شهادت را انتخاب کرد
شهید حجت الاسلام والمسلمین عبدالله میثمییکبار آقای میثمی گفتند که من یک جنگ داخلی دارم. گفتم: جنگ داخلیتان چیست؟ فرمودند که در درونم بین انتخاب ماندن و انتخاب رفتن جنگ است که کدامیک را انتخاب کنم. عجیب بود. راجع به شهادت ایشان که 5 روز قبل از شهادت حضرت فاطمه (سلام الله علیها) ایشان مجروح شدند و ایام مجروحیتشان طول کشید. من گفتم: شاید صبح جمعه ایشان از دنیا برود. صبح جمعه که رد شد گفتم خوب دیگر شهادت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) که رسید کار ایشان دیگر تمام کرد.
ظهر روز دوم جمادی الثانی که شب شهادت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) بود ایشان به شهادت رسید و عجیب بود که چهلم ایشان مصادف بود با تولد حضرت امیر (علیه السّلام) این تقارنات بی اثر و بی مناسب هم نیست.
در آخرین روزهای زندگی دنیایی اش در قرارگاه امام علی (علیه السّلام) راجع به شهادت چنین گفت: آنهائی که خیال می کنند اگر بمانند خدمت بیشتری بکنند و بعد شهید بشوند اینها اشتباه می کنند و از لذت شهادت بی خبرند. اگر کسی لذت شهادت و شیرینی شهادت را بداند فقط از خدا می خواهد که او را شهید کند.
با شروع عملیّات کربلای 5 بارها گفت که ما مزد خویش را در این عملیّات خواهیم گرفت. بارها گفته بود آرزومندم زمانی به شهادت برسم که هیچ علاقه ای به دنیا نداشته باشم. همسرش به همسر یکی از روحانیون گفت: بعد از عملیّات کربلای 4 خیلی نگران و ناراحت بودم. به اهواز آمدم و به خانه خواهرم رفتم وقتی ایشان آمد و در اولین جلسه دست مرا گرفت و سوره ی صبر (والعصر) را خواند، از آن به بعد هرگاه همدیگر را می دیدیم سوره والعصر را می خواند. بعد از عملیّات کربلای 5 هم آمد و در اولین برخورد گفت: رمز عملیّات به نام فاطمه (سلام الله علیها) بوده است. بعد مفاتیح را باز کرد اولین جائی که آمد زیارت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود، شروع به خواندن کرد و خیلی گریه کرد.
در عملیّات کربلای 5 از ناحیه ی سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از 3 روز در روز 12 بهمن 65 مطابق با دوم جمادی الثانی که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) است به دیدار معبود و مهمانی اولیاء خدا شتافت.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا دل رسد به جانان، یا جان زتن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید(1)
$ هر چه در توان داریم
شهیدمحمد ابراهیم همت
پس از سومین روز شروع حمله خیبر، توان همت آن قدر از کف رفته بود که به دیوار تکیه می داد و با صدایی خسته و ضعیف، گردان ها را هدایت می کرد. هر چه به او اصرار کردند به اورژانس برود، قبول نکرد. همت گفت: « حالا که در خط نیستم، باید بچّه ها لااقل صدای من را بشنوند. »
بناچار امکانات درمانی را کنار او آوردند. و با بالا زدن آستینش، سرمی به دست او وصل کردند. همت بی توجه به کار امدادگرها، با بی سیم با خط تماس می گرفت.
وقتی همت شنید یکی از گردانهایش در زیر شدیدترین آتش دشمن مقاومت می کند، به راه افتاد تا در کنار یاران بسیجی خود باشد. هر چه فرماندهان خواستند مانعش شوند، نتوانستند. همت در همان لحظات گفت:
ما باید هر چه در توان داریم، بگذاریم تا صحبت امام بر زمین نماند. باید استقامت کرد! ما در این جنگ به سلاح و تجهیزات نظامی متکی نبوده و نیستیم؛ ما به خدا اتکا داریم. ما باز هم شهید می دهیم و این جنگ را با خون به پیش می بریم.
بعد همه دیدند سوار بر موتور شد و به طرف خط رفت. در راه، ترکش توپی، بهانه شد تا این پرستوی بلند پرواز به سوی عرش پرکشد. (2)
چرا این قدر نارنجک گرفتی؟
شهید حمیدرضا نوبختایشان جزء شجاع ترین افراد در لشکر ویژه 25 کربلا بود و همه ی دوستانی که ایشان را می شناسند اعتراف دارند اصلاً ترس در قاموس آقا حمیدرضا معنا نداشت. در عملیّات سرنی دیدم ایشان سلاح نگرفت. گفتم چرا سلاح نگرفتی؟ چرا این قدر نارنجک گرفتی؟ گفت می خواهم آن قدر به سنگر دشمن نزدیک شوم که نارنجک ها را داخل سنگرهایشان بیاندازم و آنان را دسته جمعی بکشم؛ این کار در منطقه ی دشمن کار بسیار سختی است. در منطقه ای که دشمن از هوا و زمین تیر و توپ می زند، نزدیک شدن به سنگر دشمن کار آسانی نیست. (3)
به تنهایی در برابر سپاه عراق!
شهید حمیدرضا نوبختفرمانده لشکر به نوبخت مأموریت داد تا در محور ام القصر که فشار دشمن در آن نقطه زیاد بود، انجام وظیفه کند. این محور تحویل لشکر نجف اشرف بود که به علت مشکلات پیش آمده، تحویل لشکر 25 کربلا گردیده و لشکر، آن را تحویل نوبخت داده بود. در آن محور اسیری گرفتیم که یکی از افسران گارد ریاست جمهوری عراق بود. او در بازجویی خود گفت:
«فرمانده شما که در این محور، فرماندهی می کرد درصد قابل توجهی از تیپ های زرهی ما را منهدم کرد؛ از جمله تیپ 16 زرهی، تیپ 45 مخصوص، نیروهای مخصوص، تیپ کماندویی سپاه چهارم. »
زمانی که می جنگید، همانند مالک اشتر بود. بارها ایشان را در درگیری با دشمن مشاهده کردم؛ صورتش در زمان جنگ تن به تن با دشمن، سرخ می شد. لب های پر زمزمه ای داشت. به نیروهایش می گفت: ما فرزندان سلمان فارسی هستیم؛ باید همانند ابوالفضل العباس در کنار امام خودمان باشیم تا کشته شویم.
گفت آرزویم این است که روزی به تنهایی در مقابل سپاه عراق بایستم و می ایستم. خدا به من کمک می کند. در شرایط سخت عملیّات والفجر8، در جاده ام القصر- سه راه ام القصر و کارخانه نمک - رفته بودیم تا خط را از آقا حمید تحویل بگیرم. نگهداری خط در آنجا 48 ساعت یا سه روز بود. شرایط بسیار سختی بود. وقتی خط را تحویل گرفتم به آقا حمید گفتم: تو به عقب برو. گفت: نه، دلم نمی آید و 24 ساعت پیش من ماند.
در سخت ترین شرایط جبهه، احساس خستگی نمی کرد، مثلاً در عملیّات کربلای 5 پشت کانال پرورش ماهی شرایط سختی بود. جنگ یک متر، یک متر پیش می رفت. دور و اطراف ما آب بود و به یک جاده دسترسی داشتیم. نیروها که می آمدند، در راه به شهادت می رسیدند یا مجروح می شدند. جاده ای بود که دشمن آن را به رگبار می بست. آن جا مشهور به سه راهی مرگ بود. چند فرمانده با نیروهای خود در آن جا می جنگیدند. حمید از آن سر کانال به این سر کانال می آمد، سر بچّه ها را دست می کشد سرشان را می بوسید. (4)
برای نجات خدمه ی تانک
شهید علی رضا خزاعیدر ارتفاعات بازی دراز، نیروها به طور کلی نتوانستند به مواضع دشمن برسند و شاید موفق ترین جبهه که تلفات زیادی به دشمن وارد کرد همین جبهه ی میانی بود، اما متأسفانه در این عملیّات سخت 59 نفر از بهترین پاسداران استان همدان به درجه ی رفیع شهادت نایل آمدند که نام شهید علیرضا خزاعی فرمانده سپاه اسد آباد در میان آنها می درخشید!
ایشان در آن عملیّات فرمانده تانک بود. او شجاعانه به قلب دشمن می زند، اما مورد هدف موشک ضد تانک قرار می گیرد و تانکش آتش می گیرد. احمدآقا با آن توان و آمادگی جسمی بالا، خیلی سریع بیرون می پرد اما سایر خدمه ی تانک در میان شعله ها گیر می افتند. او جوانمردانه دوباره به تانک برمی گردد تا آنها را نجات دهد، در همین موقع تانک منفجر می شود و آن دلاور گمنام به شهادت می رسد(5)
قید همه چیز را می زند
شهید امیر برساناین آقای برسان حکایت عجیبی دارد. البته بیشتر برادرانی که نام بردم به جز خوش لفظ و یوسفی و عراقچی شهید شده اند. امیر که گویا وضع مالی بدی هم نداشت، با آغاز جنگ، احساس تکلیف می کند و به جبهه می آید. آمدن او با ماها فرق داشت. او با دست پر آمد.
او از قبل سرمایه ای فراهم کرده بود. اهل کار و کاسبی بود تا ازدواج کند. اما جنگ که شروع می شود، قید همه چیز را می زند و با آن پول ها آمبولانسی می خرد و به جبهه هدیه می کند و خودش هم روانه ی جبهه می گردد. او چندین ماه متوالی در جبهه بود. در عملیّات تنگ کوری هم حضور داشت. ما هر چه اصرار می کردیم برو همدان، به خانواده ات سری بزن، می گفت: «نه، باشد برای بعد!» او چون مدت ها در منطقه حضور داشت، حسابی با تجربه و زبده و کارآمد بود. به همین خاطر مسئولیت کالیبر 50 به برادر برسان واگذار شده بود. (6)
از هر دو گوشش خون جاری بود
شهید زارعیدر هنگام انتقال شهدا و زخمی ها به عقب، ناگهان چشمم به یکی از شهدا افتاد. او را خوب می شناختم. او برادر زارعی بود. بی اغراق او از فاتحان گمنام رمضان است.
در رمضان هر جا نگاه می کردم او را می دیدم. لحظه ای آرام و قرار نداشت. یک لحظه پشت تیربار بود، لحظه ای دیگر نارنجک پرتاب می کرد. او در رمضان اگر اشتباه نکنم. بیش از 400- 300 آرپی جی به طرف تانک های دشمن شلیک کرده بود. طوری که از هر دو گوشش خون جاری شده و گردنش را پوشانده بود.
عجیب تر اینکه وقتی گردان می خواست به عقب بیاید او نمی آمد! با اصرار و دستور او را به عقب آوردیم. مبهوت چهره ی نورانی آن قهرمان دلاور بودم که چشمم به گوشش افتاد. اما با تمام وجودم احساس می کردم که او به من می گوید: « دیدی که اینجا هم تا آخر ایستادم و بالاخره خداوند من را به سوی خودش دعوت کرد!»(7)
حالا چهار طرفت کبابی شده!
شهیدان مهدی بادامی و رضا شکری پوراین آقای بادامی ساعت 9 صبح شروع می کرد قرمز شدن. وضعیتش از گرما قرمز می شد! چون هم از زمین آتش در می آمد، هم از آسمان آتش می بارید. مهدی ابتدا چند دقیقه ای به پشت دراز می کشید. بعد غلت می خورد روی شانه راست! رضا شکری پور می گفت که خوب آن طرف کبابی شد، حالا نوبت این طرف است. و خلاصه آقای بادامی کلافه از گرما هی چرخ می خورد، درست مثل مرغ بریان، آن وقت حاج رضا می گفت: مهدی جان! خوب شد الان چهار طرفت کبابیِ کبابی شده است!»
شکری پور یخ را خُرد می کرد و می ریخت داخل چفیه و می گذاشت روی سرش و به ضرب خنکی یخ کارش را می کرد! شدت گرما بی اندازه زیاد بود. و غیر قابل تحمل. بخصوص برای ما همدانی ها. یادم نمی رود در آن جا پیرمردی بود، این بنده خدا یک هفته تمام خوراکش شده بود آب و آب. برای خودش کُلمنی از تدارکات گرفته بود و دقیقه به دقیقه آب می نوشید. گرسنه اش می شد، ولی چون معده اش پر از آب بود نمی توانست غذا بخورد به خاطر همین فکر می کنم در عرض یک هفته دو کیلو وزن کم کرد! این مسئله یکی از مشکلات جدی ما بود.
روزی سی - چهل نفر گرمازده داشتیم. برای همین اورژانسی زیرزمینی احداث کردیم و در آن کولر گازی کار گذاشتیم (8) تا این گونه افراد را در آنجا بستری کنیم. البته بعضی که حالشان زیاد خراب بود، به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل می شدند.
آخر فکرش را بکنید، این ها نیروهایی بودند که در زمستان و سرمای کشنده ارتفاعات کُدُر در زیر چند متر برف به سر می بردند و حالا یک مرتبه به بیابانی خشک و بی آب و علف در گرمایی طاقت فرسا منتقل شده بودند. (9)
پی نوشت ها :
1- شمع محفل خاتم، صص 122- 121.
2- صنوبرهای سرخ، ص 90.
3- تا آخرین ایثار، ص 91.
4- تا آخرین ایثار، ص 138- 137.
5- ده متری چشمان کمین، ص 138.
6- ده متری چشمان کمین، ص 180.
7- ده متری چشمان کمین، ص 249.
8- آن قدر امکانات موجود نبود که برای سایر قسمت ها هم کولر گازی نصب کنیم.
9- ده متری چشمان کمین، صص 377- 376.