داستان دو شمعدان نقره ای که کهنه نمی شود

رمان بینوایان به جریان ادبی رمانتیسم تعلق دارد که از اواخر قرن هجدهم در انگلستان با آثاری از ویلیام بلیک و وردزورث و در آلمان از گوته و شیلر و سپس در قرن نوزدهم در فرانسه از ویکتور هوگو، لامارتین، شاتو بریان،
شنبه، 11 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان دو شمعدان نقره ای که کهنه نمی شود

داستان دو شمعدان نقره ای که کهنه نمی شود
 

 

نویسنده: نزهت بادی




 

 

بررسی دلایل تمایز فیلمنامه بینوایان در میان آثار اقتباسی دیگر


رمان بینوایان به جریان ادبی رمانتیسم تعلق دارد که از اواخر قرن هجدهم در انگلستان با آثاری از ویلیام بلیک و وردزورث و در آلمان از گوته و شیلر و سپس در قرن نوزدهم در فرانسه از ویکتور هوگو، لامارتین، شاتو بریان، آلفرهدوموسه، الکساندر دومای پدر، ژرژساند، آلفره دووینیی و سنت بوو شکل گرفت. با وجود این که رمانتیسم انگلیس و آلمان بر فرانسه تقدم زمانی دارد،‌ اما به دلیل این که رمانتیسم در فرانسه به صورت مکتب مستقل و متشکلی درآمد و اصول و قواعد معین آن تشریح شد، از این رو برای پرداختن به این جریان ادبی غالباً به سراغ رمانتیسم فرانسه می روند که توانسته حتی رمانتیسم انگلیس و آلمان را نیز تحت تأثیر خود قرار دهد.
رمانتیسم واکنشی به زمانه ای بود که جامعه خواهان اصلاح و تغییر اوضاع اجتماعی و سیاسی بود و می کوشید علیه طبقه اشراف و فئودالیته و سرمایه دار دست به شورش بزند و طبقه بورژوا را جانشین آن کند. این رویکرد انقلابی جامعه در کنار فعالیت های اجتماعی و سیاسی در قالب نوعی جریان ادبی نیز نمایان شد که با تسلط همه جانبه قواعد و اصول خشک و ثابت کلاسیک مخالفت می کرد و به دنبال جایگزینی شور و احساس و هیجان و تخیل به جای عقل بود. اما مهم ترین ویژگی رمانتیسم این بود که بر خلاف کلاسیک ها که به شدت ایده آلیستی با دنیای اطرافشان مواجه می شدند و اجازه بروز نواقص و تلخی ها و رنج های زندگی را در آثارشان نمی دادند، رمانتیک ها ارتباط و پیوند عمیقی با رئالیسم داشتند و آثارشان آمیزه ای از زشتی و زیبایی، اندوه و شادی، رستگاری و ناکامی بود. به طوری که می توان در رمان های اجتماعی رمانتیک ها نشانه هایی از ظهور رئالیسم را ردیابی کرد. بنابراین آشکارترین ویژگی رمانتیک ها که نمونه درخشان آن را می توانیم در بینوایان ببینیم، چالش ازلی ابدی میان نیروهای خیر و شر در وجود انسان است که در تلاقی با اجتماع پیرامون او به نبردی دشوار تبدیل می شود و او را وامی دارد برای گریز از فشارها و سختی هایی که به او تحمیل می شود، به رهایی موجود در رویا و خیال پناه ببرد.
ویکتور هوگو که او را به عنوان پیشوای رمانتیسم می شناسند، در مقدمه درام کرامول که همواره از آن به عنوان مانیفست و مرام نامه رمانتیسم یاد می شود، در تعریف درام می گوید: «از وقتی که مسیحیت به انسان گفت که تو دوگانه ای و از دو موجود ساخته شده ای، یکی فانی و دیگری باقی، یکی جسمانی و دیگری اثیری، یکی دربند نیازها و هوس ها و دیگری در پرواز بر بال های محبت و رویا و سرانجام یکی پیوسته خمیده به سوی زمین و دیگری در شوق رسیدن به آسمان... از همان روز درام آفریده شد. مگر درام چیزی به جز این تناقض همه روزه است؟» این موضوع همان جا مایه شاهکار هوگو بینوایان است که مهم ترین دلیل برای اقتباس های مختلف در تمام دوران ها به حساب می آید و فیلم سازان را ترغیب می کند تا هر یک بر اساس نوع فرهنگ و سلیقه و جهان بینی خود به سراغ آن بروند تا قرائت جدیدی از آن داشته باشند و مخاطبان خود را به درک متفاوت و تازه ای از آن برسانند. بنابراین به نظر می رسد ژان والژان و ژاور هر یک شمایل تثبیت شده خیر و شر به حساب می آیند که در چالش دائمی با یکدیگرند، اما وقتی به نمونه های مختلف اقتباس می نگریم، درمی یابیم که چگونه رویکردها و برداشت های متفاوت فیلم سازان در دوره های مختلف این چهارچوب بندی و خط کشی پذیرفته شده و رایج را تغییر می دهند و جایگاه آن ها را جابه جا می کنند و مرزهایشان را درهم می آمیزند و به مفهوم جدید و متفاوتی از خوبی و بدی دست می یابند. در واقع با درک چنین عملکردی می توان دریافت که چه ضرورت و نیازی، بازسازی و اقتباس های متعدد و مختلف از یک منبع ادبی را توجیه می کند.
اگر مروری بر اقتباس هایی که تا به حال از رمان بینوایان صورت گرفته داشته باشیم، با نمونه های مختلفی مثل تعداد زیادی فیلم سینمایی، سریال تلویزیونی، تئاتر و حتی سریال رادیویی روبه رو می شویم که از معروف ترین آن ها می توان به سریال تلویزیونی ای که گلن جردن ساخته و ریچارد جردن نقش ژان والژان و آنتونی پرکینز نقش ژاور را بازی کرده، به نمایش موزیکالی که کامرون میکنتاش تهیه کرده و جان کایرد و ترور نان آن را کارگردانی کرده و سریال رادیویی که اورسن ولز ارائه کرده و خودش نقش ژان والژان را بازی کرده است، اشاره کرد. اما مهم ترین فیلم های سینمایی اقتباسی شامل نسخه 1930 ساخته برنارد ریموند، نسخه 1935 ساخته ریچارد بولسلاوسکی، نسخه 1952 ساخته لویی مایلستون، نسخه 1958 ساخته ژان پل لوشانوا، نسخه 1995 ساخته کلود للوش، نسخه 1998 ساخته بیلی آگوست و در نهایت نسخه 2012 ساخته تام هوپر می شود. هر یک از این اقتباس ها بنابر رویکردی که نسبت به کتاب در پیش گرفته اند، از دیگری تفاوت یافته و متمایز شده اند. از میان فهرستی که نام بردم، سه فیلم از دوره های مختلف را در کنار نسخه جدید بررسی و مقایسه می کنم و مؤلفه های بارزی را که موجب اهمیت آن ها در میان این فهرست شده، مورد تحلیل قرار می دهم.
نسخه 1935 که توسط ریچارد بولسلاوسکی کارگردانی شده، فردریک مارچ نقش ژان والژان و چارلز لافتون نقش ژاور را در آن بازی کرده است، بیش از فیلم های دیگر می کوشد به انگیزه ها و حالات درونی ژان والژان نزدیک شود و در سیر شخصیتی او کنکاش کند تا دریابیم چگونه یک مرد عادی به یک مجرم سابقه دار و محکوم فراری تبدیل می شود و سپس به صورت مرد نیکوکار و منجی دیگران تحول می یابد و چه عوامل و عللی منجر به این تغییر و تبدیل و تحول می شود. بنابراین با صحنه محاکمه ژان والژان آغاز می شود که اصلاً در کتاب وجود ندارد و در نسخه های دیگر هم غالباً دیده نمی شود، اما دلایلی که ژان والژان در دفاع از خود در دادگاه ارائه می دهد و بارها به شکل های مختلف در طول فیلم به مفاهیم نهفته در آن ارجاع داده و اشاره می شود، کاملاً در خدمت بن مایه اصلی فیلم، یعنی بخشیدن است. از سوی دیگر به همان اندازه می کوشد تا شخصیت ژاور را که نقطه مقابل ژان والژان قرار دارد، به موازات او واکاوی کند و درونیات و احساساتش را برایمان تجسم بخشد. به همین دلیل در همان ابتدای فیلم بعد از صحنه محاکمه ژان والژان، صحنه انتصاب ژاور به مقام پلیس را به دنبال می آورد که در آن ژاور نیز علت پیوستنش به مردان قانون را توضیح می دهد.
در واقع کل فیلم رویارویی این دو مرد است که هر چند انتظار می رود که ژان والژان به عنوان یک مجرم فراری قطب منفی داستان و ژاور به عنوان بازرس پلیس در قطب مثبت آن قرار بگیرد، اما به تدریج که در مسیر قصه پیش می رویم، می بینیم که جای آن دو عوض می شود و ژان والژان با سابقه محکومیتی که دارد، می تواند وجودش را از کینه و نفرت خالی کند و خلأهای زندگی اش را با عشق ورزیدن و ایثار دیگران پر کند و به شخصیت محبوبی در ذهن دیگران تبدیل شود. ولی ژاور آن قدر خودش را در دنیای جرم و جنایت و گناه غرق می کند که همه وجودش را سیاهی و تلخی فرا می گیرد و قدرت دوست داشتن و بخشیدن را از دست می دهد. انگار هر دو همان دو بخش خیر و شر در وجود آدمی اند که مدام در نبرد با یکدیگرند و در نهایت این ژان والژان گناهکار است که روحش رستگار می شود و ژاور در همان دوزخی فرو می غلتد که خود برای مجازات دیگران ساخته است.
با چنین رویکردی وقایعی از کتاب به عنوان نقاط عطف و اوج فیلم انتخاب شده است که بتواند ژان والژان و ژاور را به عنوان نیروهای مخالفی که یکدیگر را کامل می کنند، در رویارویی و چالش بیشتری قرار دهد. به همین دلیل تناردیه ها که از شخصیت های مهم کتاب هستند و بارها در فواصل مختلف داستان حضور دارند و بر پیشبرد داستان تأثیر می گذارند، به طور کلی حذف شده اند و فیلم زیاد به جوانان و دانشجویان انقلابی نزدیک نمی شود و فقط به عنوان پس زمینه و بستری از آن استفاده می کند که ژان والژان و ژاور هر کدام با نوع انتخاب و تصمیم گیری شان درباره ماریوس و جنبش انقلابی ماهیت خود را بروز دهند. اما پایان فیلم دقیقاً همان چیزی است که در کتاب توصیف شده است و در فیلم نیز به شکل تأثیرگذاری به تصویر کشیده می شود: «جسدی بود که پنداشتی بال و پری به او عطا شده است. به کوزت و ماریوس اشاره کرد تا نزدیک تر بیایند و به حرف زدن با آن دو پرداخت: این دو شمعدان را که روی بخاری است به کوزت می بخشم. این ها نقره است، اما برای من طلاست. نمی دانم کسی که این ها را به من داده است، در عالم بالا از من راضی است یا نه، اما من آن چه توانستم، کردم.»
نسخه 1958 که ژان پل لوشانوا آن را ساخته، ژان گابن نقش ژان والژان و برنارد بلیر نقش ژاور را بازی کرده، یکی از معروف ترین و دیده شده ترین فیلم از میان اقتباس های موجود است. ساختار فیلم ها از لحاظ نوع روایت به شدت به ساختار رمان نزدیک است و ترتیب و توالی وقوع حوادث و چگونگی رخ دادن آن به همان شکلی است که در کتاب می خوانیم. تقریباً تمام اتفاقات مهم و اساسی رمان در فیلم حفظ شده و حتی جزئیات تأثیرگذار در روابط شخصیت ها نیز مورد توجه قرار گرفته است. در این فیلم به جای آن تقسیم بندی همیشگی که ژان والژان را در جایگاه قهرمان و ژاور را به عنوان ضد قهرمان ترسیم می کند، با جهت گیری دیگری مواجه هستیم که هر دو را قربانی محیط اجتماعی پر از تبعیض و فساد و گناه نشان می دهد. جامعه ای که با تعریف خشک و بسته و انعطاف ناپذیرش از قانون، زندگی ژان والژان را در گریز از قانون و ژاور را در پای بندی به آن نابود می کند. ژان والژان هر چند بعد از دیدار با اسقف مهربان که روحش را نجات می دهد، تصمیم می گیرد و می کوشد تا انسان خوبی شود و زندگی تازه ای را شروع کند، اما چنان بی اعتمادی و بدبینی بر جامعه سایه انداخته که می تواند هر بی گناهی را نیز به یک جنایتکار خطرناک تبدیل کند. به دلیل این موضع گیری در فیلم ژاور شخصیت تلطیف شده تری دارد و خشونت و بی رحمی ای که در فیلم های دیگر می بینیم، از خود بروز نمی دهد و حتی وقتی پس از سال ها ژان والژان را به چنگ می آورد، او را درک می کند، با او همراهی نشان می دهد و کمکش می کند. ژاور این فیلم مرد خاموش و در خود رفته ای را می نمایاند که تنها کسی که در زندگی اش حضور دائمی دارد، زندانی فراری اش ژان والژان است و همه این تعقیب و گریزهای طولانی مدت بهانه ای برای گریز از تنهایی هولناکش به نظر می رسد. انگار تنها هدفی که او را به ادامه زندگی امیدوار می کند و انگیزه ای می شود و او را وادارد تا به سمت آینده پیش برود، امید برای دستگیری ژان والژان است. او چنان به دنبال کردن سایه به سایه ژان والژان عادت کرده که ژان والژان به همدمی نامرئی برایش تبدیل شده است که او را از وحشت تک افتادگی اش می رهاند. او نیز همچون ژان والژان بازیچه ای در دست تقدیر است که نمی تواند از چنگال او برهد و از این اسم نفرین شده ژاور بگریزد و آدم دیگری شود.
لوشاوا این ناامنی و بی عدالتی حاکم بر زمانه را با تأکید بر نمایش محیط و مکان ها و فضاسازی موجود در کتاب همراه با صدای راوی سوم شخص تشدید می کند. صدای راوی در جایگاه قصه گو داستان را به رویدادی در گذشته تبدیل می کند که گویی سرگذشت نسلی آرمان باخته و آرزو بربادرفته را واگویه می کند که دیگر در این دنیا نیستند و چیزی جز خاطرات غمبار و تلخ از آن ها باقی نمانده است. هوگو علاوه بر این که شاعر و نویسنده بود، نقاشی هم می کرد و غالباً صحنه هایی را که در داستانش توصیف می کرد، به صورت نقاشی می کشید. بسیاری از صحنه های فیلم با کمک صدای راوی این احساس را در ما به وجود می آورد که انگار هم زمان که کتاب را می خوانیم، در حال تماشای نقاشی های هوگو نیز هستیم. مثل صحنه پایانی فیلم که مرگ ژان والژان را تداعی می کند، سنگ مزاری بدون نام پوشیده از برگ های پاییزی زیر درختی در کنار صلیبی کج شده می بینیم و صدای راوی را می شنویم که می گوید: «به خواب فرو می رود، انسانی با سرنوشتی عجیب. آن گاه که فرشته اش ترکش می کند، چشم از جهان فرو می بندد. مرگش نیز چون زندگی اش نمایش گر گوشه ای از بازی های مبهم و غیر قابل درک سرنوشت بود.» یا صحنه خودکشی ژاور که یکی از به یاد ماندنی ترین نمونه ها در میان اقتباس های دیگر است. ژاور با همان صورت بی حالت و خاموشش به رود مقابل چشمانش نگاه می کند، بعد دست بندی را که سال ها برای ژان والژان نگه داشته، به دستان خودش می بندد و سپس خود را در آب پرت می کند. تنها چیزی که از او به جای می ماند، کلاه سیاه رنگی شناور بر آب است که کودکی تنها در اسکله خالی آن را تماشا می کند.
نسخه 1998 که بیل آگوست آن را ساخته و لیام نیسن نقش ژان والژان و جفری راش نقش ژاور را بازی کرده است، به نسبت نسخه های دیگر فیلم متفاوت تری به حساب می آید که وفاداری کمتری نسبت به کتاب از خود نشان می دهد و تمرکز اصلی اش را بر نمایش ارتباط دوگانه ژان والژان از یک سو با ژاور به عنوان نیروی تهدید کننده و از سوی دیگر با کوزت به عنوان منبع عشق در زندگی اش می گذرد و فقط به رویدادهایی می پردازد که این دو مسیر موازی در زندگی ژان والژان را که نباید به هم برسند، در تلاقی و تقاطع با یکدیگر قرار دهد و از بقیه اتفاقاتی که جهت رویکرد داستان را تغییر می دهد و به سمت دیگری می برد، چشم می پوشد تا چالش اصلی ژان والژان در ارتباط با ژاور باشد که مهم ترین خطر برای رابطه اش با کوزت به حساب می آید.
رابطه ای که میان ژان والژان و ژاور در این فیلم می بینیم، با تنش و درگیری و خشونت و تعقیب و گریز بیشتری همراه است. چون ژاور نه فقط در ارتباط با ژان والژان، بلکه در نسبت با دیگرانی چون فنتین، کوزت، ماریوس و جوانان انقلابی چنان خشونت و بی رحمی و خباثتی از خود نشان می دهد که گویی با نفرتی ازلی ابدی نسبت به انسان های دیگر به دنیا آمده و هرگز کسی را در زندگی اش دوست نداشته است. در تمام طول فیلم هیچ گاه نمی بینیم که او لبخندی بزند یا از چیزی خوشحال شود یا لذتی ببرد. به نظر او کسی که یک بار مرتکب گناه یا جرمی می شود، به طرز جبران ناپذیری نابود شده است و هرگز نمی تواند تغییر کند و اصلاح شود. چنین طرز تفکر و دیدگاهی کاملاً در تضاد با منش و مرام ژان والژانی است که حتی خود ژاور را در لحظاتی که می تواند انتقام سال های تباه شده اش را بگیرد، می بخشد و از او می گذرد و اتفاقاً همین نیروی بخشش و ایثار است که ژان والژان را بر ژاور پیروز می کند و او را به لحظه رستگاری و رهایی می رساند.
اما ژان والژان این کیمیای محبت را از ارتباط با دختر بچه معصومی به دست می آورد که به او به چشم بزرگ ترین منجی و حامی زندگی اش نگاه می کند و در ذهنش از او قهرمانی شکست ناپذیر ساخته است. در بخشی از کتاب آمده است که ژان والژان هرگز چیزی را دوست نداشته و همیشه تنها بود. هرگز پدر، معشوق و دوست کسی نبود. وقتی کوزت را دید و همراهش آورد و نجاتش داد، احساس کرد که در وجودش هر چه از عالم سودا و محبت بود، بیدار شد و خود را به سوی کودک پرت کرد. رابطه پدر و دختری آن دو در این فیلم از لطافت و عمق بیشتری برخوردار است و آن قدر میان آن ها نزدیکی و صمیمیت دیده می شود که ژان والژان رازی را که سال ها از کوزت پنهان کرده و در فیلم های دیگر کوزت هرگز از آن ها آگاه نمی شود، با او در میان می گذارد و به او می گوید که یک مجرم فراری است.
با چنین رویکردی است که بیل آگوست با تغییر در مسیر داستان و ایجاد چرخشی غافل گیرانه فیلم را به شکل متفاوتی از نسخه های دیگر تمام می کند. در واقع همان زمانی که ژان والژان نزد کوزت اعتراف به جرمش می کند، از زندان شومی که ژاور در دنیای پیرامونش برایش ساخته، نجات می یابد. به همین دلیل در پایان وقتی ژاور، ژان والژان را آزاد می کند و به جای او دست بندها را به دست خودش می زند و بعد خود را در آب رودخانه می اندازد، به نظر می رسد در تمام این سال ها زندانی واقعی ژاور بوده که نمی توانسته از نفرت تمام نشدنی ای که او را در خود حبس کرده، رهایی یابد. مخصوصاً وقتی ژان والژان را می بینیم که در همان لحظه در کنار رودخانه با آرامشی وصف ناپذیر برآمده از احساس آزادی و رهایی قدم می زند و پرنده ها از جلوی پایش برمی خیزند و به پرواز در می آیند او حال کسی را دارد که در همان لحظه از زندانی که در آن محکوم به حبس ابد بوده، نجات یافته است. این صحنه پایانی که بر خلاف نسخه های دیگر با مرگ ژان والژان تمام نمی شود و او را در آغاز مسیری رو به آزادی نشان می دهد، مهم ترین دستاورد بیلی آگوست در اقتباسش از رمان هوگوست. ژان والژان این منجی افسانه ای پس از آن همه رنجی که متحمل شد، سزاوار چنین بخشایش شکوهمندی بود که سرنوشتش تغییر بیابد و فرجام خوشی داشته باشد.
هر چند نسخه جدید بینوایان که تام هوپر آن را ساخته، هیو جکمن نقش ژان والژان و راسل کرو نقش ژاور را در آن بازی کرده، یک فیلم موزیکال است، اما می توان آن را نمونه وفادارانه ای در اقتباس از رمان هوگو دانست که هر چند به اندازه نسخه ژان پل لوشانوا کامل نیست، اما تقریباً تمام اتفاقات مهم و اساسی و جزئیات تأثیرگذار در روابط میان شخصیت ها را در فیلم می بینیم. به همین دلیل بر خلاف نمونه های دیگر به اندازه ای به شخصیت های فرعی پرداخته می شود که حضورشان در فیلم به یاد می ماند، مثل کوتاه کردن موهای فنتین، ملاقات ژان والژان با کوزت در جنگل، فداکاری افونین در رابطه عاشقانه کوزت و ماریوس، مرگ قهرمانانه پسر بچه در جنبش انقلابی دانشجویان و طمع و بدجنسی تناردیه ها که هر کدام بی واسطه یا غیر مستقیم بر سرنوشت ژان والژان تأثیر می گذارند و مسیر زندگی اش را تغییر می دهند. به همین دلیل رابطه میان ژان والژان و ژاور در بستری از وقایع و روابط شخصیت های دیگر شکل می گیرد و گسترش می یابد و نوع عملکرد و کنش هایشان در ارتباط و نسبت با مردم در پس زمینه است که آن ها را از هم متفاوت می کند.
ژان والژان بعد از این که به عنوان محکوم رانده شده از سوی اسقف پیر پذیرفته می شود، مسیر زندگی اش به طور کلی تغییر می یابد و او را در موقعیتی قرار می دهد که همواره در کنار مردم باشد و تلاش کند تا با مهربانی و بخشش و دوست داشتن دنیای بهتری برای خود و دیگران بسازد، اما ژاور به عنوان نگهبان و مجری قانون همیشه در مقابل مردم قرار می گیرد و اعتقادش این است که با مجازات و عقوبت و سخت گیری می توان امنیت و آرامش را بر جامعه حاکم کرد. به همین دلیل وقتی در مواجهه نهایی اش با ژان والژان مورد بخشش او قرار می گیرد، به پوچی می رسد و به راهی که طی کرده، شک می کند و نمی تواند مسیر همیشگی اش را ادامه دهد. در واقع بخششی که برای همه جنبه نجات بخش دارد، او را نابود می کند. چون در می یابد همه آرمانی که در تمام این سال ها به آن پای بند بوده، سست و توخالی و عبث است و نتیجه ای جز شکست و تباهی ندارد. این همان احساسی است که هوگو در کتابش توصیف می کند: «تا آن هنگام با ایمان کورکورانه ای که عفافی ظلمانی از آن به وجود می آمد، زیسته بود، اما اکنون آن ایمان ترکش می گفت و معتقدات دیرینش از میان می رفتند. ناچار بود که از آن پس مرد دیگری باشد. چیزی را می دید که از دیدنش نفرت داشت. خود را تهی شده، بی فایده و باطل می دید. مقام دولتی در وجودش مرده بود. دیگر هیچ دلیلی برای ادامه بقا نداشت.»
نکته متمایزی که در این فیلم ما را به شخصیت ها نزدیک تر می کند و احوالات و افکار و احساساتشان را بهتر به ما انتقال می دهد، این است که به دلیل موزیکال بودن فیلم آن ها این فرصت را می یابند که در خلوت با خود نجوا کنند و در دل آوازی که می خوانند، حس اندوه، ترس، دل شکستگی یا ناکامی شان را بروز دهند و درباره خود حرف هایی را بگویند که در شکل عادی نمی توانستند آن ها را به صورت مستقیم برای ما بیان کنند. در واقع آواز برای آن ها به مثابه اعتراف و حدیث نفسی است که ما را به درون دنیای شخصی و درونی شان می کشد و به همین دلیل است که ژاور این فیلم آن قدر که در نسخه های دیگر دیده ایم، شرور و خبیث به نظر نمی رسد و بیشتر آدم آسیب پذیر و شکننده ای می نمایاند که می کوشد با مجازات ژان والژان از گذشته خانوادگی بدنام خویش بگریزد و خود را از عاقبتی همچون آن ها به دور نگه دارد. آواز خواندن چیزی شبیه گریستن است. انگار همین که کسی بتواند آواز بخواند، آدم می تواند با او هم دلی کند و او را بفهمد، حتی اگر ژاوری باشد که خودش نمی تواند ژان والژانی را ببخشد که فقط یک تکه نان دزدیده بود.
قسمت هایی که از کتاب نقل شده برگرفته از رمان بینوایان نوشته ویکتور هوگو و ترجمه حسینقلی مستعان است.
منبع: ایگلسیاس، کارل، خرداد 1392، فیلم نگار شماره 126، میثا محمدی، تهران.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط