خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت علیهم السلام

نجوای سوختن

شب عملیات، با شهید علی کاظمی همراه بودم. وقتی عملیات آغاز شد شور و شوقی وصف ناپذیر سراپای او را فرا گرفته بود. گویی حجله ی شهادت و عروس وصل را در چند قدمی خود حس می کرد و به آنها می خندید. چرا که در همان
دوشنبه، 8 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نجوای سوختن
نجوای سوختن





 

خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت علیهم السلام
سه بار گفت: یا حسین
شهید علی کاظمی
شب عملیات، با شهید علی کاظمی همراه بودم. وقتی عملیات آغاز شد شور و شوقی وصف ناپذیر سراپای او را فرا گرفته بود. گویی حجله ی شهادت و عروس وصل را در چند قدمی خود حس می کرد و به آنها می خندید. چرا که در همان لحظات، سه بار به فاصله ی چند لحظه برگشت و نگاهی به من کرد و خندید. مرتبه ی سوم که به روی من تبسم کرد، به زمین افتاد. دویدم بالای سرش. تیر خورده بود و فقط توانست سه بار بگوید «یا حسین» و با تبسم و لبخند پرواز کرد.(1)

مراسم میلاد

شهید حبیب غنی پور
حالا که دارم این مطالب را می نویسم، داخل سنگر هستم. بیرون، صدای انفجارات به گوش می رسد و گه گاه زمین می لرزد. از دو طرف گلوله شلیک می شود. اشعه ی نورهای آتش دهنده می جهند و محیط اطراف را روشن می سازند. بچه های سنگر بغلی، ما را به مراسم میلاد حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعوت کرده اند.(2)

با خون خود نوشت....

شهید گمنام
بی سیم چی من، جوانی بود اهل قزوین که همیشه می گفت: «من شهید می شوم و قبل از شهادتم با خون خود می نویسم: «السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین».
بچه ها سر به سر او می گذاشتند. تا اینکه عملیات مطلع الفجر فرا رسید و او در حالی که به دنبال من می آمد مورد اصابت گلوله قرار گرفت. از زمین کنده شد و به عقب افتاد. رفتم کنارش تا با چفیه اش گردنش را ببندم که خونریزی قطع شود، خون از گلویش فواره می زد. مرا که دید گفت: «صبر کن!»
سپس بر گلوی خود دستی کشید و با همان دست خونی روی تخته سنگی نوشت: « السلام علیک یا ابا عبدالله...»
بعد شهادتین خود را گفت. با چفیه گردنش را بستم و او را به طرف قبله خواباندم. او جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید.(3)

نجوای سوختن

شهید گمنام
عملیات کربلای چهار، برای ما، عملیات سختی بود. خیلی سختی کشیدیم. مثلاً به قایق بچه ها در آب گلوله اصابت می کرد و امواج هم آنها را به ساحل دشمن می برد و آنجا بچه ها را به تیربار می بستند. مجروحان ما آن طرف آب مانده بودند و نمی توانستیم منتقلشان کنیم. لحظات بسیار سختی بود. ده، دوازده غواص ما به محض ورود به آب هدف تیربار قرار گرفتند و شهید شدند. چهار قایقران را که هر کدام ده سرنشین داشتند به گلوله بستند. قایق ها مانند شمع روشن می شدند و همراه با انفجار می سوختند. بچه ها آتش می گرفتند و جریان آب، قایق ها را به طرف دریا می برد و در نهایت همان قسمتی که با آب تماس داشت باقی می ماند. نکته ی مهم این جا بود که بچه ها به جای آه و ناله و بیان شکایتی از بابت سوختنشان، فریاد می زدند: «یا حسین»، «یا فاطمه الزهرا». این نجوای آنان، در حالی که پیکرشان می سوخت و از دست کسی کاری بر نمی آمد. تمام آن منطقه را گرفته بود.(4)

روضه ی فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها)

شهید تیمسار نصر
از علاقه ی وصف ناپذیر شهید تیمسار نصر به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هم زیاد گفته اند و هم در وصیت نامه اش، این عشق موج می زند. او یک روز قبل از عملیات بیت المقدس، برای غسل شهادت به حمام رفته بود. در بازگشت به گروهان من آمد. از عملیات و جنگ و جبهه صحبت شد و بعد وقت خداحافظی رسید. به او گفتم تا محل گروهانش او را همراهی می کنم. وقتی در ماشین نشستیم، اصرار کرد که برایش روضه ی فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) بخوانم. از آنجا که در بعضی مواقع زمزمه هایی داشتم، شروع به خواندن مرثیه ی زهرای مرضیه نمودم. آن چنان گریه می کرد که شانه هایش تکان می خورد. اشک تمام صورتش را پر کرده بود. پس از اینکه به گروهان رسیدیم، به من گفت که اگر شهید شدم، در قیامت شهادت بده که برای فاطمه (سلام الله علیها) گریه کردم و در روضه ی او اشک ریختم.
در کمک به دیگران از هیچ چیز دریغ نمی کرد. به پرسنل وظیفه ی زیر مجموعه ی خود فوق العاده دقت و توجه داشت. به محض اینکه صدای اذان را می شنید، به نماز می ایستاد و در شرکت به نماز جماعت بسیار حسّاس بود. حتی صبح ها نیز در نماز جماعت شرکت می کرد. یادش بخیر و راهش پر رهرو.(5)

عزاداری عاشقانه

شهید حاج حسن مداحی
کلیه هایم درد می کرد، حالم اصلاً خوب نبود، قرار بود دعای کمیل توی واحد خودمان برگزار بشود، حاج حسن یک وقت هایی واحدهایی دیگر را دعوت می کرد که برای دعای کمیل به واحد ما بیایند. بعضی وقت ها هم ما به قسمت های دیگر می رفتیم. حتی توی عزاداری ها هم دوست داشت یک جوری وحدت و انسجام توی بچه ها بیشتر بشود. آن شب، تعدادی از بچه های لشکر حضرت محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله) هم آمدند. وقتی سینه زنی شروع شد، حاج حسن رفت وسط، پیراهنش را درآورد و شروع به سینه زنی کرد، وقتی سینه می زد دیگر خودش نبود. آن شب هم انگار خودش نبود. بچه ها مثل پروانه هایی که شمعی را دیده باشند دورش حلقه زدند و در چند لحظه، همه جزو دایره ای شده بودند که مرکزش حاج حسن بود و من هم نشسته بودم و آرام آرام سینه می زدم. اگر کمی حرکت بدنم را بیشتر می کردم، درد کلیه هایم بیشتر می شد. اما وقتی نگاه به حاج حسن کردم به خودم جرأت دادم و آرام سر پا ایستادم.
حاج حسن با عشق و شور زیادی به سینه می زد. آن لحظه از خودم سئوال کردم مگر سینه، سینه ی خودش نیست، چطور با این شدت سینه می زند، اما او شور خودش را داشت، چیزی نگذشت که دیدم در نزدیک حلقه های مرکزی سینه زنی هستم و با شور زیاد به سینه می زنم، تماشای عزاداری حاج حسین باعث شده بود درد کلیه را فراموش کنم.
هر وقت به آن شب فکر می کنم از خودم سئوال می کنم «چطور می شود کسی نشسته باشد و کلیه اش آزارش دهد، اما چند لحظه بعد...»
بعدش هم تصویر عاشقانه ی حاج حسن به ذهنم وارد می شود. و سئوالم را ناتمام می گذارد.
***
سالی یک بار در ایام محرم گروه تعزیه خوان به روستاها می آمدند. ده شب می ماندند و اجرای برنامه می کردند. حسن هم نوجوانی بود که خیلی علاقه به تعزیه داشت و تحت تأثیر شدید حادثه ی کربلا بود. خیلی زود با تعزیه خوان ها دوست شد و با آنها ارتباط پیدا کرد. دایم پیش آنها بود. وقتی گروه تعزیه خوان از روستا رفتند، متوجه شدیم که حسن دوستانش را جمع کرده، همان تعزیه را تمرین کرده اند و در یکی از روستاهای اطراف در حال اجرای نمایش تعزیه هستند. با این که نوجوان بودند، مردم را خوب تحت تأثیر قرار داده بودند.(6)

قبر گمنام

شهید بندعلی سلیمی
ارادت زیادی به خاندان نبوت، مخصوصاً حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) داشت. در تمام مراسم مذهبی از بانوی بزرگوار یاد می کرد. می گفت حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) مظلوم بوده و جوان شهید شده است. تمام رنج ها و مشکلات زندگی را با وجود کم سن و سال بودن به دوش می کشید و تحمل می کرد. او بانوی بزرگواری بود که مزارش نیز گمنام ماند.»
یادم هست کلاس پنجم ابتدایی بودم که مادر بزرگم فوت شد. می خواستیم قبر مادر بزرگ را درست کنیم. برای این منظور در تدارک سنگ مزارش بودیم. بندعلی مخالفت کرد و گفت: «مگر مادربزرگ از حضرت زهرا(سلام الله علیها) مقام و منزلش بزرگتر است که قبرش نمایان باشد؟ حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) با آن عظمت و بزرگواری سالها است که مزارش گمنام مانده است. ما نیز به تبعیت از آن بانوی ارجمند اسلام باید قبرمان گمنام بماند.»(7)

اشک حسینی

شهید محمدتقی طاهرزاده
من و مادرش با او حرف می زدیم، او هم با ما. ما با زبانمان، او با نگاهش، زبان هم را خوب می فهمیدیم. ناراحتی اش را، خوشحالی اش را، مریضی اش را، بهبودی اش را، دردش را، تشکرش را و...
یک وقت هایی می رفتم بالای سرش، می گفتم: « بگو یا علی، بگو یا حسین، بگو یا زهرا، تقی، تقلاّ می کرد، گلویش را می فشرد، انگار می خواست از ته گلو بگوید یا علی، یا حسین، یا زهرا...
اگر صدایش در نمی آمد، اشکش که در می آمد. گوشه ی چشمان قشنگش با اشکی که بوی یا حسین می داد معطّر می شد.(8)

امشب باید توجه کنم

شهید احمد هوشنگی
قاسم میرزایی می گوید:
کدام یک از ورزشکاران قم شهید احمد هوشنگی را نمی شناسد؟ ایشان یکی از بهترین فوتبالیست ها و یکی از بهترین هافبک های فوتبال قم بود.
این عزیز از کسانی بود که در صحنه ی جنگ نیز برای افزایش روحیه و نشاط بچه ها پیشنهاد تشکیل تیم های فوتبال را داد که مثلاً این گردان با آن گردان رقابت کند. روحیه ی جوانمردی ایشان در ورزش در سطح بسیار بالایی قرار داشت. یک روز در فینال بازی های فوتبال در انرژی اتمی آبادان، احمد یک شوت از وسط زمین زد و گل شد. یک فریاد بلندی کشید که نشان از خوشحالی بعد از گل بود. بعد از بازی ما رفتیم. پیشش و گفت: من امشب باید توبه کنم و عذرخواهی، چون من می خواستم بعد از گل بگویم یا زهرا(سلام الله علیها) ولی نمی دانم چرا از ذهنم در رفت و داد زدم. این شوتی که من زدم یا زهرا (سلام الله علیها) می خواست.(9)

اولین نفر

شهید سید موسی نامجوی
سید موسی در اعیاد مذهبی، اولین کسی بود که تبریک می گفت. او معمولاً در آن روزها لباس مرتب می پوشید و دوست داشت آن روز را جشن بگیرد. به همین خاطر در خانواده ی ما در این ایام، همه در منزل یکی از فامیل جمع می شدیم و جشن می گرفتیم.
در ایام سوگواری هم، ایشان با لباس عزا حاضر می شد و اگر در مراسم عزاداری هیأت ها شرکت نمی کردیم همه ی فامیل، باز در منزل یکی جمع می شدیم و از سجایای اخلاقی و کلمات قصار آن امام صحبت می شد.(10)

مصیبت مادر

شهید سید هادی مشتاقیان
سید هادی مشتاقیان هم با همه ی شوری که داشت، وقتی بعد از ظهر با بچه های دسته می نشستیم دور هم، شروع می کرد به مرثیه خواندن. با این که این کاره نبود، اما چشمان اشک آلود و بغض صدایش، همه را با گریه می انداخت. به خانم فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها)، ارادتی ویژه داشت و اگر در مجلسی مصیبت مادر را می شنید، حالش بد می شد و با آب قند به حالش می آوردند.(11)

از چشمانش پیداست

شهید حسین بصیر
قبل از عملیات کربلای یک، با ایشان در راه رفتن از اهواز به مهران بودیم. بارها ذکر ائمه (علیه السلام) را داشت و هر بار که نام ائمه (علیه السلام) مخصوصاً آقا عبدالله (علیه السلام) و آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برده می شد، چهره اش تغییر می کرد و این کاملاً مشهود بود. این حالات معنوی ایشان، انسان را به وجد می آورد...
حاج آقا فخر تهرانی از علما و عرفای شیعه، با مشاهده تصویر حاج بصیر فرمودند:
«از چشمانش پیداست که برای اهل بیت علیهم السلام اشک فراوان ریخته است.»
بر اساس عشق به ولایت بود که از روحانیت به عنوان الگوی تغییرناپذیر در دین داری یاد می کرد... وقتی می شنید نمایندگان محترم ولی فقیه به منطقه آمده اند، دیدار با آنان را کسب ثواب تلقی می کرد و می گفت: « فرصت را غنیمت بشماریم و دیداری داشته باشیم.»
در هر شرایط، سخنی که شأن و منزلت روحانیت را خدشه دار کند مطلقاً بر زبان نمی آورد، اگر حرف و حدیثی داشت به روش مناسب و مؤدّبانه بیان می کرد.(12)

نام چهار در

شهید گمنام
ما همیشه سعی کرده ایم در همه ی مراحل کار، به ائمه ی معصومین(علیهم السلام) پناه ببریم و از آن بزرگواران یاری بطلبیم.
برای برگزاری دعای پر فیض «عرفه» - که معمولاً هر ساله جمعیت زیادی برای شرکت در دعا به حسینیه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) در طلائیه می آیند- قصد داشتیم برای هر یک از درهای چهارگانه ی حسینیه، اسم و عنوانی را انتخاب کنیم و آن را در بالای هر در، با نئون بنویسیم.
در این فکر بودیم که چه اسم هایی را برای این چهار در انتخاب کنیم. هر یک از دوستان پیشنهادی می داد. یکی می گفت: «ایمان، جهاد، شهادت» دیگری می گفت: « عصمت، تقوی».
و همین طور هر کس نامی را پیشنهاد می کرد و به این ترتیب، اسم های پیشنهادی زیاد بود ما مانده بودیم کدام را انتخاب کنیم.
به فکرم رسید به صحیفه ی سجادیه تفأل بزنم تا حضرت سید الساجدین، امام زین العابدین(علیه السلام) به ما بفرمایند چه اسم هایی را انتخاب کنیم.
صحیفه ی سجادیه را که باز کردم، این فراز از دعاهای صحیفه آمد که: « وافتح لی ابواب توبتک و رحمتک و رأفتک و رزقک الواسع...»
فهمیدم نظر آقا این چهار عنوان است: اسامی برایمان مشخص شد: «باب التوبه»، «باب الرحمه»، «باب الرأفه» و «باب الرزق».(13)

پی نوشت ها :

1. لحظه دیدار، ص 32.
2. جبهه جنوب، (یادداشت های شهید غنی پور)، ص 103.
3. لحظه ی دیدار، صص 4و 3.
4. لحظه دیدار، صص 21و 14- 13 و 4- 2.
5. راز شکست قله سپید، صص 126و 127.
6. چشم های بیدار، صص 110و 109و 14.
7. حقیقت سرخ، ص 142.
8. بین دنیا و بهشت، ص 34.
9. کیهان ، مورخه 19/ 8/ 87، ص 9.
10. مدرسه عشق، ص 192.
11. حماسه یاسین، ص 27.
12. سردار خوبان، ص 51.
13. راوی اول شخص، صص 19- 16.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.