خاطرات شهدای دفاع مقدس

تا آخرین نفس (3)

«در یک زمستان سرد، با شهید دقایقی، در چادری بودم. او متوجّه شد که یکی از مجاهدان، در خواب از سرما بر خود می لرزد. با این که هوا سرد بود و خود او به پتو نیاز داشت، رفت و پتوی خود را آورد و روی آن مجاهد انداخت.
شنبه، 4 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا آخرین نفس (3)
 تا آخرین نفس(3)

 




 

خاطرات شهدای دفاع مقدس

ودیعه های امام

شهید اسماعیل دقایقی
یکی از مجاهدین عراقی می گفت:
«در یک زمستان سرد، با شهید دقایقی، در چادری بودم. او متوجّه شد که یکی از مجاهدان، در خواب از سرما بر خود می لرزد. با این که هوا سرد بود و خود او به پتو نیاز داشت، رفت و پتوی خود را آورد و روی آن مجاهد انداخت. سپس گفت: « مجاهدین عراقی ودیعه های امام در دست من هستند و من باید از آن ها نگهداری کنم.»
الآن به هر خانه ی مجاهد عراقی که بروی، سه عکس می بینی؛ عکس حضرت امام، شهید صدر و شهید اسماعیل دقایقی. (1)

بادگیر ضدّ شیمیایی

حسن کاسبان
عضو گردان امام سجّاد بودم. گردان ما داشت آماده می شد که وارد عملیّات شود. توی حسینیّه، بچّه ها برای وداع جمع شده بودند. ایشان هم در حسینیّه حاضر شد. توی عالم خاصّی بود. در گوشه ای ایستاد و با حسرت به بچّه ها نگاه می کرد.
موقعیتش طوری بود که وقتی نور مخُتصری به صورتش می خورد، قطرات اشکی که بر گونه هایش جاری بود، می دیدم.
قرار بود صبح به منطقه ی شلمچه اعزام شویم. با او قرار گذاشتیم که موقع سوار شدن، اتوبوس همدیگر را ببینیم. آخر جلسه، ایشان را دیدم. تأکید کرد: « صبح جلوی اتوبوس می بینمت، چیزی کم نداری؟»
گفتم: بادگیر ضدّ شیمیایی به من نرسیده.
گفت: « باشه، من بادگیر خودم رو می گذارم پیش آقای کعبی، برو ازش بگیر.»
فردا صبح پای اتوبوس، هر چه منتظر ماندم، نیامد. فاصله ی بین مقرّ گردان های امام سجّاد (علیه السّلام) و امام حسین (علیه السّلام) را طی کردم. خودم را به آقای کعبی رساندم. بادگیر را به من داد.
سؤال کردم: « داداش کجاست؟»
گفت: « با آقای گیلوری رفتن شلمچه!»
برگشتم و با بچّه ها به طرف شلمچه حرکت کردیم. خیلی ناراحت بودم که چرا ایشان را ندیدم و خداحافظی نکردم. به خط اعزام شدیم. من از آن بادگیر توی عملیّات استفاده کردم.
بعد از برگشتنم به موقعیّت ولیّ عصر، آقای رضا قنبری گفت: «شما بیا برو اهواز، آقای ابوحمزه توی تیپ باهات کار داره!»
شوکه شدم! سؤال کردم: چیزی شده؟
گفت: «نه! احتمالاً حسن مجروح شده، خواستن شما بروی بیمارستان پیش او باشی!»
باورش خیلی سخت بود. خودم را به اهواز رساندم. خدمت آقای ابوحمزه رسیدم. گفت: « ایشان را بردند تهران.»
بلافاصله حرکت کردم. وقتی رسیدم که می خواستند ایشان را تشییع کنند. (2)

من سالم هستم!

شهید حبیب الله خسروی
به یاد دارم وقتی دانشجوی شهید، حبیب الله خسروی مورد اصابت تیربار دشمن قرار گرفت و زخمی شد، در حالی که خون زیادی از دهان او می آمد، برای این که روحیه ی بچّه ها شکسته نشود، گفت: «من سالم هستم و طوریم نشده، شما به کارتان ادامه بدهید!»
او حتی حاضر نشد با آمبولانس به اورژانس برود و گفت: «این آمبولانس باشد برای شما، من با وسیله ی دیگری به عقب می روم. (3)

زیر آب ماند تا عملیّات لو نرود

شهید تیموریان
آن روز، ما با هر مصیبتی که بود، از رود خروشان «اروند» عبور کردیم و قایق مان میان سیم های خاردار و «خورشیدی» ها به گل نشست و یکایک دلیر مردان بسیجی با عبور از گل ولای، خودشان را به خاکریزهای فتح شده رساندند، تا سرود مردان آفتاب را سر دهند.
در کنار سیم خاردارها، جنازه ی دلاور جبهه ها، شهید «تیموریان» نیز به چشم می خورد، که هنگام باز کردن معبر، تیری به سرش خورده بود و برای این که معبر لو نرود و تلفات بیش تری ندهیم، خودش را زیر آب نگه داشته بود تا بر سرپیمانش باقی بماند. (4)

پاس اول

شهید محمود سعیدی نسب (غزنوی)
شهید محمود سعیدی نسب، اولین فرد از گروه ما (مسافران جبهه) بود که قبل از رسیدن به خط، در اثنای مسیر در برخورد با سیم های خاردار مجروح گردید. ایشان را به درمانگاه منتقل نموده و در شتسشوی بدن و لباسش به او کمک کردم که همین امر موجب بنیانگذاری دوستی و ارتباطی پایدار گردید؛ آن طور که شهید همواره علت علاقه مندی اش به اینجانب را به آن جریان پیوند می داد. در پادگان امیدیه ی اهواز، شب هنگام، افرادی را برای نگهبانی خواستند؛ وی از پیشتازان داوطلب نگهبانی بود.
مسیر آبادان- اهواز در کنترل نیروهای دشمن قرار داشت و باید از طریق راه آبی بندر ماهشهر خود را به پادگان خسروآباد می رساندیم. هنگام غروب سوار بر لنج شدیم. اکثر قریب به اتفاق دوستان، به استراحت پرداختند. شهید محمود به اتفاق یکی- دو نفر از برادران تا صبح، هنگام رسیدن به مقصد بیدار ماند؛ به این انگیزه که نگهبان بچّه ها باشد و هم این که مراقب باشد مبادا ناخدای لنج، بچّه ها را به مقصد و هدف نرساند.
گروه ها پس از توقف کوتاهی در منطقه ایستگاه هفت آبادان، به کندن سنگر در برابر عراقی ها که شهر را در محاصره داشتند، می پرداختند و با حداقل امکانات و مهمات، روز سختی را پشت سرگذاشتند. کندن سنگر در زمین هایی با خاک بسیار چسبنده، قدری مشکل می نمود. بچّه ها حسابی خسته شده بودند. برای نگهبانی شبانه با محمود چنین قرار گذاشتیم که پاس اول او نگهبان باشد و پاس دوم بنده. ولی محمود چند شب اول مرا در خواب غفلت می گذاشت. موقع نماز صبح بیدارم می کرد و وقتی اعتراض کردم که : چرا مرا برای نگهبانی بیدار نکردی؟
پاسخ داد: « صدایت زدم، ولی چون ملاحظه کردم خسته ای و زود بیدار نمی شوی، از بیدار کردنت منصرف شده وخود به جمع حسنات پرداختیم!»(5)

بهانه ها

شهید انور فرخی
تابستان بود. به خاطر گرمی هوای جنوب و تمرینات سخت نظامی، دچار گرمازدگی شدیم و ما را در بهداری بستری کردند. آب گرم بود، یخ نبود، حسرت یک لیوان آب خنک روی لب هایمان حس می شد. بعد از ساعت ها بستری، برای هر کدام از ما یک آب میوه ی بسته بندی شده (ساندیس) نسبتاً خنک آوردند. آب میوه ی نسبتاً خنک، در آن شرایط سخت گرم، برای من در حکم بهترین هدیه ی زندگی بود. با وجود گرمی هوا، انور به خاطر بدتر بودن حال من، آب میوه اش را به من داد و بهانه آورد که : آب میوه دوست ندارم.»
پیش از این ها هم شاهد بهانه هایش در این گونه موارد بودم. سر سفره با تأنی و درنگ غذا می خورد. لقمه را به آرامی می جوید. طوری که بارها اعتراض می کردم که: زود باش، عجله کن، الان غذا تمام می شود و تو هنوز در حال جویدن همان لقمه اول هستی. می دانستم که این کارهایش همه به خاطر این بود که مبادا خود شکمی سیر بخورد و دیگران گرسنه بمانند. (6)

اگر بمانید...

بیژن بهتویی
چند روز بعد از شهادت بیژن، فرمانده و تعدادی از هم سنگران بیژن برای بازدید به منزل ما آمدند. آن جا بود که من داستان فداکاری و شهادت بیژن را از زبان فرمانده شان شنیدم.
ایشان تعریف می کرد که: « در روزهای اول عملیّات، بیژن خیلی فداکاری می کرد. منطقه ای که ما در آن قرار داشتیم، در محاصره بود. ما در داخل سنگری پناه گرفته بودیم و از نظر مهمّات در تنگنا بودیم. کسی هم جرأت بیرون رفتن از سنگر را نداشت. فقط بیژن بود که مرتب از سنگر بیرون می رفت و از آن طرف خاکریز برای ما مهمّات می آورد. هر چه قدر به او اصرار می کردیم که این کار را نکن، خطرناک است، قبول نمی کرد.
بعد از آوردن مهمّات، خودش شروع به جنگیدن با تانک ها کرد. ابتدا تا آن جا که گلوله داشت، تعدادی از تانک های دشمن را با آر. پی. جی منهدم کرد. بعد هم با نارنجک به سراغ آن ها رفت. لحظات آخر، شجاعت و شهامت خاصی پیدا کرده بود. روحیه اش را نمی توان توصیف کرد. بالاخره در حین منفجر کردن یکی از آن تانک ها، ناگهان به زمین افتاد. من خودم را به او رساندم. به شدت مجروح شده بود. خیلی از قسمت های بدنش در اثر انفجار سوخته بود. خواستم او را از زمین بلند کنم و به عقب برگردانم، اما نگذاشت. هر چه اصرار کردم، او ممانعت کرد. آخر سر گفت: « این جا محاصره شده، اگر بمانید دشمن شما را اسیر می کند.»
به من هم گفت: «برو! اگر شرایط مناسب بود، بعداً بیایید و بقیّه شهدا و مجروحین را برگردانید، اگر توانستید مرا هم برگردانید. (7)

زخم راننده را ببند!

شهید حاج حسن خرازی
حاج حسین خرازی، فرمانده ی قرارگاه 3 فتح، وارد منطقه ی عملیّاتی والفجر 1 شد تا منطقه را بررسی کند و دستورات لازم را برای ادامه ی عملیّات صادر کند. حاج حسین در این عملیّات هم فرمانده لشکر امام حسین (علیه السّلام) بود و هم فرماندهی قرارگاه را داشت. او به همراه راننده اش، «عباس معینی» به ارتفاعات 175 وارد شدند و در کنار توقف کردند. هنوز از ماشین پیاده نشده بودند که گلوله ی توپ، کنار ماشین آنان خورد و حاج حسین و راننده ی او هر دو از ناحیه ی گلو به شدت زخمی شدند. خواستم زخم حاج حسین را ببندم. گفت: « نه زخم راننده ام را ببند.»
گفتم: آخه شما!
گفت: « زخم راننده ام را ببند که او متأهل است و من مجرد!»
بعد از مدتی بر اثر خونریزی زیاد هر دو بی هوش شدند. (8)

پرواز

شهید هاشم صناعی
از عملیّات قبلی او را می شناختم. یعنی موقعی که به سمت آبادان حرکت کردیم و دیر رسیدیم و هواپیماهای عراقی بالای سر اتوبوس ها ظاهر شدند. در آن موقعیت، همه به دنبال پناهگاهی می گشتند و در فکر حفظ جان خود بودند، ولی او باند پانسمان به یک دست و قیچی به دست دیگر، به این سو و آن سو می شتافت تا مجروحان دیگر را مداوا کند. در این عملیّات، یعنی کربلای پنج نیز روحیه ی قبلی را داشت. از دیشب که عملیّات شروع شده تا حالا، به اندازه ی یک چشم بر هم زدن، بیکار نبود و زخم های همه ی مجروحان گردان یا زهرا (سلام الله علیها) را یکی پس از دیگری می بندد. در پناه دو سه تا گونی مشغول بستن زخم مجروحی است که خمپاره ای در نزدیکی اش منفجر می شود و همه ی بدنش آسیب می بیند.
جراحات او بسیار زیاد است. با زحمت زیاد روی زانو می ایستد، دهان را باز می کند، زبان را تکان می دهد، یک یا زهرا (سلام الله علیها) می گوید و پر می کشد. او امدادگر، شهید هاشم صناعی است. (9)

امر واجب

شهید حمیدرضا نوبخت
«حمیدرضا» حضور خود را در جبهه امری واجب می دانست و تمام زندگی او در کار خلاصه می شد. او هیچ وقت احساس خستگی نکرد و همواره می گفت: « کار در راه خدا خستگی ندارد. هنگامی که خسته شدید؛ به یاد سالار شهیدان (علیه السّلام) و روز عاشورا بیفتید. (10)

من حتماً باید بروم

شهید گمنام
اواخر ماه رمضان بود هوای زاهدان به شدّت گرم شده بود بعد از سحری و نماز صبح، کتاب نهج البلاغه اش را از روی میز برداشت سرش را که بلند کرد، هوا روشن شده بود. نوبت گشت بود همراه با برادران سپاهی دیگر، سوار ماشین شدند هوای داغی که به داخل ماشین می آمد، صورتشان را می سوزاند به قرارگاه که برگشتند، لب هایش ترک خورده بود هنوز صدای مؤذّن بلند نشده بود که به طرف شیر رفت. مطمئن بود که فردا به طور قطع، موضوع را با فرمانده مطرح می کند:
- «ببینید قربان! چند بار است که من تقاضای رفتن به جبهه را کردم ولی شما موافقت نکرده اید حالا که قرار است یک نفر از مربیان همراه با گروه به منطقه اعزام شود، چه عیب دارد من بروم. ؟»
- «فکر نمی کنی که تقاضایت کمی خودخواهانه است. تمام مربیان پایگاه خودشان را برای رفتن آماده کردند، تازه در این جا به وجود تو احتیاج بیشتری است، مخصوصاً حالا که طرح پیشنهادی اسلحه ات مورد تأیید قرار گرفته ما به افراد متخصص با استعداد در اینجا نیاز داریم.»
- «وقتی در جای دیگر به من بیشتر نیاز دارند باید آنجا برویم. امام گفته آبادان باید آزاد شود من حتماً باید بروم.»
-«باشد درباره اش فکر می کنم.»
فردا به دفتر فرمانده احضار شد. تمام مربیّان حضور داشتند «راستش برادران برای این گفتم، اینجا بیاید تا مطلبی را به شما بگویم. من هر چه قدر فکر کردم، نتوانستم یکی از شما را برای رفتن انتخاب کنم به طوری که بقیه ناراحت نشوند. با توجّه به اینکه همه ی شما در سطح خوبی قرار دارید و این کار را مشکل تر می کند، به همین دلیل تصمیم گرفتم قرعه کشی کنم.»
همه دور میز ایستاده بودند به جز یک نفر که کنار پنجره ایستاده بود کاغذ قرعه را که باز کردند نگاه ها به طرف پنجره چرخید. مرتضی نگاهش را از حیاط گرفت رو به جمعی که نگاهش می کردند گفت:
- «در جمع ما یک نفر برای رفتن از همه مستحق تر است مطمئن بودم چون خوابش را دیده بودم که کسی مرا در جبهه صدا می زند. (11)

پی نوشت ها :

1- صنوبرهای سرخ، ص 66.
2- حدیث قرب، صص 85- 86.
3- سروهای سرخ، ص201.
4- پابوس، صص 79- 78.
5- فصل طواف، صص 29- 28.
6- حقیقت سرخ، ص 110.
7- همین پنج نفر، صص 57- 58.
8- فرشتگان نجات، ص 47.
9- فرشتگان نجات، ص 32.
10- تا آخرین ایثار، ص 141.
11- تا آخرین ایثار، ص 141.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.


 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط