لحظات پایانی

گردان «حاج قاسم میرحسینی» اوّلین گردانی بود که وارد منطقه ی عملیّاتی «والفجر 1» شد و «تپه های 135 و 139» را در شمال فکّه به تصرّف درآورد. دشمن که تصوّر نمی کرد این ارتفاعات مهم را از دست بدهد، دیوانه وار...
شنبه، 11 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
لحظات پایانی

 لحظات پایانی
 

 






 

شهید حاج میرقاسم میرحسینی
گردان «حاج قاسم میرحسینی» اوّلین گردانی بود که وارد منطقه ی عملیّاتی «والفجر 1» شد و «تپه های 135 و 139» را در شمال فکّه به تصرّف درآورد. دشمن که تصوّر نمی کرد این ارتفاعات مهم را از دست بدهد، دیوانه وار منطقه را زیر آتش گرفت، به طوری که بچّه های رزمنده، مصلحت را در عقب نشینی دیدند. اما عقب نشینی بسیار سخت تر از پیشروی شده بود.
در آن حالت بحرانی که نیروها در معرض شهادت جمعی قرار گرفته بودند، رشادت و تدبیر حاج آقا و دیگر یاران شجاع او به داد گردان رسید. چاره ای نبود. برادر «کازرونی» پشت نفربر نشست و به کمک «حاج قاسم» وارد معبر شد و در زیر لایه ای از آتش انواع سلاح ها، تعداد زیادی از نفرات و زخمی ها را تخلیه کردند.
حاج قاسم با این که در آن عملیّات از ناحیه ی کتف راست، مجروح شده بود، با تحمّل درد شدید تا لحظات پایانی عملیّات، در منطقه ماند و نیروها را به پشت جبهه منتقل کرد.
از سنین خردسالی عاشق کار کردن بود. بیکاری را دوست نداشت سعی می کرد به هر نحو شده پدر و مادر را در کارهای خانه و مزرعه تنها نگذارد. از دبستان که می آمد، به مزرعه می رفت و پدر را در آوردن علوفه یاری می داد. بزرگ تر هم که شد، با پدر به باغ می رفت و با کمک کردن به او خستگی را از تنش می تکاند. درختکاری را خیلی دوست داشت. «قاسم» همه چیز را سبز می خواست و در سرسبزی باغ و روستا دنبال برکت بود. بیشتر درخت های سیب و آلو که اکنون در باغ داریم با دست های مهربان «قاسم» کاشته شده است. فصل میوه چینی هر وقت از باغ به خانه می آمد، کیسه های پر از میوه را که همراه می آورد، نشان می داد که سهم خانواده های فقیر را فراموش نکرده است. قبل از هر کار، میوه ها را بین مستمندان تقسیم می کرد و سپس به امور دیگر می رسید. او همیشه مهربانی و سخاوت را با خود به «آبادی» می آورد.
آن روز «تیپ امام جعفر صادق (علیه السلام)» موفق شده بود مقرّ یکی از تیپ های زرهی عراق را در منطقه ی «شلمچه» تصرّف کند. هنوز مدت زیادی از این پیروزی نگذشته بود که حاج قاسم با موتور به خط آمد و در حالی که بچّه های رزمنده را در آغوش می گرفت، به آن ها تبریک و خسته نباشید می گفت.
سپس به طرف ما آمد تا در حمل مهمّات به بچّه ها کمک کند. او مثل یک بسیجی مخلص، اسلحه و مهمّات را روی شانه هایش می گذاشت و سوار خودروها می کرد تا به خط ارسال شود. در حین بارگیری، بچّه ها را ستون کردم و راه افتادم. اما تصوّر نمی کردم که این آخرین دیدار اوست و چند ساعت بعد باید نتیجه ی مأموریت خود را برای پیکر خون آلود حاج قاسم گزارش کنم.
با پای گچ گرفته و بدن مجروح، تازه از بیمارستان مرخّص شده بود. امّا قرار و آرام نداشت. نمی توانست روی ویلچر بماند و فقط تماشاگر جبهه باشد. یک روز به من فرمود: «قرار است چند روزی به «کرمان» و «هرمزگان» بروم و برای مردم صحبت کنم.» با تعجّب گفتم: «با همین پای مجروح...؟»
خنده ای کرد و گفت: «می آیی یا نه...؟»
با خوشحالی پذیرفتم. قاسم آقا عقب تویوتا استیشن دراز کشید و راه افتادیم. بنا بود قبل از خطبه های نماز جمعه ی «بندرعباس» سخنرانی کند. در بندرعباس مردم و بچّه های خونگرم بسیج و سپاه می آمدند و قاسم آقا را در آغوش می گرفتند. دیدن آن صحنه ی زیبا مرا به وجد آورده بود. بسیجی ها او را می شناختند و اهل جبهه با صفای درون او آشنا بودند. با شنیدن خبر حضور ایشان در مراسم نماز جمعه، جمعیّت زیادی در مصلّی اجتماع کرده بودند او با مردم از شهدای آنها صحبت کرد؛ از شهدایی که مثل گل در پشت خاکریزها می روییدند و عطرشان جاودانه می شد. او آنقدر زیبا و صمیمانه سخن گفت که وقتی به چهره ی مردم نگاه می کردم، شیفتگی را در چشم هایشان می دیدم. در آن سفر بود که دانستیم قاسم میر حسینی به همه ی اهالی جبهه تعلق دارد نه به سیستان.
یک روز غروب در قرارگاه تاکتیکی بودیم که هواپیماهای دشمن، منطقه را به طرز وحشیانه ای بمب باران شیمیایی کردند و رزمنده ها که ماسک ضدّشیمیایی نداشتند، به شدّت آسیب دیدند. نیمه های شب، یکی از بچّه ها، تب و لرز شدیدی گرفت. سوزش چشم داشت. حالش به هم می خورد و از ناراحتی به خود می پیچید. حال من هم بهتر از او نبود. ناچار هر دو سراغ حاج میرحسینی رفتیم. بیدار بود و داشت بچّه های مصدوم را به درمانگاه اعزام می کرد. به محض مشاهده ی وضعیّت ما، دستور داد ما را به درمانگاه برسانند. اما وخامت حال ما باعث شد تا به تهران اعزام شویم. در بیمارستان تهران با کمال ناباوری، حاجی را دیدم که او نیز بستری شده است. آنجا بود که دانستیم ایشان با اینکه در بمباران به سختی شیمیایی شده بود، اما به خاطر بچّه ها ترجیح داده بود در قرارگاه بماند و به مصدومان کمک کند. (1)

پی نوشت ها :

1. از هیرمند تا اروند، صص 31، 57، 94، 124، 132، 173، 175 و 305.

منبع : (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (2)، فقط خدا، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط