چشم همیشه بیدار

در عملیّات «فتح المبین»، شهید «بهروزی»، بچّه ها را سوار بر تویوتا می کرد و به طرف «منطقه 50» می آورد تا تک دشمن را که از سمت منطقه ی «انکوش» آغاز شده بود، خنثی کنند. سردار به اتفّاق شهید «حبیب الله شمایلی»...
شنبه، 11 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چشم همیشه بیدار

چشم همیشه بیدار
 

 






 

چشم همیشه بیدار

شهید عبدالعلی بهروزی
در عملیّات «فتح المبین»، شهید «بهروزی»، بچّه ها را سوار بر تویوتا می کرد و به طرف «منطقه 50» می آورد تا تک دشمن را که از سمت منطقه ی «انکوش» آغاز شده بود، خنثی کنند. سردار به اتفّاق شهید «حبیب الله شمایلی» گاهی این فاصله ی هفت یا هشت کیلومتری را با پیاده روی و یا دوندگی طی می کرد.
بچّه ها به کمک این دو سردار بزرگوار، خطّ اوّل و دوّم دشمن را گرفته و دور زدند تا از طرف منطقه «زَغَن» دشمن را محاصره کنند.
آن روزها بی سیم چی سردار «بهروزی» من بودم. مرحله ی دوم عملیّات والفجر مقدماتی بود و سردار بی قرار. نه خود خواب و آرام داشت و نه از دست او و فعالیت پر حجمش در آسایش بودیم. شب دوم عملیّات بود و حدود شانزده کیلومتر پیشروی کرده بودیم. ساعت چهار صبح بود که دو گلوله ی دشمن، کنار قلب پر تپشش اصابت نمود. وقتی به او رسیدم، گفتم: «چه شد؟ تیر خوردی؟ با حالت خاصی پاسخ داد که: چیزی نگو!»
یعنی هنوز توانایی حرکت و پیشروی دارم.
«بچّه ها را ناراحت و شتابزده مکن.»
اما من بی درنگ با سردار شهید «حسن درویش» تماس گرفتم و او را از ماجرا باخبر کردم. این جا بود که «بهروزی» مجروح با آن حالت نفس گیر گفت: «مگر نگفتم چیزی نگو؟» پاسخ دادم که: «به هر حال گفتم.»
جالب این جاست که علاقه ی فرمانده ی دلاور «حسن درویش» را نسبت به بهروزی توصیف کنم. او به وسیله ی بی سیم تماس گرفت و گفت: «اگر زنده برگشتید و بهروزی همراه شما زنده نبود، روی همان خاکریز شما را خواهم کشت.» من گفتم: «چطور او را برگردانیم؟»
گفت: «من نمی دانم، می خواهی گردان را برگردان! هر کاری می خواهی بکن!»
به فرمانده ی گردان شوشتر گفت: «هر چه که عبدالله به تو می گوید، همان حرف من است.» وقتی سردار از شدّت درد و جراحت دراز کشیده بود، خندیدم و گفتم: «ها! من هم دیگر از دست تو راحت شدم. نه شب می گذاری استراحت کنم و نه روز.»
امّا در آن جا نمی توانستم سخنان قاطعانه ی سردار «حسن درویش» را نشنیده بگیرم. علاقه ی خود من هم نسبت به «بهروزی» کم نبود. از این رو، یک دسته از نیروها را مأمور کردم تا سردار را به عقب برگردانند. بعد از یک ساعت، تماس گرفتم و گفتم: «بهروزی رسید؟» گفتند: «بله.»
پرسیدم: «زنده است؟»
پاسخ دادند: «بله.»
سپس او را به عقبه و بعد به شیراز انتقال دادند. ولی دیری نپایید که به منطقه آمد، آن هم در وضعیتی که نمی توانست درست راه برود. گفتن این مطلب که بهروزی به منطقه برگشته، آسان به نظر می رسد، اما عملاً اعجاب انگیز بود.
پیش از «عملیّات والفجر مقدّماتی» - سال 1361- سردار بهروزی که به شدّت بار بی خوابی کشیده بود، وارد چادری شد که به طور موقّت به پا داشته بودند.
و نه به جهت آرامش و استراحت، بلکه برای برداشتن وسیله ای آمده بود و برای این که کفشش زیرانداز آنجا را گل آلود نکند، نشست و با زانوان خود به درون چادر رفت. اما از فرط خستگی و شب بیداری، به همان شکل (سجده وار) به خواب رفت. سردار «حسن درویش» فرماندهی «تیپ 15 امام حسن (علیه السلام)» که شاهد این صحنه بود به رزمندگان توصیه نمود که مواظب بوده، به چادر نزدیک نشوید تا او استراحت کند. آن چشم همیشه بیدار یک روز تمام به خواب رفت.
نیرویی ناشناخته بود و در جبهه خودش را نشان داد و سردار شد. نخستین بار که «بسیج زیدون» اعزام نیرو داشت، آمده بود تا هم پای دیگر بسیجیان به دیار نور برود. در آن روز کسی باور نمی کرد که «عبدالعلی» در این زمینه کارآیی آن چنانی داشته باشد. بچّه های آن جا هم می گفتند که اصلاً به ظاهرش نمی آید که وی فردی نظامی باشد و به سختی و با اصرار بسیار، پذیرفتند که او را اعزام کنند.
عبدالعلی عقب یک وانت که حامل بچّه ها بود، پرید و روانه ی شهر «بهبهان» شد تا از آن طریق راهی «شوش» شود.
آن دریادل عاشق، در اندک مدّتی شجاعت و لیاقت خویش را در میدان کار و ستیز با بعثیان کافر، نمایان کرد و در میان مجاهدان آن دیار شهره شد. او برای کار و جهاد شب و روز و گرما و سرما نمی شناخت و جان بر کفی خستگی ناپذیر بود.
جالب این که فانوسقه اش را روی اُورکتش می بست و حاضر نبود جهت استراحت لباس رزمی خود را بیرون بیاورد. همیشه آماده بود و در اندیشه ی دفاع مقدس و سرافرازی اسلام و مسلمین، قامت برافراشته بود. وقتی فرمانده ی محور - در جبهه ی شوش - شایستگی و فداکاری عبدالعلی را مشاهده کرد، توصیه نمود که وی مسئولیّت فرماندهی محور را به عهده بگیرد. امّا حجب و ایمانش، او را به شکسته نفسی وادار نمود. از این رو با بیان جملاتی مانند: «من شاگرد شما هستم و پیش شما یاد گرفتم و...» از پذیرش آن مسئولیّت خودداری نمود. تا این که ضرورتی پیش آمد و فرمانده ی محور از آن جا رفت، آنگاه پیدا بود که چنین مسئولیّتی جامه ای بود که بر قامت او دوخته شده بود.
این حکایت مربوط به زمانی است که بچّه های «تهران» و «بهبهان» و نیروهای پراکنده ی دیگری در جبهه ی شوش بودند و هنوز یگان ها و تیپ های بسیج و سپاه شکل نگرفته بود. او همانند فرشته ی نجاتی در شرایط سخت و بحرانی، یاری رسان رزمندگان بود و با موتور یا وانت و هر وسیله ی دیگری در محل مورد نیاز و در دل مشکلات و دشواری ها حاضر می شد.
در پدافند بعد از «عملیّات والفجر مقدماتی»، سردار بهروزی مسؤولیت محور (منطقه) را به عهده داشت. حدود پانصد متر از جاده، نرسیده به خطّ اوّل، کاملاً در دید دشمن بود. از این لحاظ کار تدارکات بسی دشوار و پر خطر بود و بچّه ها با پای پیاده و به صورت بدورو بدین کار می پرداختند.
سردار هرگاه به خط سرکشی می کرد، به مقرّ فرعی می آمد و وسایل تدارکاتی را به همراه خویش حمل می کرد و راضی نمی شد که دست خالی برود.
بچّه های گردان که نتوانسته بودند از این گونه کارهای او جلوگیری کنند، تصمیم گرفتند که وقتی به مقرّ فرعی آمد، به او بگویند هر چه مورد نیاز خط بوده، فرستاده ایم و فعلاً چیزی آماده نداریم. چنین نقشه ای را عملی کردند و باز موفّق نشدند. وی وارد سنگر می شد و به هر شکل ممکن مقداری وسیله و یا بشکه ی آبی را با خود می برد.
سردار برای کار و فعّالیّت، زمان مشخصی نمی شناخت و شبانه روز خودش را در جست و خیز و تکاپو می گذراند. خستگی ناپذیری او در بین رزم آوران زبانزد بود و در اوقات پیش از عملیّات و یا حین عملیّات، شاید در دو شبانه روز، سه ساعت می خوابید. یادش به خیر شب های پیش از عملیّات خیبر که وی به همراه تعدادی از بسیجیان در نخلستان ها، باتلاق ها و نهرهای منطقه ی «آبادان» و «اروند کنار»، منطقه ی دشمن را شناسایی می کردند. یک بار وقتی جهت استراحت به مقر - خانه ای گلی در روستاهای اروند کنار - رسیدند، سردار از شدت خستگی و کوفتگی پوتین به پا و با لباس های خیس و گل آلود، کنار در اتاق به زمین افتاد و به خواب رفت. (1)

پی نوشت ها :

1. چاووش بی قرار، صص 99-98، 129-125، 167-166، 170-169، 188-187 و 197.

منبع : (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (2)، فقط خدا، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط