عکس امام روی کارت عروسی
شهید حسن مداحی
******
دعوت نامه ای با کاغذ معمولی که دستی کپی شده بود به دستم رسید که عکس امام روی آن چاپ شده بود. فکر کردم جلسه یا مراسمی از طرف یک ارگان انقلابی بر پا شده ، وقتی کارت دعوت را باز کردم و نوشته های آن را خواندم بلافاصله فهمیدم کارت دعوت عروسی است. بله شهید مداحی مجلس عروسیش را درکمال سادگی گرفت و درکارت عروسی هم، امام را فراموش نکرد. توی مجلس عروسی که وارد می شدی ظاهرش هیچ شباهتی با عروسی های آن موقع نداشت، پر بود از نیروهای انقلاب و حزب الهی، ائمه جمعه و جماعات ، مداح، مدحِ ائمه می گفت وخلاصه این عروسی استثنائی باب میلی حاج حسن بود.(1)
برای عزت اسلام
شهید حسین مداحی
ارتباط با حوزه ی علمیه
شهید موسی نامجوی
شهید نامجوی سعی بسیار داشت تا دانشگاه افسری با حوزه ی علمیه ی قم ارتباط فعال و دوطرفه پیدا کند. در زمانی که بنی صدر و نزدیکان او سر کار بودند، با تمام محدودیتها، شهید نامجوی برای آشنایی دانشجویان با خط فکری روحانیت و روح طلبگی و فرهنگ اصیل اسلامی و نزدیکی دانشگاه و فیضه ی قم، دانشجویان را با نام یک سفر فرهنگی اسلامی به مدرسه ی فیضیه و جمکران و حوزه ی درس علمای قم می برد. در مدت اقامت در قم با مراجع عالیقدر دیدار می کرد و درکلاس بعضی از اساتید حوزه شرکت می نمود.
دانشجویان به حجره ی طلبه ها می رفتند و از نزدیک با نحوه ی زندگی و شیوه های آموزشی برادران طلبه آشنا می شدند و از این طریق پیوندی نا گسستنی میان روحانیت و دانشگاه افسری برقرار می شد. پس از این ملاقاتها بود که روحانیت قم می گفتند: «ما در چهره ی این دانشجویان نور ایمان یافتیم و آنها را مالک اشترها و حمزه های آینده ی این انقلاب دیدیم». (3)
سلاح بر دوش
شهید حسین بصیر
حاج حسین می فرمود: «اگر این شهدا نبودند، علما نبودند، اماممان نبود، ما نمی توانستیم وضعیت خود را در اینجا ، آن چنان که هست شکل بدهیم و بتوانیم در میان دشمنان اسلام قد عَلَم کنیم...»
ایشان روحانیت را ستاره های درخشان می دانست و می گفت: «روحانیون در خط امام و مبارز، بی وقفه در جبهه ها هستند، عمامه به سر می گیرند و سلاح بر دوش و قرآن در دست، جلوی صف ها حرکت می کنند ومثل ستاره ها می درخشند؛ آنان از خدا، ائمه، بهشت و رستگاری سخن می گویند.»(4)
سوغات معنوی
شهید حسن مداحی
بعد به شوخی گفت: «حال سوغات مادی هم آورده ای یا نه؟»
حاج حسن لبخندی زد، از جیبش یک خودکار بیرون آورد وگفت : «برای شما یک خودکار آورده ام».
******
خیلی ها وقتی به حج می روند فقط دنبال لحظه های معنوی می گردند، می خواهند با خدای خودشان خلوت کنند وتعهد بدهند که وقتی به سرزمین خود بر گشتند، فقط در راه خدا قدم بردارند حقش هم همین است، اما حاج حسن وقتی به آنجا رسید احساس کرد لحظه ها به سرعت می گذرد، فکر کرد وظیفه اش در کنار انجام مراسم حج این است که سخن امام (ره ) را که برای صدور اسلام و عزت قرآن درجهان است تا آنجا که می تواند به گوش حاجی هایی که ازنقاط مختلف جهان آمده اند برساند. برای همین هیچ کس حاج حسن را آرام ندید. توی هوای گرم دائم می دوید تلاش می کرد، با حاجی های دیگر ارتباط برقرار می کرد. و برای مراسم برائت از مشرکین مقدمات لازم را آماده می کرد. آنهایی که حاج حسن را می شناختند اصلاً فکرش را نمی کردند که او در حج هم شب و روز نداشته باشد، اما سه روز و سه شب خواب به چشم هایش نیامد و دایم مثل کسی که بود که از قافله ای عقب مانده باشد. وقتی یکی پرسید: برای چه این قدر خودت را خسته می کنی؟ هر چیزی حدی دارد.جواب داد: «برای رساندن صدای مظلومیت ملت ایران به گوش جهانیان، برای این که به همه بگوییم که در اصل استکبار جهانی این جنگ را به ما تحمیل کرده است، برای اسلام...»(5)
با او برخورد می کنم
شهید جمیل شهسواری
گفت: «از نظر من رهبری این انقلاب بر حق است و هر کس که مقابلش بایستد باطل است حالا هر کس که باشد، با او برخورد می کنم».(6)
ارزشِ تمام زندگیم !
شهید ناصر ترحمی
حضرت امام هر روز در قم ملاقات عمومی داشتند. با پدر و مادر و خواهر بزرگم رفتیم قم، دیدار امام. جلوی کوچه به ما گفتند: «امروز ملاقات نیست! همه رفته اند مراسم هفت آقای طالقانی!»
خیلی ناراحت شدم. حاضر بودم تمام دنیا را بدهم تا امام را ببینم. جمعیت زیادی جمع شده بود. عده ای از خانمها شعار می دادند «ما آمده ایم امام را ببینیم!»
آنها وقت قبلی داشتند. ما هم به امید دیدار صبر کردیم.
یک مرتبه زنجیر کوچه را باز کردند. به طرف منزل امام دویدیم. همه جلوی درب جمع شده بودند. چشمهایم به پشت بام خانه امام دوخته شده بود. نمی دانید چقدر خوشحال بودم. دیدن چهره ی امام به اندازه ی تمام زندگیم ارزش داشت.
ناگهان درب منزل امام باز شد. یک صندلی آهنی جلوی در منزل امام گذاشتند. امام بالای صندلی ایستادند. قلبم به شدت می تپید. بدنم می لرزید، اشک مثل باران از چشمانم سرازیر شده بود. «از دستنوشته های شهید ناصر ترحمی.»(7)
متاع درون مشت!
شهید محمد تقی طاهر زاده
ساعت ها گذشت امّا مشتش را باز نکرد. معلوم بود دوست ندارد آن متاع دوست داشتنی اش را از دست بدهد. کمی دقّت کردم؛ گوشه ی یک هزار تومانی مجاله شده را لای مشتش دیدم. پرسیدم: آقا تقی! این دیگر چیست؟
مثل کسی که ساعت ها انتظار پرسشی را داشته باشد، ذوق زده گفت: «آقای رئیس جمهور (آیت الله خامنه ای) آمد دیدنمان. دستی بر سرمان کشید و به هر مجروح هزار تومان انعام داد».(8)
آتش عشق امام
شهید سید موسی نامجوی
یک روز از سید موسی خواستم که ما را به ملاقات امام (ره) ببرد. او که از خسته شدن امام از ملاقاتها ناراحت بود. گفت: «ملاقاتهای غیر ضروری، امام (ره) را خسته می کند و من می توانم شما را تا حسینیه ی جماران ببرم و امام (ره) را از دور تماشا کنید».
ما که مشتاق دیدار امام (ره) بودیم، به این امر هم راضی شدیم و همراه سید موسی به ملاقات امام (ره) رفتیم.
******
در سال قبل ازا نقلاب، با هم رفتیم بهشت زهرا؛ موقع برگشتن گفت: «می روم نارمک کار دارم».ما گفتیم : ما را هم با خود ببر.
او ما را تا سر کوچه ی شهید آیت آورد و ماشین را کناری پارک کرد و پیاده شد و به طرف مرد پینه دوزی رفت و یک بسته به او داد و یک بسته از او گرفت و سوار ماشین شد و به سرعت از آن جا دور شد. لحظاتی بعد نواری را در ضبط گذاشت و وقتی پرسیدیم او کیست، گفت: «او همان کسی است که پدرم از او تقلید می کرد».
من متوجّه مطلب شدم و فکر کردم که سید موسی به خاطر بچّه های جوان داخل ماشین این طوری گفت. نخواستم بحث کنم ولی فهمیدم که منظور او همان امام خمینی (ره) است.
******
سید موسی در سال 40موفق به زیارت امام (ره) شد و از آن لحظه آتش عشق امام (ره) در دل سید موسی هر روز بیشتر و بیشتر شد. سیدموسی به خاطر آن که ملاقات با امامش حفظ بشود حاضر بود از خیر دانشکده بگذرد. ولی توصیه ی امام (ره) به ماندن در دانشکده به او دلگرمی و امید می داد.(9)پی نوشت ها :
1. چشم های بیدار، صص 92- 91 و 162.
2. چشم های بیدار، صص 68 - 66 و 88-87
3. مدرسه عشق، ص 181.
4- سردار خوبان، ص 74.
5. چشم های بیدار، صص 67-66 و 98-97.
6. شهسوار کردستان، ص 20.
7. راز نگفته ، ص 20.
8. بین دنیا و بهشت، ص 24.
9. مدرسه عشق، صص 192- 191 و 196.
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس6، (گل واژه های ولایت)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.