چگونه قدرت را متعادل کنیم؟

دولت ها هر قدر هم که در درونشان پیچیدگی داشته باشند، در مواجهه با یکدیگر مثل واحدهای منسجمی عمل می کنند که مسلح، و هم آماده ی تهاجم و هم آماده ی دفاع هستند. تاریخ اروپا تا حد زیادی تاریخ جنگ ها بوده است.
سه‌شنبه، 23 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چگونه قدرت را متعادل کنیم؟
چگونه قدرت را متعادل کنیم؟

نویسنده: کنت میناگ
مترجم: بهمن دارالشفایی



 

دولت ها هر قدر هم که در درونشان پیچیدگی داشته باشند، در مواجهه با یکدیگر مثل واحدهای منسجمی عمل می کنند که مسلح، و هم آماده ی تهاجم و هم آماده ی دفاع هستند. تاریخ اروپا تا حد زیادی تاریخ جنگ ها بوده است.
دلیلش این است که تا به حال هیچ شرایط اجتماعی صلح آمیز و پررونقی، در فقدان ابزارهای دفاعی مدت زیادی دوام نیاورده است. اروپا که از واحدهای سیاسی کوچک و بزرگ تشکیل شده، صحنه ی جنگ های متعددی بوده که عموماً نتیجه ی قطعی نداشته اند. هیچ دولتی موفق نشده که به مدت طولانی بقیه ی دولت ها را زیر سلطه ی خودش نگه دارد. تاریخ اروپا را می توان در آماده شدن برای جنگ، جنگیدن، و تجدید قوای بعد از جنگ خلاصه کرد و این کار اصلاً بی وجه نیست. شاید بعضی ها انتظار داشته اند. مسیحیت، که دین صلح و دوستی است، این تاریخ را اصلاح کند، اما شاید بهترین مثال برای تأثیر واقعی مسیحیت، داستانی باشد که از کلوویس، رهبر فرانک های غربی، که در سال 491 میلادی سرزمین گُل را تصرف کرد و به مسیحیت گروید، نقل می کنند. کلوویس یک روز که داشت به موعظه ای درباره ی مصلوب شدن مسیح گوش می کرد، نتوانست جلوی عصبانیت خودش را بگیرد و ناگهان بلند شد و فریاد زد: «اگر من با فرانک هایم آن جا بودم، این اتفاق هرگز نمی افتاد!» پای بندی به اخلاق می تواند به جنگ منجر شود، همان قدر که ممکن است به ضد آن بینجامد.
جنگ مردم را نابود می کند و دارایی ها را از بین می برد. خردگرایان، احساسات را عامل برپایی جنگ می دانند. در این صورت چرا تاریخ یک موجود عاقل، داستانی این چنین تیره و تار است؟ یک دلیل آن، نیاز به ضرورت است. چون شکست خوردن در جنگ می توانست برای یک عده از مردم به معنی انقراض و نابودی باشد، و چون همیشه چند دولت توسعه طلب وجود داشتند، یا ممکن بود به وجود آیند، همه جا به جنگجویانی برای محافظت از قلمرو و دولت ها نیاز بود. این جنگجوها اخلاقی شرافتمندانه داشتند. دلاوری در جنگ مایه ی افتخار بود. انگار که فداکاری، سربلندی ابدی به ارمغان می آورد. در فاصله ی هزار ساله ی بین پایان امپراتوری روم در غرب و شروع دنیای مدرن، این محافظان اشرافی به جای آن که راه حلی برای دستیابی به صلح باشند، به مانعی در این راه تبدیل شدند. با ظهور و استیلای پادشاهان خودکامه، بر مرگ و میر و ویرانی ناشی از دعواهای این جنگجویان نقطه ی پایانی گذاشته شد، که البته بعداً خود این پادشاهان به منشأ مشکل تبدیل شدند. جنگ حالا سرگرمی شاهان شده بود: «توپ های جنگی، قوه ی استدلال شهریارانند.» - این از شعارهای آن دوران بود. یک دولت می توانست با ازدواج و دیپلماسی، اما بالاتر از همه ی این ها با جنگ، به یک قدرت تبدیل شود. در طول چندین قرن، همین ابزارها، مخلوطی از فرمانروایی های کوچک در اروپا را که از قرون وسطا به ارث رسیده بودند، به نقشه ی سیاسی نسبتاً ساده ای که ما امروز از اروپا می شناسیم تبدیل کردند.
جنگ، بنابر تعریف کلاوسویتس، ادامه ی سیاست است با ابزارهای دیگر. حاکمان حمله می کنند تا مزایایی به دست آورند، و دفاع می کنند تا از منابع ملی دفاع کرده باشند. مثل شطرنج یکی از دو طرف باید برنده شود، و حتی پات هم صرفاً یک تعادل ناپایدار است. باختن در این بازی بین المللی می تواند فاجعه بار باشد، و بعضی از ملت ها این مسئله را خوب درک کرده اند؛ مثل لهستانی ها که عجز و ناتوانی حکومتشان آن ها را در معرض رؤیاهای تجزیه طلبانه ی روس ها، پروسی ها و اتریشی ها قرار داد، و نیز مثل خیلی از دولت هایی که بعد از سال 1939 به اشغال آلمان نازی درآمدند.
بهترین توضیح برای تعارض سیاسی را تاماس هابز در لویاتان (1651) ارائه کرده است. هابز وضعیتی را که در آن انسان ها هیچ مافوق مشترکی را به رسمیت نشناسند، «وضع طبیعی» می خواند و نظریه ی او این بود که وضع طبیعی همواره یک وضع جنگی است، که در آن زندگی انسان «گسیخته، مسکنت بار، زشت، ددمنشانه و کوتاه» خواهد بود. همان گونه که در فصل سیزدهم معروف کتابش می نویسد: «آدمیان، وقتی قدرتی در کار نباشد که آن ها را در حال ترس و احترام کامل نسبت به یکدیگر نگه دارد، از معاشرت و مصاحبت یکدیگر لذت نمی برند، بلکه برعکس بسیار ناراحت می شوند.» (1) هابز سه دلیل اصلی برای مسئله مطرح کرد. قبلاً به دو تای آن ها اشاره کرده ایم: کمیابی چیزهایی که برای انسان ها ارزشمند است (مثل سرزمین پرآب)، و تمایل انسان به کسب افتخار. سومین دلیل چیزی است که هابز آن را «تردید» یا بی اعتمادی نسبت به دیگران می نامد. صرف ترس از تعدی های دیگران در آینده ممکن است به سیاست حمله ی پیشگیرانه منجر شود، سیاستی که منطقی هراس انگیز دارد: الف می ترسد که ب به او حمله کند، و تصمیم می گیرد که اول او حمله کند، اما ب قبلاً از این حمله ترسیده، و می خواهد حتی زودتر دست به کار شود، ترسی که الف... ، و همین طور الی آخر.
زندگی انسان ها در وضع طبیعی، و ترس از مرگ، باید از طریق فرمانروایی بخشیدن به یک قدرت برتر که بر اساس قانون بر انسان ها حکم براند، منجر به تشکیل نهادی مدنی شود - نتیجه ای که به عقیده ی هابز در بیش تر موارد در اثر حمله ی خارجی حاصل می شود. انسان ها به دلیل آسیب پذیری شان وادار می شدند که داوطلبانه این شیوه را در پیش بگیرند. موقعیت دولت در فلسفه ی هابز ذاتاً تفاوتی با موقعیت فرد ندارد. آنچه متفاوت است این واقعیت است که دولت ها می توانند از خود محافظت کنند، درحالی که افراد تنها نمی توانند. به بیان هابز: «در همه ی ادوار، پادشاهان و صاحبان قدرت حاکمه به واسطه ی برخورداری از خودمختاری و استقلال، در حال رقابت و حسادت دائمی با یکدیگر و در وضع و هیئت گلادیاتورهایی بوده اند که گویی سلاح برکشیده و چشمان خود را به یکدیگر دوخته باشند؛ یعنی این که دژها، پادگان ها و توپ هایشان در مرزهای کشور همواره مستقر بوده و جاسوسانشان دائماً در سرزمین همسایگان ایشان فعالیت داشته اند: و این حالت و وضع جنگی است.» (2)
ما هیچ وقت نمی توانیم به طور کامل از ناامنی های وضع طبیعی هابزی فرار کنیم. غرب وحشی، یا شرایط محله های مرکز شهر، ترس از صدای پا وقتی تنها در شب در خیابان هستیم، یا (در تمثیلی که هابز به کار برده) این واقعیت که ما درها را قفل می کنیم، همه مثال هایی از این حس ناامنی هستند. و نظریه ی هابز یک مدل توضیح دهنده ی پرقدرت است، چون هابز کل مسئله ی جنگ و صلح را وارونه کرده است. مدت ها متداول بود که جنگ را محکوم کنند و به دنبال علل آن باشند، گویی که جنگ بیماری ای است که باید علتش را توضیح داد. ادعای هابز این بود که جنگ رابطه ی طبیعی بین انسان هاست، و بنابراین سؤال واقعی این است که کشورهای اروپایی عموماً چگونه با یکدیگر ارتباط برقرار کرده اند.
ممکن است شرایط ویژه موجب جرح و تعدیل هایی در این مدل شوند: مثلاً استیلای ایالات متحد امریکا و اتحاد جماهیر شوروی در طول بخش عمده ای از نیمه ی دوم قرن بیستم، جنگ بین دولتهای اروپای غربی را غیرقابل تصور کرده بود. البته در مسائل انسانی هیچ چیز برای مدتی طولانی پایدار نمی ماند، و سؤال جالب این است که چگونه اروپا (برخلاف بیش تر مناطق دیگر دنیا) به مدت چندین قرن به کشورهایی مجزا و نسبتاً متخاصم تقسیم شده، که هیچ کدام از این کشورها نتوانسته اند برای مدت زیادی بقیه را زیر سلطه ی خود درآورند.
جوابی که بعضی ها ممکن است به این سؤال بدهند این است که یک کشورگشا به گسترش حوزه ی قدرتش ادامه خواهد داد تا زمانی که مشکلات لجستیکی و مراسلاتی، کشورگشایی بیش تر را بی فایده کند. این کاری است که امپراتوری روم، و به ویژه، امپراتوری چین کردند و این پاسخ بیان کننده ی منطقی است قدرتمند در مسائل انسانی.
میلیونری که وقتی از او پرسیدند «چقدر پول بس است؟» جواب داد «فقط یک کم بیش تر»، بر یکی از ویژگی های محوری زندگی انسان صحه گذاشت. دلایل روشنی وجود دارند که چرا قدرت تمایل به بزرگ تر شدن دارد، یا چرا آنان که غنی ترند محتاج ترند. جنبش ها رشد می کنند چون همه دنبال این هستند که خودشان را به قدرت و موفقیت وصل کنند - که به آن همرنگ جماعت شدن می گویند. در حوزه ی داخلی سیاست در بعضی از کشورها این همرنگ جماعت شدن کارگر می افتد، چون بعد از زمان معینی همرنگ جماعت نشدن خطرناک خواهد بود. این ویژگی باعث می شود که حکمرانی دموکراتیک در چنین کشورهایی غیرممکن شود، چون آخرین ایستگاه همه طبیعتاً همان تنها حزب مسلط است. اما علل سلبی رشد قدرت جذاب ترند. یکی از مثال های این علل سلبی، مونوپولی (3)، بازی معروف نوجوانان است که در آن موفق ترین سرمایه دار نهایتاً همه ی اموال رقیبان ورشکسته اش را می خرد. تصور مارکس از سرمایه داری نیز همین گونه بود. بر همین وجه، هیچ دولتی هم تا زمانی که همه ی رقبایش به ناتوانی یا وابستگی نیفتند، واقعاً در امنیت نخواهد بود. به نظر می رسد در برابر این منطق نمی توان مقاومت کرد، اما این منطق اشتباه از کار درآمده است، چرا؟
این منطق در مورد اقتصاد کار نمی کند، چون اقتصاد یک بازی با جمع صفر نیست. تکنولوژی تغییر می کند، کارخانه های بزرگ انعطافشان را از دست می دهند، ایده های جدید هر چه را که جلویشان باشد جارو می کنند، و هر نظریه ای که زندگی انسان را سیستمی با منطق خاص خودش در نظر بگیرد (مثل مارکسیسم) محکوم به شکست است. در یک اقتصاد مدرن، که یک بازی با جمع مثبت است، همه ثروتمندتر می شوند. بعضی ها بدون شک خیلی بیش تر از بقیه ثروتمند می شوند، ولی همه از آب تمیزتر، غذای بیش تر، خدمات بهداشتی و درمانی بهتر، و دیگر مزایا بهره می برند. بیایید بررسی کنیم که چرا منطق بازی مونوپولی تا به حال در به وجود آوردن یک قدرت پادشاهی واحد که بر همه ی اروپای غربی حکم براند، شکست خورده است.
دلیل آن در موازنه ی قدرت نهفته است. منطق کوشش انسانی قطعاً در توضیح این واقعیت به کار خواهد آمد که سلسله ای از کسانی که قصد داشتند اروپا را یکپارچه کنند، ظهور کرده اند. ولی در هر مورد، گرایش بقیه ی دولت های اروپایی به اتحاد برای ناکام گذاشتن این رهبران جاه طلب، باعث شکست آن ها شده است. در قرن شانزدهم اسپانیای تحت حکومت خاندان هاپسبورگ، به پشتوانه ی طلایی که از «دنیای جدید» به دست آمده بود، قاره را زیر چنگال خود داشت، اما ناگهان دید که فرانسه تحت حکومت خاندان والو جلویش را گرفته است. در اواخر قرن هفدهم، این لویی چهاردهم، پادشاه فرانسه، بود که استقلال همسایگانش را تهدید می کرد، به خصوص استقلال هلند را که در آن زمان تحت حکومت ویلیام سوم که مردی سرسخت بود، قرارداشت (او در سال 1689 که به عنوان پادشاه انگلستان تاج گذاری کرد، حاکم هلند نیز شد). وقتی در سال 1700 به نظر می رسید که ممکن است بوربون ها هم فرانسه و هم اسپانیا را تحت کنترل خود بگیرند، همه ی اروپا علیه لویی متحد شدند، و ارتش او از جان چرچیل، دوک مارلبرو، چندین بار شکست خورد. در طول قرن هجدهم، روسیه، پروس و اتریش بازیگران اصلی این بازی بودند. حتی سوئد کوچک، پیش از آن که ماجراجویی های کارل دوازدهم منابعش را بر باد دهد، نزدیک یک قرن از اهمیتی جهانی برخوردار بود. بعد از انقلاب فرانسه، نوبت ناپلئون بود که تلاشش برای کسب قدرت جهانی همه را علیه اش متحد کند. تاریخ قرن بیستم در انحصار تلاش برای ایجاد مانع در برابر تفوقی بوده است که آلمان، به دلیل قدرت و جمعیتش، طلب می کرد. بنابراین قدرت همواره نقطه ی تعادل خود را پیدا کرده است، اما هزینه های آن زیاد بوده است. به همین دلیل است که خیلی از اروپایی ها ترجیح داده اند راه حل جدیدی را جایگزین این تلاش ها کنند، و اروپای واحد را نه بر اساس کشورگشایی، که بر اساس توافق بنا کنند.
وحدت اروپا شاید دست کم شرایطی را که باعث می شد متحد یک دوره در دوره ی بعدی به دشمن تبدیل شود، تغییر دهد. تبدیل متحد یک دوره به دشمن در دوره ی بعد واقعیتی است که سردی و سنگدلی ذاتی سیاست را نشان می دهد. ما معمولاً روابط میان دولت ها را با تمثیل های دوست و دشمن توضیح می دهیم، ولی این تمثیل غلط انداز است. همان گونه که بسیاری از دولتمردان گفته اند یک قدرت بزرگ هیچ دوستی ندارد، بلکه صرفاً منافعی دارد، و منافع تغییر می کنند. شارل دوگل گفت: «خون خیلی زود خشک می شود»، و کشورها هم دشمنی های سالیان گذشته را به سرعت فراموش می کنند. اندیشه ی دوستی در سیاست بین المللی صرفاً پوششی احساسی است بر روی محاسبه ی منافع ملی. اما منافع ملی چیست؟
منافع ملی هر چیزی است که یک دولت برای امنیتش لازم می شمارد. کنترل کانال سوئز تا زمانی جزو منافع ملی بریتانیا بود که این کشور بر هند حکومت می کرد، نه بعد از آن. واقعیت، منافع ملی را محدود می کند. قطعاً لهستانی ها ترجیح می دادند چنین همسایه های قدرتمند و مشکل زایی مثل آلمان و روسیه نداشته باشند، اما این دست آن ها نیست. ایالات متحده می تواند دکترین مونرو را تصویب و اعلام کند که نیم کرده ی [غربی]، منطقه ای است خارج از محدوده ی مداخلات اروپاییان، اما توانایی امریکا بر انجام این کار همیشه همسایگان جنوبی اش را خوشحال نکرده است. توماس جفرسون درست تا پیش از خرید لوییزیانا (4) در سال 1803 عمیقاً به فرانسه مشکوک بود. او کمی قبل از آن گفته بود: «روزی که فرانسه مالکیت نیواورلئان را به دست بیاورد... ما باید به ناوگان نظامی و ملت بریتانیا بپیوندیم.» همسایه ها معمولاً با هم دشمن اند، درحالی که دو همسایه ی یک کشور با هم متحد هستند.
منافع ملی به تفسیر افراد بستگی دارد، اما کمتر پیش می آید که تغییر حکومت ها تغییری اساسی در برداشت یک کشور از منافع ملی اش بدهد. فرانسه ی انقلابی بعد از 1789 و روسیه ی بلشویکی بعد از 1917 تا حدود زیادی سیاست خارجی پیشینیان را ادامه دادند، تنها این که این بار خوی ستیزه جویانه هم داشتند. گاهی اوقات منافع ملی شأن یک نظریه را پیدا می کنند تا خود این منافع را حفظ کنند، مثل تئوری کاردینال ریشلیو که رشته کوه های آلپ، پیرنه و رودخانه ی راین را مرزهای طبیعی فرانسه می دانست. تشخیص منافع ملی نیازمند دوراندیشی، و قدری محاسبه ی محتاطانه ی روند احتمالی وقایع آینده است. نمونه ی بارز سیاستمداری که از این منطق پیروی می کند، وینستون چرچیل است که در اوایل دهه ی 1920 درباره ی منافع ملی بریتانیا چنین می گوید:
استدلال کرده اند که ما هرگز نمی توانیم مالکیت یک آلمان پیروز را بر بندرهای کانال [مانش] تحمل کنیم... البته ما قرن ها در این بنادر زندگی کرده ایم، آن هم در زمانی که همین بنادر در مالکیت بزرگ ترین قدرت نظامی اروپا بود، آن هم در زمانی که آن قدرت - فرانسه - تقریباً بی وقفه رفتاری خصمانه با ما داشت. می گویند سلاح های جدید خطر را بیش تر کرده است. اما این عامل به این بستگی دارد که چه کسی بهترین و قوی ترین سلاح ها را دارد. اگر ما علاوه بر برتری دریایی، برتری هوایی نیز داشتیم، می توانستیم برای مدتی نامعلوم از خودمان محافظت کنیم. همان طور که در دوره ی ناپلئون این کار را کردیم، حتی زمانی که همه ی بندرهای کانال [مانش] و همه ی کشورهای حاشیه ی جنوبی کانال در دستان یک نیروی نظامی شدیداً متخاصم بود. نباید هرگز این استدلال را پذیرفت که اگر بدترین وضع ممکن پیش بیاید، انگلستان نمی تواند به تنهایی مقاومت کند. من این دیدگاه را نمی پذیرم که گره خوردن سرنوشت ما به سرنوشت فرانسه یک اصل اولیه و محتوم است.
منطق خشک سیاست ایجاب می کند که انسان ها و اموال برای حفظ منافع ملی قربانی شوند. این ضرورت همواره به رسمیت شناخته شده است. این ضرورت در دوره ی مدرن، اندیشه ی خرد حکومتداری را به وجود آورد که ممکن است مستلزم خشونت، فریب، و عهدشکنی باشد. به گفته ی هابز، در جنگ، زور و دسیسه ارزش های اصلی هستند. هابز روابط بین المللی را روابطی می دانست که همیشه آبستن جنگ هستند. از کاوور، یکی از بنیانگذاران ایتالیایی متحد در قرن نوزدهم، نقل شده است: «چه آدم های رذلی بودیم اگر آنچه برای کشورمان کرده ایم، برای خودمان هم کرده بودیم.»
البته در سالیان اخیر از خرد حکومتداری غالباً به دلیل ناکامی هایش یاد شده است، چون این ناکامی ها موضع اخلاق بین المللی را، که همچون جنبشی در مقابل قدرت بلامنازع حاکمیت ملی رشد کرده است، تقویت می کنند. وقتی ناپلئون سربازانش را از مرز عبور داده و به بادن فرستاد تا دوک دآنگن را دستگیر کنند و بکشند، اقدامی که همه ی اروپا را شوکه کرد، تالران گفت: «این کار از جنایت بدتر بود، این کار یک اشتباه بزرگ بود.» وبتمان هولوگ، صدراعظم آلمان، به دلیل اظهارنظری که در ابتدای جنگ جهانی اول کرد، بدنام است. او گفت معاهده ی سال 1839 که تمامیت ارضی بلژیک را تضمین می کرد (که آلمان همان موقع نقضش کرده بود)، «کاغذ پاره ای» بیش نیست.
جنبش تبدیل جامعه ی اروپایی به یک نظم اخلاقی بین المللی، از ایده ی قرون وسطایی جهان مسیحی نشأت می گیرد، که این ایده هم به نوبه خود وام گرفته از رومیان و فلسفه ی قانون طبیعی است. رومیان قانونی داشتند که ناظر بر روابط بین افراد بود. (قانون ملتها (5))، در حالی که فلاسفه به پیروی از رواقیون در جست و جوی احکامی عقلانی برای قانونی طبیعی بودند که در مورد همه ی انسان ها مصداق داشته باشند. جنگ در درون فرهنگ مشترک مسیحی، عرف ها و قراردادهایی پیدا کرد که کمی از وحشیگری آن کاستند: قاصدها، سفرا، نشانه های آتش بس، و توافقاتی در مورد رفتار با اسرای جنگی و مصونیت غیرنظامیان، که در این اواخر شامل مصونیت صلیب سرخ نیز شده است. بعضی از خردگرایان قرن هجدهم، جهان وطنانی معذب بودند که خود را از وفاداری به دولتشان دور نگه می داشتند، و بعضی هایشان در رؤیای جمهوری جهانی ای بودند که صلح را برای جهان به ارمغان بیاورد. همه ی فلاسفه در این رؤیا شریک نبودند. مثلاً هگل، با این که از جنگ دفاع نمی کرد، اما آن را مهد پرورش فضیلت های قهرمانانه می دانست.
پژوهش در روابط بین المللی را نزاعی بین واقع گرایان، که منافع ملی را راهنمای خود می دانند، و آرمان گرایان، که همّ و غمّشان روی شکل گیری یک نظم بین المللی است، دوپاره کرده است. موضع آرمان گرایانه محبوبیت گسترده ای دارد. در نظر آنان اگر جنگ زمانی هم شیوه ای معقول برای رفع اختلاف بود، با پیدایش سلاح های کشتار جمعی دیگران این طور نیست. استدلال قوی دیگر این است که پیشرفت های مقاومت ناپذیر، به خصوص در تجارت، کشورها را آن قدر به هم وابسته کرده است که حاکمیت دولت های ملی توهمی بیش نیست. یکی از مصداق های این استدلال این است که سیاست های زیست - محیطی برای کل زمین، نیازمند اقدام بین المللی هستند. بدون شک روند جهانی شدن همه ی بشریت را درون نظامی بین المللی از دولت ها جا داده است، نظامی که پذیرش جهانی حقوق بشر، به ویژه حقوق زنان را که در جوامع سنتی مسئله ای جنجالی است، شامل می شود. بعضی از جوامع غیرغربی تلاش برای تحمیل چنین حقوقی را با این عنوان که شکلی از امپریالیسم فرهنگ غرب هستند، رد می کنند. یک اقتصاد جهانی یقیناً درحال پیدایش است، اما با همان یقین می توان گفت که نشانه ای از پدید آمدن اخلاق جهانی مسلطی به چشم نمی آید.
انتقاد اخلاقی انترناسیونالیسم این است که منافع ملی را با خودخواهی یکی می داند. در مقابل، پیروی از معاهدات بین المللی و تحقق حقوق فضیلت دانسته می شود. البته خواننده ی کتاب تا به حال متوجه شده که در سیاست هیچ چیز صد در صد اخلاقی نیست، یا صد در صد اقتصادی، معنوی، یا هر چیز دیگر. ممکن است چیزی که از لحاظ اقتصادی سودمند است، از نظر معنوی مخرب باشد، و آنچه در بُعد جهانی اخلاقی است ممکن است برای یک فرهنگ خاص کشنده باشد. حتی این طور نیست که جنبش دفاع از فضیلت بین المللی بتواند ادعا کند که از منافع به خصوص کاملاً مستقل است. اخلاق جهانی قطعاً برای بعضی از ملت ها مناسب تر از بقیه است و یک بوروکراسی اداری ثروتمند متشکل از کارکنان کشوری با مشتریانی در میان گروه های فشار کشورهای غربی از گسترش آن سود می برد.
واقع گراها ادعا می کنند که منافع ملی ستاره ی راهنمای روابط بین المللی باقی می مانند، و قطعاً باید باقی بمانند. آن ها دیده اند که واقعیات، مجموعه ی کاملی از نظریه های تک علتی درباره ی دلایل جنگ (غرور اعیانی، جاه طلبی سلطنتی، ملی گرایی، یا تعصب) راباطل کرده اند. نگرانی آن ها این است که آرزوهای آرمان شهری برای ایجاد یک نظم جهانی صلح آمیز جدید، صرفاً به مطلق کردن درگیری ها و غیرقابل کنترل تر کردن آن ها بینجامند. منافع ملی تا حدی قابل مذاکره هستند؛ اما حقوق، از اساس نه. سازمان های بین المللی مثل سازمان ملل به وضوح در برقرار کردن صلح موفق نبوده اند، و احتمالاً هر اقدامی در جهت اعطای قدرت بسیار زیاد به سازمان ملل، که برای این کار ضرورت دارد، دولت های جهان را شدیداً عصبی خواهد کرد. بنابراین روابط بین المللی حوزه ای است که به روشنی نشان می دهد که همه ی راه حل های سیاسی به نوعی در جهت پدید آمدن مشکلات سیاسی تازه ای سیر می کنند.

پی نوشت ها :

1.لویاتان، ترجمه ی حسین بشیریه، نشر نی، ص 157.
2.همان جا، ص 159.
3.Monopoly.
4.در سال 1803، دولت فرانسه ایالت لوییزیانا را به امریکا فروخت.
5. ius gentium.

منبع :میناگ، کنت؛ (1387)، سیاست، تهران: نشر ماهی، چاپ اول

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما