نویسنده: سیده فاطمه موسوی
نام: مهدی خندان
ولادت: عاشورای 1341
شهادت: اربعین 1362
«به آیندگان بگویید چطور مهدی خندان آن شیر کوهستان بر فراز قله های کانی مانگا، مردانه جنگید تا به شهادت رسید.» این جمله را شهید همت درباره او گفت. دنبال جمله ای می گشتم که شهید مهدی خندان را برایتان معرفی کنم؛ اما فکر کنم سید ابوالفضل کاظمی، راوی کتاب «کوچه نقاش ها» او را خیلی خوب توصیف کرده: «... باصفا، جیگردار و بسیار شوخ طبع. پشت پیرهنش نوشته بود: «مهدی خندان؛ هاهاها.» به خاطر خلق و خوی خاصش، همیشه یک عده دنبالش بودند و بی کله ها و بی ترمزها، مریدش می شدند. مثل هیچ کس نبود که برایتان مثال بیاورم. این طور نبود که چون توی جبهه است، همیشه در حال نماز شب و دعای توسل باشد. بنده وضع و اوضاع نبود که به هر طرف برود. برای دل آمده بود. مهدی همه کارهایش مدل خودش بود؛ مال خودش بود.»
همین دلی و عشقی زندگی کردنش که برای خیلی ها عجیب و غریب بود و نمی پسندیند، خیلی های دیگر را مجذوب کرده می کرد. مهدی، همه چیز را به سخره گرفته بود انگار؛ مرگ و زندگی و همه چیز را. اما در جنگیدن جدیتی خاص داشت. نظرش این بود که جنگ یک طرفه، مفت بازی است و باید کارها روی حساب و کتاب باشد...
مهدی زیرک و باهوش بود و در جنگ بی باکانه عمل می کرد...
اسمش افتاده بود سر زبان ها، که توی راهپیمایی ها جلودار است. صدای تکبیرش مردم شهرک نیروی هوایی را، علیه رژیم می شوراند. در ازگل، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و برایشان از امام و انقلاب می گفت.
بعد از انقلاب، مدتی با جهاد سازندگی همکاری کرد. کردستان که شلوغ شد، رفت تا رودروی ضد انقلاب ها بایستد. جنگ که شروع شد، داوطلبانه به جبهه های غرب رفت...
دوره آموزشی اش که تمام شد، لباس فرم سیاه را تحویل گرفت و به خانه رفت. حال و هوای عجیبی داشت. اهل خانه اصرار کردند که لباس را بپوشد اول قبول نکرد. خیلی که اصرار کردند، کوتاه آمد، ولی قبل از تن کردن لباس، حالش منقلب شد و زد زیر گریه. از مادرش با التماس می خواست که قبل از پوشیدن لباس، برایش دعا کند. می گفت: ننه، تا تو برایم دعا نکنی، من لیاقت پوشیدن این لباس را نخواهم داشت. مادر که تاب دیدن گریه و بی تابی او را نداشت، بلافاصله دعا کرد.
بعد از آن روز، هرچه اصرار کردند یک بار دیگر لباس را توی خانه بپوشد، قبول نکرد. بار آخر گفت: پشت این لباس فرم، کلی حکمت خوابیده است. در زمان جنگ، یک نفر سپاهی، موقعی حق دارد این لباس سبز و آن آیه مقدس دوخته شده بر روی سینه اش را بپوشد که توی میدان جنگ حضور داشته باشد...
آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عبای خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جای او پاس داد. نوبت کشیک آن بنده خدا داشت تمام می شد که امام تفنگ را به او پس داد و عبایش را گرفت.
مادر پرسید: ننه جان، اون پسر چه عکس العملی نشان داد؟ مهدی گفت: ننه، او مؤدب ایستاد و از جای خودش تکان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خسته ای، برو استراحت کن. ولی آن پسر نرفت و همان جا، کنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانی، امام توی حیاط ایستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم مشغول نماز شب شد...
امام دست روی شانه او گذاشت و فرمود: «جوان، ان شاء الله خدای تعالی عاقبت شما را ختم به خیر بفرماید و از زندگی ات خیر ببینی.»
پدر و مادرش سالها بعد از شهادت او فهمیدند که آن جوان خود مهدی بوده است.
اول یک بسیجی عادی بود؛ اما آن قدر از خودش شهامت، شجاعت و لیاقت نشان داد، تا شد جانشین تیپ عمار. بی خود نبود که شهید همت به او لقت « شیر کوهستان» داد. ضد انقلاب، در کردستان برای سرش جایزه گذاشت. یکی از روزها که پشت میز کارش در سپاه «ریجاب» نشسته بود، مردی از عشایر منطقه آمد توی اتاق. مهدی مؤدب و گرم به او سلام کرد. مرد پیش آمد، جلوی مهدی زانو زد و ناگهان با صدای بلند شروع کرد به گریه. مهدی پرسید: چی شده؟ چرا این جوز گریه می کنی برادر من؟
مرد زور می زد حرف بزند، اما نفسش بالا نمی آمد. بالاخره دست برد توی جیب لباسش، چند بسته اسکناس بیرون کشید و گذاشت جلوی مهدی و گفت: این پنجاه هزار تومان است. این پول را آدم های «سردار جاف» از خدا بی خبر به من داده اند تا سر تو را برای آن ها ببرم.
مهدی تا این حرف را شنید، گفت: همین؟ خم شد و سرش را گذاشت روی میز و ادامه داد: خب، بیا و سرم را ببُر و ببَر! من که توی این عالم غیر از همین سر، چیز دیگری ندارم. دلم می خواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادر جان، یک چیز را به تو سفارش می کنم؛ بدان سر چه کسی را برای رضای خاطر چه کسی می بری...
مرد خودش را به دست و پای مهدی انداخت و گفت: نه، من تو را خوب می شناسم. تو برادر خوب ما هستی. اگر همه عالم را هم به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبی مثل تو آلوده نمی کنم.
مرد همان جا نشست و اسم تک تک عوامل کومله و خان هایی را که با دشمن همکاری می کردند، به مهدی گفت.
حاج همت قبول نمی کرد. جرّ و بحث بین شان بالا گرفت. همت موافقت نمی کرد. یکهو مهدی زد زیر گریه! اشک ها کار خودش را کرد. حاج همت رضایت داد؛ ولی از او قول گرفت که احتیاط کند و جز فرماندهی و هدایت نیروها کار دیگری نکرد.
حاجی پور، فرمانده تیپ عمار شهید شده بود؛ فقط مانده مهدی. حاج همت از این می ترسید که مهدی هم از دست برود.
مسئولان گردان ها گفتند، امکان ندارد این 1200 نفر بتوانند از این جا عبور کنند. طول ستون بیش از دو کیلومتر می شد. آمد اول ستون و به نفر اولی گفت: برادر جان آیه «وجعلنا» را بخوان و از بغل این دوشکا رد شو.
خیلی با اطمینان این حرف را زد و بعد از آن جا، بچه ها یکی یکی در حالی که زیر لب آیه «وجعلنا» را زمزمه می کردند، از کنار آن کمین عراقی رد شدند.
کمی که نشست و نفسش تازه شد، در جا بلند شد و با تمام قامت ایستاد. آتش خیلی سنگین بود. حاج آقا پروازی نیم خیز شد، دستش را گرفت و فریاد زد: مرد! به تو می گویم دراز بکش تا آتش سبک بشود.
مهدی دراز کشید؛ ولی لحظه ای بعد، به سرعت بلند شد و ایستاد. حاج آقا گفت: چرا دوباره بلند شدی؟ گفت: حاجی، من تا به امروز در مقابل تیر و تانک و توپ دشمن سر خم نکرده بودم، این یک دقیقه ای هم که این جا دراز کشیدم برای این بود که شما گفتید دراز بکش، والاّ من آدمی نبودم که زیر آتش این نامردها دراز بکشم! و بلافاصله بلند شد و رفت جلو.
توی همین وضعیت سرش را کرد توی حلقه های سیم خاردار و رفت نشست وسط سیم ها. با چه مشقتی دست هایش را از توی سیم خاردار درآورد و یکی یکی مین ها را برداشت و چید کنار. سریع معبر را باز کرد و بعد دست های خون آلودش را دوباره انداخت آن طرف سیم خاردار، دوباره شانه هایش گیر کرد به سیم تیغه های تیز سیم خاردار، پیراهن و زیرپوش و پوست تنش را پاره کرد و خون زد بیرون. بالاخره خودش را از دست آن تیغ ها نجات داد و از سیم خاردارها گذشت. نارنجکی را درآورده و می خواست ضامن آن را بکشد که در یک لحظه تیربارچی دشمن از بالای سرش او را دید و لوله کالیبر 14/5 ضدّهوایی را گرفت روی سینه مهدی و او را به رگبار بست...
ایّها الناس منم مهدی خندان... پسر امام قلی خان
عهد کردم با شهیدان... که شوم کشته قرآن
این رجز مهدی بود در زمین صبح گاه دوکوهه.
منبع: نشریه دیدار آشنا شماره 135
ولادت: عاشورای 1341
شهادت: اربعین 1362
«به آیندگان بگویید چطور مهدی خندان آن شیر کوهستان بر فراز قله های کانی مانگا، مردانه جنگید تا به شهادت رسید.» این جمله را شهید همت درباره او گفت. دنبال جمله ای می گشتم که شهید مهدی خندان را برایتان معرفی کنم؛ اما فکر کنم سید ابوالفضل کاظمی، راوی کتاب «کوچه نقاش ها» او را خیلی خوب توصیف کرده: «... باصفا، جیگردار و بسیار شوخ طبع. پشت پیرهنش نوشته بود: «مهدی خندان؛ هاهاها.» به خاطر خلق و خوی خاصش، همیشه یک عده دنبالش بودند و بی کله ها و بی ترمزها، مریدش می شدند. مثل هیچ کس نبود که برایتان مثال بیاورم. این طور نبود که چون توی جبهه است، همیشه در حال نماز شب و دعای توسل باشد. بنده وضع و اوضاع نبود که به هر طرف برود. برای دل آمده بود. مهدی همه کارهایش مدل خودش بود؛ مال خودش بود.»
همین دلی و عشقی زندگی کردنش که برای خیلی ها عجیب و غریب بود و نمی پسندیند، خیلی های دیگر را مجذوب کرده می کرد. مهدی، همه چیز را به سخره گرفته بود انگار؛ مرگ و زندگی و همه چیز را. اما در جنگیدن جدیتی خاص داشت. نظرش این بود که جنگ یک طرفه، مفت بازی است و باید کارها روی حساب و کتاب باشد...
مهدی زیرک و باهوش بود و در جنگ بی باکانه عمل می کرد...
مبارز دبیرستان ناصری
سال 1357 سال آخر هنرستان بود. از روستای ناران لواسانات آمده بود و در هنرستان دکتر ناصری تهران در رشته مکانیک درس می خواند. یک روز آمد و رساله امام (ره) را از مادرش گرفت، لای روزنامه پیچید و به مدرسه برد. یک بار هم در تهران به منزل خواهرش رفت؛ خیلی پریشان بود. اعلامیه های امام را پخش می کرد که ردش را زده بودند. او فرار کرد و نتوانست اعلامیه ها را پخش کند.اسمش افتاده بود سر زبان ها، که توی راهپیمایی ها جلودار است. صدای تکبیرش مردم شهرک نیروی هوایی را، علیه رژیم می شوراند. در ازگل، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و برایشان از امام و انقلاب می گفت.
بعد از انقلاب، مدتی با جهاد سازندگی همکاری کرد. کردستان که شلوغ شد، رفت تا رودروی ضد انقلاب ها بایستد. جنگ که شروع شد، داوطلبانه به جبهه های غرب رفت...
تا تو برایم دعا نکنی...
بعد از شش ماه، عضو سپاه شد و برای چهار ماه، شد محافظ بیت امام. دوباره بعد از چهار ماه به جبهه برگشت؛ اما توی مرخصی هایش برای تجدید قوا به بیت امام سری می زد.دوره آموزشی اش که تمام شد، لباس فرم سیاه را تحویل گرفت و به خانه رفت. حال و هوای عجیبی داشت. اهل خانه اصرار کردند که لباس را بپوشد اول قبول نکرد. خیلی که اصرار کردند، کوتاه آمد، ولی قبل از تن کردن لباس، حالش منقلب شد و زد زیر گریه. از مادرش با التماس می خواست که قبل از پوشیدن لباس، برایش دعا کند. می گفت: ننه، تا تو برایم دعا نکنی، من لیاقت پوشیدن این لباس را نخواهم داشت. مادر که تاب دیدن گریه و بی تابی او را نداشت، بلافاصله دعا کرد.
بعد از آن روز، هرچه اصرار کردند یک بار دیگر لباس را توی خانه بپوشد، قبول نکرد. بار آخر گفت: پشت این لباس فرم، کلی حکمت خوابیده است. در زمان جنگ، یک نفر سپاهی، موقعی حق دارد این لباس سبز و آن آیه مقدس دوخته شده بر روی سینه اش را بپوشد که توی میدان جنگ حضور داشته باشد...
کشیک امام
یکی از شب های گرم خرداد سال 1362 که به خانه رفت، با خوش حالی و شور و شعف عجیبی، به مادرش گفت: ننه، دیشب که بچه ها داشتند کشیک می دادند، حضرت امام وارد حیاط منزل شد تا قدم بزند. بعد رفت سروقت یکی از بچه ها و به او گفت: پسرم می شود اسلحه ات را به من بدهی تا به جای تو نگهبانی بدهم؟آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عبای خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جای او پاس داد. نوبت کشیک آن بنده خدا داشت تمام می شد که امام تفنگ را به او پس داد و عبایش را گرفت.
مادر پرسید: ننه جان، اون پسر چه عکس العملی نشان داد؟ مهدی گفت: ننه، او مؤدب ایستاد و از جای خودش تکان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خسته ای، برو استراحت کن. ولی آن پسر نرفت و همان جا، کنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانی، امام توی حیاط ایستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم مشغول نماز شب شد...
امام دست روی شانه او گذاشت و فرمود: «جوان، ان شاء الله خدای تعالی عاقبت شما را ختم به خیر بفرماید و از زندگی ات خیر ببینی.»
پدر و مادرش سالها بعد از شهادت او فهمیدند که آن جوان خود مهدی بوده است.
ما یک سر بیش تر نداریم!
سال 61، پس از فتح خرمشهر، همراه حاج احمد متوسلیان به لبنان رفت و حدود چهار ماه در آن جا بود.اول یک بسیجی عادی بود؛ اما آن قدر از خودش شهامت، شجاعت و لیاقت نشان داد، تا شد جانشین تیپ عمار. بی خود نبود که شهید همت به او لقت « شیر کوهستان» داد. ضد انقلاب، در کردستان برای سرش جایزه گذاشت. یکی از روزها که پشت میز کارش در سپاه «ریجاب» نشسته بود، مردی از عشایر منطقه آمد توی اتاق. مهدی مؤدب و گرم به او سلام کرد. مرد پیش آمد، جلوی مهدی زانو زد و ناگهان با صدای بلند شروع کرد به گریه. مهدی پرسید: چی شده؟ چرا این جوز گریه می کنی برادر من؟
مرد زور می زد حرف بزند، اما نفسش بالا نمی آمد. بالاخره دست برد توی جیب لباسش، چند بسته اسکناس بیرون کشید و گذاشت جلوی مهدی و گفت: این پنجاه هزار تومان است. این پول را آدم های «سردار جاف» از خدا بی خبر به من داده اند تا سر تو را برای آن ها ببرم.
مهدی تا این حرف را شنید، گفت: همین؟ خم شد و سرش را گذاشت روی میز و ادامه داد: خب، بیا و سرم را ببُر و ببَر! من که توی این عالم غیر از همین سر، چیز دیگری ندارم. دلم می خواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادر جان، یک چیز را به تو سفارش می کنم؛ بدان سر چه کسی را برای رضای خاطر چه کسی می بری...
مرد خودش را به دست و پای مهدی انداخت و گفت: نه، من تو را خوب می شناسم. تو برادر خوب ما هستی. اگر همه عالم را هم به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبی مثل تو آلوده نمی کنم.
مرد همان جا نشست و اسم تک تک عوامل کومله و خان هایی را که با دشمن همکاری می کردند، به مهدی گفت.
می ترسم تو را از دست بدهم
گفتند که حاج همت گفته، مهدی خندان حق شرکت در عملیات را ندارد. وقتی خبر را شنید، در به در دنبال حاج همت گشت. آخر سر، ماشینش را دید که داشت از اردوگاه خارج می شد و می رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتی بود، نگهش داشت.حاج همت قبول نمی کرد. جرّ و بحث بین شان بالا گرفت. همت موافقت نمی کرد. یکهو مهدی زد زیر گریه! اشک ها کار خودش را کرد. حاج همت رضایت داد؛ ولی از او قول گرفت که احتیاط کند و جز فرماندهی و هدایت نیروها کار دیگری نکرد.
حاجی پور، فرمانده تیپ عمار شهید شده بود؛ فقط مانده مهدی. حاج همت از این می ترسید که مهدی هم از دست برود.
بخوان و رد شو!
به کمین دشمن خورده بودند. ولی گذشتن 1200 نفر از چندمتری کمین، مگر امکان داشت؟! به مسئولان گردان ها گفت: چاره ای نداریم باید از بغل این کمین و این جناب دوشکاچی عراقی که چهارچشمی مواظب ماست رد بشویم.مسئولان گردان ها گفتند، امکان ندارد این 1200 نفر بتوانند از این جا عبور کنند. طول ستون بیش از دو کیلومتر می شد. آمد اول ستون و به نفر اولی گفت: برادر جان آیه «وجعلنا» را بخوان و از بغل این دوشکا رد شو.
خیلی با اطمینان این حرف را زد و بعد از آن جا، بچه ها یکی یکی در حالی که زیر لب آیه «وجعلنا» را زمزمه می کردند، از کنار آن کمین عراقی رد شدند.
تا به حال سر خم نکرده بودم
دست یابی به قله 1904 خیلی مهم بود. عراقی ها هم حسابی حساس شده بودند. مهدی، مطمئن بود که می تواند قله را دور بزند؛ عراقی ها را غافلگیر کند و روی قله بنشینید. عراقی ها، تا فهمیدند عملیات شده، شروع کردند. این مدل آتش تا آن موقع هیچ جای «کانی مانگا» ریخته نشده بود. از آن نقطه کسی نتوانست جلوتر برود. از کل بچّه ها، هفت نفری شروع کردند به جلو رفتن تا رسیدند زیر پای عراقی ها. موقعی که بچه ها سینه کش خوابیده بودند، مهدی بلند شد و شروع کرد به رجز خواندن. بلند می گفت: «منم مهدی خندان، پسر امام قلی خان، معاون تیپ عمار، آن ها که می خواهند با مهدی خندان بیایند به پیش!»کمی که نشست و نفسش تازه شد، در جا بلند شد و با تمام قامت ایستاد. آتش خیلی سنگین بود. حاج آقا پروازی نیم خیز شد، دستش را گرفت و فریاد زد: مرد! به تو می گویم دراز بکش تا آتش سبک بشود.
مهدی دراز کشید؛ ولی لحظه ای بعد، به سرعت بلند شد و ایستاد. حاج آقا گفت: چرا دوباره بلند شدی؟ گفت: حاجی، من تا به امروز در مقابل تیر و تانک و توپ دشمن سر خم نکرده بودم، این یک دقیقه ای هم که این جا دراز کشیدم برای این بود که شما گفتید دراز بکش، والاّ من آدمی نبودم که زیر آتش این نامردها دراز بکشم! و بلافاصله بلند شد و رفت جلو.
ایّها الناس منم...
رسیده بود کنار سیم خاردار عراقی ها. رفته بود وسط سیم خاردار حلقوی که پُر از مین بود. بدون هیچ سیم چین یا وسیله ای. می خواست از توی سیم خاردار راهی پیدا کند و معبری برای بچه ها باز کند. دست هایش را انداخت توی کلاف سیم خاردار و فشار داد. سیم خاردار را باز کرد؛ اما سیم خاردار از یک طرف دستش رفته بودند و از آن طرف دیگر دستش بیرون زده بودند. از دست هایش شُرشُر خون می ریخت.توی همین وضعیت سرش را کرد توی حلقه های سیم خاردار و رفت نشست وسط سیم ها. با چه مشقتی دست هایش را از توی سیم خاردار درآورد و یکی یکی مین ها را برداشت و چید کنار. سریع معبر را باز کرد و بعد دست های خون آلودش را دوباره انداخت آن طرف سیم خاردار، دوباره شانه هایش گیر کرد به سیم تیغه های تیز سیم خاردار، پیراهن و زیرپوش و پوست تنش را پاره کرد و خون زد بیرون. بالاخره خودش را از دست آن تیغ ها نجات داد و از سیم خاردارها گذشت. نارنجکی را درآورده و می خواست ضامن آن را بکشد که در یک لحظه تیربارچی دشمن از بالای سرش او را دید و لوله کالیبر 14/5 ضدّهوایی را گرفت روی سینه مهدی و او را به رگبار بست...
ایّها الناس منم مهدی خندان... پسر امام قلی خان
عهد کردم با شهیدان... که شوم کشته قرآن
این رجز مهدی بود در زمین صبح گاه دوکوهه.
منبع: نشریه دیدار آشنا شماره 135