غذای لذیذ از برگ درختان!

بالاخره به این نتیجه رسیدیم که چاره ای جز خوردن برگ همین درخت های موجود نداریم. لذا به حسین گفتم: «از این چند درختی که در بیشه هست، برگ هایی را بچین و در آب بشوی تا هر نوع را که بیشتر قابل خوردن بود، استفاده
يکشنبه، 5 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
غذای لذیذ از برگ درختان!
غذای لذیذ از برگ درختان!

 






 

 

بالاخره به این نتیجه رسیدیم که چاره ای جز خوردن برگ همین درخت های موجود نداریم. لذا به حسین گفتم: «از این چند درختی که در بیشه هست، برگ هایی را بچین و در آب بشوی تا هر نوع را که بیشتر قابل خوردن بود، استفاده کنیم.» چاره ای نبود. باید به هر طریقی، خود را تقویت کرده و به سوی نیروهای خودی حرکت می کردیم. حسین مشغول شد و از درخت های مختلف، برگ چید. پس از آن که مقداری برگ جمع شد، یک یک آنها را در آب شست. بعد مشغول خوردن شدیم. هر یک از ما تنها موفق به خوردن دو یا سه برگ، آن هم با سختی و ناراحتی شدیم. همه ی برگ ها، تلخ و بدمزه بودند و موجب می شدند که حالت تهوع پیدا کنیم. چاره ای نبود. مجبور بودیم که گرسنگی را تحمل کنیم. هر چه فکر کردم راهی برای رفع گرسنگی بیابم، به نتیجه ای نرسیدم. ناگهان در فاصله ای نسبتاً دور، برگ های بوته ی انبوهی، نظرم را به خود جلب کرد. گویا برگ هایش از نوع درخت مو بود. به حسین گفتم: ببین حسین آنجا یک درخت مو هست. ممکن است انگور هم داشته باشد. اگر هم نداشت برگ هایش ترش مزه است. پس از آن که حسین به درخت رسید، دیدم که به سرعت مشغول چیدن برگ های آن شد و سپس در حالی که مقدار زیادی برگ در بغل داشت، بازگشت. وقتی به من رسید، با خوشحالی گفت: میوه ندارد اما برگ هایش را آوردم. آنگاه برگ ها را در آب شست و بعد با لذت خاصی مشغول خوردن شدیم. این خوراک بعد از سه روز بی غذایی و ضعف، بسیار لذیذ بود. آن گونه که هیچگاه با این لذت غذا نخورده بودم.
***
در همان کلاس کمک های اولیه، دانسته بودم که رگ، قابلیت انعطاف داشته و کش می آید. و لذا سعی کردم که سَر رگ را به طرف بیرون زخم بکشم. و این کار نیز به راحتی انجام می شد. در این لحظه با نگرانی گفت: خوب است یکبار دیگر بالای زخم را گره بزنم. حرف او را قطع کرده و پرسیدم: حسین نخ داری؟ او متعجب از این که شاید راهی یافته باشم گفت: نخ ندارم. گفتم: ببین رگ پاره شده ی دستم را گیر آوردم. اگر یک تکه نخ باشد، می توانم آن را ببندم تا خونریزی بند آید. هر دو لحظاتی ساکت شدیم. ناگهان حسین گفت: راستی من تسبیح دارم. او به سرعت تسبیح را از جیب خود درآورد و نخ آن را با دندان پاره کرد و دانه های تسبیح را در جیب خود ریخت و نخ آن را آماده کرد. به او گفتم: ببین رگ الان درست در بین انگشتان من است. تو باید پشت انگشتانم را محکم گره بزنی. او به سرعت مشغول شد. لحظاتی بعد، با احتیاط رگ را رها کردم و با کمال خوشحالی دیدم که خونریزی دستم به طور کلی قطع شد. اکنون می بایست روی زخم را با پارچه ای می بستم تا از هر جهت خاطر جمع باشم. زیر پیراهنی خود را قبلاً از دست داده بودم و تنها شلوار نظامی به تن داشتم. به حسین گفتم: قسمتی از پاچه شلوارم را برای پانسمان دستم پاره کن. حسین با کمک دندانهایش، تکه ای را به عرض حدود ده سانتی متر پاره کرد و بوسیله ی آن دستم را پانسمان کرد.
***
در بین مجروحین، برادرانی که خونریزی بیشتری کرده بودند به وضع بدی دچار بودند. دستها و پاهای آنان، به شدت رعشه داشت و مثل افراد سرمازده می لرزیدند. رنگ چهره ی بچه ها سفید شده بود و حتی پلک های خود را به سختی برهم می زدند.
از شب گذشته درد معده نیز تقریباً همه عزیزان را تحت فشار داده بود و برخی از برادرها از شدت درد، به خود می پیچیدند. مجروحین دائم مرا مورد خطاب قرار داده و تقاضا می کردند که تقسیم آب را شروع کنم. اما من سعی می کردم توضیح دهم که هنوز هوا خنک است و ما می توانیم تحمّل کنیم. دو قمقمه آب بیشتر نداشتیم. تعداد مجروحین نیز نسبت به روز گذشته افزایش یافته بود. وقتی با خود حساب کردم، به این نتیجه رسیدم که آب قمقمه ها حداکثر ظرف پنج ساعت تمام خواهد شد.
***
سعی کنید یک طوری این آب را تقسیم کنید تا بعد از ظهر تمام نشود. ضمناً بهتر است؛ از حالا شروع نکنید بلکه حتّی المقدور، صبر کنید وقتی هوا کمی گرم تر شد و تحمّل بی آبی ممکن نبود، شروع به تقسیم آب کنید. مثل دیروز، برادران سالم آب نمی خواهند. و ساعتی یک درِ قمقمه، آب به برادران مجروح بدهید. کلاً مقدار آب دو قمقمه بیشتر نبود.
***
من مسئول تقسیم آب شدم. طبق دستور، می بایست؛ ساعتی یک درِ قمقمه، آب به هر مجروح می دادم. هر در قمقمه، حداکثر پانزده قطره آب گنجایش داشت و این مقدار چگونه می توانست عطش عزیزان مجروح را برطرف کند؟ وقتی «برادران برهانی» و «سهمی» از سنگر خارج شدند، نگاهی به اطراف کردم. همه برادران مجروح، در حالی که سر خود را از بالین بلند کرده بودند، خیره خیره به قمقمه ای که در دست من بود، نگاه می کردند. جای تأمل نبود. در حالی که با تکیه بر زانوهایم به سختی حرکت می کردم، بالای سر یک یک مجروحین رفته و یک در قمقمه آب به دهانشان می ریختم. علی رغم آن که آب قمقمه بسیار گرم بود، اما عزیزان مجروح با لذّت خاصی این چند قطره ی ناچیز را می آشامیدند و تا مدّتی مضمضه می کردند. اکنون حدود بیست مجروح، به طور فشرده و متراکم، دور تا دور سنگر بستری بودند. پس از این که یک دور کامل به مجروحین آب دادم، دیدم که بیش از یک سوّمِ آب قمقمه مصرف شده و دانستم تا دو ساعت دیگر، آب تمام خواهد شد.
***
صدای انفجار خمپاره ها و گلوله های توپ و موشک های مینی کاتیوشا، یک لحظه قطع نمی شد. گلوله های منور، منطقه را مثل روز روشن کرده بود و دشمن به وسیله ی خمپاره های دوزمانه، مسیر حرکت ستون گروهان را زیر آتش داشت.
ابتدا می بایست به عمق تنگه می رفتیم و آنگاه، ضمن بالا رفتن از تپّه ی سوم، به پاسگاه حمله می کردیم. مسیر حرکت، دارای شیب بسیار تند بود. از طرف دیگر، فرماندهان به خاطر جلوگیری از تلفات زیاد نیروها و دست یابی سریعتر به هدف ها و سلب فرصت از دشمن، گروهان را با حداکثر سرعت به پیش می بردند.
شیب زیاد، همراه با سرعت حرکت گروهان، موجب زمین خوردن برادران می شد و هر رزمنده ای که به زمین می خورد رزمنده ی پشت سر او نیز کنترل خود را از دست می داد. اما به هر تقدیر بود. برادران، پس از کشیده شدن روی زمین، دوباره برخاسته و به حرکت خود ادامه می دادند.
***
ستون، عاقبت در نزدیکی چادر اورژانس، متوقّف شد. برادران، برای پیاده کردن ما از روی قاطرها، سبقت می گرفتند. برانکاردهایی را از قبل آماده کرده بودند تا ما را روی آن بخوابانند. من نیز، بر دوش برادران، به یکی از این برانکاردها منتقل شدم. در گرداگرد من تعداد زیادی رزمنده، حلقه زده بودند. یکی از آنها در کنارم زانو زد و گفت: راست است که شما هفده روز غذا نخورده اید؟» من سرم را به نشانه ی تأیید حرفش تکان دادم. در این لحظه ناگهان صدای گریه ی این عزیزان بلند شد و در حالی که در گرداگرد من می نشستند، بر یکدیگر سبقت می گرفتند تا هر یک گلی از هندوانه در دهان من بگذارند. در این لحظه دکتر اورژانس گفت: «بابا چرا این طوری می کنید؟آخر نمی فهمید که معده ی این بنده ی خدا بعد از 17 روز آمادگی این همه هندوانه را ندارد؟» (1)

پی نوشت ها :

1- تپه ی برهانی، صص 51 و 68 و 83-82 و 115 و 121-120 و 16.

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.


 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.