تبسمی بر لب

در کشاکش ماجراهای پیش از انقلاب، مسأله ای پیش آمد که مرا به شدت عصبانی کرد. از این رو خشمگینانه روانه ی منزل آقاصدرا... شدم. وقتی در زدم و او از منزل بیرون آمد، از عصبانیت من که طبعاً خونسرد هستم، تعجب کرد. من
پنجشنبه، 16 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تبسمی بر لب
 تبسمی بر لب

 






 

شهید صدرالله فنی

در کشاکش ماجراهای پیش از انقلاب، مسأله ای پیش آمد که مرا به شدت عصبانی کرد. از این رو خشمگینانه روانه ی منزل آقاصدرا... شدم. وقتی در زدم و او از منزل بیرون آمد، از عصبانیت من که طبعاً خونسرد هستم، تعجب کرد. من از روی اعتراض و غضب سر او داد می کشیدم و با تندی با او برخورد می کردم؛ ولی او با وقار و متانت و آرامش، تبسم بر لب داشت و سعی می کرد که آتش غضب مرا فروبکاهد. بعداً هم از این برخورد تند و از این که صدایم را در حضور او بلند کردم، جدّاً پشیمان شدم. هرگاه بادم به آن صحنه می افتد و لبخند ملیح و برخورد وزین او همراه با کلمات دل نشین و آرامش در خاطرم زنده می شود، شرمنده می شوم و دلم می گیرد.
سال 1358 بود و در موقعیت حساسی بسر می بردیم؛ کمیته های انقلاب فعالانه امور حفاظت شهر را به عهده داشتند. مهندس «صدرالله» عضو شورا و از افرا فعال کمیته بود. شبی بچه ها در مسیر جاده ی «گچساران به بهبهان»، نسبت به زنی مشکوک شدند و او را پیش از دستگیری به کمیته آوردند. به جز من که در اتاق تسلیحات بودم و آقا «صدرالله و یکی دیگر از برادران، کسی درون کمیته نبود. آن زن که از زیرکی و بیان قابل توجهی برخوردار بود، ترفندهای رنگارنگی را به کار گرفت تا از آن جا رهایی پیدا کند.
گاهی می گفت: «فرزندم شهید شده است» و گاهی می گفت: «او در زندان است و قصد دارم به «اهواز» بروم و با او ملاقات کنم.»
مهم تر این که سعی می کرد با حرکات و شگردهای شیطنت آمیز، مهندس را به سوی خود جلب کند تا شاید روزن امیدی برای آزاد شدنش بیاید. ولی این خیال خامی بیش نبود. زیرا پاکی و پختگی و نیز پارسایی مهندس فراتر از آن بود که او بتواند به آسانی به چنین مقصودی دست یابد. من که به آقا «صدرالله» خیره شده بودم، تا از این برخورد درسی بگیرم، جز متانت و وقار در او ندیدم.
آن چه هرگز از لوح خیال و خاطرم محو نمی شود، این است که وی از فرط حجب و حیا و تقوای مثال زدنی اش، چشم هایش را بسته و یا نیم خواب کرده بود و یا سر را به زیر انداخته و با او سخن می گفت. حرکات آن سردار سرفراز، درس ماندگار و پند پایداری برای من شد که با گذشت زمان رنگ نمی بازد.
شهریور پنجاه و نه بود که همراه با آقا «صدرالله» و عده ای از دوستان، راهی آن منطقه شدیم. برنامه ریزی های لازم، برای روش فعالیت در آموزش و پرورش و جهاد سازندگی انجام پذیرفت. آقا «صدرالله» نسبت به مدارس منطقه، بیش ترین حساسیت را نشان می داد و به نسل جوان و نوجوان، به عنوان آینده سازان مملکت، بسیار می اندیشید. اما افسوس که برنامه ریزی های انجام شده با شعله ور شدن آتش جنگ تحمیلی به هم ریخت. این گونه که آوارگی مردم شهرهای «قصر شیرین» و «سرپل ذهاب» و مردم بی خانمان روستایی، موجب شد تا به «کرند» هجوم آورند و در مدارس آن جا سکنی گزینند و نه تنها مدارس، که یگانه مسجد آن شهر هم مسکن و مأوای جنگ زدگان شود. از این رو فصل دیگری از فعالیت های انقلابی «صدرالله» و رفیقان دیگر آغاز شد. تأمین نیازمندی های مردم و رفع گیر و گره های آنان و دلجویی و تقویت روحیه ی آوارگان و آسیب دیدگان جنگ، کار شبانه روز او شد. وی در کمال متانت و صبوری که از ویژگی های بارزش بود و با آن روحیه ی مردم داری و مهرورزی، با آواره های شهری و روستایی برخورد می نمود.
و چنان به آنان نزدیک و صمیمی شده بود که گویی سالیانی با او بوده، نشست و برخاست و حشر و نشر داشته اند.
در یک گردهمایی، وقتی نوبت ارائه ی گزارش به سردار صدرالله فنی رسید، در حال حرکت به سمت تریبون بود که چند تن از برادران حاضر در مجلس گفتند: «ما هر وقت بردار «فنی» را می بینیم، دوست داریم صلوات بفرستیم.»
این جا بود که حضّار همه با صدای بلند ذکر صلوات گفتند.
شبی در سنگر فرماندهی در کنار آقا «صدرالله» خوابیده بودم. نیمه شب متوجه شدم که از شدت درد، به خود می پیچد و رخسارش کبود شده است. وی آه و فریاد ناشی از درد کلیه ی خویش را، فرو می خورد تا خواب و آرامش ما را به هم نزند.
وقتی متوجه شد که بیدار هستم، برخاست و از سنگر بیرون رفت. صبحگاهان که برای نماز از خواب بیدار شدم، او را دیدم که آرام گرفته است. پرسیدم: چه شد؟
گفت: «رفتم بیرون و شروع کردم به دویدن. الحمدالله سنگ کلیه ام دفع شد. ولی خیلی درد کشیدم.»
با خود گفتم که راستی خداوند هر که را بیشتر دوست دارد، او را بیشتر مبتلا به بلا و مشقت می کند. به جا بود که به یاد این روایت بیفتم، «البلاء للولاء.»
در نخستین برخوردی که با او داشتم، مجذوب متانت و فروتنی اش شدم و عجیب نسبت با وی احساس خودی و هم دلی کردم. در آن روز، احساس می کردم با یک برادر بزرگتر از خود به مشورت نشسته ام.
آغاز آشنایی ما طرح ازدواج من با همشیره اش بود. روزی به منظور گفت و گو در این مورد به دانشگاه ما آمد و بعد با هم به پارک دانش جو رفتیم. پس از ساعتی که از مصاحبت ما می گذشت، ضمن این که به منظور آشنایی بیشتر با وضعیت من بنا را بر تحقیق و پرس و جو گذاشته بود، به چند نکته ی مهم اشاره کرد.
در آن زمان هنوز شغل رسمی نداشتم و از وضعیت اقتصادی خوبی برخوردار نبودم. نکته ای که در خاطرم جاودانه مانده این است که گفت: «این ها مسأله ای نیست. آن چیزی که در زندگی مهم است، در درجه ی اول تفاهم اخلاقی و در درجه ی دوم تکیه و توکل به خداوند است و این دو عامل است که می تواند موجب پیشرفت در زندگی باشد.»
سرانجام با راهنمایی ها و روشنگری های او، ازدواج ما سامان گرفت و به لطف الهی تاکنون با موفقیت به پیش رفته است.
فروتنی و متانتش نه برای آن روزها که همیشه برای من از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بوده و به عنوان الگویی در خاطرم به یادگار مانده است.
روزی، عصر، در محل کارش واقع در «گُلف» سابق نشسته بود. درد کلیه چنان آزارش داد که به ناچار بالشی را در بغل گرفت و به سختی به سینه می فشرد. من که درد شدید او را احساس می کردم، به خوبی می دانستم که وی درد را به رو نمی آورد و در درون پنهان می دارد، او بی آن که صدایش بلند شود، مظلومانه بردباری می کرد.
در سال 1363 آقا «صدرالله» فرمانده ی «قرارگاه فجر» بود. بعد از عملیات «بدر»، سردار شهید «دقایقی» به عنوان فرمانده ی لشکر «بدر» منصوب شد و چون مأموریت و وظایف دو یگان به هم نزدیک بود، بنا به صلاح دید و دستور فرمانده ی کل سپاه پاسداران - برادر محسن رضایی - قرارگاه «فجر» تحت امر شهید «دقایقی» قرار گرفت. در جلسه ای که با حضور «آقا صدرالله»، «آقا اسماعیل دقایقی»، من و دوتن دیگر از برادران به منظور انتقال مسائل قرارگاه به فرماندهی لشکر «بدر» تشکیل شد، یکی از برادران برخلاف واقع، به طور غیر مستقیم نکاتی را بر علیه «آقا صدرالله» گزارش داد.
در آن لحظه ها وی بدون این که از خود دفاع کند، فقط زیر لب ذکر می گفت. وقتی که لب به سخن گشود، هرگز به گفته های دل آزار و ناصواب آن آقا اشاره ای نکرد و به بیان مأموریت ها و مشکل ها و مسائل قرارگاه به طور گسترده پرداخت.
آری! هیچ گاه آن صحنه از لوح خاطرم نمی رود. صحنه ای که او سخنان فرد یاد شده را می شنید و با چه صبر جمیلی تحمل می نمود و از خود هم دفاع نمی کرد. جایی که فقط به مدد ذکر پروردگار، خویشتن را تسلی و تسکین می داد. (1)

پی نوشت ها :

1. کوچ غریبانه، صص 27-21 و 52 و 60-59 و 78 و 88-84 و 93 و 103 و 118 و 129

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.