شهید ابراهیم امیر عباسی
همین که حرف عاشورا و کربلا را می زدم، می نشست پیشم. چشم می دوخت به دهانم، و انگار همه ی سراپایش گوش می شد. نشانه ی علاقه و حواس جمعی اش، سئوال هایی بود که گاهی ازم می پرسید:
- «مامان، حرمله چرا حضرت علی اصغر رو شهید کرد»؟
هر چه را که من برایش می گفتم یا توی روضه ها و این طرف و آن طرف می شنید همه را به خاطر می سپرد. گاهی می دیدم همان ها را با زبان کودکانه اش برای بچه های دیگر یا حتی بزرگترها تعریف می کند.
***
پشت همان تک درخت، دیده بانی کرد و شناسایی. چند بار همراهش رفتم. توی طول روز، زیر حرارت آفتاب داغ و سوزان، تکان نمی توانستیم بخوریم. ابراهیم همان جا با دادن گراهای دقیقه به توپخانه ی ارتش، آتش روی سر دشمن و مواضعش می ریخت، که از اول جنگ سابقه نداشت.
من به آن ماجرا، هنوز به چشم یک معجزه نگاه می کنم.
عراقی ها، کافی بود چند نفر را از روی کوه سرازیر کنند تا ما را زنده دستگیر کنند. یا از همان بالا، اگر یک بار با دوربین نگاه می کردند به راحتی می توانستند سر آنتن بی سیم ما را که از لای شاخه های درخت بیرون زده بود ببینند، آن وقت فقط کافی بود یک گلوله آر پی جی به طرفمان بزنند.
ابراهیم در آن چند روز توانست گرای دقیق نقاط حساس و حیاتی دشمن را بگیرد. توکل و توسلش کارساز شده بود. من هنوز هم به آن ماجرا، به چشم یک معجزه نگاه می کنم. یقین دارم سایه ی آن عنایت خاص آقا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بالای سر ابراهیم بود.
***
رفته بودیم مسجد محل - نمی دانم تاسوعا بود یا عاشورا.
یک آن توانستم براهیم را ببینم. پیراهنش را درآورده بود. بی پروا و عاشقانه سینه می زد. اشک هم می ریخت. آدم را بی اختیار منقلب می کرد. آن روز چند تا عکس ازش گرفتند حال و هواش در عکس کاملاً پیداست.
***
این توصیه را به همه ی دوستان و نزدیکان می کرد. می گفت:
- «هر وقت که خدا به شما بچه داد وقتی که زبونش داشت باز می شد قبل از همه، کلمه ی «آقا» رو بهش یاد بدین.»
به من هم چند بار گفت. خودش که فرزندمان راندید ولی یکی از چیزهایی که روی آن تأکید می کرد همین بود. می گفت: «کلمه ی «آقا» رو بهش یاد بده. هم از نظر لفظ ساده ست، هم به اون منظوری که شما یاد می دید، کلمه ی بزرگ و با عظمتیه. منظورش از آقا وجود مقدس حضرت قائم آل محمد (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود.
***
یک دنیا غم و اندوه انگار روی دلم سنگینی می کرد. گفتم: «لااقل بمون بچه به دنیا بیاد، بعد برو؛ دوست نداری ببینیش؟»
گفت: «چرا، خیلی هم دوست دارم ببینمش. دلم براش پر می کشه، ولی رفتن به این مأموریت الان برای من واجب تره.»
قبل از رفتن بهم گفت: « هاجر، بچه ام اگر پسر بود، اسمش رو بگذار حسین تا همین، ان شاء الله مقدمه ای باشه برای حرکت کردنش در راه حضرت سیدالشهداء (سلام الله علیه). اگر هم دختر بود اسمش رو بگذار زینب، تا مقدمه ای باشه ان شاء الله برای این که اقتدا کند به اون بی بی بزرگوار.
قبل رفتن، یک چیز دیگر هم گفت: « همیشه با افتخار به میوه ی دلم بگو که پدرت در راه مولایش امام حسین(علیه السلام) شهید شد.»
***
جبهه که می رفت دوربین همیشه همراهش بود. از صحنه های مختلف عکس می گرفت. یک بار عکس یک نوجوان را نشانم داد. پاش قطع شده بود و چند جای بدنش مجروح و خونین بود. در همان نگاه اول، دل آدم به درد می آمد. ابراهیم گفت: « ترکش های خمپاره اون رو به این روز انداخته.»
گفتم: «چطور دلت میاد از این صحنه ها عکس بگیری؟»
گفت: « نمی دونی پشت این صحنه ها چه جمالی وجود داره!»
پرسیدم: «چطور؟»
گفت: «صاحب این عکس که داری می بینی، حتی یک بار آخ نگفت. اول یک ربع قبل از شهادتش، خیره شده بود به یک نقطه و فقط می گفت: یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) .»
صدای ابراهیم لرزید. چشم هاش خیس اشک شد. ادامه داد: «همون جا به خودم گفتم ابراهیم! اگر تو بودی، توی این لحظه که پات قطع شده و چندی جای بدنت مجروح شده آیا به فکر آقات صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بودی؟ آیا به فکر خدا بودی؟»
گفت: «هاجر این خیلی چیز عظیمیه که آدمی توی این حال و روز به یاد مولاش باشه. این اثر نور ایمانه، اثر هدایت الهیه.
گفت: « اینا به سواد ظاهری نیست. به مدرک نیست، به مقام های دنیایی نیست. اینا همش کار دله، دلی که به خدا نزدیک شده باشه.»
آن روز ابراهیم یک جمله ی دیگر هم گفت. گفت: «من مطمئنم فیض زیارت حضرت تو اون لحظه ها، نصیب این نوجوان شده.»
***
بلند و درد آلود گفت: « یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) .»
نگران شدم. انبوه نیروهای دشمن طوری به ما مسلط شده بودند که توی جایم نمی توانستم جم بخورم. چه برسد به این که بخواهم بروم طرف او. بلند گفتم: چی شد ابراهیم؟
گفت: «من گلوله خوردم جواد، ولی چیز مهمی نیست.»
آهسته سربلند کردم و نگاهی به طرف او انداختم. گلوله پهلویش را شکافته بود. دست گذاشت رو پهلویش. به حالت سجده زانو زد بر زمین. معلوم بود درد زیادی می کشد. توی آن لحظه ها، فقط می گفت: یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف).
چند دقیقه گذشت. در آن عالم محاصره و زد و خورد توانست زخمش را ببندد. دوباره شروع کرد تیراندازی به طرف دشمن.
از وقتی که تیر خورد تا موقعی که آن گلوله ی آر پی جی آمد، فقط ذکر یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) از او شنیدم. صدایش به آه و ناله آمیخته شده بود. آه و ناله اش از درد زخمش نبود. بوی محبت می داد و بوی عشق. لحظه های آخر، خونریزی زیاد، بی حالش کرده بود. در همین لحظه ها خیره شده بود به یک نقطه. هنوز داشت آن ذکر مقدس را می گفت.
گلوله ی آر پی جی که آمد، روی سینه اش را برد و دست چپش را. بعداً که جنازه مطهرش را دیدم، قلبش قشنگ پیدا بود، مثل یک لاله ی سرخ، شکفته شده بود. گویی هنوز هم داشت می گفت: یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
***
به ملاحظه ی ناراحتی قلبی ام، روزهای اول، خبر شهادت ابراهیم را به من ندادند. اما از حال و هوای برادرم و بقیه ی اطرافیان، حدس می زدم که باید اتفاقی افتاده باشد. دو، سه روز بعد، توی خیابان داشتم می رفتم که یکی، سرراهم سبز شد. تا دیدمش، شناختمش. توی محل به قول معروف، گاو پیشانی سفید شده بود؛ همه می دانستند با انقلاب و انقلابی ها میانه ی خوشی ندارد. لبخند موذیانه ای روی لبش بود. یک دفعه بدون هیچ سلام و علیکی، بدون هیچ مقدمه ای و با یک دنیا نیش و کنایه گفت:
«پسرتم که کشته شد، حاج خانم!»
دلم به درد آمد، اما خودم را نباختم، بلافاصله رو به آسمان کردم و از ته دل گفتم:
«الحمدلله رب العالمین.»
لبخند از لب های او رفت. گفتم: « چی فکر کردی؟ ابراهیم منم فدای سر آقا علی اکبر امام حسین(علیه السلام) شد.»
طرف انگار شادی اش تبدیل به عزا شده بود. مات و مبهوت داشت مرا نگاه می کرد. برای این که حالش بیشتر جا بیاید، همان جا در آن هوای گرم زانو زدم و بر آسفالت های داغ خیابان، سجده شکر کردم.(1)
پی نوشت ها :
1. ساکنان ملک اعظم، صص 91 و 89 و 88 و 85 و 73 و 74 و 65 و 4.
منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.