شهید مصطفی کاظمی
سرم را بالا آوردم ببینم در خط عراق چه خبر است که دیدم یک عراقی با آر پی جی به سمت من نشانه رفته. رفتم زیر آب. گرمی و نور گلوله را که دقیقاً از بالای سرم رد شد، احساس کردم.
دیگر جای معبر زدن نبود. به فکرم رسید؛ از زیر سیم خاردارهای درون آب بروم. البته احتمال این که گیر کنم و خفه شوم، زیاد بود؛ امّا به زیر آب رفتم و سیم خاردارها را با دست از زمین کشیدم. خوشبختانه کنده شد. می شد از زیر آن ها عبور کرد. برگشتم روی آب و نفس گرفتم و دوباره رفتم زیر آب. دو سه ردیف را که رد کردم، دوباره نفس گرفتم و رفتم زیر آب. از هر ردیف که رد می شدم، تکّه ای لباس و بدنم گیر می کرد و کنده می شد؛ اما مهم نبود. وقتی نفسم تمام شد و خواستم دوباره بالا بیایم، با کمال تعجّب دیدم که به ساحل عراق رسیده ام. باورم نمی شد این قدر زود برسم. درست زیر خاکریز عراقی ها بودم و از پایین آن ها را می دیدم.
از فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) کمک خواستم. از یک دسته ی هجده نفری، دوازده نفر به شهادت رسیده بودند. از بقیه ی دسته، فقط صحرانورد و یکی دیگر، به همان روشی که من عمل کرده بودم، توانستند خود را به این طرف برسانند. آن دو حدود ده متر دورتر از من، به ساحل رسیدند. همدیگر را که دیدیم، تصمیم به شکستن خط گرفتیم. حالا ما سه نفر بودیم و به قول قرآن که هر نفر ما، ده نفر دشمن را حریف است، می توانستیم این ده، بیست بعثی را بفرستیم هوا!
با دادن علامت، کار را شروع کردیم. عراقی ها که فکر نمی کردند کسی در ساحل خودشان باشد، اصلاً هوای زیر پایشان را نداشتند. با دست شروع کردم به پاکسازی مین ها، چند متری بالا رفتم و میان نی ها زیر پای عراقی ها آرام نشستم. نارنجک اول را که پرت کردم، از بخت بد، خورد به لبه ی خاکریز و برگشت به سمت خودم. خنده ام گرفت؛ چون بی اختیار گفتم زرشک! با سرعت به کناری پریدم. نارنجک زیر پایم ترکید؛ ولی آسیبی ندیدم. از طرفی، در آن باران گلوله های آر پی جی و چهارلول و دوشکا و توپ، نارنجک، بچّه بازی بود! بسم اللّهی گفتم و نارنجک دوم را با دقت بیشتری پرتاب کردم. زمان آن را هم گرفتم؛ طوری که بین زمین و هوا، وسط عراقی ها منفجر شد. خدا کمک کرد و درست افتاد وسط سه عراقی یی که بالای سرم بودند و سه تایی به این طرف و آن طرف پرت شدند. «صحرانورد» و آن دیگری هم توانستند عراقی های بالای سر خود را هلاک کنند. سه تایی، یک تکه کوچک از خط را که رو به روی تونل بود، شکستیم و با سرعت دویدیم روی خاکریز و پریدیم داخل کانال. دو نفر دیگر سریع رفتند سمت راست و شروع کردند به پاکسازی سنگرها. لحظه ای نظاره گر کارشان بودم. سنگر اوّل را با نارنجک منهدم کردند و رفتند به سمت سنگر دوم. من هم به سمت چپ رفتم. در اولین سنگر، دو تا عراقی پشت تیربار مشغول تیراندازی به سمت خاکریز ما بودند. گویا بچّه ها داشتند داخل نهر می شدند. ضامن نارنجک را کشیدم، زمان آن را گرفتم، سپس به داخل سنگر پرت کردم و کنار دیوار سنگر ایستادم. بعد از انفجار، توفانی از خون و گوشت با بوی تند باروت بیرون زد.
دستی به پشتم خورد. برگشتم. سیّد هادی بود. دستی به سرم کشید و با خنده گفت: «سالمی؟ دمت گرم!»
با لبخندی سرم را تکان دادم و دستی به سرش کشیدم و گفتم: «برو سمت چپ، من یه کاری با سیفی دارم، بعد میام، یا علی!»
خندید و رفت! چقدر نورانی شده بود! عجیب بود؛ ولی یاد شعری افتادم و شروع کردم به زمزمه:
- گفتم کجا؟ گفتا به خون! گفتم: چرا؟ گفت از جنون! گفتم که کی؟ گفتا کنون! گفتم مرو! خندید و رفت!...
سریع دویدم سیفی را پیدا کردم و گفتم: «بچّه ها دارند سنگرهای اجتماعی سمت چپ را جا می گذارند. یکی کاری بکن. الان است که قیچی بشیم.»
از حسن شاد، فرماندهی گروهان غفاری خبری نبود. ابطحی آمد و گفت که او روی خاکریز شهید شده است! سیفی دستم را گرفت تا به او سنگرهای اجتماعی را نشان دهم. بعد از پیدا کردن دو سنگر، خودش به یک سمت رفت و مرا فرستاد سمت دیگر.
ضامن نارنجک را کشیدم و داخل کانالی پیچ در پیچ شدم که به سنگر اجتماعی ختم می شد. به سنگر که رسیدم، با وجود همه ی سروصداها، چند عراقی- حدود ده نفر- با لباس گرم کن مشغول جر و بحث بودند و خبر از شکسته شدن خط نداشتند؛ شاید هم خبر داشتند و می ترسیدند بیرون بیایند. نور فانوس، آنان را کاملاً در دید من قرار داده بود. یادم آمد که گفته بودند در سنگرهای اجتماعی، توری ضد نارنجک دارد و به بیرون باز می شود. در را به بیرون کشیدم و باز کردم. قیافه ی گل آلود و خونین من، همراه با لباس سیاه غوّاصی و دستکش های سیاه و کلاه، با آن همه تجهیزات و مهمّات، همه را وحشتزده کرد. به سمت سلاحشان دویدند. نارنجک را پرت کردم و پشت دیوار (1) ایستادم. نارنجک منفجر شد. چون فانوس خاموش شده بود، با چراغ قوه داخل سنگر را نگاه کردم. ظاهراً همه مرده بودند؛ اما برای اطمینان، یک نارنجک دیگر انداختم و برگشتم.
در راه برگشت، ناگهان دیدم یک عراقی از بالای کانال دارد روی من می پرد. سلاحم حمایل بود و فقط وقت کردم کارد غوّاصی را از پایم بکشم و به سمت شکم او ضربه ای بزنم. عراقی روی زمین افتاد. چاقو را بیرون کشیدم تا دوباره ضربه بزنم دیدم نصف سرش له شده است! عراقی قبلاً مرده بود! خدا را شکر کردم. طرف ظاهراً برای من کمین کرده بود تا مرا با تیر بزند؛ ولی در آخرین لحظات تیر خورده و روی من افتاده بود!
پی نوشت ها :
1- حماسه یاسین، ص 46-42.
منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.