شهید جعفری در آیینه کلام معطر شهید صیاد شیرازی
درآمد
«سعید قشنگ صحبت می کرد و حافظ قرآن بود، با بعضی از آیات و روایات صحبت می کرد و اصلاً سخنرانی می کرد. در هجده سالگی سخنرانی می کرد...» چه خوش است بیان وصف شهید معزز در کلام یک شهید والامقام دیگر. راوی این جملات کسی نیست جز شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، سردار پرافتخار ارتش اسلام در دفاع مقدس. این خاطرات کوتاه را که برگرفته از پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید سید محمدسعید جعفری است با هم مرور می کنیم:
یک روز دو نفر از من وقت گرفتند در کرمانشاه که با شما می خواهیم ملاقات کنیم، آمدند به ملاقات ما، هر دوی آن ها هم کرمانشاهی بودند. گفتند که فلان کس، ما متوجه شده ایم که شما تدینی دارید و خیلی به اسلام علاقه دارید و نماز می خوانید. اجازه می دهید که ما شب ها برای این سربازها و درجه دارها یک ساعت، دو ساعتی جلسه معارف اسلامی بگذاریم؛ ما مطالعاتی داریم... گفتم «خوب است» منتها اگر ضد اطلاعات بفهمد حساب ما را می رسد! زیاد نگویید و فقط داخل گروهان باشید.
در عرض یک ماه که این ها کار کردند، تمام آتشبار ما نماز خوان شدند. جاهایی که می گویند جرقه ایمان و اسلام می گیرد. چقدر اثر دارد، مجاهدت و امر به معروف و نهی از منکر چقدر مؤثر می شود؛ این را من اصلاً تجربه نکرده بودم.
یک روز دیدم زنگ خانه ما- این قبل از ورود به امریکاست- را زدند. دیدم همان جوان است که با یک جوان دیگر که او را نمی شناختم. گفتند اجازه می دهید ما مزاحتم تان بشویم و آمدند. گفتند ما از شما خیلی تدین دیده ایم. یکی از آن ها هجده ساله بود و یکی هم سرباز بود و حدوداً بیست ساله بود، یعنی با من هفت- هشت سال اختلاف سن داشتند. گفتند «می خواستیم استدعا کنیم از شما که این جا در جلسات مذهبی ما شب جمعه ها و... بیایید، شرکت کنید» خیلی عجیب بود، آن ها بدون ذره ای ترس از سازمان مخوف ضد اطلاعات، بی پرده و مستقیم از من دعوت کردند تا در جلسه محرمانه شب های جمعه شرکت کنم.
من این ها را با صراحت می گویم. به خاطر وضعیت های طبیعی آن زمان است، عکس شاه در خانه ما چسبیده بود آن بالا، این وقتی دید که ما زمینه داریم برگشت گفت «خیلی عذر می خواهم، این چیست آن بالا؟!» گفتم «عکس شاه است» گفت «چه لزومی دارد که این جا باشد؟» من دیدم خیلی تند برخورد کردند و تندی آن ها خیلی برایم کراهت داشت. خب، جوانی پاک و بی آلایش و مکتبی بود... هیج زنگاری درون قلبش برایش قابل قبول نبود، منتها ضمن این که من این ها را قبول داشتم، از تندی او کراهت به من دست داد و گفتم:«من قبول ندارم ولی احساس کردم اگرآن آن جا باشد، امنیت ما بیشتراست تا بعداً یک فکری برای آن بکنم» این طوری جوابش را دادیم و رفت. این جوان که نام او برای همیشه در گوشه ذهنم حک شده، سعید جعفری نام داشت و سیره او را می شود در کرمانشاه پیدا کرد، به عنوان یکی از جوانان شاخص حزب الله که حتی برای خودش هم یک ترکیبی قبل از انقلاب به وجود آورد و به ثمر رساند. در انقلاب هم فداکاری کرد و درست همان اوایل جنگ بود. وقتی ضد انقلاب داشت بچه های ما را ترور می کرد، شهید شد و به فیض شهادت رسید؛ خدا رحمتش کند.
آن روز هرگر نمی دانستم در آینده ای نه چندان دور برای دیدن سعید باید به گورستان بروم و به مزار شهدا. چند بار به مزار این شهید رفتم. هر وقت فرصت می کردم می رفتم و زیارت می کردم.
(سعید) برای من همچون پلی بود به دنیای معرفت و معنویت. این آغاز ارتباط حقیقی ام با مربیان بیرونی بود. سعید قشنگ صحبت می کرد و قرآن مجید را هم کمی حفظ بود. با بعضی از آیات و روایات صحبت می کرد و اصلاً سخنرانی می کرد در هجده سالگی سخنرانی می کرد.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 84
درآمد
«سعید قشنگ صحبت می کرد و حافظ قرآن بود، با بعضی از آیات و روایات صحبت می کرد و اصلاً سخنرانی می کرد. در هجده سالگی سخنرانی می کرد...» چه خوش است بیان وصف شهید معزز در کلام یک شهید والامقام دیگر. راوی این جملات کسی نیست جز شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، سردار پرافتخار ارتش اسلام در دفاع مقدس. این خاطرات کوتاه را که برگرفته از پایگاه اطلاع رسانی سردار شهید سید محمدسعید جعفری است با هم مرور می کنیم:
یک روز دو نفر از من وقت گرفتند در کرمانشاه که با شما می خواهیم ملاقات کنیم، آمدند به ملاقات ما، هر دوی آن ها هم کرمانشاهی بودند. گفتند که فلان کس، ما متوجه شده ایم که شما تدینی دارید و خیلی به اسلام علاقه دارید و نماز می خوانید. اجازه می دهید که ما شب ها برای این سربازها و درجه دارها یک ساعت، دو ساعتی جلسه معارف اسلامی بگذاریم؛ ما مطالعاتی داریم... گفتم «خوب است» منتها اگر ضد اطلاعات بفهمد حساب ما را می رسد! زیاد نگویید و فقط داخل گروهان باشید.
در عرض یک ماه که این ها کار کردند، تمام آتشبار ما نماز خوان شدند. جاهایی که می گویند جرقه ایمان و اسلام می گیرد. چقدر اثر دارد، مجاهدت و امر به معروف و نهی از منکر چقدر مؤثر می شود؛ این را من اصلاً تجربه نکرده بودم.
یک روز دیدم زنگ خانه ما- این قبل از ورود به امریکاست- را زدند. دیدم همان جوان است که با یک جوان دیگر که او را نمی شناختم. گفتند اجازه می دهید ما مزاحتم تان بشویم و آمدند. گفتند ما از شما خیلی تدین دیده ایم. یکی از آن ها هجده ساله بود و یکی هم سرباز بود و حدوداً بیست ساله بود، یعنی با من هفت- هشت سال اختلاف سن داشتند. گفتند «می خواستیم استدعا کنیم از شما که این جا در جلسات مذهبی ما شب جمعه ها و... بیایید، شرکت کنید» خیلی عجیب بود، آن ها بدون ذره ای ترس از سازمان مخوف ضد اطلاعات، بی پرده و مستقیم از من دعوت کردند تا در جلسه محرمانه شب های جمعه شرکت کنم.
من این ها را با صراحت می گویم. به خاطر وضعیت های طبیعی آن زمان است، عکس شاه در خانه ما چسبیده بود آن بالا، این وقتی دید که ما زمینه داریم برگشت گفت «خیلی عذر می خواهم، این چیست آن بالا؟!» گفتم «عکس شاه است» گفت «چه لزومی دارد که این جا باشد؟» من دیدم خیلی تند برخورد کردند و تندی آن ها خیلی برایم کراهت داشت. خب، جوانی پاک و بی آلایش و مکتبی بود... هیج زنگاری درون قلبش برایش قابل قبول نبود، منتها ضمن این که من این ها را قبول داشتم، از تندی او کراهت به من دست داد و گفتم:«من قبول ندارم ولی احساس کردم اگرآن آن جا باشد، امنیت ما بیشتراست تا بعداً یک فکری برای آن بکنم» این طوری جوابش را دادیم و رفت. این جوان که نام او برای همیشه در گوشه ذهنم حک شده، سعید جعفری نام داشت و سیره او را می شود در کرمانشاه پیدا کرد، به عنوان یکی از جوانان شاخص حزب الله که حتی برای خودش هم یک ترکیبی قبل از انقلاب به وجود آورد و به ثمر رساند. در انقلاب هم فداکاری کرد و درست همان اوایل جنگ بود. وقتی ضد انقلاب داشت بچه های ما را ترور می کرد، شهید شد و به فیض شهادت رسید؛ خدا رحمتش کند.
آن روز هرگر نمی دانستم در آینده ای نه چندان دور برای دیدن سعید باید به گورستان بروم و به مزار شهدا. چند بار به مزار این شهید رفتم. هر وقت فرصت می کردم می رفتم و زیارت می کردم.
(سعید) برای من همچون پلی بود به دنیای معرفت و معنویت. این آغاز ارتباط حقیقی ام با مربیان بیرونی بود. سعید قشنگ صحبت می کرد و قرآن مجید را هم کمی حفظ بود. با بعضی از آیات و روایات صحبت می کرد و اصلاً سخنرانی می کرد در هجده سالگی سخنرانی می کرد.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 84