کتاب و کتابخوانی بزرگان (4)

فرزندش می گوید: او عاشق بود، هر کتابی را که برای تصحیح یا تالیف به دست می گرفت، همه وجودش را بر سرِ آن می نهاد. بسیاری از عمرش را در چاپخانه ها گذرانده بود. در هنگام چاپ تفسیر گازر که پنج سال طول کشید، اکثر
شنبه، 13 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کتاب و کتابخوانی بزرگان (4)
کتاب و کتابخوانی بزرگان(4)

گردآوری: موسسه فرهنگی قدر ولایت




 
? استاد میرجلال الدین محدث ارموی (1)
فرزندش می گوید: او عاشق بود، هر کتابی را که برای تصحیح یا تالیف به دست می گرفت، همه وجودش را بر سرِ آن می نهاد. بسیاری از عمرش را در چاپخانه ها گذرانده بود. در هنگام چاپ تفسیر گازر که پنج سال طول کشید، اکثر روزها، ساعت ها در چاپخانه بود و در همان جا ناهار مختصری می خورد، دقّت او در تصحیح متون چنان بود که گاه هفته ها بر سر یک مشکل یا لغت تحقیق می کرد، به طوری که همه اطرافیان و دستیارانش را خسته می کرد، ولی خود خسته نمی شد. (2)

بنویس، تالیف کن

حضرت آیت الله سید محمد شیرازی زحمات زیادی برای اسلام متحمل شد. از همان وقت که امام عصر (عج) در تشرّفی به او فرمودند: «بنویس، تالیف کن!» با جدّیت مشغول تالیف شد و بیش از هزار و سیصد کتاب ارزشمند و ده ها مؤسسه فرهنگی، خیریه، مسجد و ... به جامعه مسلمانان تقدیم کرد. این کارهای بزرگ را در حالی به انجام رسانید که همواره مورد تهدید حکومت بعث عراق بود. حتی حکم اعدام او را به صورت غیابی صادر کرده بودند.
نشست و برخاست با ایشان، حتی برای مدّت کوتاهی، آن چنان در روحیه شخص تاثیر می گذاشت که خاطره زیبای آن همیشه در ذهن باقی می ماند.
او می فرمود: «هرگاه کسی به در خانه آمد و کاری داشت، هرچند که خواب بودم، بیدارم کنید. نگران خواب من نباشید! بعد از مرگ برای خوابیدن وقت بسیار است.»
بارها خدمت مولایش امام عصر (ارواحنا فداه) مشرّف شده بود و آن حضرت بارها به او فرموده بودند که: «شما کار خودتان را بکنید، ما پشتیبان شماییم.» و واقعاً هم در همه شرایط مورد حمایت آن حضرت بود و از عجایب کارهای ایشان بود که با عنایت مولایش از عهده تمام مخارج و هزینه ها از جمله شهریه طلاب در ایران و خارج برمی آمد.
آن بزرگ مرد پس از سال ها تلاش و جهد در راه خدمت به دین جدّش، دو ساعت بعد از نیمه شب، هنگامی که مشغول نوشتن کتابی در وصف بانوی دو عالم حضرت زهرا (علیهاالسلام) بود، پس از پایان مقدمه - در ابتدای ماه شوال- سر بر دامن پر مهر مادر مظلومه اش گذاشت و این دنیای تیره عصر غیبت را ترک نمود. (3)

کتاب شهید بهشتی

من در دوران نوجوانی کتاب زیاد می خریدم و پدرم در این باره نه تنها هیچ حرفی نمی زد، بلکه بعضی اوقات که برای خرید کتاب جدیدی به بازار می رفتم، همراه من می آمد. ایشان نظر ما را درباره کتاب هایی که می خواندیم، حتماً می گرفت. یک بار یکی از روحانیون مشهد کتابی نوشته بود و یک نسخه از چاپ آن را به ایشان هدیه داد. پدرم این کتاب را به من داد و من هم وقتی دیدم در آن کتاب که کشکول مانند بود، حرف های خلاف ادبی هم به صورت طنز نوشته شده، نظرم را به پدرم گفتم. وقتی آن فرد برای دیدن پدرم آمده بود، ایشان از من خواست نظرم را درباره کتابی که نوشته بود، بیان کنم که من با نهایت خجالت از آن فرد نظریاتم را گفتم. هدف ایشان آن بود که هم نویسنده نظر مخاطب را درباره نوشته اش بداند و هم من جرات اظهار نظر شخصی را داشته باشم. (4)

کتابِ یادگاری

پیر حکیم سخن می گوید، از خودشناسی، خداشناسی و آنچه دل بنده را به خود نزدیک می کند، آن قدر عارفانه که شنوده سست و مدهوش می شود و زمان و مکان را فراموش می کند. این حس شیرین را محمّد کاظم که دورتر از دیگر شاگردان روی سکوی سنگی دم در حجره نشسته است، با تمام ذرات وجودش احساس می کند، سبک می شود، سبک تر از یک پر در بی کرانه آبی.
هر رود بی کلامی و سخنی نزدیک به آستانه در می نشیند و حرف های حکیمانه ملاهادی سبزواری را با گوش جان می شنود، به خاطر می سپارد. سه ماه است که در آن شهر کاری جز این ندارد که شرکت در کلاس درس این حکیم عالی قدر به هر زحمتی می ارزد. حتی به جا ماندن از کاروانیان عازم نجف، در این سه ماه از دقیقه ها و ثانیه ها نهایت بهره را برده است. جلسه درس تمام می شود و شاگردان مجلس درس را ترک می کنند. اما محمد کاظم همان جا مانده است و به حرف های استاد فکر می کند. دستی روی شانه اش می خورد و او را از دریای افکارش بیرون می کشد. سربلند می کند و قامت حکیم را بالای سرش می بیند. به احترام از جا بلند می شود و خود را جمع و جور می کند. استاد لبخند مهربانی بر لب دارد. در چشمان محمد کاظم نگاه می کند و می گوید: «هنوز قصد رفتن به نجف را نداری.»
- خواهم رفت... به زودی.
- برای فراگیری فقه به آنجا می روی؟
محمد کاظم به نشانه جواب آری سر پایین می آورد. استاد کتابی را در دست دارد، جابه جا می کند و می گوید: «امّا ظاهراً به عرفان و فلسفه هم علاقه مندی.»
شاگرد با تواضع می گوید: «من معتقدم، هر کس از فلسفه و الهیات آگاهی کافی نداشته باشد، نمی تواند احادیث امامان معصوم (علیهم السلام) را دریابد.»
حکیم سر به زیر می اندازد و می گوید: «امام محمد باقر (ع) فرموده است: امر ما سرشار از دشواری و نیازمند کوششی سخت است. تنها فرشته مقرب، نبی مرسل یا بنده ای می تواند به آن ایمان پیدا کند که خداوند قلب او را به ایمان امتحان کرده باشد.»
هر دو سکوت می کنند. محمد کاظم به استادش می اندیشد: «مردی ساده و بی آلایش که در تمام عمر، بوریایش را قالی مبدّل نساخته و برای غذای خود هیچ حیوانی را سرنبریده است. مردی فرزانه که جز به مجلس درس نمی رود. در این مدت از کرامات او حکایات بسیاری شنیده است.»
- این کتاب را به یادگار با خود ببر.
به خود می آید و به کتابی که استاد به طرفش گرفته است، نگاه می کند. لحظه ای بعد دو دستش را برای گرفتن آن بالا نگاه می کند. لحظه ای بعد دو دستش را برای گرفتن آن بالا می آورد.
- کتاب «منظومه» از تالیفات خودم است. قطعه شعری است در «فلسفه» و «منطق». خود شرحی بر مطالبش نوشته ام و ملاحظات و توضیحات مفصلی بر آن افزوده ام. محمد کاظم با شوق کتاب را در بغل می فشرد و می گوید: «هرگز این سه ماه از عمرم را که افتخار شاگردی شما را داشتم، فراموش نخواهم کرد.» (5)

این کتاب، مال آقاست!

ولادت ایشان روز بیستم صفر1315 ه.ق در نجف اشرف در یک خانواده علم و فضیلت رخ داد و در محیط تربیتی آن خانواده رشد و نما کرد و به عنوان یکی از مشعل داران فقاهت و زمامت اسلامی درآمد. آن بزرگوار یکی از استوانه های علمی جهان اسلام و یکی از دانشمندان متتّبع عاشق کتاب و مطالعه بود.
روزنامه اطلاعات در سالگرد رحلت آن فقیه راحل جهان شیعه آیت الله العظمی مرعشی نجفی، مصاحبه مفصّلی با حضرت حجه الاسلام و المسلمین، اقای حاج محمود مرعشی نجفی انجام داده اند که حاوی نکات اساسی زندگی والد معظّم خویش است. بخش هایی از مصاحبه ایشان را که در ارتباط با کتاب و کتابخانه است، می آوریم.
ایشان می فرمایند:
آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی از همان زمان های قدیم موضوعی را تشخیص داده بودند و آن این بود که استعمارگران برای تاراج بردن فرهنگ و منابع اسلامی، به این کشورها سرازیر شده بودند. اینها دست نوشته ها و کتاب های قدیمی و نسخه های خطّی نفیس و منحصر به فرد را می خریدند و به کشورهای خود می بردند، و بدین ترتیب ما را از دسترسی به این منابع و ماخذ نفیس محروم می کردند. مرحوم ابوی این خطر را به خوبی حس کرده بودند، لذا علاقه زیادی به جمع آوری این گونه آثار از خود بروز می دادند، ایشان از همان جوانی کتابچه ای را تهیّه کرده بودند و اسامی کتاب های مهم و منابع اسلامی را که در دسترس نبود، در آن یادداشت می کردند که به تدریج بتوانند اینها را فراهم کنند. کتاب های زیادی را در آن اسم برده اند و به مرور زمان هر کدام را خریده اند. در مقابل مرقوم فرموده اند خریداری شده. البته این کار برای ایشان بسیار مشکل بوده است، چون ایشان آن روز مشکل مالی داشتند و حتی نمی توانستند سدّ جوع کنند. لذا مرحوم ابوی پس از رفع نیازهای ضروری حیات، هر آنچه که به دست می آوردند، برای خرید این کتاب های نفیس و ماخذ و مصادر مصرف می کردند. حتی ایشان وقتی پول کم می آوردند، برای خرید کتاب با گرفتن نماز و روزه استیجاری پولی تهیه می کردند و کتاب را می خریدند. ما الان کتاب هایی در کتابخانه داریم که در حاشیه آن نوشته شده، من این کتاب را خریدم، مثلاً در قبال یک ماه روزه یا شش ماه نماز که برای فلان کس استیجار نموده بودم. و حتی گاهی که از این راه هم تامین نمی شد، مدتی را شب ها بعد از فراغت از درس و بحث می رفتند در کارگاه برنج کوبی کار می کردند و با دستمزد به دست آمده، به خرید کتاب مبادرت می ورزیدند.
ایشان نقل می کردند: «آن وقت ها من در مدرسه قوام که در محله "مشراق" نجف واقع است، حجره داشتم. یک روز از مدرسه به قصد خرید از بازار که جنب صحن علوی بود، حرکت کردم. ابتدای بازار، ناگهان چشمم به زنی خورد که کنار دیوار نشسته و تخم مرغ می فروشد. برای خرید تخم مرغ به طرف آن زن رفتم و با تعجّب از زیر چادر زن، گوشه کتابی را دیدم. شدیداً حس کنجکاوی ام تحریک شد، به طوی که مدتی به کتاب خیره شدم. حالا دیگر قسمت بیشتری از کتاب از زیر چادر زن بیرون آمده بود. طاقت نیاوردم و پرسیدم این چیست؟ زن همان طور که تخم مرغ ها را با احتیاط جابه جا می کرد، با خونسردی نگاهی به من انداخت و گفت: «کتابه، فروشی است.» کتاب را از دست زن گرفتم و عنوان آن را خواندم و با حیرت تمام متوجه شدم که نسخه نایاب ریاض العلمای علامه میرزا عبدالله افندی 1130 م. است که احدی آن را در اختیار ندارد. مانند یعقوبی که یوسفش را پیدا کرده باشد، با شور و شعفی وصف ناشدنی به زن گفتم این را چند می فروشی؟ زن گفت: پنج روپیه، و من گفتم: تمام دارایی من صد روپیه است که حاضرم برای این کتاب بدهم و زن تخم مرغ فروش با خوشحالی پذیرفت.
در همین گیر و دار سر و کله کاظم دچیلی پیدا شد. این کاظم دلّال کتاب بود و برای انگلیسی ها کار می کرد. نسخه های نایاب و کتاب های قدیمی را به هر طریقی به چنگ می آورد و توسط حاکم انگلیسی نجف که گویا اسمش «میجر» بود، به کتابخانه لندن می فرستاد و این میجر نخستین حاکم انگلیسی بود که در نجف به حکومت گماشته شد.
کاظم دلال، کتاب را به زور از دست من گرفت و به زن گفت: «من بیشتر می خرم.» و مبلغی خیلی بالاتر از آنچه من پیشنهاده کرده بودم، به زن پیشنهاد کرد. در آن لحظه من اندوهگین رو کردم به سمت حرم شریف امیرالمؤمنین (ع) و آهسته گفتم: «آقا جان من می خواهم با این کتاب به شما خدمت کنم، پس راضی نباشید این کتاب از دست برود.» هنوز کلامم تمام نشده بود که زن تخم مرغ فروش رو کرد به دلّال و گفت به تو نمی فروشم، این کتاب مال آقاست و کاظم شکست خورده و عصبانی از آن جا دور شد. پس من به زن گفتم بلند شو برویم تا پول کتاب را بدهم. زن همراه من به مدرسه آمد. در حجره بیش از 20 روپیه نداشتم. تمام لباس های کهنه و قدیمی ام را با ساعتی که داشتم، برداشتم و همراه زن به دکان حاج حسین شیش که دلّال لباس بود، رفتم و همه را به او دادم تا برایم بفروشد. او هم بلافاصله دست به کار شد و با داد و فریاد مشتری ها را خبر کرد و لباس ها را برایم فروخت و مقداری هم در مدرسه شروع به قرض گرفتن کردم تا اینکه پول جور شد و زن کتاب را به من داد و من هم کتاب را به کتابخانه ام بردم.
یک ساعتی از ختم معامله نگذشته بود که کاظم دلّال همراه شُرطه ها به مدرسه حمله کردند و مرا دستگیر کرده و پیش حاکم انگلیسی (میجر) بردند. میجر مرا به سرقت کتاب متهم کرد و به زبان انگلیسی عربده ها کشید و دستور داد تا مرا به زندان بیندازند. آن شب در زندان مُدام با خدا راز و نیاز می کردم که کتاب در مخفیگاهش محفوظ بماند.
روز بعد مرجع بزرگ آن وقت، حاج میرزا فتح الله نمازی که به شیخ الشّریعه شهرت داشت و میرزا مهدی پسر آخوند صاحب کفایه، جماعتی را برای آزادی من به نزد حاکم فرستادند. بالاخره نتیجه کار این شد که من از زندان آزاد شدم، با این شرط که در مدت یک ماه کتاب را به میجر تسلیم کنم.
پس از آزادی از زندان، به سرعت به مدرسه رفتم و همه دوستان طلبه ام را جمع کردم و گفتم: باید کار مهمی را انجام بدهم که خدمت به شریعت مقدس است.
طلبه ها گفتند: چه کاری؟
و من گفتم: باید از این کتاب نسخه برداری کنیم. این دو، جزء دوم و سوم از ده جزء این کتاب بزرگ است که با حاء مهمله و الفاظ حسن شروع می شود. طلبه ها با شور و شوق شروع به نسخه برداری و مقابله کردند، به طوری که قبل از مهلت مقرّر الحمدلله کار به پایان رسید و نسخه دوم آماده شد. اما من هرچه با خودم فکر می کردم، نمی توانستم خودم را راضی کنم که آن کتاب را به میجر تحویل بدهم. در این مورد خیلی فکر کردم و با خودم سرو کلّه زدم تا این که یک روز کتاب را برداشتم و به خانه شیخ الشریعه رفتم و گفتم: شما امروز مرجع مسلمین هستید و این هم کتابی است که همانند و نمونه اش در جهان مسلمین پیدا نمی شود و حالا یک آدم انگلیسی می خواهد این کتاب را تصاحب کند.
شیخ الشریعه وقتی کتاب را دید، بلند شد و نشست و چند بار این کار را تکرار کرد و پرسید: «این همان کتاب است؟ » گفتم: «بله.»
شیخ الشریعه گفت: «الله اکبر، لا اله الاّ الله... » و بعد کتاب را از من گرفت و تا انتهای مهلت مقرر پهلوی خودش نگه داشت. اما گفتنی است که قبل از پایان مهلت با یک قیام و هجوم مردی که به سرکردگی حاج نجم بقال صورت گرفت، حاکم انگلیس، یعنی میجر به قتل رسید و کتاب در خانه شیخ الشریعه باقی مان و بعد از فوت ایشان به ورثه اش منتقل شد که من پس از آن دیگر اطلاعی از این کتاب ندارم، اما از نسخه ای که طلبه ها با مشارکت هم تهیّه کرده بودند و پیش من بود، 12 نسخه دیگر استنساخ شد که از آن جمله، نسخه آیت الله سید حسن صدر و نسخه آیت الله سید عبدالحسین شرف الدین است. همچنین نسخه های دیگری که نزد افراد دیگری موجود است.
و نسخه ما امروز در کتابخانه ما در شهر قم است. که البته بنده در قم جزء دیگری را پیدا کردم که الان هم در کتابخانه ماست و این واقعه بین سال های 1340 و 1341 هجری قمری است.
ایشان وقتی هم که به قم می آیند، برای تهیه کتاب اقدام می کنند. هر روز در مدرسه فیضیه در دقایقی که ایشان استراحت داشتند، بعضی افراد کتاب هایی می آوردند آنجا و حراج می کردند، ایشان می فرمودند من این کتاب های موریانه خورده را آن روزها می خریدم و بعضی از آقایان طلاب که رد می شدند، می گفتند، این کتاب ها را ایشان می خواهد چه بکند؟ وقتی این چاپ های زیبای امروزی هست، این کتاب ها را باید ریخت مثلاً در چاه یا در رودخانه. این آقایان توجه نداشتند که مصادر اصلی ما اینها هستند و خیلی از اینها هنوز چاپ نشده اند.
با گذشت زمان این کتاب در منزل جمع آوری و در چندین اتاق روی هم انباشته شده بود و استفاده از اینها مشکل بود. لذا مرحوم والد حدود 278 جلد از کتب خطی فارسی را به دانشکده الهیات تهران آن روز اهدا فرمودند که در مقدمه فهرست جلد اول آن کتابخانه نوشته شده است. مقداری هم به کتابخانه آستان قدس هدیه کردند و مقداری هم به کتابخانه آستانه مقدسه قم و بعضی کتابخانه های کوچک دیگر، ولی کتابهای مهم را نگه داشته بودند تا زمانی که یک کتابخانه بزرگی تشکیل دهند. (6)
رحلت آیت الله مرعشی: سرانجام پس از یک عمر سعی و تلاش در راه احیای شریعت نبوی و نگهبانی از میراث گران سنگ فرهنگ اسلامی در هفتم ماه صفر سال 1411 هجری قمری، مطابق با هفتم شهریور 1369 هجری شمسی در سن 96 سالگی به لقای الهی شتافت و جنازه ایشان طبق وصیت در قسمت ورودی کتابخانه مدفون گردید.

کارخانه برنج کوبی

زعیم بزرگ حوزه علمیه قم در اوان طلبگی که در نجف اشرف بود و سخت از لحاظ مالی در مضیقه بود، روزها درس می خواند و شب ها به کارخانه برنج کوبی می رفت و در آنجا کار می کرد، ولی هیچ گاه دستش را جلو کسی دراز نکرد. شب ها گرسنه می خوابید و با پولش کتاب می خرید، تا جایی که امروزه کتابخانه مرعشی نجفی در قم، یکی از معتبرترین کتابخانه های جهان اسلام و بلکه جهان از لحاظ نسخ خطی است. (7)

شب زنده دار

آن روز حاج آقا حسین قمی و شیخ میرزا محمد تهرانی صاحب کتاب مستدرک البحار به خارج شهر رفته بودند، شیخ محمد تهرانی تمام طول شب را به تالیف و تصنیف گذرانیده بود؛ به نحوی که هر زمان از شب که حاج آقا حسین قمی از خواب برخاسته بود؛ او را در حال نوشتن دیده بود. این در حالی بود که شیخ محمد تهرانی سخت پیر و ناتوان و چشم هایش نیز کم سو شده بود. (8)

روزنامه نگار حرفه ای

آن روز وزیر فرهنگ محمدرضا شاه پهلوی، به همراه مسعودی، مدیر مسؤول روزنامه اطلاعات به نزد آیت الله بروجردی رفته بودند. وزیر فرهنگ به محض ورود، دست آقای بروجردی را می بوسد، ولی مسعودی با تکبّر و غرور از این کار امتناع میکند. سپس آیت الله بروجردی به تبیین نقش و اهمیت روزنامه و روزنامه نگاری می پردازد. در هنگام خداحافظی، مسعودی سریع خم می شود و دست آقای بروجردی را می بوسد. وقتی وزیر فرهنگ از این کار او پرسش می کند و علت را خواستار می شود که چرا هنگام ورود این کار را نکردی و در هنگام خروج آن را انجام دادی، مسعودی می گوید: آن چنان آقای بروجردی با تسلّط راجع به روزنامه نگاری صحبت کردند که من فکر کردم با یک روزنامه نگار حرفه ای طرف هستم. (9)

قلم پر ارج

«سید عبدالله شبر» از جمله مراجع نجف بود که آثار و تالیف فراوانی برای ایشان ذکر شده است. شتاب وی در نگارش چنان بود که نویسندگان و منشیان یاریگرش هرگز به او نمی رسیدند. گاه در مدت چند ساعت کتابی ژرف یا رساله ای پر ارج می نگاشت و آگاهان را در شگفتی فرو می برد. روزی یکی از آشنایان وی که از مطالب والای یکی از کتاب هایش شگفت زده شده بود، پرسید: «این را چه مدت نگاشته ای؟» فقیه بزرگ کاظمیه پاسخ داد: «با آغاز شب آغاز کردم و نیمه شب به پایان بردم.» میزان نگاشته های آن بزرگمرد وارسته چنان بود که شاگردانش او را تنها با حضرت علامه محمد باقر مجلسی قابل مقایسه دانسته، و او را مجلسی دوم می خواندند.
راستی راز این موفقیت چه بود؟ هیچ کس نمی دانست. زمانی که یکی از شاگردانش راز این موفقیت در تالیف را از ایشان می پرسد، ایشان در کمال آرامش و متانت می فرماید سرعت نگارش، البته آن نیز نه هنر من، بلکه عنایت حضرت اباعبدالله الحسین (ع) است. آن امام راستین در رویا فرمود: بنویس. کتاب پدیدآور، همانا قلمت تا هنگام مرگ خشک نخواهد شد. (10)

مرگ فرزند

فقیه والا مقام، صاحب کتاب جواهر، با خود عهد کرده بود که هر روز مقداری از این کتاب را بنویسد و تصمیم گرفته بود که هیچ کاری در آن نتواند که خلل ایجاد کند. ولی آن روز اتفاق خیلی بدی برای او افتاده بود و آن، مرگ فرزندش بود. از یک طرف داغدار فرزند و از سوی دیگر نگران شکستن عهدش بود، ولی او تصمیم خود را سرانجام گرفت. در حالی که یک چشمش پر از اشک بود، قلم بر دست گرفت و بر بالای جنازه فرزند نشست و مشغول نوشتن کتاب جواهر شد. (11)

زندانی در کتابخانه

آن روز همیشه مدیر کتابخانه کاشف الغطاء پس از اتمام ساعت کاری کتابخانه در آن را قفل می کند و خود راهی منزل می شود. هنگامی که فردا برای بازگشایی کتابخانه مراجعه می کند، با صحنه عجیبی رو به رو می شود که هیچ گاه آن را فراموش نمی کند. او می بیند که علامه امینی فارغ از تمام قید و بندهای دنیوی و بی خیال این که آن شب را آنجا زندانی بوده است، مشغول تحقیق و نگارش کتاب الغدیر است. (12)

گرسنه

آن شب نیز ملا محمد کاظم آخوند خراسانی همانند همیشه در بستر دراز کشیده بود، ولی ضعف و گرسنگی مانع از آن می شد که بتواند بخوابد. تمام طول شب را در فکر و خیال سیر می کرد؛ فکر سدّ جوع با یک غذای خوشمزه، داشتن بستر راحت برای استراحت و پول کافی برای خرید کتاب، تمام ذهن ایشان را به خود مشغول کرده بود. آن قدر شب ها گرسنه خوابیده بود که هیچ گاه خوابش بیشتر از شش ساعت طول نکشیده بود. آخر چطور می توانست با شکم گرسنه بیشتر از این بخوابد؟ ولی هیچ یک از این مسایل سبب نشد که آن مرد بزرگ از هدفی که دارد، خسته و مایوس شود. چهل سال تمام نه گوشت خورد و نه حسرت خوردن آن را داشت. سراسر زندگی اش زهد و ساده زیستی بود، ولی لحظه ای این مسائل او را از هدف والایی که داشت، دور نساخت. حاصل این همه تلاش، شاگردان و عالمانی است که هر یک چراغ هدایت بشر در طول سالیان اخیر بوده اند و از آن مهم تر، کتاب هایی که هر یک دنیای معرفت و علم در آنها نهفته است. کتاب کفایه الاصول این عالم بزرگ، سالیان سال است که به عنوان مهم ترین کتاب اصول در حوزه های علمیه مورد توجه اهل علم است و مایه مباهات حوزه های علمیه جهان تشیّع است. (13)

کُند ذهن، ولی پرتلاش

محمد صالح بن احمد سروی مازندرانی آن روز را به خوبی به خاطر می آورد. روزی که پدرش به او گفت می بایست شغلی پیدا کنی و مخارج خود را خود تهیه کنی، چرا که من توانایی تامین مخارج تو را ندارم، و این در حالی بود که او نوجوانی بیش نبود و تمام عشق و علاقه اش به تحصیل علم بود. ولی در این بین یک چیزی همواره او را ناراحت و نگران می کرد و آن، کُند ذهنی او بود. بارها پیش می آمد که راه خانه را گم می کرد یا موارد مهم را فراموش می کرد. ولی او قاطع و پا برجا تصمیم خود را گرفته بود. شعله تحصیل علم هر روز در وجود او شراره ای افزون تر می کشید و این محذورات عواملی نبودند که او را از حرکت بازدارند تصمیم خود را گرفت و برای تحصیل علم به اصفهان آمد، که شکوه و رونق خاصی برای خود داشت. در اصفهان در یک مدرسه علمیه سکونت کرد و مشغول علم آموزی شد. ولی حقوقی که از محل موقوفات این مدرسه به طلاب می دادند، آن چنان نبود که کفاف زندگی او را کند. آن قدر مختصر و اندک بود که او نمی توانست برای خود وسیله روشنایی برای مطالعه در شب را فراهم کند. لذا شب ها به دستشویی مدرسه می رفت و از نور چراغ آن برای مطالعه بهره می جست و تمام شب را با وجود بوی نامطبوع دستشویی، با امید کسب علم و دانش، به صبح می رسانید. سرانجام در سایه این تلاش ها و کوشش ها به مرتبه ای رسید که به او فخر المحققین گفتند و یکی از برترین علمای اسلام شد. (14)

قیمت کتاب به نسبت سایر لوازم، گران نیست

آقایان! در امر کتاب، یک سلسله کارهای اساسی لازم است که اگر انجام گیرد، این طور مشکلات در باب نشر کتاب، به خودی خود، کم می شود. یکی از آن کارها این است که مشتری کتاب، زیاد شود. شما یقین ندارید که این چند میلیون کتابی که چاپ شما، مثلاً در سال 73 بوده، به دست چند میلیون نفر آدم رسیده است؛ علّت این است که این عادت هنوز در بین مردم جا نیفتاده است که بروند کتابی را بخرند، بخوانند؛ بعد کنار بگذارند یا به دوستشان یا پسرشان بدهند؛ این گونه نیست. ای بسا کتابی را می خرند و در گوشه ای می گذارند، یا کسی کتابی را به دوست خود هدیه می دهد، او هم آن در گوشه ای می گذارد. این، درد بزرگی است و ما از اهمیت و عظمت آن غافلیم. در حالی که این همه مطلب در ذهن ها هست، بر سر قلم ها و روی کاغذها جاری می شود و با خرج زیادی به چاپ می رسد.
اگر این کتاب ها بین همه مردم تقسیم شود، ببینید چقدر سطح فرهنگ جامعه بالا می آید و چه منافعی از این ناحیه عاید می شود! این را ما نداریم. شما هم بیایید به مجموعه کارهای کم و بیش مؤثری که چند سالی است برای وادار کردن مردم به خواندن کتاب شروع شده است، بپیوندید. با تبلیغات و اظهاراتتان و انجام کارهای فرهنگی، مثل کتاب، مقاله و داستان نوشتن (من در زمینه داستان، ممکن است بعداً مطلبی عرض کنم) مردم را به کتاب خواندن، وادار کنید. نتیجه چنین کاری این است که کتاب، جزو لوازم زندگی می شود. اگر کتاب از لوازم زندگی شود، دیگر گران نیست. قیمت کتاب «معجم الوسیط»- کتابی به آن بزرگی- دو هزار تومان است. شما دو هزار تومان را ببرید بازار، ببینید با آن به شما چه می دهند توقّع دارید معجم الوسیط را مثلاً کمتر از دو هزار تومان بخرید! البته کسانی هستند که پول ندارند و نمی توانند همه چیزهای لازم زندگی را بخرند. خوب، باید برای آنها فکری کرد. آن، جزوِ مسائل ماست، گرانی، جزو مسائل کتاب محسوب نمی شود. شما یک جفت جوراب، یا یک دستمال، یا چند تا آدامس که برای بچه می خرید، ببینید چقدر پول می دهید؟! کتاب را با اینها مقایسه کنید. (15)

کتاب خوب، کتاب مضرّ

خوشبختانه کتاب زیاد است و کتاب های زیادی چاپ می شود. نمی خواهم عرض کنم همه آنچه که چاپ می شود، کتاب های خوب و مفیدی است؛ نه! ای بسا کتابی که چاپ می شود و به بازار هم می آید، اما کتاب مفیدی نیست، کتاب بی فایده و عاطل و باطلی است، که اگر کسی نگاهش کند، از آن استفاده ای نخواهد کرد. و ای بسا کتابی که چاپ می شود و به بازار هم می آید و مضرّ است! نه این که فایده ندارد، بلکه ضرر هم دارد. و الان ما توی کتاب هایمان - کتاب های بازار مطبوعات کشور- داریم چنین کتاب هایی را که در دسترس مردم است؛ چاپ هم شده است؛ به بازار هم آمده است. اما هیچ فایده ای ندارد، مضرّ هم هست. ولی اینها بخشی و تعداد کمی از مطبوعات است. اکثر آنچه که چاپ می شود، مفید است؛ چه از جهات علمی، چه از جهات فرهنگی، چه از جهات دینی، چه از لحاظ معارف گوناگون اسلامی و چه از لحاظ ادبی وهنری. (16)

کتابِ فاسد، مثل نوشیدنی مسموم

البته در کنار این مسائل، باید به فکر باشیم و دغدغه ی نوع کتاب هایی که تولید می شود نیز در ما باشد. باید کتاب خوب تولید شود. کتاب، یک غذاست، یک غذای روح است، یک نوشیدنی روح است و چنانچه مقوّی باشد، روح را تقویت می کند. ما که سفارش می کنیم از این نوشیدنی بخورید، نوع نوشیدنی را معیّن نکرده ایم. باید مواظب باشیم که مبادا نوشیدنی مسموم، خطرناک، فاسد، گندیده، و مضرّ، با رنگ آمیزی های خیلی خوب، دست مردم داده شود؛ بدون این که مردم بدانند. همان طور که اماکن و سازمان های ویژه، اگر ببینند غذایی فاسد به مردم فروخته می شود، با تولید کننده مقابله می کنند، اگر کتاب فاسدی هم به مردم داده می شود، باید با آن مقابله شود.
البته من اعتقاد ندارم که باید هر کتاب و نوشته ای را که با سلیقه خاصی نمی سازد و مضر هم به نظر می رسد، جلوش را بگیریم؛ لکن کتب و نوشته هایی هست که مضرّ بودنشان برای مردم، واضح است؛ یعنی ترویج فحشا و فساد و از این قبیل است، که برای مردم زیان آور است. نباید اجازه بدهند که چنین کتب و نوشته هایی منتشر شود. اما بیشتر باید تلاش کرد که کتاب های خوب، چاپ و منتشر می شود و برای این که مردم به کتابخوانی روی آورند، وسایلی هم باید ایجاد کرد. (17)

کتاب بد، مثل مواد مخدر

من به آقایان مسؤولان مسائل فرهنگی هم دائماً این نکته را گفته ام و باز هم می گویم که ما بایستی بدانیم که یک دولت، همچنان که نسبت به بسیاری از امور مردم مسؤول است - کلکم مسؤول عن رعیته- مسؤول وضع معیشتشان، وضع اقتصادشان، وضع سیاستشان، وضع فرهنگشان، وضع تحصیلاتشان، وضع بهداشتشان، مسؤول وضع ذهنشان هم است؛ یعنی اگر دیدیم که فرضاً در جامعه ما کتابی هست که هنرش فقط این است که احساسات جنسی را در جوانان تحریک بکند، این مضرّ است. این را نمی شود به عنوان این یک فرآورده فرهنگی است، ما آزاد بگذاریم که هر که خواست، تولید و عرضه کند؛ نه، این بحثِ خواست نیست؛ مثل مواد مخدر است. مواد مخدر هم خیلی طالب دارد. خیلی ها هستند که اگر شما مواد مخدر را به آنها دادید، استقبال می کنند و مصرف می کنند؛ اما بعد که معتاد شدند؛ شما را لعنت می کنند. خیلی ها هستند که اگر مواد مخدر را از آنها بگیرید، ممکن است با شما دست به یقه هم بشوند؛ ولی بعد که با این کار توانستند از آن بیماری نجات پیدا کنند؛ شما را دعا خواهند کرد. بنابراین، خواست، یک امر مطلق نیست؛ آن خواستی که بر طبق مصلحت است؛ مطلوب است. تشخیص مصلحت هم به عهده آن کسی است که مسؤول است.
البته ما نمی خواهیم به مردم بگوییم شما حتماً این کتاب را بخوانید، آن کتاب را نخوانید؛ نه، انواع سلایق، انواع فکرها، انواع ذهن ها، انواع استعدادها، باید در مقابل خودشان میدان بازی داشته باشند؛ برای اینکه آنچه را می خواهند، بتوانند انتخاب کنند؛ اما آن چیزی که گمراه کننده و فاسد کننده است، ما نباید اجازه بدهیم وارد میدان بشود؛ این وظیفه ماست، وظیفه دولت است، وظیفه وزارت ارشاد است. به همین خاطر است که آن مطلبی که من اول گفتم - این که ما بایستی فرآورده کتابی زیاد داشته باشیم- این استثنای آن است.
البته آن چیزی که در مورد تحریک احساسات جنسی گفتم، فقط یک مثال است، در زمینه های سیاسی هم همین طور است. اگر فرض کنیم کتابی باشد که در آن، انواع و اقسام دروغ ها به شکل گمراه کننده ای هست، شما هم الان امکان ندارید که به این دروغ ها پاسخ بدهید، این باید جلویش گرفته بشود. (18)

پی نوشت ها :

1- علامه ارموی در رمضان سال 1323 ق. برابر با 1283 در شهر ارومیه دیده به جهان گشود. پس از اتمام تحصیلات مقدماتی و فرا گرفتن ادبیات فارسی، به تکمیل معلومات خود پرداخت و علوم اسلامی را فراگرفت. وی برای تکمیل معلومات به جانب مشهد حرکت کرد و در بین راه به شبستر وارد شد و در این حال سرپرستی حوزه علمیه آن جا را که به ایشان پیشنهاد شده بود، رد کرد. پس از آن، در مشهد چهار سال به تحصیل علوم مشغول بود تا این که قتل عام مردم توسط رضاخان پیش آمد و چند شبی را در زندان به سر برد. پس از آن عازم تهران شد تا از آنجا روانه حوزه علمیه نجف اشرف شود. ولی تقدیر این بود که به استخدام وزارت فرهنگ در آید. برای تدریس به تبریز رفت و در سال 1320 به هنگام ورود روسها به آذربایجان به تهران عزیمت کرد و با سمت در رئیس بخش «مخطوطات کتابخانه ملی» به خدمت خود ادامه داد.
(دیدار با ابرار، ص 41 و 42).
2- دیدار با ابرار، ص 41 و 42.
3- مجله خورشید مکه، شماره 13.
4- سیره شهید بهشتی، ص 87.
5- آخوند خراسانی، صص 16-14.
6- مفاخر آذربایجان، جلد اوّل، فقیهان و مفسران، دکتر عقیقی بخشایشی، ناشر: نشر آذربایجان، تبریز، سال انتشار و چاپ: 74-75.
7- بر ستیغ نور، ص 67.
8- مجله نور علم، شماره اول، سال دوم، ص 90.
9- داستان یار، ص 22.
10- مقدمه الاخلاق، ص 20.
11- روحانیت شیعه، ص 46.
12- نشریه اندیشه سبز جوان، شماره 64، ص 7.
13- مرگی در نور، ص 53.
14- فوائد الرضویه، ص 545.
15- رهبر معظم انقلاب اسلامی، بیانات در دیدار اعضای هیات تحریریه دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 18 اردیبهشت 1374.
16- رهبر معظم انقلاب اسلامی، مصاحبه رادیو- تلویزیونی در پایان بازدید از پنجمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران، 17 اردیبهشت 1371.
17- رهبر معظم انقلاب اسلامی، بیانات در مصاحبه صدا و سیما، در ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب، 21 اردیبهشت 1372.
18- رهبر معظم انقلاب اسلامی، مصاحبه پس از بازدید از یازدهمین نمایشگاه بین المللی کتاب، 5 خرداد 1377.

منبع: موسسه فرهنگی قدر ولایت، غذای روح باید سالم باشد، تهران: قدر ولایت، چاپ اول، (1388).

 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط