جایی مطرح نکرد
شهید مرتضی زارعهر کاری می کردند، روشن نمی شدند. لودر و برف روب، نقص فنّی داشتند و آن ها در تلاش بودند شاید به یک طریقی نقص شان را برطرف کنند.
فردای آن روز، مرتضی نیز همراهشان به محوطه ی فرودگاه رفت تا شاید بتواند آن را درست کند. می گفت: «چند سالی قبل از جنگ روی کامیون کار کرده ام و مختصر تجربه ای در این زمینه دارم.»
روز اول دست خالی برگشتند. بدون این که بتوانند کاری صورت بدهند. در پایان روز دوم، نزدیک غروب بود که صدای برف روب و لودر را شنیدم که در حال تمیز کردن باند فرودگاه بودند. بچّه هایی که برای درست کردن برف روب رفته بودند، می گفتند که اگر مرتضی نبود، به هیچ وجه نمی توانستیم آن ها را راه بیاندازیم. صبح روز بعد، وقتی خورشید خودش را از پشت کوه های سنندج بالا کشید، بچّه ها به انتظار آمدن هواپیمای حامل آذوقه، به آسمان فرودگاه خیره بودند. باند کاملاً تمیز شده و همه چیز برای نشستن هواپیما آماده بود. وقتی هواپیما بر فراز فرودگاه ظاهر شد و کم کم خود را پایین کشید و روی باند نشست، صدای صلوات بچّه ها در محوطه ی فرودگاه پیچید. ما به طرف هواپیما رفتیم و مواد غذایی را به داخل ساختمان فرودگاه بردیم. هر چند که همه می دانستند اگر مرتضی نبود، چه بسا بیش از صدها نفر از بچّه هایی که در فرودگاه بودند، بر اثر گرسنگی تلف می شدند. اما حتی یک بار نیز نشنیدم که مرتضی این مسئله را جایی مطرح کند. (1)
بیکاری نداشت
شهید محمدرضا قدمیهمچنان که از گفتار و صحبت های تمامی برادران جهادگر و اعضای خانواده و دوستان آن شهید برمی آید، معلوم می گردد که شهید حاج قدمی هیچ گاه اوقات بیکاری نداشت. اکثریت روز خود را در اداره به پرداختن امور جاری و یا در روستاها و مناطق محروم جهت بررسی و رفع مشکلات آنان می پرداخت. آن قدر شیفته ی کار و خدمت بود که برایش معلوم نبود چه موقع از زمان است و اصلاً ساعت اداری برایش مفهومی نداشت. علیرغم این همه کار و تلاش نسبت به حقوق و گرفتن دستمزد نیز ذوق و شوقی نداشت در واقع فقط به همان حقوق ماهانه ی ثابت بسنده می کرد و اصلاً حق مأموریت و اضافه کاری برای خودش رد نمی کرد.
در اوایل سال شصت و نه، از خود مرکز دستور داده شد؛ من بعد نسبت به تعیین و پرداخت اضافه کار و مأموریت همکاران، مطابق با قوانین استخدامی اقدام شود. ما نیز موضوع نامه را به واحدهای تابعه و مراکز شهرستان ها ابلاغ نمودیم. پس از آن، در پایان، گزارش کارکرد برداران برای امور جهادگران مرکز استان ارسال می شد. ولی مشاهده می کردیم که حاجی قدمی هیچ گزارشی برای ما مبنی بر اضافه کار خود ارسال نکرده. در وهله ی اوّل گفتیم شاید اشتباهی شده، یا بعداً ارسال خواهد شد. اما خبری نشد. در حالی که مطمئن بودیم و یقین داشتیم که ایشان بلااستثناء تمام روزهایی که در خاش بودند، تمام طول روز و حتی پاسی از شب را در جهاد به سر می بردند و حتی زمانی که در خاش نبود یا به دنبال کارها و حل مشکلات در مرکز استان بودند و یا بیشتر در روستاها به سرکشی از پروژه ها و طرح ها می پرداختند. اما علی رغم این مسئله، هیچ گونه گزارشی ارسال نکرده بودند. لذا علت موضوع را از ایشان سؤال نمودیم. در پاسخ گفتند: «آنچه که انجام می دهیم وظیفه و ادای دین است و بنابراین گرفتن حقوق و مزایای فوق العاده تحت عنوان مأموریت یا اضافه کار، برایم معنا ندارد. (2)
ناشناخته
شهید مهدی باکریخودش را همیشه یک بسیجی قلمداد می کرد. واقعاً هم بسیجی بود. حقوق بسیجی می گرفت و معتقد بود و حتی می ترسید که مبادا در تعریف کردن و گفتن این مراتب، غروری آنی تمام اجرهای ایشان را از بین ببرد. حتی نزدیک ترین افراد لشکر هم نمی دانستند او یک مهندس است. همیشه خودش را به کم کاری و تقصیر، سرزنش می کرد. (3)
ماهیگیری
شهید احمد عبداللّهیمدّتی به رودخانه ی کارون رفتیم. قرار بود در منطقه کسی ماهیگیری نکند. یک روز، عربی آمد و تعدادی ماهی صید کرد. تا ما را دید، سلام کرد و چند ماهی داخل قایق ما انداخت. شهید احمد عبداللّهی قبول نکرد و گفت: «شما حق ماهی گرفتن در این جا را نداشتید و دیگر نباید به این منطقه بیایید.»
به ما هم گفت: «او به خاطر این که بتواند به این منطقه بیاید، به ما ماهی می دهد.»
آن مرد عرب خیلی ابراز ارادت کرد - از خانواده ی شهید هم بود - با قسم چند ماهی در قایق ما گذاشت و گفت: «دیگر این جا نمی آیم، قبول دارم که به خاطر مسایل امنیتی است.»
ظهر احمد آقا ماهی نخورد، سهم مان را به بچّه ها دادیم.
شهید احمد آقا عبداللّهی با دلی شکسته و آرام به من گفت: «حمید جان! اگر در این عملیّات شهید نشدم؛ می دانم که آدم نشدم و از عمل خودم ناامید می شوم و باید فکر دیگری بکنم.»
من او را بوسیدم و فهمیدم که برگشتی در کار او نیست. چون حرفش نشان از شهادت می داد. واقعاً در دنیا دیگر کاری نداشت و به این مقام رسیده بود. چند سال معاون گردانِ منِ حقیر بود. معنویت این مرد بزرگ مرا همیشه دل گرم می کرد. از هیچ چیز در این دنیا نمی ترسید. هیچ خطری برایش معنا نداشت. عاشق خدا بود. مردی که از زمان طاغوت، پاک و با دعا زندگی می کرد. همسایه هایش می گفتند: «صدای دعای او را سال ها می شنیدیم.»
سال ها در اوج فحشا و بی بند و باری، او با قیافه ی زیبا و قد بلند و ورزیده و چهره ی خدایی، این گونه بود. کم صحبت می کرد، اذان که می گفت؛ تمام بدنش می لرزید و کسانی که گوش می دادند، گریه می کردند. حاج قاسم عاشق اذان گفتنش بود. همگی پشت سر او نماز جماعت می خواندیم. (4)
استقبال
شهید علی رضا یزدان بخشیک شب بین نماز مغرب و عشا، یزدان بخش سمت راست من نشسته بود و تسبیح حضرت زهرا (سلام الله علیها) می گفت. خوب دقت کردم، دیدم سرش پایین است و با هر ذکری که می گفت، اشک هایش روی موکت می ریخت. بچّه ها با این روش به میدان مین وارد می شدند و به استقبال کارهای سخت و خطرناک می رفتند. (5)
لیاقت
شهید میرحسین موسویجایی که شهید کوه کمری تیر خورده بود، جنازه ی یکی از بچّه ها هم بود که فکر می کردم موسوی است. ولی بعد فهمیدم جنازه ی یکی از بچّه های تبریز است که خیلی به شهید میرحسین شبیه است. شهید موسوی گفت: «ما که لیاقتش را نداریم.»
دو ضربه ی آرام به پشتش زدم و گفتم: «همین که این جا ایستادی جلوی دشمن، کمتر از شهادت نیست.»
به سنگر خودم رفتم تا سیمینوف را بردارم، سراغ عراقی ها بروم که یک دفعه حاج مهدی شادابی داد زد: «برمکی بیا که میرحسین را زدند.»
برگشتم. تک تیرانداز عراقی یک تیر وسط پیشانی اش زده بود. طوری افتاده بود که هر کس می دید، خیال می کرد دارد نماز می خواند و به سجده رفته است. (6)
قیمت واقعی
شهید غلامرضا کرمیوضعیت مالی خوبی نداشت. اما خیلی مؤمن و معتقد بود. خانواده اش لباس می خریدند و غلامرضا می رفت با دوچرخه آن ها را می فروخت. درصد معینی را که شرعی هم باشد، روی لباس ها می کشید. سود خیلی کمی داشت. حتی گاهی متضرر هم می شد، اما او حاضر نبود با سود بیش تر بفروشد.
با دیدن این وضع، خانواده اش تصمیم گرفتند قیمت ها را بالاتر بگویند تا سود بیش تری ببرند. چون اگر قیمت واقعی را می گفتند، غلامرضا حاضر نمی شد گران تر بفروشد.
بعد از مدّتی، متوجه شد که سودش بیش تر از همیشه شده و خانواده مجبور شدند حقیقت را به او بگویند.
غلامرضا وقتی متوجه موضوع شد، از شدت ناراحتی به گریه افتاد و گفت: «شما باعث شدید کاری را انجام دهم که خدا از آن راضی نیست.» (7)
دنیای پاکی آن جاست
شهید فرید فاطمیدانشجوی اهواز بود. اصرار داشت برود جبهه، اما طفل بی مادری داشت که از او نگهداری می کردم. پدرش هم شدید بیمار بود. به همین خاطر راضی به رفتنش نبودم.
برایش پول فرستادم دانشگاه، اما برگشت خورد. پرس و جو که کردم، متوجّه شدم کار خودش را کرده. فرید در جبهه مشغول جنگ و جهاد شده بود.
بعد از آن، هر وقت می آمد مرخصی، بچّه را تر و خشک می کرد، فرش ها را بیرون می ریخت و می شست تا مبادا کودکش کار مرا زیاد کرده باشد.
مرخصی هایش کوتاه بود. چند روز بیش تر نمی ماند. می گفتم: «کمی بیش تر بمان.»
اما فرید می گفت: «این جا دنیای تقلب و گناه است، دنیای صمیمیت و پاکی آن جاست.» (8)
به تنگ آمده
شهید علی صابونیپسر خوش مشربی بود. با اندامی ورزشی و ورزیده. به طور کلی خیلی خوش تیپ بود. از نظر مالی هم به طور کامل تأمین بود.
یک روز به او گفتم: «چی شد که آمدی جبهه؟»
علی در جوابم گفت: «از شهر و محیط اطرافم خسته شده بودم. از آن همه دورنگی و دوری از خدا به تنگ آمده بودم. آمده ام که از آن محیط دور باشم. آمده ام تا خودم را پیدا کنم. آن قدر این جا می مانم تا تکلیفم روشن شود.» (9)
مصاحبه
شهید قاسم میرحسینیشهید بزرگوار پس از انجام یکی از عملیّات ها به پشت جبهه آمده بود. گروهی از خبرنگاران صدا و سیما برای مصاحبه نزد ایشان رفتند. حاج قاسم قبول نکرد و گفت: «چرا اینجا آمده اید که مصاحبه ای دکوری و تصنّعی تهیه کنید؟ چرا به خط مقدم نیامدید، تا از ایثارها و گذشت ها و رشادتها و شجاعت های رزمندگان در عملیّات گزارش تهیه کنید؟»
و با وجود اصرار گزارشگران راضی به مصاحبه نشد. (10)
میهمان پانزده ساله
شهید پایدار اردکانیدر یکی از روزهای گرم تابستان سال 64 پس از صرف ناهار با سایر دوستان که اکثراً فرهنگی و دبیران دبیرستان های استان یزد و مسئولین فرهنگی ادارات آموزش و پرورش بودند، ظرف ها را به کناری گذاشته و به استراحت پرداختیم. در همین هنگام پرده ی سنگر کنار زده شد و یک جوان بسیجی - حدوداً پانزده ساله - وارد سنگر شد و گفت: «برادران! میهمان نمی خواهید؟»
تعدادی از دوستان به شوخی گفتند: «چرا، غذا خوردیم و کسی نیست که ظرف ها را بشوید.»
آن بسیجی با بزرگواری گفت: «خب! این افتخار نصیب من شد.»
خدا را شکر کرد و شروع به خوردن غذاهای باقی مانده - که چندان مطلوب هم نبود - کرد و در همان حال با لحن بسیار زیبا شروع به نصیحت کردن نمود و از معاد و روز قیامت و سختی هایی که انسان در آن دنیا با آن مواجه می شود، صحبت کرد و مانند یک روحانی که پنجاه سال در حوزه درس خوانده باشد، موعظه می کرد و به قدری همه را متحول نمود که کسانی که قبل از آمدن ایشان می خندیدند و نمی دانستند در کجا قرار دارند، شروع به گریه کرده و گفتند: «او به این سن و سال در کجا قرار دارد و ما کجا هستیم.»
همگی که بیش از دوازده نفر بودیم، دور او حلقه زدیم و از او خواستیم بیشتر برای ما صحبت کند و پس از آن که از سنگر ما خارج شد، تصمیم گرفتیم، برای نگهبانی شب، به خط مقدم رفته و روزها در رابطه با مسایل آموزشی در خدمت رزمندگان باشیم. آن بسیجی خود را پایدار اردکانی معرفی کرد. وی چند ماه بعد به درجه ی رفیع شهادت نایل شد. (11)
تواضع
شهید حسین روح الامین«حاج حسین روح الامین» از فرماندهان و سربازان اصلی کردستان و جنگ بود. متواضع و بی آلایش بود. تواضع، سادگی در زندگی و حتی وسیله ی نقلیه که از آن استفاده می کرد، چنان بود که نمی توانستی باور کنی که او یک فرمانده ی عالیرتبه است. هنگامی که بحث از ارائه ی خدمات به رزمندگان پیش می آمد، همّ و غم او، رزمندگان - به خصوص بسیجی های مظلوم کردستان - بود.
با تلاش و پیگیری او، جلسه ای در استانداری اصفهان با حضور حاج حسین خزاری تشکیل شد. از نتایج آن جلسه، اختصاص یافتن چند قطعه زمین جهت مسکن رزمندگان بود. او در نهایت خلوص، همه جا شایع کرده بود که حاج حسین خرازی زمین ها را برای رزمندگان گرفته است و حاضر نبود نامی از او برده شود. (12)
بی کار نمی ماند
شهید عبدالله زمانپوربه اتفاق عبدالله در واحد پشتیبانی و مهندسی جهاد در منطقه جنگی مشغول خدمت بودم. یک روز دیدم خبری از او نیست. هر جا را گشتم، نبود. چند روز بعد سر و کله اش پیدا شد. با سر و رویی به هم ریخته و خاکی، او واحد مهندسی را رها کرده و همراه با یکی از گردان های پیاده به عملیّات رفته بود. وقتی علتش را پرسیدیم، گفت: «در ایامی که عملیّات انجام نمی شود، لازم است در مهندسی بمانم و کار کنم، اما در هنگام عملیّات، در واحد مهندسی نیاز به من نیست. می روم به گردان عملیّاتی تا بی خاصیت نمانم.»
عبدالله با همین دید در عملیّات والفجر مقدماتی و سپس در والفجر یک شرکت کرد و به شهادت رسید. (13)
روحیه ی بالا
شهید عباس مطیعیعباس جان! اون شبی که توی سپاه بیجار دیدمت، مطمئن بودم از فرماندهان بزرگ سپاه خواهی شد. وقتی هم که روی تخت بیمارستان دیدمت، جز افسوس و آه کاری ازم ساخته نبود...
عباس جان! حاج کریم مطیعی بعد از تو لباس جنگ پوشید و رفت جبهه. می گفت: «حالا که عباس شهید شده و سعادت خدمت به او از من گرفته شده، می یام تا به رزمنده ها خدمت کنم!»
عباس جان! وقتی برای جمع آوری خاطراتت به بیجار رفتم، با استقبال گرم دوستان و همرزمانت مواجه شدم. با شرمندگی از غفلت، سرمو پایین انداختم و به حرف های اون ها گوش دادم. مردم بیجار خیلی لطف کردند. خیلی هم دوستت داشتن...
وقتی شنیدم، خیلی گریه کردم. آخه تو داداش من بودی و الان هم داداش قطع نخاعی من.
یک سال و نیم بود هم دیگر را ندیده بودیم. من توی جهاد گیلان بودم و تو جانشین سپاه بیجار.
سریع خودمو رسوندم تهران. بعد از یک دست گریه کردن وارد اتاقت شدم. روی تخت درد شدیدی داشتی. بدنت از تب می سوخت. دیگر طاقت نیاوردم. ناخودآگاه اشکام سرازیر شد.
وسط درد و تب، زل زدی تو چشمام. زل زدنت خیلی معنی داشت. با صدای ضعیف گفتی: «فکر نمی کردم بچّه های جهاد هم گریه کنند. شما باید روحیه تان بالاتر از این حرف ها باشه! چیزی نشده!»
اشک هامو پاک کردم. نمی دونستم چی بگم. فقط سکوت کردم! (14)
خدا را ارزان فروختی
شهید ذوالقدربه دلیل این که در منطقه ی جنگی و در محاصره ی آبادان، توسط رژیم عراق بودم، متأسفانه امکان حضور در مراسم تشییع برادرم را نداشتم، ولی برای مراسم چهلمین روز شهادتش خودم را رساندم به قزوین و در مراسم بزرگداشتش شرکت کردم.
پس از مراسم که به جبهه برگشتم، برای یکی از عملیّات های شناسایی آماده شدیم. من بودم به عنوان مسئول گروه و 33 نفر نیرو هم در اختیارم قرار دادند. در عملیّات شناسایی که وارد شدیم، در مقطعی می بایستی با دشمن وارد درگیری می شدیم، اما من احساس کردم بهتر است که با دشمن درگیر نشده و برگردیم. شاید هم در آن لحظات به فکر مادرم بودم و این که تحمل داغ 2 شهید برایش سنگین باشد. به هر شکل دستور بازگشت را به گروه صادر کردم.
شب خسته بودم و درون سنگر خوابم برد، در عالم خواب برادر شهیدم را دیدم که به سنگر ما آمده، در حالی که بسیار عصبی و ناراحت است و یک جورایی انگار با من قهر کرده است.
گفتم: چته، چرا ناراحتی؟
گفت: «تو خدا را ارزان فروختی!»
این حرف را که زد، من به قدری ناراحت شدم که از خواب پریدم، وقت نماز بود. نماز صبح را خواندم و مشغول خواندن دعا شدم و ناراحت از این که چرا در عملیّات شناسایی، آن گونه عمل کردم که برادر شهیدم از دست من ناراحت شده است.
از این قضیه حدود یک ماه گذشت. عملیّات دیگری به عهده ی ما گذاشته شد. این بار به جد وارد عملیّات شده و در مقابل دشمن ایستادیم و به اهدافی هم که در نظر داشتیم رسیدیم.
از این اتفاق خیلی خوشحال بودم. درست مثل واقعه ی قبلی به سنگر آمدم و از فرط خستگی دراز کشیدم و در فکر بودم که اگر این بار برادرام به خوابم بیاید، چه می گوید و لابد کلی از عملکرد من خوشحال شده است.
در همین فکر بودم که خوابم برد. ناصر؛ برادرم دوباره به خوابم آمد و دوزانو توی سنگر ما نشست.
گفتم: حالا چی داری بگی؟
گفت: «برای خدا نبود!» (15)
پی نوشت ها :
1. در مسیر هدایت، صص 48-47.
2. رجعت سبز، ص 45.
3. افلاکیان زمین، صص 10-9.
4. رندان جرعه نوش، صص 172-175 و 186-185.
5. اولین اشتباه، آخرین اشتباه، ص 26.
6. اروند خاطرات، صص 67-66.
7. مسافران آسمانی، ص 75.
8. مسافران آسمانی، ص 148.
9. مسافران آسمانی، ص 140.
10. ترمه ی نور، ص 314.
11. مسافران ملکوت، صص 65-64.
12. قاف عشق، ص 40.
13. دو مجاهد، ص 106.
14. به رسم شمشاد، صص 5 و 45.
15. پابوس، ص 125.