از سرما بدنهایمان به لرزه افتاد!
شهید سیّد هاشم آراستهدر کردستان همراه «یوسفی و موسوی» سوار بر موتور به طرف «ایلام» حرکت کردیم با ماشین تا «ایلام» هشت ساعت طول می کشید و وسایلمان بیست لیتر بنزین، کیسه خواب و دو اسحله بود. هنوز یک ساعت از حرکت نگذشته بود که ظرف بنزین بر اثر خرابی جاده و بالا و پایین رفتن موتور، سوراخ شد. بیشتر بنزین به زمین ریخته شده بود موتور را متوقّف کردیم. بعد از سرازیر کردن بقیه ی بنزین ها در باک موتور به راهمان ادامه دادیم. مقداری از راه که طی شده بود، بوی سوختنی به مشامان رسید. این بار بوی سوختنی از کیسه خواب بود که بر اثر تماس با لوله ی اگزوز، آتش گرفته بود. آن را هم در بین راه، رها کردیم. بعد از نیم ساعت که باران سخت و طوفانی شدید، همه جا را در بر گرفت، دست ها یخ زده و لباس ها خیس و گل آلود شده بود. بدن هایمان بر اثر وزش باد، روی موتور به لرزه افتاد. دیگر قدرت ادامه دادن نداشتیم. ما بین دو کوه به چادری از کوچ نشینان برخورد کردیم. از موتور پیاده شده با اجازه به داخل چادر رفتیم. لباس هایمان را خشک و خودمان را گرم کردیم. با پذیرایی صمیمانه ی برادر کردمان نیروی تازه گرفتیم. چقدر به ما چسبید نان داغ و روغن حیوانی. (1)
دست چسبیده به اسلحه!
شهید مرتضی زارعشب ها، گروهک ها می آمدند پشت حصار فرودگاه و با بلندگو تهدیدمان می کردند و فحش می دادند. آنها فلکه ی آب را می بستند و برق را قطع می کردند. اوضاع سختی بود. از دست کسی کاری بر نمی آمد. راه زمینی در تسلّط کام ضد انقلابیون بود و انتقال مواد غذایی به فرودگاه امکان نداشت. از طرفی برف سنگینی روی باند فرودگاه را پوشانده بود و امکان نشستن هواپیما نیز وجود نداشت. تنها یک راه باقی بود؛ برف باند فرودگاه را پاک کنند تا هواپیما بتواند بر روی باند بنشیند. آن روز از پُست نگهبانی برمی گشتم. یک دست توی جیبم بود و با دست دیگر اسلحه را گرفته بودم هنوز به نزدیکی ساختمان فرودگاه نرسیده بودم که دستم را از جیبم درآوردم تا اسلحه را از دست دیگر بگیرم. امّا به خاطر شدّت سرما دستم به اسلحه چسبیده بود. در همین موقع «مرتضی» را دیدم که به طرفم می آمد. وقتی به من رسید گفتم: «مرتضی دستم به اسلحه چسبیده» لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست با من بیا تا بازش کنم.» مقابل ساختمان فرودگاه رفتیم و او کتری آب گرم را کم کم روی دستم ریخت تا اسلحه از دستم جدا شد. بعد نگاهش را به محوّطه ی فرودگاه دوخت؛ چند نفر به طرف لودر و برف روب توی محوّطه می رفتند تا بلکه آنها را روشن کرده و برف روی باند فرودگاه را تمیز کنند. (2)
کربلا رفتن بس ماجرا دارد
شهید سیّد ابراهیم کسائیانتا ظهر آن روز با دوربین تمام اطراف و اکناف را زیر نظر گرفتم به خودم می گفتم اگر مجروح شده باشد یا از فرط خستگی جایی افتاده باشد، شاید بتوانم او را پیدا کنم. از اینکه نتوانسته بودم او را پیدا کنم، خیلی مکدّر و غمگین شده بودم. بعد از ظهر بود که یک بار دیگر با دوربین منطقه را تحت نظر گرفتم. یک دفعه چشمم به کسی خورد که از دور، از بالای کوه، خودش را به طرف سرازیری می کشاند. او در حالی که به طرف پایین می آمد، با چند تن از بچّه ها به سراغش رفتیم. وقتی به او نزدیک شدیم، دیدم همان روحانی است، پاهایش شکسته بود. او پاهایش را به پشتش گذاشته و با چفیه بسته بود. روی دست ها، تن خسته و زخمی اش را پایین می کشاند؛ با صدای بلند صدایش کردم و گفتم: «حاج آقا، چی شد؟» سرش را بالا گرفت و لبخندی زد و گفت: «کربلا رفتن بس ماجرا دارد» خواستیم بلندش کنیم و روی کولمان به پایین بیاوریم. قبول نکرد و گفت: «شما بروید و من هم پشت سر شما می آیم»
گفتم: «حاج آقا شما زخم هایتان عمیق است و خون زیادی از شما رفته برایتان سخت می شود.»
گفت: «نه! من این جوری راحت ترم و عهد بسته ام که آخرش ادامه دهم.» روحیه ی بالای حاج آقا در آن وضعیت تحسین برانگیز بود و به او غبطه می خوردم. با سماجت و التماس او را برداشتیم و با خودمان آوردیم. (3)
بالای سر و پائین پایمان اجساد عراقی بود!
شهید حبیب غنی پوربچّه ها فوری در قسمت های کانال، تقسیم شدند و با گونی هایی که آنجا افتاده بود، چند حفاظ بی جان دور و بر خود ساختند که کمی رفت و آمد در داخل کانال را مشکل می کرد هر کس جایی گرفت. من چون تدارکات بودم، تنها ماندم. هر «آر. پی. جی» زن یا تیربارچی با کمک هایش، یک جا سنگر ساختند جای من خود به خود ته کانال در سرازیری شد. از شانس من بچّه های حمزه گفتند این برآمدگی ها را می بینی؟ این ها جنازه های عراقی هستند وقتی که خوب دقّت کردم، دیدم که فقط لایه ی نازکی از خاک و سنگ روی جنازه ها کشیده شده است روی یکی شان پا می گذاشتی شکمش بالا و پایین می رفت بوی گند جنازه ها آنجا را پر کرده بود. دیگری را دیدم که دست و آرنجش را بالا زده و بیرون مانده بود. در تاریک روشن غروب با بیل مقداری خاک از دیوار کانال کندم و روی جنازه ها ریختم که هم از بوی گندشان کمی راحت شوم و هم جنازه ها متلاشی نشود سه تا بودند درست در قسمتی که من بودم. عکس این کانال در آلبوم من موجود است. این تپه ها دو سه روز پیش فتح شده بود. به همین خاطر جنازه ها همین طور بیرون مانده بود. حتّی کفش های جنازه ها هم بیرون بود. تعدادی گونی که به نفرات تقسیم کرده بودیم به ما رسیده بود چند گونی پر کردم و تقریباً چیزی شبیه چاله در کانال برای خود درست کردیم. بالای سرمان جنازه بود و پایین پا هم جنازه. ما در میان گودی دو جنازه خوابیده بودیم در واقع شکم عراقی متکّا شده بود.
***
برای ناهار می بایست مقداری از سنگر خود دور می شدیم تا جنس هایی را که توسّط تویوتا تدارک دیده شده بود، برای نیروهای خودی بیاوریم. صحنه هایی را دیدم که قلبم را می لرزاند؛ زمین سوخته دهانی عمیق باز کرده و چاله ای با خاک های سفال گردیده بیرون ریخته بود سنگری که در مقابلش مهمّات بود، حسابی سوخته و ترکش میله های سنگر را آبکش ساخته بود. مقداری راه را دویدم تا مبادا خمپاره ای بدون صوت و صدا بر زمین فرود آید. پس از ایستادن، چنان تنم را عرق پوشانده بود که بچّه ها به دست و صورتم که نگاه می کردند فکر می کردند آن را شسته ام. (4)
با بدنی پاره پاره
شهید داور یُسریبه محض اطّلاع، در بیمارستان بر بالینش حضور یافتم تا جویای احوال او شوم. همین که چشمش بر من افتاد، نیم خیز شد و با نگاهی که انگار یاد همرزمهایش افتاده بود، سراپایم را ورانداز کرد. اشک شوقی، چون ژاله های نشسته بر گلبرگ های بهاری، بر صورتش چکید. با زبان بی زبانی، آتش درون را ناگفته بیان می کرد، هر کس که جبهه ندیده باشد یارای ترجمان آن سکوت گویا و فریاد خاموش نیست. از وضع جراحتش جویا شدم، در پاسخ- پس از اندکی تعمّق و تفکّر- آه سردی کشید و گفت: من با آرزوی شهادت به جبهه شتافتم، اما این افتخار نصیب من نشد. بزودی بهبود نسبی یافت و به جای آنکه مدّتی را برای تقویت جسم به تحلیل رفته، استراحت کند، شتابناک عازم میعادگاه معبود گردید. در طیّ نبردهای بی امان، دیگر بار زخمی شد و باز به بیمارستان انتقال یافت. حضور در جبهه و بازگشت به بستر، بارها تکرار شد و این امر برای وی کاملاً عادی شده بود. هر بار قسمتی از پیکر استوارش، هدف گلوله های دشمن واقع می شد. نمی دانم برای چندمین بار، قرار بود به اتاق عمل برود که اوّل صبح، به دیدارش شتافتم. این صحنه رقّت انگیز هرگز از یادم نمی رود. وی از ناحیه ی شکم، چنان جراحت عمیقی برداشته بود که روده اش نمایان بود. از آنجا که بارها، از قسمت های سالم بدنش بریده و برای ترمیم اعضای دیگرش استفاده کرده بودند، وجود نازنینش به گل پرپر شده ای می مانست. جرّاحان بار دیگر مصمّم بودند پیکرش را مورد عمل جرّاحی قرار دهند. یکی از پرستاران با حیرت و شگفتی تعریف می کرد: «من تا به حال چنین مجروحی مقاوم و صبوری ندیده ام. زمانی که بستری بودند و از شدّت دردِ ایشان، کسی نمی توانست حتّی به تختش دست بزند، باز هم مشتاقانه با خدا راز و نیاز می کرد و با اشاره نماز می خواند.»
***
یکی از دوستان دوران تحصیلش می گوید:
«داور نیز مثل من از خانواده ای کم درآمد بود و برای تأمین معاش، در تعطیلات تابستانی در یک مغازه ی قنّادی کار می کرد. و بدین گونه، در بوته ی آزمون های سخت زندگی، گداخته می شد و از مجرای این خودساختگی، روحیّه ی مقاومت در وجودش ساخته و پرداخته می شد تا در برابر طوفان های سهمگین حوادث، چون سرو آزاد ایستادگی کند. به طوری که یادم هست روزی در مغازه ی قنّادی سوخت و بدنش غرق زخم های عمیقی بود، توجهی به جسم مادی و دردهای آن نداشت. (5)
کوههای مرتفع و برف گیر
شهید گمنامدستور آمد که باید تیپ به غرب کشور اعزام شود بوسیله قطار چند روزی طول کشید تا به ارومیه رسیدیم آنجا ما را به پیرانشهر بردند مدتی ماندیم یک روز فرمانده تیپ آمد و گردان ما را جمع کرد و دستورات لازم را داد و گفت برادران یک مأموریت خیلی مهم و سنگین به شما محول شده، برادران در این راه شاید همگی شهید و یا به دست دشمن اسیر شوید هر چه می توانید غذا و مهمات با خود حمل کنید زیرا راه دور و درازی در پیش دارید...
قرار بر این بود که گردان ما یک شبانه روز قبل از شروع عملیات وارد خاک عراق بشود و دشمن را در فاصله حدوداً 20 کیلومتر دور بزند. بچّه ها کوله پشتی ها را محکم بستند، غذا و مهمات به اندازه ی کافی برداشتند و در داخل خاک عراق شروع به حرکت کردند. بعضی ها نگاه به پشت سر خود می کردند و کوه های ایران اسلامی را می دیدند و عزم را جزم کرده که حتماً پیروز بر می گردند، کوه های سر به فلک کشیده و همه برف گیر بودند، گذر از این موانع برای من که بچه ی جنوب و کنار دریا بودم خیلی مشکل بود، ولی به پیروزی که تا چند ساعت دیگر نصیبمان می شد می نگریستم و به راهمان ادامه می دادیم ... وقتی به محل شروع عملیات رسیدیم (بعد از یک شبانه روز راهپیمایی از ارتفاعات و گذرگاه های سخت) به رودخانه ای پر از آب در پائین سنگرهای دشمن رسیدیم و حدود ساعت 2/5 الی 3 بامداد بود که به دشمن یورش بردیم. (6)
پی نوشت ها :
1- جرعه عطش، ص 127.
2- در مسیر هدایت، ص 47-46.
3- اشک سید، ص 34-32.
4-جبهه جنوب، صص 110 و 201.
5- این سبز سرخ، ص 111 و 109 و 114-113.
6- روزنامه جمهوری اسلامی، ص 9.