر روز بدتر شد. استخوان ها در جای اولیه قرار نگرفت و گوشت دست سیاه و فاسد شد. بالاخره دکترها جوابش کردند و به او تذکر دادند که دستش هرگز خوب نخواهد شد. اعصاب حرکتی از کار افتاده بود او قادر به انجام کار با دست راستش نبود. بااین حال، از روحیه ای شاداب و مقاوم برخوردار بود و هر وقت حال دستش را می پرسیدیم، با لودگی می گفت: « این دست دیگه برای من دست نمی شه.»
ماه ها گذشت تا اینکه یک روز به شدت مریض شد و از حال طبیعی خارج گردید. خانواده اش اورژانس را خبر کردند. او مثل کسی که هذیان می گوید، کلماتی را در همان حال بر زبان می آورد. مثل اینکه با یکی از اولیای الهی صحبت می کرد. گاهی معذرت خواهی می نمود که اطرافش شلوغ است و نمی تواند پذیرایی شایسته ای بکند. گاهی عذر می خواست که شدت مریضی اجازه ی برخاستن و ادای احترام را به او نمی دهد. ما همگی فکر می کردیم از شدت تب و عفونت دست، در حال بیهوشی است و پرت و پلا می گوید.
بالاخره به هوش آمد و گفت که، باید برای زیارت به حرم مطهر رضوی برود و هر چه اصرار کردند که دکتر او را معاینه کند، قبول نکرد و گفت: « حتماً باید به زیارت بروم».
و سرانجام با پافشاری، او همراه خانواده اش به حرم امام ثامن (علیه السلام) مشرف شد. وقتی به خانه بازگشت، باندهای دستش را گشود و ما همگی با حیرت دیدیم که اصلاً زخمی در دستش نیست. درست مثل یک دست سالم و حتی بهتر و خوبتر از دست چپش.
و او شرح داد که : « وقتی حالم به هم خورد به شدت دلم شکست و به امام ثامن ضامن (علیه السلام) متوسل شدم و بیهوش بر زمین افتادم. دیدم که امام (علیه السلام) تشریف آوردند. گره بندهای دستم را گشودند و فرمودند: « دستت شفا یافت، اما به شرط اینکه به جبهه بروی». و من عهد کردم که اگر دستم خوب شود، بلافاصله راهی جبهه شوم. می بینید که امام به قولش وفا کرد، پس من هم باید به عهدم وفا کنم.»
شفای دست او سبب قدرت ایمان خانواده و آمادگی روحی آنان جهت بازگشت او به جبهه ها هم شد به طوری که در هنگام حرکت، همه از او التماس دعا داشتند، و دیدم طوری وداع می کند که انگار می داند دیگر هرگز باز نمی گردد. و من احساس روحانی او را از نگاهش درک کردم. بالاخره بعد از پایان خداحافظی با خانواده، روبروی هم ایستادیم. اشک هایم به صورتم دوید. گویا می دانستم این آخرین دیدار ماست. چشم به چشمانم دوخت و سعی کرد خودش را کنترل کند. بعد در آغوش هم فرو رفتیم و من پیشانی مردانه اش را بوسیدم. گفت: «اگر دوباره همدیگر را ندیدیم حلالم کن.»
اشک هایم اجازه ی صحبت به من نمی داد. سرم را به علامت تصدیق حرف هایش تکان دادم. او سوار اتوبوس شد و صدای صلوات مشایعین، رشته ی افکارم را از هم گسیخت.
وقتی اتوبوس در ازدحام خیابان گم شد، گویا غم همه ی دنیا را بر دلم نهادند و من بی اختیار به مرور خاطرات سال های متمادی پرداختم. سال هایی که در کنار هم بزرگ شده بودیم و نخستین تجربه های زندگی را با هم گذرانده بودیم و این سفر آخر او بود، سفر بی بازگشت. وقتی از تشییع جنازه و دفنش بازمی گشتیم، گویا صدای مردانه و مهربانش را شنیدم که می گفت: « من به عهدم وفا کردم.»(9)

زائر هر پنج شنبه

شهیدان ابراهیم هادی، رضا گودینی و جعفر افراسیابی
پیکر شهیدی در منطقه ی «بازی دراز» جا مانده بود که ابراهیم هادی، رضاگودینی و جعفر افراسیابی آن را یافتند و خانواده ی آن شهید، پس از هشت ماه پیکر عزیزشان را تحویل گرفته، در بهشت زهرا به خاک سپردند. اما چندی بعد، همان شهید در عالم رؤیا به سراغ مادرش می آید و می گوید: در تمام آن هشت ماه که پیکرم در منطقه ی بازی دراز افتاده بود هر پنج شنبه حضرت زهرا (سلام الله علیها) می آمدند و زائر پیکرم می شدند. وقتی این خبر به آن سه نفر رسید، آنها فقط یک آروز داشتند آن هم اینکه اگر شهید شدند، پیکرشان مفقود بشود و همین طور هم شد.(10)

پی نوشت ها :

1. آیینه تر از آب، صص 12و 8.
2. تا آخرین ایثار، ص 141.
3. لحظه ی دیدار، صص 20و 19.
4. صنوبرهای سرخ، ص 114.
5. صنوبرهای سرخ، ص 131.
6. راز شکست قله سپید، صص 124- 123.
7. شمیم معطر دوست، صص 147- 145.
8. لحظه دیدار، صص 10و 9.
9. شمیم معطر دوست، صص 84- 82.
10. لحظه دیدار، صص 25- 24.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط