دو معنی

اهل سخنرانی و تریبون و این جور چیزا نبود، اما اگر حرف می زد، حرفش ساده بود و صمیمی و بدجوری به دل می نشست. گروهانش را به خط کرده بود و به همه قبل از حرکت برای گرفتن شهر «مندلی» عراق گفته بود: «هر کدوم از
پنجشنبه، 16 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دو معنی
 دو معنی

 






 

شهید علی چیت سازیان

اهل سخنرانی و تریبون و این جور چیزا نبود، اما اگر حرف می زد، حرفش ساده بود و صمیمی و بدجوری به دل می نشست. گروهانش را به خط کرده بود و به همه قبل از حرکت برای گرفتن شهر «مندلی» عراق گفته بود: «هر کدوم از شما یک خشاب تیر دارد و سی خشاب الله اکبر».
یه بچه روستایی ساده گفته بود: «یعنی چه؟!»
علی هم جواب داده بود: «دو تا معنی می ده؛ یعنی اینکه فشنگاتون خیلی کمه، بی حساب تیر نزنین. معنی دومش هم اینه که اگر با ذکر و توکل نباشین، خیلی کم می آرین.»
بچه روستایی به یکی گفته بود: «این پاسدار، از آخوندِ دهات ما باسوادتره!»
از جشن پتو و شوخی های تند و تیز سنگر خبر داشت، اما این جوری اش رو ندیده بود. تازه وارد بود؛ به محض این که وارد سنگر اطلاعات شد، «علی» آقا یک تاق ابرویش رو بالا انداخت، یعنی که بله! بچه ها هم حالا نزن کی نزن! تا جا داشت خورد. از زیر مشت ها با عصبانیت داد زد: «این چه رسم خیر مقدمیه؟!»
«علی» آقا هم با تکیه کلام همیشگی اش گفت: «چطوری گلم!»
تازه وارد جواب داد: «با اسیر این جوری رفتار نمی کنن که با یک همرزم.»
علی آقا جواب داد: «آره همین طوره! این کار برای تمرین صبر تو اسارته»!
اسیر عراقی را نشانده بودند پشت «تویوتا». هم مجروح بود و هم از سرما مثل بید می لرزید. چشم «علی» که به او افتاد، سنگر و کار و بچه ها رو ول کرد. رفت سر وقت او.
اورکت نو و تازه ای را که به عنوان جیره ی لباس سالانه از تدارکات گرفته بود، از تن کند و پوشاند تن اسیر عراقی.
ما هم مثل اون اسیر عراقی از این حرکت «علی آقا» گرم شدیم.
کار شناسایی به آخر رسیده بود. داشتم برمی گشتم که صدای پایی آمد.
- «اگر شناسایی لو بره!؟»
با خودم کلنجار رفتم. یادم آمد که رمز ما برای پیدا کردن هم، سه سوت بود. سه سوت کوتاه با دهن زدم و بلافاصله سه سوت مشابه شنیدم... آرام گرفتم و یک آن «مجید مهرآسا» را در آغوش خود دیدم.
با شوق و شعف، چفیه ی سبز رنگی را دور کمرم بست. چفیه برایم آشنا بود. عطر «علی آقا» را داشت. حدسم به یقین رسید. «مجید» گفت: «علی آقا» خیلی نگرانت بود.» گفت: «اگه پیدایت کردیم این چفیه را...»
اذان صبح را نگفته به مقر اطلاعات رسیدیم.
«علی آقا» از سجده بلند شد. صورت خیس او زیر فانوس سنگر مثل مهتاب شده بود. خواستم چفیه را از کمرم باز کنم که پیش دستی کرد و دو - سه تا مشت زد توی شکمم و با خوشرویی گفت: «چطوری گلم؟‍!» (1)

پی نوشت ها :

1. دلیل، صص 49 و 67 و 85 و 200

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط