خاطرات شهدای دفاع مقدس
تاولهای ترکیده!
شهید شیر علی راشکیدر سال 1364 در جنگلی کنار لشکر، به شهید عباس زاده و در گردان 414 به فرماندهی شهید بنیاد حضور داشتیم.
نزدیکی های ظهر، همه به استراحت مشغول بودیم. من نزدیک شیر علی دراز کشیده بودم. او بر اثر خستگی مفرط، زودتر از همگان به خواب فرو رفته بود. هر از گاهی نسیمی می وزید. اما این بار، باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. بچه ها برای اینکه تجهیزاتشان پراکنده نشود طناب ها را در کنار چادر و به میله ی آن بستند و وسایل خود را به آن آویزان کردند. در این هنگام بر اثر وزش شدید باد، اسلحه ی شیرعلی افتاد و مگسکش محکم به سر او برخورد کرد.
شیرعلی سریع از خواب بلند شد و نگاهی به اطراف کرد و دست خود را به جایی که ضربه خورده بود کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت: «برای پیروزی رزمندگان اسلام صلوات بفرستید.» آنگاه دوباره به خواب فرو رفت. وقتی از خواب بیدار شد ماجرا را برایش تعریف کردیم. اما او اظهار به بی اطلاعی کرد.
حال اگر به جای او بودیم، حتماً از ضربه ی ناگهانی از خود بی خود شده و با توجه به محیط پرمخاطره ی جنگی، چه بسا مقداری آرامش مان را از دست می دادیم و شاید باعث ناراحتی و برهم خوردن آسایش دیگران هم می شدیم، اما راشکی، با ابراز این خونسردی، باعث تقویت روحیه و آرامش دیگران نیز گردید.
***
در عملیات خیبر، سال 1362 که استمرارش در نهایت خط پدافندی به سال 1363 نیز کشیده شد، گردانی تحت عنوان گردان علی بن ابی طالب (علیه السلام) به فرماندهی حاج بهرام معیدی سازماندهی شده بود. یکی از رزمندگان شجاع این گردان شیر علی بود.
در محدوده عملیاتی جزایر مجنون، میگ های عراقی همه ی عرصه های نبرد را با بمب های شیمیایی مورد حمله قرار دادند. بعلت وزش باد در ابتدا، رزمندگان اسلام در معرض گازهای سمی واقع نشدند. یکی از صحنه های فراموش نشدنی این بود که همان روز بچه ها اتفاقاً سنگرهای محکمی درست کرده بودند. تنها چیزی که مانده بود چاله ی فاضلاب و توالت ها بود. وقتی بمب ها منفجر شدند، گودالی عظیم ایجاد شده بود. بچه ها گفتند: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.»
اما با تغییر ناگهانی جهت باد، اکثر بچه ها اسیر گازهای سمی شدند؛ طوری که هر کدام در گوشه ای از سنگر افتاده بودند. یکی بالا می آورد، یکی از دهانش کف می آمد، دیگری آبریزش بینی و چشم داشت، یکی دچار اسهال شده بود. بالاخره در ظرف سه الی چهار ساعت، رنگ چهره ی بچه ها عوض شده و بعضی از آنها بر اثر تاول شدید، در کشاله های ران، زیر بغل، بین انگشتان پا، ستون فقرات و ... وضعیت نابهنجاری داشتند.
شیرعلی نیز از جمله کسانی بود که واقعاً از این تاول ها در عذاب بود. به قدری از تاول بین انگشتان پا رنج می کشید که قادر به پوشیدن پوتین نبود.
تاول ها یکی پس از دیگری می ترکید و بر اثر برخورد با شوره خاک و آب های شور، دردی مضاعف ایجاد می کرد. اما صبوری، بهترین مرهمی بود که بر زخم ها می زد. در حالی که درد زخم ها را در دل پنهان می کرد، پیوسته لبخند می زد و بدین وسیله روحیه ی تحمل و صبوری را به دیگران منتقل می کرد.
***
زمانی که در کوره ی آجرپزی کار می کرد، همیشه دست های کوچک و ظریفش پر از تاول بود و گاهی هم از تاول های ترکیده، خونابه سرازیر می شد. حتی نمی توانست قاشق را هنگام صرف غذا در دست بگیرد. همیشه می دیدم دارد برای کم کردن سوزش دست هایش بر آن ها فوت می کند.
در خط پدافندی خیبر، با دشمن فاصله ی کمی داشتیم، در این سوی خاکریز، پر بود از ترکش گلوله ها و خمپاره ها و ... خط، در تیررس دشمن بود و همیشه با اسلحه های مختلف، مورد حمله واقع می شد.
بیشتر بچّه ها از جمله شیرعلی- که تیربارچی بود- علاوه بر زخم های ناشی از گلوله و ترکش هایی که مدام چون باران بر سرشان می بارید، بدن هایشان پر شده بود از تاول های حاصل از بمباران های شیمیایی. اما علی رغم این زخم ها، جراحات و سوختگی ها، با تمام وجود از خط مقدم پدافندی در مقابل حمله های دشمن، حفاظت می نمودند.
در آن وضع بحرانی- به لحاظ کمبود آب و غذا- خیلی به بچه ها سخت می گذشت، اما اعتقاد راسخ آنان و نیروی مقاومت وجود الهی شان، بر هر گونه سختی فائق آمده بود.
بچه ها چاهی حفر کردند و بدین ترتیب آب وضویشان فراهم آمد، اما آب چاه تلخ بود و شور، حالا فکر کنید هنگام وضو گرفتن و شستشوهای ضروری دیگر، بر بچه ها که بدن هاشان تاول های ترکیده و ... بود، چه می گذشت.
بیشتر مواقع می دیدم، شیرعلی با چفیه اش نمک های خشک شده بر صورتش را، پاک می کرد. ولی همیشه در زیر شوره زاری که بر چهره اش نشسته بود، گل لبخند را می رویاند. با تمام مشکلات و سختی و کمبودها با آن هوای همیشه آلوده به گازها و موادّ شیمیایی و مسموم کننده، شیرعلی به همراهی دیگر رزمندگان، با فداکاری، استقامتی حماسی را، در لباس شجاعان راه عشق و رهرو مراد عاشقان و امام عارفان به ظهور رساندند. (1)
چون رودخانه ای خروشان
شهید حاج میرقاسم میرحسینیبه یاد ندارم حاج آقا میرحسینی را در حال استراحت دیده باشم. او رودخانه ای خروشان بود که صخره های سنگی مشکلات را از راه بر می داشت و با خود به دریا می برد. قبل از عملیات کربلای چهار با اینکه قائم مقام لشکر بود و می بایست از سنگر فرماندهی، نیروها را هدایت می کرد، اما برای شناسایی منطقه ی دشمن، تصمیم گرفت از «اروند» بگذرد. روزهای آخر پائیز بود و سوز سرمای آذرماه، استخوان را می ترکاند، با این همه نمی توانست به گرمای سنگر دل ببندد. شب که می شد از جا بر می خاست و در تاریکی و سکوت به آب می زد و از اروند می گذشت. یادم است حاج آقا شانزده بار عرض رودخانه ی پرتلاطم اروند را شنا کرد و هر بار پس از نفوذ در خط دشمن به مقر بازگشت تا عملیات با شناخت کامل انجام شود.
***
در یکی از جلسات قرارگاه خاتم الانبیاء، همه ی فرماندهان جنگ حضور داشتند. پایان جلسه مصادف بود با نماز ظهر. برادران فرمانده برای امامت نماز جماعت، به همدیگر تعارف می کردند و به سبب تقوایی که وجود داشت، دیگران را برای امامت نماز از خود برتر می دانستند. اما هیچکس قبول نمی کرد که پیش نماز بایستد. برادر محسن رفیقدوست با دیدن آن همه اخلاص پیشنهاد کرد بهتر است هر کس از جهت سنی بزرگتر است به امامت بایستد. در آن جمع فقط حاج قاسم میرحسینی محاسنش سفید شده بود و از همه مسن تر به نظر می رسید. ناگهان برادر رفیقدوست به ایشان اشاره کرد و گفت: «همه ی ما به حاج قاسم اقتدا می کنیم.» از برادر رفیقدوست پرسیدم: به نظر شما برادر میرحسینی چند سال دارد؟ گفت: «چهل سال» با تبسم گفتم: «اما ایشان همسن پسر شماست. آن روز کسی از فرماندهان جنگ باور نمی کرد جانشین دلاور لشکر ثارالله که آنگونه سالمند نشان می داد، بیست و سه بهار خونرنگ را پشت سر گذاشته باشد. اما واقعیت جز این نبود. حاج میرحسینی با آن سن اندک، پرپر شدن بسیاری از گل های معطر باغ میهن را دیده و لاله های داغدار بسیاری را در آغوش کشیده بود. در پیش روی او آنقدر خورشید و اختر فروزان غروب کرده بودند که از شدت اندوه و غم، محاسنش سفید شده بود. او همیشه می گفت: «چطور از خودم شرمنده نباشم که بعد از شهادت بهترین فرزندان این مملکت، زنده بمانم و بدون آن ها نفس بکشم.» (2)
سلام ما را به خواب برسان!
شهید کیومرث (حسین) نوروزیدر منطقه ی عملیاتی بدر پلی روی دجله قرار داشت که برای ایران و عراق بسیار مهم بود. ما می خواستیم به هر طریقی شده، این پل را از بین ببریم تا عراقی ها نتوانند با اعزام نیروی مکانیزه به این طرف پل بیایند. به همین علت، از رزمندگان به طور داوطلبانه خواسته شد تا به صورت غواص به آن طرف دجله بروند. به هر حال من به اتفاق نه نفر دیگر داوطلب شدیم. به آن طرف دجله رفتیم تا گروه تخریب عملیات مین گذاری پل را شروع کند به دلیل امواج شدید آب، ناچار شدیم برگردیم.
خسته بودیم ساعت سه نیمه شب بود و ما می بایست حدود پنج کیلومتر راه برویم تا به خط اصلی خودمان برسیم. در حال برگشت بودم که کورسویی را از درون یکی از لوله های زیر جاده دیدم. به طرف آن رفتم. یک فانوس کم نور روشن بود. سید تقی و حسین نوروزی بودند. با دیدن من پرسیدند این جا چه می کنی؟
ماجرا را برایشان تعریف کردم عادت به کم خوابی نداشتم و این موضوع باعث آزارم شده بود. حسین دستی به پشتم زد و گفت: «برو بخواب! سلام ما را هم به خواب برسان.»
به چشم هایش نگاه کردم قرمز بود و پلک هایش سنگین. سه شبانه روز نخوابیده بود شرمنده شدم. ای کاش آن شب دستهایش را می بوسیدم.
***
نزدیک ظهر گفتند: «عراقی ها به خط فشار آوردند. درگیر نشدیم چون به سمت خط می رفتیم. بعضی ها در حال درازکش تیر خوردند چون تیراندازی خیلی زیاد بود، تیری هم به قفسه ی سینه ی حسین خورد و به زمین افتاد. گلوله از بدنش خارج شد و از دو سه سانتی قلبش گذشت.
یکی از بچه ها به نام عباسی با لهجه ای که داشت فریاد می زد: «اُزدلانس! اُزدلانس» با دیدن حسین هیجان زده شده بود. یک بخش از منطقه به دست عراقی افتاد اما بخش جاده ی خندق در دست ما بود. مدتی گذشت. سراغ حسین را گرفتم حاج محمود گفت: «زنده است.»
خوشحال شدم بعدها که او را دیدم گفت: «صدای عباس را می شنیدم که می گفت: اُزدلانس.» (3)
در کمال آرامش
شهید حسن اسکندریشهید حسن اسکندری معاون فرمانده ی دسته ما بود. در عملیّات کربلای پنج، ایشان بر اثر گلوله ی مستقیم تانک، شدیداً مجروح شد به طوری که دو پای او، به کلّی از هم متلاشی شده بود. شهید حسن اسکندری مرتّب از شدّت درد فریاد می زد: «یا زهرا (سلام الله علیها) یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)» به او گفتم: «آقا حسن! این ناله ها و فریادهای شما ممکن است روحیه ی بچه ها را خراب کند اگر می شود تحمل کن و فریاد و ناله نکن!» ایشان به مجرّد اینکه این حرف را شنید، سکوت کردند و دیگر چیزی نمی گفتند. در همین موقع عراق برای گرفتن خط پاتک کردند، تا دفع حمله ی دشمن حدود یک ساعت طول کشید وقتی عراقی ها به عقب نشستند، به بالای سر حسن رفتم. دیدم در کمال آرامش، بر خاک سرد شلمچه دراز کشیده و به فیض عظیم شهادت نائل آمده است. (4)
اراده ی قوی
شهید عبدالحمید عراقی زادهدر سال 1364 مجروحی به نام علی صبوری، 17 ساله، پس از اینکه در اثر اصابت ترکش از جبهه به بیمارستان مشهد و تهران اعزام گردیده بود، به بیمارستان شهید صدوقی اصفهان انتقال یافت و بستری گردید. مجروح با قطع عضو از ناحیه ی مچ دست و زانوی راست مواجه گردیده و ساق پای چپش نیز به اندازه 17 سانتی متر از استخوان درشت نی را نداشت.
محل زخم و جراحت کاملاً باز بود و استخوان نازک نی نیز به طور واضح دیده می شد. مجروح توسط چندین پزشک جراح ویزیت شده بود و همگی بر قطع زانوی پای چپ او نظر داده بودند ولی خودش نپذیرفته بود و هنوز امیدوار بود. پس از مراجعه او با دیدن وضعیت و روحیه اش پذیرفتم و با توکل به خدا طی سه مرحله عمل جراحی استخوان نازک نی او را به جای استخوان درشت نی انتقال دادیم. پس از گذشت مدتی قطر استخوان نازک نی به اندازه ای کلفت شده که می تواند فشار بدن را تحمل کند و نشکند. جالبتر اینکه این مجروح با اراده ی قوی و روحیه ی فوق العاده، با پروتز مصنوعی دست و پای راست و پای چپ ترمیم شده راه می رفت و حتی رانندگی نیز می کرد. (5)
خونریزی زیاد
شهید قربانیکوهستان های بلند در منطقه ی عملیاتی والفجر چهار، برای انتقال مجروح از بالا به پایین، مشکل بزرگی است. مسئولان در فکرند که چگونه مجروح باید به پایین منتقل شود، در صورتی که از هلی کوپتر امکان استفاده نیست. آقای قربانی می گوید: اگر بتوان تعدادی اسب و قاطر فراهم کرد، می شود به راحتی مجروح را انتقال داد. پیشنهاد خوبی است اما به شرطی که این حیوانات از سر و صدای انفجارها رم نکنند. بچه های بهداری با تفنگ مشغول تیراندازی از لابه لای حیوانات و بالای سر آنها می شوند تا بدین وسیله حیوانات به سر و صدای انفجار عادت کنند. این تجربه به تمام گردان ها و واحدها منتقل می شود و آنها نیز برای عادت دادن حیوانات به سر و صدای انفجار همین کار را می کنند... با این تدبیر، انتقال مجروح از بالای کوه به پایین به خوبی انجام شد. مسئوول محور بهداری یعنی همان قربانی پیشنهاد دهنده نیز که یک پای خود را از دست داد، تنها با یک پا سوار بر قاطر شد و به پایین کوه آمد. اما در اثر خونریزی زیاد به دیدار دوست شتافت! (6)
آب و علف، خوراک 20 روزه!
شهید گمناماواخر عملیات والفجر 4 در بیمارستان شهید رادمنش توفیق خدمت به مجروحین را داشته با توجه به کوهستانی بودن منطقه عملیاتی، انتقال مجروحین از صحنه ی درگیری بسیار مشکل بود و امدادگران مجبور بودند مسافت زیادی مجروحین را توسط برانکارد حمل نمایند.
در یکی از روزها، یک رزمنده بسیجی را که ظاهراً اهل شمال بود به بیمارستان آوردند. ایشان حدود 20 روز بر اثر جراحت نتوانسته بود حرکت نماید و چون در مسیر عبور و مرور رزمندگان قرار نداشته و در تنهایی و شرایط دشواری قرار گرفته بود. وقتی از ایشان در مورد طریقه ی مجروح شدنش سؤال کردم گفت: در زیر آتش شدید دشمن دچار شکستگی و پارگی عضله ی پا گردیم، وقتی همرزمانم خواستند به من کمک کنند آن ها را به جلو فراخواندم و بعد به زحمت خود را به کنار رودخانه ای رساندم و همانجا نقش بر زمین شدم و در این مدت 20 روز خوراکم علف و آب رودخانه بود. مشغول رسیدگی و مداوای او شدیم، در درون عضله ی پای این برادر رزمنده حفره ای ایجاد شده بود که پر از عفونت بود. بلافاصله یک شیشه اتر درون سوراخ ریختیم تا عفونتها از بین بروند. با وجود مداوا و رسیدگی بالاخره پای این عزیز از محل زانو قطع شد. (7)
اردوگاه مرگ
شهید گمنامدر چند کیلومتری پادگان شهید عاصی زاده اهواز یک مقر خاکی در کنار انبوهی از درختان طاق و گز، بر روی رمل های تشنه خوزستان وجود داشت که آنجا را موقعیت جنگل می نامیدند. در روزهای گرم تابستان به قدری گرما و تشنگی بر منطقه حاکم می شد که هر قدر هم یخ می آوردند مصرف می شد. ساعت 2 بعد از ظهر آب تانکرها نزدیک به جوش بود و شب ها نیز پشه ها هجوم می آوردند و تا نیمی از شب مجبور بودیم آتش روشن کنیم، فقط در نیمه های شب از فرط خستگی خواب می رفتیم.
***
در اردوگاه 12 تکریت یک روز صبح زمانی که نگهبان وارد محوطه اردوگاه شد ما به روال همیشه بلند شدیم به صورت خبردار ایستادیم. سرباز عراقی بهانه گرفت که چرا زمانی که پا بر زمین کوبیدید پاهایتان صدا نکرد؟ او خوب می دانست که بچه ها پای برهنه هستند و علیرغم اینکه هر چه در توان داشتند پا را محکم بر زمین کوبیدند ولی پاهایشان صدای زیادی نکرده است، در آن موقع یکی از بچّه ها که یزدی بود و نزدیک به سرباز عراقی ایستاده بود از این که قرار بود سرباز عراقی بهانه گیری کرده و ما را اذیت نماید ناخودآگاه به لهجه ی یزدی «پخ پخ» کرد. سرباز عراقی از صدای او ناراحت شد و به خاطر همین دو کلمه او را زد و بدتر از همه اینکه به او گفت با لباسش داخل چاله ی فاضلاب توالت بچّه ها برود. علاوه بر آن سرباز عراقی پایش را نیز بر سر او گذاشت و فشار داد و سرش را زیر فاضلاب کرد. بعد به او گفت بیرون بیا و غلت بزن، در حالی که سرباز عراقی با کابل بر بدنش می زد.
***
تاریخ 65/11/11 همراه با 3 نفر دیگر به اسارت دشمن درآمدیم، از همان ابتدا رفتار وحشیانه ی عراقی ها با ما شروع شد. اول که به اسارت درآمدیم، با قنداق اسلحه که بر سرمان می کوبیدند از ما پذیرایی کردند. حدود 16 ساعت بود که در محاصره ی دشمن بودیم. تشنگی و گرسنگی امان را از ما بریده بود دست ها و چشم های ما را بستند و به بازجویی بردند در بازجویی هایی که از ما کردند، هیچ چیز عایدشان نشد. با ضربات کابل ما را سوار بر ماشین کرده به دفتر فرماندهی که حدود 3 کیلومتر آن طرف تر بود بردند. در آنجا چشمانم را باز کردند. تعدادی از اسراء را دیدم که بر خاک افتاده اند در حالی که دستانشان بسته بود و عراقی ها با ضربات کابل بر بدن آن ها می کوبیدند. ما را هم از آیفا به پایین پرت کرده و با ضربات کابل زدند مدتی بعد با زور به بچه ها سیگار می دادند و می گفتند: خمینی حرام یعنی امام خمینی (قدس سره) سیگار کشیدن را حرام کرده و بدین ترتیب ضربه ی روحی به بچّه ها وارد می کردند. خوشبختانه بعد از کشیدن اجباری سیگار چشم های بچه ها را بستند و دست و چشم بسته و گرسنه و تشنه بچه ها را میان صحرا رها کردند و اطرافمان ایستاده و می خندیدند و هر کدام از بچه ها را با کابل می زدند. یک یک بچه ها را به اتاق برده و بازجویی نمودند. در همین هنگام بود که یکی از عراقی ها که تقریباً به زبان فارسی مسلط بود نزد من که آن هنگام از همه کوچک تر بودم آمد و گفت: «آیا راحت هستی؟» من که دست و چشمانم بسته بود گفتم: «اگر دست و چشمانم را باز کنید راحت می شوم». پرسید: «آیا گرسنه و تشنه نیستی؟» گفتم: «گرسنه و تشنه هستم اما دست و چشمم بسته است و نمی توانم حرکت کنم. دست زیر دنده ام درد گرفته و بیشتر آزارم می دهد تا گرسنگی». آن عراقی این جمله- که برای من خیلی مهم بود- را گفت: «ما از دست و چشم بسته ی شما بسیجیان می ترسیم، چه رسد به دست و چشم باز شما». (8)
اسوه ی صبر
شهید علی محمد طاهریناراحتی روماتیسم پایش، او را خیلی عذاب می داد. اما به هیچ کس چیزی نمی گفت و تنها من به خاطر قرابت و خویشاوندی، مطلع بودم. سه ماهه ی زمستان سال شصت و چهار برای آمادگی عملیات، به طور شبانه روزی در پلاژ اندیمشک و در سرمای شدید، مشغول تمرین غواصی بودیم؛ به طوری که بعضی از شب ها را جهت تحمل و آمادگی بیشتر در آب به سر می بردیم. یک روز از او در مورد پایش پرسیدم، ملاحظه کردم که چهره ی بشّاش او دگرگون شد. پس از مدتی مکث، سفره ی دلش را باز کرد و گفت: «به خدا قسم، بعضی از شب ها از شدت درد تا صبح خواب به چشمم نمی آید. اما مهم نیست. دلم نمی خواهد کسی متوجه بشود». آن اسوه ی صبر، دلاورمرد گردان حمزه، از لشکر 7 ولی عصر (عج) شهید «علی محمد طاهری» بود که در عملیات کربلای پنج از دشت شلمچه تا بهشت دوست را با پای مجروح طی کرد. (9)
مرا با طناب به قاطرها ببندید!
شهید صدرالله فنیآخرین بار که او را دیدم، موقعی بود که از سفر پرماجرای عراق برگشته بود. منزل وی در سپیدار اهواز بود. مشتاقانه بعد از شش ماه تحمل درد فراق به دیدارش شتافتیم. چهره اش تکیده بود و بدنش به تحلیل رفته بود به گونه ای که در برخورد اول او را نشناختیم. بعد از سلام و احوال پرسی گرم و ریزش اشک شوق، گفتم: «صدر الله! مگر در این مدت آب و غذایی نبود که بخورید؟»
گفت: «شما شکر کنید که سالم برگشتیم، آب و غذا کجا بود.»
***
یکی از دوستانش می گفت: «به سمت عراق که می رفتیم، محموله هایی از مهمات داشتیم که چندین رأس قاطر، آن ها را حمل می کردند. شب در حرکت بودیم و روز در حال استراحت. در بین راه درد کلیه ی صدرالله آغاز شد. وقتی به جنگلی رسیدیم، دردش شدت گرفت به گونه ای که سر به زمین می کوبید. مانده بودیم که چه کار کنیم. صدرالله گفت: «بار یکی از قاطرها را خالی کنید و بر قاطرهای دیگر حمل کنید و مرا با طناب بر آن ببندید و به راه خود ادامه دهید» ما هم فرمان او را اطاعت کردیم و با مشقت فراوان تا مقر راه پیمودیم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مهندسی فنی مدیریت کمیته ی مستقر در شهربانی را به عهده داشت. وی با وجود این که از نظر جسمانی، فردی ورزیده و اهل ورزش بود، اما از درد معده و کلیه رنج می برد. مادر مقاوم و پاکزادش، همه روزه غذایی مخصوص و مناسب حال او را می پخت و برایش می فرستاد. اما تعهد و سخت کوشی و اهتمام ورزیدن به حل و فصل امور و نیز وقتی که در این رهگذر در پیشبرد کارها صرف می کرد، چنان ستودنی بود که از بیان آن عاجزم.
صدرالله در فعالیت شبانه روزی اش، آن چنان با شور و اشتیاق عمل می کرد که وضعیت جسمانی خویش را از یاد می برد و تا به بهترین شیوه ی ممکن، با مشکلات و موارد منظور برخورد نمی کرد، راضی نمی شد. او همواره با مردم و همکاران خویش، با محبت و صمیمت گفت و گو می کرد و سراسر زندگی اش، کار و فعالیت بود. صدرالله بی قرار بود و خواب و آسایشش اندک. (10)
پی نوشت ها :
1- باز عاشورا، صص 26-25 و 36-35 و 39 و 47-46.
2- از هیرمند تا اروند، صص 157 و 194 و 200.
3- می خواهم حنظله شوم، ص 21 و 69-68.
4- آه باران، ص 171.
5- فرشتگان نجات، صص 110-109 .
6- فرشتگان نجات، ص 77 .
7- فرشتگان نجات، ص 92-91.
8- مسافران ملکوت، ص 74-73 و 107-108.
9- زخم های خورشید، صص 83-82 و 101-100.
10- کوج غریبانه، ص 47 و 124-121 و 128 و 137.