خاطراتی از ایثار شهدا (1)

حتی فرصت دوش گرفتن هم نداریم، دوش گرفتن که پیش کش، پوتین هایمان را هم سه روز سه روز وقت نمی کنیم از پایمان در آوریم. علی که موهایش را از ته تراشیده. من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهار...
شنبه، 4 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی از ایثار شهدا (1)
 خاطراتی از ایثار شهدا (1)

 



 

الآن زمان جبران است

شهید عباس دوران
خیلی کم فرصت می کنم به خانه سر بزنم؛ علی هم همین طور.
حتی فرصت دوش گرفتن هم نداریم، دوش گرفتن که پیش کش، پوتین هایمان را هم سه روز سه روز وقت نمی کنیم از پایمان در آوریم. علی که موهایش را از ته تراشیده. من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهار راه زند آن جا نشسته بود. بچه های گردان، یک شب وقتی من و علی داشت کم کم خوابمان می برد، دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام، آب را هم باز کردند رویمان.
اولش کلی بد و بی راه حواله شان کردیم. اما بعد فکر کردیم خدا پدر و مادرشان را بیامرزد. چون پوتین هایمان را که در آوردیم، دیدیم لای انگشت هایمان کپک زده است.
خانم مواظب خودت باش. این حرف ها را نگفتم که دل واپست کنم. بالاخره جنگ است، وضعیت مملکت غیر عادی است. نمی شود توقع داشت من چون تازه یک سال است ازدواج کرده ام یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم، جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توی خانه.
از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده. پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم. خوشی کرده ایم و به قدر خودمان هم خوشبخت بوده ایم. به قول بعضی از بچه های گردان خوب خورده ایم و خوابیده ایم، الآن زمان جبران است. اگر ما جلوی این پست فطرت ها نایستیم، چه به سر زن و بچه و خاکمان می آید؟ بگذریم. (1)

می خواهی دل بکنی؟

شهید عباس بابایی
عباس حرف هایی می زد که تا قبل از آن این قدر رک و صریح آن ها را جلوی من نمی زد. قبلاً هم در مورد مرگ و قیامت و آخرت با هم زیاد حرف می زدیم ولی تا حالا این جور یک باره چنین سؤالی از من نپرسیده بود، گفت: « اگر یک روز تابوت من را ببینی چه کار می کنی؟» گفتم: «عباس تو را خدا از این حرف ها نزن. عوض این که دو نفری نشسته ایم یک چیز خوبی بگویی... » گفت: « نه جدی می گویم. » دست زد رو شانه ام. گفت: « باید مرد باشی. من باید زودتر از این ها می رفتم ولی چون تو تحمل نداشتی خدا مرا نبرد. اما حالا احساس می کنم دیگر وقتش شده. » گفتم: « یعنی چه؟ این چه صحبت هایی است؟ یعنی می خواهی واقعاً دل بکَنی؟» گفت: «آره» گیج بودم. نباید قبول می کردم. گفتم: « خودت اگر جای من بودی شنیدن این حرف ها برایت راحت بود؟»(2)

ماهها مرخصی نمی رفت

شهید اسماعیل دقایقی
نکته ای که بیش از هر مسأله ی دیگر توجه مجاهدین را به شهید دقایقی معطوف می داشت، مرخصی نگرفتن شهید در طول عملیات و قبل و بعد آن بود، زیرا از آنجا که زمینه چینی هر عملیات گاه نیازمند چند ماه وقت بود، لذا در طول این ماهها برای سرکشی به خانواده ی خود به مرخصی نمی رفت و تنها به تلفن کردن اکتفا می کرد و آنچنان محو در کار خویش بود که همه ی نیروها قبل و یا بعد از عملیات به مرخصی می رفتند و برمی گشتند، ولی ایشان منطقه را ترک نمی کرد، به طوری که مجاهدین از وی سؤال می کردند که آیا شما خانواده دارید؟ ازدواج کرده اید؟! و همیشه برای مجاهدین این سؤال مطرح بود که فرمانده شان پس کی به خانه می رود و به خانواده ی خود سرکشی می کند؟ و این مسأله حاکی از آن است که هرگز تشکیل خانواده مانعی در فداکاری و ایثارگری وی در راه آرمانهای الهی نبوده بلکه خانواده اش، مشوّق او در جهت نیل به آرمانهای دفاع مقدس بود. با اینکه خانواده ی ایشان با مشکلاتی مواجه بود و همسر ایشان نیز در دانشگاه تهران تحصیل می کرد، اما ایشان هر سه ماه یک بار به خانواده ی معظم خود سرکشی می کرد و وقتی به خانه می آمد پاسخگوی روحی و روانی و مسائل خانواده ی خود بود و کارهای خانواده اش را راه می انداخت و همیشه یک احساس دوگانه ای در وجود ایشان بود. از یک طرف یک سلسله تعهدات خانوادگی داشت و به ایشان فشار می آورد که به پیگیری آن بپردازد و از طرف دیگر، بار مسؤولیتی که در جبهه داشت و احساس می کرد، این مسؤولیت باعث می شد که ماههای زیادی بدون تماس با خانواده در جبهه باشد و در طول این چند سالی که خانواده تشکیل داد، نتوانست به طور کامل به این امر رسیدگی کند و این بیشتر به خاطر مسؤولیتهایی بود که بر عهده داشت و احساس می کرد رفاه و آسایش خانواده و فرزند خود را فدای این امر مقدس (خدمت به اسلام) نموده است. (3)

اگر سر برود چه؟

شهید اسماعیل دقایقی
چه بسیار تشنه ی دیدارش بودیم؛ اما این توفیق کم تر نصیب ما می شد. به این خاطر، هرگاه مریض می شد، خوشحال بودیم که یکی دو روز در کنار او هستیم.
صبح شهادت و هنگام خداحافظی اش، حدود 20 دقیقه جلوی درب منزل با هم صحبت کردیم. به اوگفتم:
«کاش دست و پایت و یا عضوی دیگر از اعضای بدنت را می دادی؛ تا دیگر راحت شویم و تو را در منزل بیش از پیش ببینیم!»
اسماعیل- در حالی که گل لبخند بر لبانش نشسته بود- چنین پاسخ داد:
«اگر سر برود چه؟ ما فقط سرمان که برود دست برداریم وآسوده یک جا می نشینیم. »
اسماعیل ساعت 6 صبح از ما خداحافظی کرد. راننده پا روی گاز نهاد و حرکت کرد. در طول 200- 300 متر کوچه، دستش را از طرف شیشه ی خودرو بیرون آورده بود و به علامت خداحافظی تکان می داد. خودرو که به سمت چپ پیچید، پیچ کوچه بین چشمان بارانی ما و دست نوازش گر او جدایی افکند.
دمادم ظهر در مشهد شلمچه، سر پر شور خویش را به معشوق سپرد و جاودانه شد. (4)

خودش برای شناسایی می رفت

شهید اسماعیل دقایقی
به لشکر بدر مأموریتی داده شد تا در جزیره «صالحیه» واقع در منطقه عملیاتی کربلای 5 به اهداف تعیین شده دست یابد. صبح ( 28 دی ماه 1365) بود که اسماعیل مرا صدا زد و گفت: «آماده شو تا برای شناسایی به سمت محور برویم. »
روز قبلش آن جا را دیده و شناسایی کرده بودم؛ اما او برای کسب اطمینان بیش تر، بر آن بود که تا خود منطقه عملیاتی را پیشاپیش ببیند. یک دستگاه موتور سیکلت 250 را آماده کرد و گفت: « برویم. »
گفتم: « من با این موتور سنگین آشنا نیستم. »
وی بدون درنگ، خودش فرمان موتور را به دست گرفت و من هم پشت سرش نشستم و حرکت کردیم. خورشید اوج گرفته بود و اندک اندک به ظهر نزدیک می شدیم. در حین حرکت به او می گفتم: « دیروز شاهد بمباران هواپیماهای دشمن در پنج ضلعی شلمچه و خسارت های وارده به نیروها بودم. شما که به قرارگاه می روید، به مسؤولین گوشزد کنید تا از این خسارات - که به سبب تراکم زیاد پدید می آید- پیش گیری و چاره اندیشی کنند. »
سخن که به این جا رسید، سر و کله هواپیماهای دشمن پیدا شد. ما بودیم و بمب های خوشه ای که در کنارمان فرود می آمد.
در اثر آن من و - شاید- آقا اسماعیل زخمی شدیم. در آن غوغای بمب و صدای مهیب انفجار، شهید پا روی ترمز زد و بنا به توصیه او هر دو به کانال بتونی دژ شلمچه رفتیم. هنگامی که - در کانال- به سمت سنگری در حرکت بودیم. هواپیماها هر چه موشک و راکد داشتند؛ در اطراف ما شلیک نمودند. با انفجار راکدی در کنار کانال، دیواره ی بتونی آن بر سر ما فرو ریخت. لحظاتی گرد و خاک غلیظی از آن جا برخاست؛ وقتی که فرو نشست، اسماعیل را صدا زدم، اما جوابی نشنیدم.
به دقت نگریستم، با غم انگیزترین و حسرت بارترین صحنه رو به رو شدم. تکه هایی از دیواره ی بتونی، سر پر شور اسماعیل را متلاشی کرده و این نخل سبز و پرثمر به خاک و خون غلتیده بود، تا خود به سربه داران جاوید عشق بپیوندد و ما هم در فراق غم بارش بسوزیم. تو گویی آن اسماعیل عشق، سامان به سامان در پی بهانه ای بود تا سبزِ سرخ از خاک پر کشد و در کرانه معشوق ازل مأوا گزیند. (5)

از فرط خستگی

شهید حسن باقری
شهید باقری در جریان عملیات طریق القدس سه شبانه روز اصلاً نخوابیده و روز سوم عملیات بود که به دلیل نگرانی از وضعیت خط و آرایش برادران در جنوب رودخانه سابله از روستای «بردیه» واقع در غرب شهرستان سوسنگرد که مقر فرماندهی عملیات بود مأموریت یافت، که آرایش فعلی نیروهای عمل کننده در مناطق فتح شده را به نحوی تغییر دهد که با یکدیگر هماهنگ شوند، و آماده ی اجرای مرحله ی دوم عملیات در روزهای بعد گردند. برای این کار شب هنگام خودش پشت جیپ می نشیند و به همراه بی سیم چی به منطقه ی عملیاتی و خاکریز مقدم می رود.
پس از انجام اقدامات لازم در خط بهنگام برگشت به علت خاموشی چراغ و خستگی مفرط پشت ماشین خوابش می برد و با یک آمبولانس از روبرو تصادف می کند و پیشانی او به آهن بالای ماشین خورده و بیهوش می شود. بلافاصله او را به بیمارستان سوسنگرد و از آنجا به اهواز منتقل می کنند، سپس در حالی که دائماً خون استفراغ کرده و یک چشمش به کلی بسته شده بود و پزشکان از بهبودی او مأیوس شده بودند، او را به اصفهان و سپس به تهران می فرستند و بالاخره با لطف الهی بطور معجزه آسائی از این حادثه جان سالم بدر می برد. (6)

پس این پاسدارها چی؟

شهید یوسف کلاهدوز
اگر به خودم بود، موقع شام یک چیزی سرهم می کردم و با بچه ها می خوردیم، ولی دوست داشتم اگر یوسف بیاید، غذای گرمی درست کنم که می دانستم چند روز است غذای درست و حسابی نخورده. نمی دانستم چه کار کنم. هر وقت از او می پرسیدم «بالاخره امشب میایی یا نه؟» اگر تهران بود و جلسه داشت، می گفت: « معلوم نیست. کار ما هیچ حساب و کتاب نداره. » اگر هم جبهه بود، می گفت: « اگر من بیایم تهران، پس این پاسدارها چی کنند که ماه به ماه زن و بچه هاشون را نمی بینند؟» سال تحویل سال شصت هم از جبهه نیامد. گفت: «اگر بقیه ی پاسدارها هم آمدند، من هم می آیم. »(7)

بقیه ی پول فرش را آورد!

شهید عبدالله میثمی
پدرشان نقل می کنند که قبل از طلبگی، پیش من در قالی فروشی کار می کردند. روزی از روزها آقا عبدالله با لنگه فرشی پیش من آمد و گفت پدر اگر می شود این فرش را برایش مشتری پیدا کنید، مشتری پیدا شد و آن را به 25 هزار تومان خرید و سه روز هم فرصت برای پس گرفتن برای او گذاشتند بعد از 3 روز او آمد و گفت من فرش را خیلی دوست دارم و فکر می کنم به قیمت خریده ام.
آقای عبدالله هم 25 هزار تومان را از من گرفتند و رفتند و قضیه تمام شد. روز دیگر فرد ناشناسی پیش من آمد و گفت از شما می خواهم که امروز با فرزندتان آقا عبدالله برای نهار به منزل ما بیائید.
وقتی رفتم داستان خود را به شرح زیر برای ما گفت:
شغل من سلمانی است و روزی همانطور که فرزند شما را اصلاح می کردم متوجه شدم با شما که قالی فروشی دارید، کار می کنند یک قطعه فرش را که من قیمت کرده بودم و همه به من گفته بودند، 2 هزار تومان بیشتر نمی ارزد. این فرش را با کمال میل به فرزند شما فروختم دلیلش هم این بود که من دختری داشتم و می خواستم جهیزیه برای او تهیه کنم و پول نداشت و خانمم به من پیشنهاد کرد فرش را بفروشم که من هم فروختم.
اما چند روزی نگذشت که دیدم آقا عبدالله 22 هزار و 500 تومان دیگر به من دادند و گفتند که من فرش را این مقدار فروخته ام و من فقط 2500 تومان برای خودم برداشتم و بقیه را به شما می دهم.
این داستان گوشه ای از گذشت و دوری او را از زرق و برق دنیا می رساند. (8)

پی نوشت ها :

1- مجموعه ی آسمان، دوران به روایت همسر شهید، صص 39- 38.
2- مجموعه ی آسمان، بابایی به روایت همسر شهید، ص 40.
3- خورشید بدر، صص 72- 71.
4- بدرقه ی ماه، صص 173- 172.
5- بدرقه ی ماه، صص 193- 192.
6- در پرتو عشق، صص 19- 18.
7- نیمه ی پنهان ماه 8، ص 42.
8- شمع محفل خاتم، ص 68.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.


 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط