خاطراتی از استقامت حماسی شهدای دفاع مقدس
دیگر نمی توانم بروم جبهه
شهید عباس مطیعیاز سمنان تا تهران را نفهمیدم چه جوری آمدم.
وارد اتاقت شدم. آرام خوابیده بودی. ملافه را از روت کنار زدم. دیدم دست و پات سالمه. سر وکله ات هم زحمی نبود.
بهت گفتم: «چی شده؟ پس کجات مجروح شده!»
گفتی: «فقط یه تیر خوردم!».
هنوز هم درک نمی کردم چی می گی. برای همین ازت پرسیدم:
«الان مشکلت کجاست؟».
اشک توی چشم هات حلقه زد و گفتی: «هیچی داداش! از این به بعد پاهام در اختیار من نیست! من دیگه نمی تونم برم جبهه!».
تازه فهمیدم کجا به کجاست.
سریع تصمیم خودمو گرفتم. فروش کامیون و رفتن به جبهه. (1)
دشمن که جای خود دارد!
شهید محمود کاوهچهل سانت برف آمده بود. سوز سرما از مغز استخوانت هم رد می شد. خیلی از بچه ها کلاه اورکت را هم کشیده بودند روی کلاهی که سرشان بود. همه کز کرده بودند توی خودشان.
میدان صبحگاه که رسیدم، دیدم یکی دارد زیر پیراهنش را درمی آورد! کاوه بود. ایستاد روی سکو. همه گردان ها که آمدند، رفت پشت میکروفن. گفت: «لباس ها را در بیارین.»
خیلی ها مثل من سرباز بودند. سرباز و غیر سرباز، شروع کردیم به غر زدن. لباس ها را هم درآوردیم، چند دور، دور میدان صبح گاه دواندمان. نرمش های پدر و مادرداری. سینه ی همه ی بچه ها سرخ شده بود، مثل لبو. آخرش رضایت داد. گفت: «رزمنده ای که می یاد کردستان، باید یاد بگیره که حتی جلوی سرما هم سر خم نکنه؛ دشمن که جای خود داره.»
تا ظهر توی بهداری غوغا بود. داروی سرماخوردگی شده بود کیمیا.(2)
همراهی جانانه!
شهید علی رنگعلی رنگ، انسان وارسته ای بود که از ابتدای تشکیل سپاه با ما همکاری داشت. او را از دوران دبیرستان می شناختم. از همان روزهای اول وارد سپاه شد و از ابتدای جنگ به مبارزه پرداخت. نیروی پیاده بود و بعدها مدتی را در ادوات و سپس در توپخانه گذراند. در عملیّات خیبر دستش قطع شد. هرگاه با او روبه رو می شدم، چنان تحت تأثیر قرار می گرفتم که تا مدتها این اثر در من وجود داشت. و او برایم درس مقاومت زندگی بود.
پس از جراحت، ایشان به دیده بانی توپخانه مشغول شد. هر گاه به شناسایی می رفتیم، از او به عنوان دیده بان هدایت آتش توپخانه کمک می خواستیم. اگر شناسایی شبانه بود، تا برگشتن ما بیدار می ماند و همراهی جانانه ای می کرد. (3)
زیر باران گلوله
شهید آل عبدیبا آل عبدی سوار بر جیپ 106 شدیم و خود را به نیروهای پیاده زرهی رساندیم. گروه های بیست، سی و چهل نفری از عراقیها، در تداوم هجومشان، جلو آمدند. با 106 به میان شان گلوله می زدیم. جلوتر که رفتیم، به یک تپه رسیدیم. پشت آن موضع گرفتیم. وقتی چند گلوله شلیک کردیم، متوجه شدیم که از دو طرف گلوله می آید. تانک و نفربرهایی که جلو رفته بودند، ما را دور می زدند. به آل عبدی گفتم: «ماشین 106 را سوار شو و از این معرکه دور شو.»
هر چه اصرار کردم، نپذیرفت. بالاخره ماندیم. شور و شعف عراقی ها که فکر می کردند دو نفر را به اسارت درمی آورند، دیدنی بود. از همه طرف گلوله می بارید. پس از لحظاتی پی بردم تیراندازی فایده ای ندارد. اسلحه ها را پایین آوردیم؛ مأیوس و ناامید از همه جا و همه کس.
عراقی ها هلهله کنان به طرفمان آمدند. اسارت در ذهنمان نمی گذشت. در اسارت چگونه بر ما خواهد گذشت؟ آیا دشمن چیزی به اسم اسارت را قبول دارد؟ در همین تفکرات درهم و برهم بودم که دوستم گفت: «چه کنم؟»
چند لحظه به هم نگاه کردیم. انگار یکی فریاد زد که تن به ذلت ندهید. عراقی ها که از خوشحالی پایکوبی می کردند، در فاصله سی چهل متری قرار گرفتند. همان نهیب ما را وارد به جنگ و گریز کرد. همراه با درگیری و حرکات تاکتیکی از مهلکه بیرون آمدیم. (4)
آبروی مرا جلوی جمع برده!
شهید اصغر رضاییاصغر رضایی از سیستانی تبارهای مقیم منطقه ی گرگان و جوانی برومند و با احساس بود. از روزهای اولی که به قسمت دو رفته بودم با هم آشنا شدیم. برخی اوقات با هم قدم می زدیم و گفتگو می کردیم؛ به تحلیل و مرور اخبار می پرداختیم. اصغر، جوانی خوشرو و خوش بیان بود. از یاد نمی برم در آن ایام سران عرب بویژه رئیس رژیم مصر مکرر از عراق دیدن می کرد؛ صدام، خود به استقبالش می رفت و راننده اش می شد. گویی با این دیدارها می خواستند به صدام دلگرمی و امید بخشند و به دیگران پشتیبانی خود از عراق را بنمایانند. اصغر رضایی با تمسخر می گفت: «آنقدر همدیگر را ببینید و ملاقات کنید تا چشمانتان سفید شود!»
در چند نوبت اصغر از ما جدا و به اتاق دیگری منتقل گردید. کمابیش از احوال هم جویا می شدیم. در فرصتی خبردار شدم که اصغر مریض و بستری گردیده است. در اولین فرصت که از درمانگاه به اتاق برگشت از او خبر گرفتم. از وضع و حال خود برایم گفت. در فرصت های بعد اصغر را ملاحظه کردم که به زحمت قدم می زند و از حال بدش شکایت دارد. دیگر آن شادابی و نشاط در او دیده نمی شد از اینکه ارشد آسایشگاه با وجود بیماری اش بر او سخت می گیرد بشدت ناراحت بود. می گفت: «آن مرد خبیث در چند نوبت آبروی مرا جلو جمع برده. به درخواست من برای رفتن به درمانگاه پاسخ نمی دهد.»
حال و سخن اصغر ناامید کننده بود و در ادامه با خبر شدم که حالش وخیم تر شده؛ او را به درمانگاه و در آخرین فرصت ها به بیمارستان بیرون از اردوگاه منتقل کرده اند و دیگر از اصغر ما خبری نیامد تا آنکه معلوم شد او هم به خیل شهداء پیوسته است! (5)
با همه ی زخمهایش، دوباره به جبهه بازگشت!
شهید حسن باقریسه روز از عملیّات طریق القدس گذشته بود. حسن باقری رفت مأموریت. آن وقتها، معاون فرمانده ی عملیّات بود. مأموریت او بررسی خطوط تهاجمی ما بود. باید می رفت آنجا، اگر تغییری لازم بود یا خط احتیاج به مرمت داشت، کارهای لازم را انجام می داد تا مرحله دوم و سوم عملیات شروع شود.
نیم ساعت بعد از رفتن او، یک نفر با بی سیم تقاضای آمبولانس کرد! تعجب کردم. شب آرامی بود. کی که تقاضای آمبولانس کرده بود، عجله داشت. پرسیدم: «برای که آمبولانس می خواهی؟»
گفت: «برای برادر باقری!»
ترسیدم. خیلی هم ناراحت شدم. خدا می داند چقدر گریه کردم و اشک ریختم. آمبولانس در کار نبود. یک وانت با چند تا پتو فرستادم خط. چند لحظه بعد، فهمیدم باقری تصادف کرده و حالش خوب است.
از ناراحتی و نگرانی درآمده بودم. در اولین فرصت به اهواز رفتم و از آنجا تلفنی با او تماس گرفتم. گفت: «در فکر تو بودم!»
گفتم: «اگر حالت خوبه و می توانی، بیا اینجا کمکِ من. تنها هستم.»
آمد. هنوز پیشانی اش زخمی بود و درد داشت. دکتر گفته بود: «نباید برگردی خط، باید استراحت کنی.»
آمد و تا آخر عملیّات طریق القدس هم آنجا ماند.
***
زمانی که مجروح شده بود، پدرش آمد و گفت: «حسن مجروح شده و تو اصفهان بستری است. من می خواهم به اصفهان بروم.»
گفتم: «چرا تنها؟ من هم با شما می آیم.»
گفت: «آخه شما کار دارید!»
گفتم: «نه، با هم می رویم.»
بالاخره راضی شد همراهش بروم. با هم به اصفهان رفتیم. وقتی در بیمارستان وارد اتاق او شدیم، با دیدن پدرش و من سلام کرد و احوال همه را پرسید. گفت: «چرا زحمت کشیدین، این همه راه به اینجا آمدین؟ من که حالم خوب است!»
در حالی این حرفها را می زد که سرش جراحت زیادی داشت. او در مقابل این جراحت مقاوم بود و زود به جبهه برگشت. حتی قبل از اینکه جراحت سرش خوب شود! (6)
خودش، خودش را جراحی می کرد!
شهید علی میرزا ابراهیمیحاج آقا کارنما فرمانده و آقای فتوت مسئول ستاد بودند. مسئولیت بچّه های پشتیبانی، باز کردن راه برای شروع عملیّات بود. راه که باز شد و نیروها به منطقه رسیدند، هواپیماهای عراقی حمله کرده و شروع به ریختن بمب خوشه ای کردند. حاج آقا کارنما مجروح شد و علی میرزا ابراهیمی ترکش خورد. هر چه اصرار کردیم او به بیمارستان نرفت و خودش با پیچ گوشتی ترکش ها را از بدنش خارج کرد. او خودش به تنهایی، هم بیمار بود و هم پزشک و هرگاه به عمل جراحی احساس نیاز پیدا می کرد، ابزار کارش را که عموماً پیچ گوشتی، انبردست، چاقو و وسایلی از این دست بودند، آماده می کرد و در یک چشم به هم زدن، ترکش ها را بیرون می کشید و روی زخم ها را می بست.
«علی» مردی قوی و با ایمان بود. او با وجودی که زخمی بود، حاضر نشد به عقب برگردد و در چند عملیّات دیگر نیز شرکت کرد تا سرانجام به شهادت رسید. (7)
بدون بی هوشی!
شهید حاج رضا شکری پوریک قالب یخ را با چفیه بسته بود روی سرش؛ یخ، چک چک آب می شد و می ریخت تو صورتش. گفتم: «خود تو بستی به کولر.» لبخند زد.
بچّه های گردان را فرستاده بود مرخّصی. خودش در آن هلاهل گرما مانده بود دزفول توی اردوگاه.
***
بدون بی هوشی، پهلویش را دوختند. لبه ی تخت را محکم چسبیده بود و فقط ناله می زد: «یا زهرا (سلام الله علیها)»
دکتر گفته بود: «اگر ترکش دو سه میل جلوتر رفته بود، قطع نخاع می شد»
***
پشت «پادگان ابوذر سر پل ذهاب» ارتفاعی بود، با شیبی وحشتناک نزدیک قائمه. به نیمه ی راه نرسیده، همه بریدند، تنها «رضا» بود که با کولر و تجهیزات، تا بالای قلّه را یک نفس رفت و خم به ابرو نیاورد. (8)
سختی ها ما را می سازد
شهید علی رضا نوبختبه هم کلاسی های خود در دوران مدرسه، درس می داد و در عوض یک ورق کاغذ می گرفت. از مجموع ورق ها دفتر درست می کرد و تکالیف خود را در آن نوشت.
***
نیروهای بسیجی، بالای بُرجک، نگهبانی می دادند. یک وقت بالای برجک رفت و از بسیجی خواست پایین برود تا خود نگهبانی دهد و سختی کار را احساس کند.
***
بعضی از مواقع، می دیدم با زیرپوش و دمپایی است و سرما هم اذیّتش می کند. من که خواهر او بودم، ناراحت می شدم. ولی او امید را در من تقویت می کرد و می گفت: «این ها زمینه ی رشد در زندگی است. باید باشد.» اعتقاد داشت سختی ها ما را می سازند.
***
«علی رضا» که فرزند بزرگ خانواده بود، همیشه تلاش می کرد تا خانواده در سایه ی توانش، بیاساید. و یا لااقل غم کمتری به دل بگیرد. جدایی پدر و مادر در دوران کودکی فرزندان نیز بار مسئولیّت «علی رضا» را بسیار زیاد کرد.» (9)
شکرِ خدا
شهید ناصر قاسمی«ناصر» از ناحیه ی پا، مجروح شده بود و بیمارستان بود. اصرار داشت؛ که من هم برای آزاد سازی «پاوه» باید باشم. هر چه گفتم، قبول نکرد. نشست پشت ماشین که کف آن چوبی بود. تا کردستان هیچی نگفت. فقط خدا را شکر می کرد. (10)
مثل کوه
شهید تقی بهمنییک روز، پنجاه و شش شهید دادیم. مگر همه اش، ما چند نفر بودیم؟
حسابی ناراحت بودیم.
«بهمنی» آمد. انگار نه انگار؛ مثل کوه، به روی خودش نمی آورد.
می گفت: «جنگ، صبر می خواهد.»
وقتی هم «فریدی» شهید شد، دست به کمر شد. داغ سنگینی بود برایش. راه می رفت و «الله اکبر» می گفت. (11)
پی نوشت ها :
1- به رسم شمشاد، ص 46.
2- اسوه ها، ص 68.
3- جاده های سربی، ص 100.
4- جاده های سربی، ص 69.
5- اتاق پیامبران، صص 177-176.
6- چشم بیدار حماسه، صص 54-53 و 109-108.
7- خاکریز و خاطره، ص 128.
8- ققنوس و آتش، ص 98 و 133.
9- تا آخرین ایثار، ص 5-4 و 42.
10- گمنام مثل من، ص 46.
11- آیینه تر از آب، ص 103.