راز آن شب

من حامله شده بودم. پدر و مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانه ی پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. «عبدالحسین» سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم گفت: « می خوای چه کار کنی؟»
چهارشنبه، 10 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راز آن شب
 راز آن شب







شهید عبدالحسین برونسی
من حامله شده بودم. پدر و مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانه ی پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. «عبدالحسین» سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم گفت: « می خوای چه کار کنی؟»
گفت: « می خواهم بچه ام خونه ی خودمون به دنیا بیاد، شما برین اون جا، منم میرم دنبال قابله.»
یکی از زن های روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و «خدا خدا» می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: « خانم قابله اومد.»
خانم سنگین و موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پرکن.
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: «اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: « اسمش را بگذارین «فاطمه»، اسم خیلی خوبیه.»
قابله، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه برگشت، گذاشت جلوی او و تعارف کرد. نخورد. گفت: « بفرمایین، اگر نخورین که نمی شه.»
گفت: « خیلی ممنون، نمی خورم.»
مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت رسید نزدیک سه، همه ی ما نگران «عبدالحسین» بودیم، مادرم هی می گفت: « آخر آدم این قدر بی خیال!»
من ولی حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه، صدای در بلند شد. زود گفتم: «حتماً خودشه».
مادرم رفت توی حیاط. مهلت آمدن به او نداد. شروع کرد به سرزنش. صدایش را می شنیدم: « خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمیگی خدای نکرده یه اتفاقی بیفته.»
تا بیایند تو، مادرم یکریز پرخاش کرد. بالاخره توی اتاق، «عبدالحسین» به او گفت: « قابله که دیگه اومد خاله، با من چه کار داشتین؟»
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه. قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد همین طور خیره ی او شده بود و گریه می کرد.
حیرت زده پرسیدم:« برای چی گریه می کنی؟»
چیزی نگفت: « گریه اش برایم غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرام تر شد، گفتم: « خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم.»
با صدای غم آلودی گفت: « منم همین کار را می خواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگر دختر باشد، اسمش رو «فاطمه» بگذارم.»
گفتم: « راستی «عبدالحسین»! ما چای، میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخورد.»
گفت: « اونا چیزی نمی خواستن.»
بچه را گذاشت کنار من. حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) دارد. پیش خود می گفتم: « چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت (سلام الله علیها) می افتد و گریه اش می گیرد.»
پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم دنبال قابله. هر چه به «عبدالحسین» گفتم: «برود دنبال او».
گفت: « نمی خواد».
گفتم: « آخه قابله باید باشه.»
با ناراحتی جواب می داد: «قابله دیگه نمیاد، خودتون بچّه رو ببرین حمام.»
آخرش هم نرفت. آن روز با مادرم بچّه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد توی خانه با «فاطمه» و«حسن» بودم. بین روز آمد گفت: « حالت که ان شاء الله خوبه؟»
گفتم: « آره! برای چی؟»
گفت: « یک خونه اجاره کردم، نزدیک خونه ی مادرت. می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمهام گرد شده بود. گفتم: « چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه ی بی اجاره.»
گفت: «نه! این بچّه خیلی گریه می کند و شما اینجا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.»
مکث کرد و ادامه داد: «می خوام خیلی مواظب «فاطمه» باشی.»
طولی نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل. صاحبخانه وقتی دید می خواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او، گفت: « این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه می خواهیم نه هیچی، چرا می خوای بری؟»
«عبدالحسین» گفت: « دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.»
گفت: « چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری.»
قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.
«فاطمه» نه ماهه شده بود، اما به یک بچه دو تا سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت: « ماشاءالله! این چقدر خوشگله.»
صورتش روشن بود و جذاب، یک بار که «عبدالحسین» بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش را گرفتم. پرسیدم: « شما چرا برای این بچه ناراحتی؟»
سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: « هیچی، دوستش دارم، چون اسمش «فاطمه» است، خیلی دوستش دارم.»
نمی دانم آن بچّه چه سری داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه های آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش غسل داد و خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدم های بزرگ، یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ هم گفته بود بنویسند: « فاطمه ناکام برونسی»
چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، «عبدالحسین» راهی جبهه شد.
بعضی وقت ها، مدت زیادی می گذشت و از او خبری نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هایش که می آمدند مرخّصی و احوالش را از آن ها می پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکس نشانم داد. عکس «عبدالحسین» بود و چند تا رزمنده ی دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: « نگاه کنید حاج خانم، این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.»
یک آن دست و پایم را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: « آقای برونسی چه کارها می کنه!»
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند، حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: « یعنی زایمان هم چیزیه که شما برای این و آن تعریف کنین؟!»
خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟»
به آن حتی فکر نکرده بودم. گفتم: « نه.»
خنده از لبش رفت، حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: « من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم.»
یک دفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته. سال ها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقت ها حدس می زدم که باید سرّی توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی آن را نمی گرفتم.
بالاخره سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت: « آن روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟»
گفتم: « آری، که ما رفتیم خونه ی خودمون.»
سرش را به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت، گفت: «همون طور که داشتم می رفتم. یکی از دوست های طلبه را دیدم، آن وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش آمد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگر نمی شد کاریش کرد! توکل کردم به خدا و با او رفتم.. جریان آن شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو نیم شب یک دفعه یاد قابله افتادم. با خودم گفتم: « ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم!» می دانستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین و زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله را فرستادی و میری دنبال کارت، شستم خبردار شد که باید سرّی تو کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم.»
«عبدالحسین» ساکت شد. چشم هایش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: « می دونی که آن شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی آن شب من هیچ کسی را برای شما نفرستادم، آن خانم هر کسی بود، خودش آمده بود خونه ی ما.»(1)

پی نوشت ها :

1. حدیث شهود، ص 87.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.