بازخوانی رویدادهای جبهه شمال غرب در گفتگو با امیر سرتیپ سیاوش جوادیان جانشین پیشین رئیس ستاد مشترک (آجا)

با خدا عهد بسته بود به انقلاب خدمت کند (3)

جنابعالی که مدتی در اداره دوم ارتش حضور داشتید، احساس می کنم حس اطلاعاتی قوی دارید. به نظر شما هدف ضد انقلاب در آن مرحله تجزیه کردستان بود؟
شنبه، 18 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
با خدا عهد بسته بود به انقلاب خدمت کند (3)
 با خدا عهد بسته بود به انقلاب خدمت کند(3)

 






 

بازخوانی رویدادهای جبهه شمال غرب در گفتگو با امیر سرتیپ سیاوش جوادیان جانشین پیشین رئیس ستاد مشترک (آجا)

جنابعالی که مدتی در اداره دوم ارتش حضور داشتید، احساس می کنم حس اطلاعاتی قوی دارید. به نظر شما هدف ضد انقلاب در آن مرحله تجزیه کردستان بود؟

ضد انقلاب دقیقاً دنبال تشکیل یک کشور بود. البته ادعای آنها کل کردستان بود. یعنی کردستان عراق، کردستان ترکیه، کردستان سوریه و ایران. ولی آنها به این صورت که بیایند کُردهای ایران را شریک منافع خود کنند قبول نداشتند. چرا؟ چون کُردهای عراق منابع نفت کرکوک را در اختیار دارند و نمی خواستند درآمد این منابع را با احزاب کُرد ایران تقسیم کنند. واقعاً اینها هیچی نداشتند. فقط مدعی بودند که نفت نفت شهر و نفت اطراف خانقین را دارند. در نتیجه اینها به دنبال تجزیه بودند.

دخالت و حمایت خارجی هم در کار بود؟

خب یکی از هدف های استکبار سرنگونی نظام اسلامی ایران بود. بعد از اینکه ما سفارت آمریکا را متصرف شدیم، و آن ابرقدرتی و ابهت آمریکا را در دنیا شکستیم، هدف شان سرنگونی نظام انقلابی ایران بود. آن زمان چه کسی جرأت می کرد به یک آمریکایی بگوید برو عقب تر. خب ما آمدیم سفارت شان را گرفتیم و 400 نفر هم به مدت 444 روز اسیر کردیم. این اقدام ضربه بزرگی به آمریکا بود. بعد آمریکا چه کار کرد؟ گفت اگر این حکومت دوام بیاورد، پدر مرا در می آورد. آمد چه کار کرد؟ ضد انقلاب را در کردستان توسط عراق، توسط شوروی، توسط خود آمریکا و توسط اسرائیلی ها تجهیز کردند.

شوروی هم به ضد انقلاب کمک می کرد؟

ببین در تمام شهرهای کردستان نمایشگاه اسلحه برگزار کردند و انواع و اقسام سلاح های ساخت شوروی از دوشکا گرفته تا گیرینوف، سیمینوف، کلاشینکف و انواع خمپاره در آن به فروش می رفت. همه کشورها به ضد انقلاب اسلحه داده بودند. هر کسی که به نمایشگاه می رفت، با قیمت نازل، به طور مثال با دو هزار تومان یک قبضه کلاشینکف می خرید. با سیصد تومان یک خمپاره شصت میلیمتری می خرید. بعد هر کسی اسلحه می خرید، می آمدند به او می گفتند بیا در نگهبانی کمک مان کن. او می رفت چند صباحی نگهبانی می داد. بعد به او می گفتند که ما در کامیاران، در بیجار، در قروه با این سپاهی ها درگیر هستیم. بیا آنجا در جنگ شرکت کن. او می رفت برای یک بار یک گلوله شلیک می کرد، بعد در تمام سطح شهر خبر پخش می کردند که فلانی رفت آنجا و دو نفر «جاش» را کشت. معمولاً طرفداران نظام را «جاش» می نامیدند. بعد آن آقا عضو ثابت گروهک های ضد انقلاب می شد. از آن طرف هم دولت موقت و هیئت حسن نیت یا شخص رئیس جمهور گاهی اعلام می کردند که ما 11 ماده از طرح خودمختاری کُردها را قبول داریم. این سخن چه نتیجه داشت؟ نتیجه اش آن بود که برخی از کُردها فکر می کردند که خودمختاری در شرف تشکیل است. اگر به ضد انقلاب نپیوندند، سرشان بی کلاه می ماند. آنگاه اگر معلم بود. اگر کارمند بانک و ادارات بود می رفت عضو می شد، تا اگر فردا خودمختاری شد سهمی داشته باشد.
در اول اسفند سال 1358 حدود 15 هزار مسلح با انواع سلاح سلاح های انفرادی و نیمه سنگین که روی وانت گذاشته بودند. با انواع خمپاره اندازهای بزرگ که از پادگان مهاباد غارت کرده بودند، در سنندج و سایر شهرها بزرگ کردستان رژه رفتند و نمایش قدرت نشان دادند. خب این وضعیت را خود دولت موقت و هیئت حسن نیت به وجود آورده بود. آن هیئت حسن نیت واقعاً حسن نیت نداشت. چرا حسن نیت نداشت؟ ببینید بعد از اینکه سنندج را در اردیبهشت سال 1359 پاکسازی کردیم، گفتند گروه حسن نیت می خواهد دوباره به کردستان بیاید. بنده و سردار رحیم صفوی و شهید صیاد شیرازی اعلام کردیم اگر هیئت حسن نیت قدم در کردستان بگذارد، افراد آن را در فرودگاه می کشیم. برای چه می خواهد بیاید؟ چه حسن نیتی؟ با چه کسی می خواهد مذاکره کند؟ از آن به بعد نه داریوش فروهر آمد و نه کس دیگری آمد.

با توصیفی که از اوضاع شمال غرب کشور ارائه نمودید، بفرمایید که شهید سرلشکر حسن آبشناسان چه جایگاهی آنجا داشت؟

شهید آبشناسان قبل از اینکه فرماندهی قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) را به عهده گیرد، به خاطر تجربه ای که داشت، مسئولیت جنگ های نامنظم عملیات نیروی زمینی به عهده او واگذار شده بود. چرا که آبشناسان در جنگ های نامنظم سابقه طولانی داشت. دوره های گوناگونی دیده بود. دوره های تکاوری و رنجر را آموخته بود و آموزش داده بود. لذا او شد مسئول جنگ های چریکی در شمال غرب کشور.
بعد از اینکه سنندج را پاکسازی کردیم، من یک گروه ضربت تشکیل دادم. یکصد و پنجاه سرباز از گردان من بودند. نود بسیجی را آقای رحیم صفوی به ما داده بود. یکصد سپاهی هم به فرماندهی ایشان و برادرشان مرتضی صفوی بودند. با این گروه ضربت آمدیم محور سنندج- کامیاران را پاکسازی کردیم، و بعد هم در این محور حدود 15 پایگاه ضد چریکی به وجود آوردیم. سپس شهید آبشناسان از نیروی زمینی آمد و همراه همدیگر رفتیم از پایگاه دیدن به عمل آوردیم. او از این شیوه کارمان تقدیر کرد، و هم یک سری نارسایی هایی داشتیم که به ما تذکر داد. نهایتاً نفرات بعضی از پایگاه ها کم بود یا فاصله میان آنها زیاد بود. خلاصه تذکراتی داد و ما هم از تذکرات او استقبال کردیم. چون می دانستیم که او در این کار تخصص دارد. به هر حال شهید آبشناسان به ستاد نیروی زمینی رفت و یک گزارش خوبی هم درباره شیوه کار ما و فعالیت های لشکر 28 کردستان ارائه داد.
ناگفته نماند که در مسیر سنندج- کامیاران روستایی به نام ابراهیم آباد نوشور وجود دارد. موقعی که برای پاکسازی این محور رفته بودیم، ناگهان دیدیم یک عده جمعیت از این روستا با سر و صدا داد به طرف مان می آیند. یک هموطن کُرد هم پیشاپیش جمعیت حرکت می کند و آنها تشویق می کند. نزدیک شد و گفت: شما تا حالا کجا بودید که ضد انقلاب این همه بلا بر سرمان آوردند؟
به او گفتم: مرد حسابی شما چرا اسلحه نگرفتید تا جلوی آنها بایستید؟
گفت: چه کسی اسلحه به من می دهد؟
گفتم: آماده اید اسلحه به دست بگیرید و از روستای خودتان دفاع کنید؟
گفت: آری... آماده ام.
گفتم: همین الان همراه دو سرباز سوار این ماشین می شوید و می روید پادگان سنندج پیش آقای بروجردی و این یادداشت را به دست او می دهید.

نزد شهید محمد بروجردی؟

پیش محمد بروجردی. یک یادداشت هم نوشتم که این آقا می خواهد مسلح بشود و پایگاه تشکیل تا منطقه را کنترل کند. دست کم 20 قبضه تفنگ تحویل او دهید. یادداشت را به او دادم و رفت. بعد با بی سیم به لشکر تماس گرفتم و گفتم که آنجا شهید بروجردی را پیدا کنید و جریان را به او بگویید. خلاصه او رفت و 20 قبضه اسلحه دریافت کرد و به روستای خود برگشت.

چه نوع سلاحی به او دادند؟

اسلحه برنو به او دادند. آن موقع برنو چون از رده خارج شده بود در انبار سلاح لشکر خیلی زیاد وجود داشت. نهایتاً آن هموطن کُرد برگشت و یک پایگاه تشکیل داد. بعد به ترتیب او شد پاسدار و شد سرهنگ حاج میکائیل. چون سپاه او را به عضویت پذیرفت و در نهایت امنیت منطقه را خیلی خوب آرام نگه داشت.
شهید آبشناسان که در آستانه عملیات فتح المبین به کردستان آمده بود، برحسب وظیفه ای که در نیروی زمینی در چارچوب قرارگاه حمزه داشت، در امر پاکسازی محور بانه- سردشت آنجا خیلی به ما کمک کرد. خوب همکاری می کرد. آنجا شهید محمد بروجردی و شهید ناصر کاظمی هم بودند. در نهایت این راه را با تلفات خیلی کم بازگشایی کردیم. در این عملیات فقط سه نفر شهید داشتیم.
در یک روز بارانی رسیده بودیم به کولان که در وسط جاده بانه- سردشت قرار دارد. ناگهان دیدیم که شهید بروجردی گم شد. گفتم خدای من، این شهید بروجردی کجا رفته است. همراه بچه های سپاه، بسیجی و سرباز جستجو را شروع کردیم. از هر کسی که در مسیر بود سئوال کردیم. یکی از بچه ها گفت که از این جاده بالا رفت. جاده ای که به سمت روستای نمشیر می رفت و آنجا مرکز ضد انقلاب بود. چند نفر را برداشتیم و با دو ماشین مجهز به تفنگ و مهمات به سمت روستای نمشیر راه افتادیم. حدود 7-8 کیلومتر مسافتی را که با پیچ و خم جلو رفتیم به آن آبادی رسیدیم و دیدیم که شهید بروجردی بالای یک بلندی و در زیر باران ایستاده و مردم را جمع کرده و برای آنها سخنرانی می کند. یک تفنگ هم در دست دارد. آن صحنه را دیدیم ناگهان در ذهنم سیمای حضرت مسیح تجلی کرد. خدا گواه است که با خود گفتم این عین مسیح می ماند. موقعی که صحبت های او تمام شد به او نزدیک شدم و گفتم مرد حسابی لااقل به ما اطلاع دهید تا دو نفر همراهی تان کنند. همین جوری به تنهایی راه می افتید؟ شهید بروجردی از آنجا مشهور شد به مسیح کردستان. واقعاً مسیح کردستان بود.

با این وصف لقب مسیح کردستان را شما به شهید بروجردی داده اید؟

به هرحال خداوند الهام کرد و از زبان من جاری شد. آن روز ضد انقلاب به دارساوین آمده بود و خیلی فشار می آورد. ارتفاعاتی است پیچ و خم دارد که به سر پل خولته می رود. توپخانه ضد انقلاب شلیک می کرد، اما خوشبختانه گلوله آن درست به هدف نمی خورد. این توپخانه 105 میلیمتری را از پادگان مهاباد آورده بودند. بالگردهای هوانیروز آمدند و این توپخانه را زدند. این با ضد انقلاب با خمپاره 120 میلیمتری نیروهای ما را گلوله باران می کرد و به ما آسیب می رساندند. ما آنجا دو قبضه خمپاره انداز برپا کرده بودیم که شهید آبشناسان از راه رسید و سریعاً آنها را تنظیم کرد. اولین گلوله را که آبشناسان زد وسط آن خمپاره انداز فرود آمد و دیدیم آتش دشمن خوابید.

آبشناسان افزون بر تخصص در تکاوری و رنجر، با بکارگیری سلاح های سنگین هم تخصص داشت؟

چریک ها اصولاً همه کاره اند. آدم چریک وقتی با چند نفر به مأموریت نظامی می رود باید از هر وسیله ای که در اختیار دارد، خوب استفاده کند. یک وقت محاصره شده. یک وقت گیر افتاد. یک وقت کسی تحریک می کند. چریک باید یک جوری خودش را رها کند. باید بتواند درست و مرتب و خیلی به جا از آن وسیله ای که همراه دارد استفاده کند.

منظورتان این است که شهید آبشناسان با پرتاب اولین گلوله، خمپاره انداز ضد انقلاب را از کار انداخت؟

با اولین گلوله ... البته بچه ها قبلاً شلیک می کردند. ولی او آمد و تنظیم کرد و زد. البته او دوره آموزش خمپاره دیده بود. من هم دوره خمپاره دیده بودم... منتها او چیز دیگری بود.

شهید آبشناسان و شهید بروجردی قبلاً همدیگر را می شناختند؟

خیر...در کردستان و در عملیات بانه- سردشت با هم رفیق شدند. خیلی با هم رفیق شده بودند. روزی شهید بروجردی در عملیاتی در نزدیکی پیرانشهر مجروح شده بود و او را سوار بالگرد کردند تا به ارومیه ببرند. باور کن شهید آبشناسان برای او زار زار گریه می کرد. انگار برادر یا فرزند او زخمی شده بود.

همکاری تان را با شهید آبشناسان در کردستان چگونه آغاز کردید؟

در خرداد سال 1361 که در آن موقع جانشین لشکر 28 کردستان بودم شهید صیاد شیرازی شبی به سنندج آمد و با هم به بحث و گفت و گو نشستیم. به من چنین گفت: «ما شما را انتخاب کردیم که بیایید رئیس ستاد قرارگاه حمزه بشوید و این قرارگاه را تشکیل بدهید. در جنوب قرارگاه کربلا را داریم. در غرب قرارگاه نجف را داریم. در شمال غرب می خواهیم قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) را تشکیل بدهیم». فردای آن شب سوار بالگرد شدیم و به ارومیه رفتیم. آنجا دفتری را آماده کردیم و طی مراسمی استانداران کردستان و آذربایجان غربی و فرماندهان نیروی زمینی و سپاه حضور یافتند. آن موقع برادر دکتر سنجقی فرمانده سپاه و شهید بروجردی جانشین او بود. شهید آبشناسان به عنوان فرمانده قرارگاه حمزه و بنده هم به عنوان رئیس ستاد قرارگاه معرفی شدیم. سپس به همه مراکز نظامی ابلاغ کردیم که چنین قرارگاهی تشکیل شده و مسئولیت کل منطقه شمال غرب از کامیاران گرفته تا ماکو با این قرارگاه است.
در آن برهه فعالیت های ضد انقلاب کم رنگ شده بود. اغلب محورهای کردستان و آذربایجان غربی تقریباً پاکسازی شده بود. به استثنای محور سردشت- پیرانشهر و محور سردشت- مهاباد. بقیه محورها در دست نیروهای خودی بود و در آنها پایگاه زده بودیم. از ساعت هشت صبح تا پنج عصر در آن محورها تردد می کردیم. فعالیت ضد انقلاب خیلی کم شده بود. ولی در بعضی جاها هسته هایی داشت، بسا بعضاً به آن طرف مرز می رفتند و کمک هایی می گرفتند. اطراف بانه و آلواتان هنوز آلوده بودند. طرف های شمال اشنویه تا نزدیک سلماس در دست ضد انقلاب بود. بخشی از محور مهاباد- پیرانشهر و بخش هایی در نزدیکی های مهاباد و سردشت در دست ما بود. موقعی که این قرارگاه را تشکیل دادیم، پایگاه های ترکیبی از ارتش و سپاه در اغلب محورها مستقر کردیم و به تدریج به پاکسازی همه محورها و مناطق پرداختیم.

موقعی که قرارگاه حمزه تشکیل شد ضد انقلاب احساس کرد که دیگر کاری از دست او ساخته نیست. و نمی تواند به اهدافش برسد؟ یا به تلاش خود ادامه می داد؟

ضد انقلاب تضعیف شده بود. ولی به فعالیت های سیاسی اش ادامه می داد. رادیو داشت که از خاک عراق برنامه پخش می کرد. از نظر نظامی هنوز تجهیز بود. هنوز در بعضی از روستاها و در بعضی مناطق فعال بود. همزمان با عملیات فتح المبین که محور سردشت- بانه را پاکسازی می کردیم، در روستایی در پشت سقز پایگاهی داشتیم که 60 نفر نیرو در آن مستقر کرده بودیم. ضد انقلاب آمدند همه آن نیروها و اسلحه شان را برد. خب یک سری فعالیت های این چنینی می کردند. اغلب شب ها در محورها حرکت می کردند. برخی از مردم گاهی حداقل کمکی به ضد انقلاب می کردند، اطلاعات شان را لو نمی دادند. یا غذا و پول می دادند.

این کمک ها ناشی از ترس شان بود یا واقعاً دوست داشتند همکاری کنند؟

بیشتر از ترس شان بود. بعضاً هم هوادار بودند. جوان هایشان از احزاب کُرد هواداری می کردند. ولی افراد مسن چون این مسائل را تجربه کرده بودند، سال ها دوران قاضی محمد (جمهوری مهاباد) را دیده بودند، آرزو داشتند که در کردستان آرامش برقرار بشود.

روحانیون کُرد چه موضعی داشتند؟

روحانیون دو دسته بودند. یک دسته مثل همین حسینی ها، عزالدین حسینی و جلال حسینی اصلاً سرگروه بودند. مثلاً نقشبندی رفته بود عراق و حزب رزگاری را تشکیل داده بود. شیخ جلال حسینی در بانه حزب خبات را تشکیل داده بود. ولی پدرش شیخ عزالدین با دمکرات ها و کومله و همه گروه ها ارتباط داشت. او سرگروه همه جریانات ضد انقلابی بود. ولی اغلب ماموستاها از نظام جمهوری اسلامی حمایت می کردند. ضد انقلاب تعدادی از آنها را ترور و شهید کرد. بعضی ها تا این آخر حمایت می کردند. بعضی هم وضعیتی ناپایداری داشتند. گاهی این طرفی بودند و گاهی آن طرفی می شدند.
بگذریم. از وقتی که قرارگاه حمزه را تشکیل دادیم با شدت تمام تعداد پایگاه های نظامی مان را در کل منطقه افزایش دادیم. تا یک سال بعد 1700 پایگاه ضد چریکی در منطقه شمال غرب به وجود آوردیم. شهید آبشناسان تک به تک از این پایگاه ها بازدید به عمل می آورد. به آنها سر می زد. چک می کرد. در ظرف یک سال از 1700 پایگاه بازدید کرد. من خیلی کم او را در قرارگاه می دیدم. همه وقت این طرف و آن طرف در یگان ها و واحدها بود. برای عملیات برنامه ریزی می کرد. واقعاً آدم پر کار بود.

با وجودی که سنی از او گذشته بود...

زمانی که به کردستان آمد حدود 48-50 سال سن داشت. از روحیه جوانی و پرنشاط برخوردار بود. به طور مثال از یک ارتفاع سه هزار متری شروع می کرد می رفت بالا و هیچ کس نمی توانست همراه او برود. شاید سربازها و همراهان بعد از گذشت نیم ساعت یا سه ربع ساعت به او می رسیدند. اینکه می گفتند «چریک پیر» واقعاً چریک پیر بود. با وجودی که پیر بود، بسیار ورزیده بود. شب هایی که به قرارگاه می آمد تا نیمه شب نماز می خواند. صبح برای نماز زودتر از اذان بلند می شد. بعدازظهرها نبود که قرآن نخواند. ما خیلی کم این کارها را می کردیم. ولی او به شدت مقید بود به این کارها.

جنابعالی به عنوان مسئول ستاد قرارگاه حمزه عملکرد نظامی شهید آبشناسان را چگونه ارزیابی می کنید؟

مسئولیتی که او داشت مبارزه با چریک بود. مبارزه با ضد انقلاب بود و در این کار تخصص داشت. خوب می دانست که با چریک باید چگونه رفتار کرد. چه جوری عمل کرد. چه جوری به او ضربه زد. چه جوری پیدایش کرد. خیلی چیزها را می دانست. آموزش دیده بود و آموزش داده بود. کار یک نظامی یک کار معمولی نبود که در سلسله مراتب کسی بیاید. فرمانده گروهان بشود، فرمانده گردان بشود. بیاید فرمانده تیپ بشود. چون وقتی سرتیپ دستور می دهد دشمن او هم منظم است باید بداند که دشمن می خواهد چه کار کند. در جبهه جنوب که بودیم می دانستیم دشمن کیست. اما به منطقه کردستان که رفتیم نمی دانستیم دشمن کیست. روزی از مریوان به سنندج می رفتیم. در میان راه یک جایی دیدیم یک عده بیل دستشان و در یک زمینی کشاورزی می کنند. نزدیک آنها که رسیدیم، بیل ها را زمین گذاشتند و تفنگ برداشتند و به سوی ما تیراندازی کردند. در کردستان دشمن معلوم نبود کیست. کسی باید دشمن را می شناخت که تجربه کار داشته باشد. کسی که دوره اش را دیده بود. شهید صیاد شیرازی شخص خیلی خوبی را که برای دشمن شناسی انتخاب کرد، شهید آبشناسان بود. برای اینکه او این کاره بود. در جبهه جنوب هم که فرمانده تیپ و بعد فرمانده لشکر 21 شد، همه وقت می رفت شناسایی. همه وقت کار چریکی می کرد.
در واقع قرار حمزه سید الشهداء (ع) دو فرمانده مشترک نظامی داشت. یکی شهید محمد بروجردی از طرف سپاه پاسداران، و همتای او شهید آبشناسان از طرف ارتش بود. شاید کمتر روزی بود که این دو فرمانده با هم نباشند. یا در پیرانشهر بودند، یا در سردشت، یا در بانه، یا در مریوان یا در سنندج، یا در کامیاران بودند. آن دو شهید همه شهرهای منطقه را یک شب و دو شب در میان، یا یک روز و دو روز در میان می گشتند. آن موقع که از جنگ تحمیلی یکی دو سالی گذشته بود، ما یک سری درگیری با عراقی ها هم داشتیم. آن دو بزرگوار برای درگیری مرزی با ارتش عراق، یا مقابله با عملیات ایذایی عراقی ها برنامه ریزی می کردند. یک نوع تک های محدود انجام می دادند. ولی بیشتر کارشان مبارزه با ضد انقلاب بود. در مهرماه سال 1362 برای پاکسازی و بازگشایی راه سردشت- پیرانشهر با همکاری همدیگر برنامه ریزی کردیم. می شود گفت که همه محورهای مرزی در آن مرحله در کنترل رزمندگان اسلام بود. ضد انقلاب تا آخر آن سال به آن طرف مرز عقب نشینی کرد.

به سیدکان و سلیمانیه عقب نشینی کرد؟

خیر... دور نرفتند. در دیانا و رواندوز و آن اطراف ماندند تا بعد بتوانند دوباره اگر خواستند وارد مرز شوند و به یک گشتی حمله کنند.

ضد انقلاب چه موضعی و چه دیدگاهی نسبت به شهید آبشناسان داشت؟

به طور مثال موقعی که می خواستیم راه پیرانشهر- سردشت را باز کنیم، من به اتفاق سردار استکی، سردار گیاهی و امیر دادبین و امیر کروندی مسئول شدیم که در رأس چند گردان نظامی از سردشت حرکت کنیم به طرف پیرانشهر. شهید آبشناسان، شهید بروجردی و شهید ناصر کاظمی هم مسئول شدند که از پیرانشهر به طرف سردشت حرکت کنند، که ما بیاییم در یک نقطه الحاق کنیم و این محور را پاکسازی کنیم. ضد انقلاب برای محور ما که از سردشت حرکت می کردیم تک تیرانداز نگذاشته بود. نیروهای مشترک ارتش و سپاه با هم بودند. ولی ضد انقلاب برای شهید آبشناسان و شهید بروجردی و دیگران در محور پیرانشهر شش نفر تک تیرانداز گذاشته بود. تک تیراندازهایی که با سلاح روسی دوربین دار می تواند از فاصله 1500 متری را با دوربین نشانه روی کند و بزند. فقط گذاشته بود مخصوص آبشناسان، مخصوص شهید بروجردی، مخصوص شهید کاظمی و در این محور شهید کاظمی را شهید کردند. کلاه خود شهید آبشناسان را با تیر زدند.

اطلاعات داشتند شهید آبشناسان و شهید بروجردی در این محور حضور دارند؟

متأسفانه در نیروهای خودی عوامل نفوذی وجود داشت. این مشکلات را داشتیم. یعنی ضد انقلاب به قدری اهمیت قائل بود که اینها زنده نباشند. می دانست حضور این بزرگان در صحنه کردستان چه قدر تأثیرگذار است. ولی شهید آبشناسان خودش پیشاپیش نیروها حرکت می کرد. روزی سوار بالگرد شده بود و به خلبان دستور داده بود که این مسیر را ادامه دهید. خلبان گفته بود بابا دارند با تیربار تیراندازی می کنند. آبشناسان گفته بود من می گویم برو جلو!... خلبان کلاه خود را برداشت و زد وسط بالگرد. خلبان نجابت کرده بود و مسیر را ادامه داده بود. وقتی بالگرد به پایگاه برگشت دیدند کلی گلوله خورده بود. آبشناسان یک چنین شجاعت ها، و یک چنین رشادت هایی انجام می داد و ضد انقلاب هم این را به خوبی می دانست.

امیر در پایان گفت و شنود اگر خاطره ای شیرینی از شهید آبشناسان دارید بفرمایید؟

شاید شیرین نباشد... شهید آبشناسان معمولاً در یک مرحله مرخصی نمی رفت. روزی شهید صیاد شیرازی و من خیلی به او اصرار کردیم که چند روزی به مرخصی برود و به خانواده سر بزند. گفت باشد. قرارگاه یک پیکان کهنه ای داشت و به او گفتیم همین ماشین را سوار شوید و به تهران بروید.

از ارومیه؟

آری... از ارومیه. معمولاً آن موقع از طرف خوی و مرند و تبریز به تهران می رفتیم و از همین مسیر بر می گشتیم. در این پیکان آقای حسن خرمی شهید آبشناسان را همراهی می کرد. قرار شد شنبه که به تهران می رود، روز جمعه به ارومیه باز گردد. شب و هنگام بازگشت، حسن خرمی به من زنگ زد و گفت ما در عجبشیر تصادف کردیم.
گفتم: تصادف چیه آخه؟

گویا روز 13 فروردین از تهران راه افتاده بودند؟

فکر کنم همین طور است. خسته بودند... خواب بودند... بامداد فردا بالگرد برداشتم و رفتم ملاقات آبشناسان در بیمارستان عجبشیر. دیدم وضع خوبی ندارد. از ناحیه گردن و فک و صورت آسیب دیده بود. دست او هم شکسته بود. خواهش کردم او با بالگرد به تبریز منتقل کنم تا سپس همراه هواپیمای مسافربری به تهران منتقل شود.
آبشناسان گفت: خیر من هیچ جا نمی روم.
گفتم: فقط منطقه نیست که به شما نیاز دارد. خانواده تان هم به شما نیاز دارد. باید معالجه شوید. هرچه التماس و درخواست کردم بی فایده بود. زنگ زدم به شهید صیاد شیرازی و ایشان کسی را مأمور کرد تا آبشناسان را به تبریز منتقل کند و آنجا معالجه شود. او بی درنگ بعد از عمل جراحی بلند شد آمد به قرارگاه.
گفتم: برادر من شما چرا آمدید... من که اینجا هستم؟ برادرهای سپاه هستند. جایی کار نقص پیدا نمی کند.
گفت شما چرا این همه اصرار می کنید. من با خدا عهد کردم تا نفسم می آید بتوانم برای این انقلاب کاری انجام بدهم. در بیمارستان چه کاری می توانم برای انقلاب انجام دهم.
واقعاً انسان پاک و باخلوص بود... خیلی بزرگوار بود... خیلی همکار خوبی بود... سعی می کرد شدائد و همه سختی ها را به تنهایی بر دوش بکشد و به همکاران فشار نیاید. اگر لازم بود چندین روز پشت سر هم کار می کرد. خستگی بلد نبود. بعد به لشکر 23 رفت و در عملیات قادر شهید راه حق شد. خدا او را رحمت کند.
منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهد یاران، شماره 83



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.