نماینده ی من
پدر شهید محمد علی حسین زاده مالکی می گوید:« آخرین بار که او خود را آماده ی شرکت در عملیات کربلای 5 می کرد، بر خلاف دفعات گذشته، همسر و فرزندش را به منزل ما آورد و به ما سپرد و بعد برای ما از ارزش شهادت سخن گفت و ما را دلداری داد. در آخرین جمله اش گفت: من در بین شما نماینده دارم. پسرم یادگار من در بین شماست. » (1)
آماده ی شهادت
در عملیات ایذایی که در ماه رمضان سال 65 در محور فکه و « پیچ انگیز» صورت گرفت، طلبه ی شهید غلامرضا شیرزاد، حین پیش روی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به روی زمین افتاد.بچّه ها به بالین او رفتند تا او را روی برانکارد گذاشته و به عقب بفرستند. شهید در حالی که در آن هوای گرم، لباس رزم و پوتین های خود را در آورده و آماده ی شهادت بود، به بچّه ها گفت:
« فایده ای ندارد. من به شهادت می رسم؛ چون لحظاتی قبل از شما شهید « حمید صالح نژاد» را دیدم که به بالین من آمد. من مطمئن هستم که شهید می شوم. »
و لحظاتی بعد به دیار یار هجرت گزید. (2)
عکسِ شهادت
یکی از دوستان شهید سید هیبت الله قاضی دزفولی- نوه ی مرحوم آیت اله قاضی نماینده امام و امام جمعه دزفول- تعریف می کرد:« وقتی از شهید همّت برای تکمیل پرونده ی بسیجی او در پایگاه مسجد جامع عکس خواستیم، گفت: برایتان می آورم.
بعد به عکاسی مراجعه کرد و با این که عکس قدیمی داشت، عکس جدید گرفت. بعد که عکس ها را به ما تحویل داد، گفت:
من این عکس ها را برای شهادت گرفته ام. »
او در عملیات رمضان شهید شد. (3)
رفعِ عطش عشق
شهید رضا پورعابد در آتش عشق وصال محبوب می سوخت و می گداخت. در یکی از دست نوشته های او چنین آمده است:« هر عطشی با آب و یا نوشیدنی دیگر بر طرف می شود، اما عطش مرا ترکش های گرم تر از آتش رفع می کند. » (4)
مگر یک جا بیشتر داریم؟
پاسدار شهید مهدی شالباف، فرمانده گردان امام رضا ( علیه السّلام) از لشکر 17 علی بن ابی طالب ( علیه السّلام) ، از کسانی بود که سالیان متمادی در جبهه های غرب و جنوب، حضوری مستمر داشت. با این که از جراحات شدیدی که به هنگام شناسایی مناطق عملیاتی داشت، یک سال سپری شد و دست چپش از کار افتاد، اما باز به جبهه برگشت.در عملیات خیبر، در آخرین لحظات عمر خویش، پشت بی سیم، خطاب به فرمانده ی لشکر- مهدی زین الدین- چنین گفت: « آقا مهدی! ما مگر یک جان بیش تر داریم، آن هم فدای حسین بن علی ( علیه السّلام) . خداحافظ!»
و لحظاتی بعد در آغوش گرم سیدالشهدا ( علیه السّلام) جای گرفت. (5)
من می روم پیش آقا
آرپی جی زنی را دیدم که با شکم روی زمین دراز کشیده بود.بدنش سوراخ شده و گلوله هایی را که در کوله داشت، می سوختند. در زیر نور کم منور، آن گاه که گفتند همان جا داخل معبر بنشینیم، متوجه شدم لبانش تکان می خورد. سراسیمه و چهار دست و پا خود را به طرفش کشیدم. آخرین لحظات را سپری می کرد. صدای زیبا و آرامش در گوشم طنین انداخت. خوب که دقت کردم، آیات سوره ی حمد را شنیدم.
جلوتر، عزیزی را دیدم که هر دو پایش بر اثر انفجار مین متلاشی شده و به گوشه ای افتاده بود. رفتم تا او را از زیر آتش دوشکا و تیربار که بی امان می غریدند، به کنار خاکریز منتقل کنم و به محل امن تری ببرم. هر چه اصرار کردم، اجازه نداد جابه جایش کنم. از این که توانسته بود چند مین را از جلو پای بچّه ها منهدم کند، خوشحالی می کرد. دوستش که در کنارش بود، می گفت: « وقتی رفت روی مین و یک پایش قطع شد، اسلحه اش رو عصا کرد و با پای دیگر رفت روی مین تا بهتر راه بچّه ها رو باز کنه. »
سعی می کرد با مزاح و شوخی، به من روحیه بدهد. با لهجه ی شیرین آذربایجانی، در حالی که انگشتش را روی بینی می کشید، گفت: « دلتون بسوزه، من می رم پیش آقا امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه) ! »
با نگاه معصومانه ای گفت: « ولی یه خواهش ازتون دارم. اونم اینه که وقتی به خرمشهر رسیدین، از طرف من اونجا روز زیارت کنین. »
به آرامی، شهادتین را بر لب جاری کرد و با لبخندی زیبا رو به آسمان، نقش بر زمین شد.
ساعت جدود 3/30 صبح بود. هنوز از آمبولانس خبری نبود.
دو تا از بچّه ها که حالشان بهتر بود و قادر به حرکت بودند، از وسط میدان مین به طرف عقب رفتند تا آمبولانس ها را پیدا کنند.
چشمانم را که بر هم گذاشتم و گشودم، ساعت حدود 4/30 صبح شد. با صدای نفربرها و آمبولانس ها از خواب پریدم.
خواستم آن را که موج انفجار، سرش را گرفته و روی پایم دراز کشیده بود، از خواب بیدار کنم که متوجه شدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. آرام سرش را بر زمین گذاشتم. سراغ آن که در حال نماز خواندن بود رفتم. متوجه شدم در حال سجده دعوت حق را لبیک گفته است. هر چه صدایش کردم، جوابی نیامد. همین که با دست به پهلویش زدم، نقش بر زمین شد. (6)
نوبت
احمد از معدود برادرانی بود که در منطقه ی عملیاتی استراحتی نداشت و مرتّب کار می کرد. وضع کاری سکاندارها ( قایقران های هور) ، به گونه ای بود که یک روز کار و یک روز استراحت داشتند. اما وقتی نوبت استراحت احمد می شد، باز او را می دیدیم که پشت قایق نشسته است. به او گفتم: الآن زمان استراحت تو و نوبت من است.گفت: « ای بابا، تو عجب آدمی هستی! مگر این کار چیه که یک روز کار و یک روز استراحت داشته باشد. تو هم برو برای خودت یک قایق بگیر. »
چندی بعد این عزیز به شهادت رسید. (7)
بچه ها را به پیشروی تشویق می کرد
یک روز در بازگشت از خط مقدم، یک جوان بسیجی را دیدم که یک پای خود را در اثر اصابت ترکش از دست داده است و خون از پایش فوران می کند. به او گفتم: داداش! بیا سوار قایق شو تا تو را به اورژانس برسانم.گفت: « نه برادر! من از گروه تبلیغات هستم و باید تا آخر عملیات و تا آخرین قطره ی خونم تبلیغات خودم را ادامه دهم. »
ناگهان با آن وضع که داشت، بلند گوی خود را برداشت و بچّه ها را به پیش روی به سوی دشمن تشویق کرد.
هر چه اصرار کردم، به عقب نیامد. چند روز بعد باخبر شدم به شهادت رسیده است. (8)
دستم را بگیر
برادر پاسدار عبدالحسین خضریان، فرمانده ی شجاع گردان بلال، ترکش خورده بود. دستش را به قایق گرفته و گردان را با بی سیم به جلو هدایت می کرد؛ ولی به فرمانده ی لشکر نمی گفت که ترکش خورده. بعد از این که به ضعف در اثر خونریزی افتاد، به بی سیم چی خود گفت: « دستم را بگیر و مرا دنبال بچّه ها بکش. »وقتی فرمانده ی لشکر از ضعف صدا متوجه مجروح شدن او شد، دستور انتقال سریع او را به عقب صادر کرد. (9)
شلیک سوم
حسین علت عدم تحرک بچّه ها را پرسید. گفت: « دوشکاها اجازه ی حرکت نمی دهند. »دیگر طاقت نیاورد. با آرپی جی وارد عمل شد و اگر پایمردی او نبود، بیش تر بچّه ها آن جا به شهادت می رسیدند. آرام از خاکریز خیلی کوتاه گذشت. با شلیک اولین گلوله ها، دوشکای اولی خاموش شد. لحظه ای بعد دومین دوشکا نیز از کار افتاد.
بچّه ها از پیش آمدن چنین وضعی، خیلی شاد شدند و روحیه پیدا کردند. منتظر شلیک سوم بودیم که دیگر صدایی نیامد. رعد خروشان هیجان حسین، آرام به خاموشی گرایید. (10)
قبول نکرد
در فراز و نشیب پیکار، حضوری خالصانه داشت و از آنان جدا نمی شد. حتی در عملیّات خیبر که به شدت زخمی شد، از یارانش جدا نگشت. عُمران پستی در همان وضعیت با بی سیم، همرزمانش را یاری می داد و هر چه خواستند او را به عقب بکشند، قبول نکرد و عاقبت یارانش با او وداع نمودند و به پیش روی خود ادامه دادند. وقتی برگشتند، اثری از او نیافتند. معراج گاهش کنار پل طلائیه بود. (11)سپر بلا
محمد بعد از عملیّات کربلای 5 قصد داشت اگر کارها سبک تر شود، سری به خانواده اش بزند تا فرزندی را که خدا به او عطا کرده است، ببیند؛ اما نتوانست، با شروع عملیّات نصر 2، بلافاصله به غرب رفت و با مسئولیت گردان در این عملیّات شرکت کرد.یک روز در خط پدافندی « شیر» ، در منطقه ی دار خوین با همدیگر بودیم که هواپیماهای دشمن منطقه را بمباران هوایی کردند. زمانی که بمب ها به نزدیکی ما اصابت کردند و ترکش های آن به ماشینی که ما در آن بودیم می خورد، ناگهان حاج محمد خودش را روی من انداخت و جانش را سپر بلای من کرد تا به من آسیبی نرسد. با این ایثار بود که محمد با بدنی خونین و پاره پاره از ترکش های راکت دشمن به بهشت سفر کرد. (12)
باید بروم!
کنار درخت ها قدم می زد. نزدیک غروب بود. پادگان را انگار هاله ای از غم و اندوه فرا گرفته بود. ابراهیم کنار درخت ها، یک مسیر مشخص را مرتب می رفت و بر می گشت. از آهسته قدم زدنش و از حالت چهره اش معلوم بود که سخت توی فکر بود.انگار داشت با خودش کلنجار می رفت.
پیغام محمود کاوه، یکی- دو ساعت پیش، به او رسیده بود.
خواسته بود که سریع خودش را برساند کردستان. گفته بود: « کار ضروری پیش اومده. »
رفتم نزدیکش. گفتم: چیه ابرهیم؟ انگار با خودت درگیری؟
گفت: « درگیر بودن، ولی حالا دیگه مشکلم حل شد. »
با تردید گفتم: نکنه می خوای بری منطقه.
مصمّم گفت: « آره» .
ناراحت گفتم: ولی همین امروز، فرداست که بچّه ات به دنیا بیارد؛ بمون بچّه رو ببین، بعد برو.
خیلی با او کلنجار رفتم که منصرفش کنم، حتی حاضر شدم خودم به محمود زنگ بزنم و موضوع را به او بگویم. ولی نهایتاً حرف ابراهیم یک جمله بود: « باید برم. »
با شوق و اشتیاق، لحظه شماری می کرد برای به دنیا آمدن بچّه. دو سه روز قبل از این که به او مأموریت بخورد، به اصطلاح، سیسمونی بچّه حاضر شده بود. در مشهد رسم است که سیسمونی را خانواده ی زن آماده می کنند، بعد پدر بچّه و بقیه ی فامیل، قبل از به دنیا آمدن بچّه می روند و وسایل را ببینند. به او گفتم: ابراهیم! بریم سیسمونی بچّه رو ببینیم.
گفت: « من به سیسمونی و این جور چیزا هیچ علاقه ای ندارم.
من علاقه داشتم خود بچّه رو ببینیم که ظاهراً مقدّر نیست. »
دو سه روز آخر، حرف هاش، رفتارش، و تمام حرکاتش بوی رفتن می داد. ولی من به تنها چیزی که دوست نداشتم فکر کنم، برنگشتن او بود. نمی خواستم این چیزها را جدی بگیرم.
صورتش هیچ آسیبی ندیده بود؛ مثل قبل، زیبا بود و مثل قبل، نورانی بود؛ فقط نورانیتش انگار بیش تر شده بود.
اگر ملحفه را از روی بقیه ی جنازه کنار نمی زدند. هرگز باور نمی کردم که او از دار دنیا سفر کرده است. گلوله ی آرپی جی، پوست و گوشت و استخوان روی سینه اش را برده بود. قلبش داشت خودنمایی می کرد؛ مثل یک گل سرخ! (13)
پی نوشت ها :
1- صنوبرهای سرخ، ص 135.
2- صنوبرهای سرخ، صص 147- 146.
3- صنوبرهای سرخ، ص 145.
4- صنوبرهای سرخ، ص 139.
5- صنوبرهای سرخ، ص 143.
6- یاد ایام، صص 105- 102.
7- سروهای سرخ، ص 199.
8- سرورهای سرخ، صص 199- 198.
9- صنوبرهای سرخ، ص 17.
10- روایت سی مرغ، ص 218.
11- روایت سی مرغ، ص 34.
12- ره یافتگان، ص 352.
13- ساکنان ملک اعظم 5، صص 59 و 70 و 71 و 75 و 80 و 83 و 95.
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389