مجموعه خاطراتی از روزهای انقلاب
نفس زنان آمد
شهید صمد یونسی
گفتم: «چیه؟ چته؟»
گفت: « صمد رو پای تپه ی مصلّا دستگر کردن. ولی من در رفتم.»
نتوانسته بودند چیزی از زیر زبانش بکشند.
قاضی پرونده اش گفت: «سند بیارید، به قید تعهّد آزاد می شه.»
بیست روز آنجا حبس بود. حتی لباس هایش را هم عوض نکرده بودند! وقتی آزاد شد، لباس هایش پاره پاره و خونین بود آغوش باز کردم براش. خوشحال و خندان رفتیم خانه.
***
با آتش سیگار دستانش را سوزانده بودند.
اقرار نکرده بود که هیچ، زده بود زیر همه چیز.
- «اصلاً اشتباهی گرفتید بابا. من هیچ کاره ام. اهل سیاست میاست نیستم!»
انداختنش سلول انفرادی.(1)
افتخار
شهید شیرعلی راشکی
در یکی از روزهای پر هیاهوی سال 1357، شهید شیرعلی که هنوز بیش از 12 سال از عمرش سپری نشده بود، به اتفاق دو برادر بزرگتر، به راهپیمایی و تظاهرات رفت و بر اثر یورش مزدوران شاه به مسجد جامع شهر پناه بردند. جیره خواران شاه، مسجد جامع را محاصره کردند و مانع از ورود و خروج مردم می شدند. از هر طرف صدای گلوله به گوش می رسید. تا نزدیک عصر هیچ خبری از فرزندانم نداشتم، با دلی مملو از غم و اندوه به هر طریقی که شد، خودم را به اطراف مسجد جامع رساندم. بالاخره بعد از گیرودارها و کشمکش های فراوان آمد و قدری راحت شدم. دیدم شیرعلی از این که در تظاهرات شرکت کرد و عکسی از امام در زیر لباس خود مخفی نموده، بسیار خوشحال است. بعد از آن، از شهامت نوجوانی خود با افتخار سخن می گفت.(2)
مشق شرافت
شهید حسینعلی عالی
قبل از انقلاب چون پدرم از معتمدان محلی بود و همپای انقلاب حرکت می کرد، مقام های محلی کینه ای سخت از پدرم در دل داشتند و به بهانه های مختلف او را آزار می دادند. یک روز به بهانه ی این که زمین ها منابع ملی است، در زمین های کشاورزی پدرم بدون اجازه نهال کاشتند.
شب هنگام وقتی حسین خبردار شد علی رغم خردسالی و بدون مشورت به سراغ نهال ها رفت و همه ی آنها را از ریشه کند و این اولین مبارزه ی سیاسی او بود. اگر چه ما آن روز آن را به حساب کودکی او گذاشته بودیم، ولی او حفاظت از شرف و مبارزه با طاغوت را از همان روزها مشق می کرد.(3)
مدافع
شهید سید محمد فولادی
شهید سید محمد قبل از انقلاب با رژیم طاغوت پهلوی مبارزه می کرد. او برای نیل به این منظور رهسپار عراق گردید و در آنجا آموزش های چریکی، تاکتیکی و تخریبی را فرا گرفت و در بازگشت مدّتی با رژیم معدوم پهلوی به مبارزه پرداخت. او در کوههای بلوچستان سنگر گرفته بود و در کنار رودخانه ای به نام «کاجو» چند بار با نیروهای دولتی شاهنشاهی درگیر شد و یک نفر از آنان را کشت.
در سال 1360 بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، هنگامی که ماهیّت اسلامی جمهوری اسلامی ایران برای او آشکار شد، از شهید باقری فرمانده ی سپاه نیک شهر تأمین گرفت. پس از آن با جان و دل به عضویت سپاه درآمد.
در آن روزها در منطقه ی بلوچستان درگیری با اشرار فراوان بود. شهید با اخلاص و وفاداری تمام به یاری برادران سپاهیش برمی خاست و همیشه پیشاپیش صفوف آنان به ردیابی و کمین حمله به دشمن می پرداخت.
او در عملیات شرکت می کرد و به برادران سپاهی و غیره درس مقاومت، ایثار و شهادت را می آموخت و پیوسته مدافع دین اسلام و آرمانهای انقلاب بود.(4)
مبارزه ی قهرآمیز
شهید حمید قلنبر
قبل از انقلاب، من در شهر ری، کتابدار کتابخانه مسجد «سرسخت» بودم و بسیاری از دوستانی هم که اینک در جاهای مختلف فعال هستند، می آمدند آن جا و کتاب به امانت می گرفتند. حمید پس از مشاهده ی این استقبال، در مسجد هاشم آباد کتابخانه ای به مراتب بهتر از کتابخانه ی ما دایر ساخت و آن را به کانون مبارزه علیه رژیم شاه تبدیل کرد. خود او به سرعت در سطح رهبری مجموعه مطرح شد و یکی دو تا تظاهرات را هدایت کرد. دستگاه تکثیر خرید و اطلاعیه های بسیار جسورانه ای را تنظیم و منتشر کرد. او معتقد به مبارزه ی قهرآمیز بود. و می گفت: «باید امنیت را از ایادی رژیم سلب کنیم.»(5)
صدای اسلام
شهید مولوی فیض محمد حسین بُر
در سال 56 که صدای انقلاب به گوش می رسید، ما همواره دور هم جمع می شدیم و بحث می کردیم که آیا صداها واقعاً صدای اسلام است؟ تصمیم گرفتیم که برای مشورت نزد استاد معظم مولانا محمد یوسف حسین بر برویم که رهنمودهای حکیمانه ایشان کارساز خواهد بود. پس از کسب تکلیف ایشان ما را سازماندهی کرد.
نظر شهید این بود که تبلیغات باید گسترده تر گردد. جوانان را با خودمان هم صدا کردیم و شعارهای زنده باد اسلام و... می نوشتیم. بر همین منوال کار ادامه داشت تا انقلاب پیروز شد.
***
یکی از آرزوهای دیرینه شهید، برچیده شدن حکومت طاغوت و تحقّق یافتن جمهوری اسلامی بود. به همین دلیل همکاری شهید در روزهای نخست انقلاب تا پیروزی و بعد از آن و خدمت در ارگان های مختلف انقلاب، به ویژه در جهاد سازندگی حائز اهمیت است. ایشان بارها می گفت: «من افتخار می کنم که از جهادگران راه حق باشم.»(6)
اعلامیه
شهید سید هاشم آراسته
در زمان انقلاب، روزی از «تهران» به «مشهد» آمدم. سمت کوچه ی «چهار باغ ملک» می رفتم که مردم شعار می دادند: « ای شاه خائن آواره گردی.»
بی اختیار، از رفتن به منزل منصرف شدم و به صف تظاهرکنندگان پیوستم. وقتی به منزل «آقای قمی» رسیدیم، «هاشم» و «جواد» را دیدم. زیر لباس «هاشم» چیزی پنهان شده بود که شکمش را برآمده نشان می داد. دستش را زیر شکمش گرفته بود.
چون برادر بزرگترشان بودم، احساس خطر کردم و نزدیکشان رفتم و با اخم گفتم: «شما دو تا این جا چه کار می کنید؟»
تا این را گفتم، دست هاشم کنار رفت و پیراهنش شل شد. عکس و اعلامیه های امام (ره)، از زیر لباسش به زمین ریخت. با دستپاچگی اعلامیه ها را جمع کردیم. رو به آن دو گفتم: «شما بروید. این جا نمانید!»
آنها به سرعت از ما فاصله گرفتند. کمی دورتر می دیدم که اعلامیه های امام (ره) در بین تظاهرکنندگان توزیع می شود.
***
نظامی بودم و در «اصفهان» خدمت می کردم. از «حاج آقا» تقاضا کردم «هاشم» را همراهم به اصفهان ببرم.
مأموریت، زیاد می رفتم و خواهرش در خانه تنها می ماند. «سید هاشم» هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. برای نماز صبح که بیدار می شدم، او را مشغول خواندن نافله می دیدم. چند سالی به انقلاب مانده بود. مجلسی در «اصفهان» برپا کردیم. یکی از روحانیون مبارز، به منبر می رفت. اوایل، جمعیت کم بود امّا با نوحه خوانی «سید هاشم» عدّه ی زیادی به مراسم سرازیر شدند. با دیدن سیل جمعیت، سخنران مجلس که در حال حاضر از مسئولین هستند، به من گفت: «اثر تبلیغی این نوجوان برای اسلام به اندازه ی ده تا روحانی مثل من است.»(7)
پُرشور
شهید سید محسن حسنی
قبل از انقلاب، یکی از پایگاه های مبارزان در «مشهد»، «مسجد امام حسن مجتبی (ع)» بود، «آیت الله خامنه ای» برای دانشجویان سخنرانی می کرد. من هم با «محسن» پای جلساتشان می نشستم.
همان جا، اعلامیّه های حضرت امام توزیع می شد. بعد از پایان سخنرانی، یک بسته اعلامیه می گرفتم. تعدادی را به «محسن» و خواهرش می دادم، تا درون منازل بیندازند، همیشه «محسن» بدون اعلامیه برمی گشت. اما خواهرش غیر از دو سه تا بقیه را برایم برمی گرداند. به دستور مراجع، از خرید رادیو و تلویزیون خودداری کردیم. به همین دلیل بیشتر آگاهی ما از جریان انقلاب، در همین جلسات به دست می آمد. شب دوازدهم بهمن که قرار بود امام به ایران تشریف بیاورند، یک تلویزیون چهارده اینچ خریدم تا امام را زیارت کنیم و از آن به بعد در جریان پیروزی انقلاب قرار گرفتیم.(8)
یک فرصت مناسب
شهید احمد ساربان نژاد
«احمد» پس از تمام کردن دوره ی راهنمایی وارد هنرستان شد. وقتی وارد هنرستان شد، پسر بزرگم «محمد» سال سوم- چهارم بود. یکی دو ماه از آغاز فعّالیّت مدرسه ها نگذشته بود که کم کم احساس کردم برنامه ی رفت و آمد پسرها به هم خورده است. صبح، زودتر از قبل به مدرسه می رفتند. و بعد از ظهر هم دیرتر از همیشه برمی گشتند. این مسئله مرا نگران کرد و تصمیم گرفتم موضوع را با پدرشان در میان بگذارم.
دنبال یک فرصت مناسب می گشتم که یک روز «احمد» گفت: «مسئولان هنرستان، بابا را خواسته اند و او فردا باید بیاید مدرسه.»
فردای آن روز پدرشان رفت به مدرسه و تقریباً دو ساعت بعد برگشت. پرسیدم: «مسئولان مدرسه با تو چه کار داشتند؟»
درحالی که غُرولُند می کرد گفت: « هیچ، می گویند پسرهای شما فعالیتهای انقلابی دارند. اعلامیه های امام را پخش می کنند. درس و مشق آنها شده راهپیمایی. این کارها آخر و عاقبت خوشی ندارد، ممکن است برای خانواده هم مشکل آفرین باشد.»
گفتم: «خُب تو چه گفتی؟»
جواب داد که: « هیچ، گفتم ما اصلاً از این چیزها خبری نداریم. این جور چیزها را من الان از شما می شنوم. من یک آدم گرفتارم که صبح تا شب دنبال یک لقمه نان هستم. الحمدا... بچه های بدی هم ندارم. خلاصه، زیر بار نرفتم.»
امّا روزگار برای منِ مادر، روزگار سختی بود. انقلاب روز به روز اوج می گرفت، راهپیمایی ها بیشتر می شد. رژیم شاه هم سرسختانه مقاومت می کرد. از همه بدتر ساواکی ها بودند که با هزار و یک جور شکل و قیافه، به هر کوچه و پس کوچه ای سَرک می کشیدند. یک چنین اوضاعی، کار مراقبت از بچه ها را خیلی سخت می کرد. به خصوص که من «مهدی» را هم در راه داشتم. کاری که نمی بایست بشود شد و رژیم، «محمد» پسر بزرگمان را به جرم فعالیت های انقلابی دستگیر و زندانی کرد. و این باعث شد که ما بیشتر از گذشته مراقب «احمد» باشیم. یادم هست شب و روز او را نصیحت می کردم. «احمد» همیشه می گفت: «نه، خیالت راحت باشد. من مواظب هستم. جایی نمی روم. همین جا هستم.»
او سعی می کرد مرا آرام کند. اما من می دانستم که در باطن سر در کار خود دارد. یک شب که «مهدی» تازه خوابش برده بود و من داشتم نماز می خواندم هنوز نماز تمام نکرده بودم که متوجه شدم «احمد» نیست! صدا زدم: «احمد احمد! کجایی مادر؟».
دیدم صدایی نمی آید. با نگرانی رفتم طرف در هنوز دم در نرسیده بودم که صدای تیراندازی بلند شد و هیاهوی جمعیت و صدای آمبولانسها فضای کوچک خیابان را پر کرد. برق هم رفت. در تاریکی نیمی از دلم پیش بچه های داخل خانه و نیمی پیش «احمد»، فریاد می زدم و او را صدا می کردم. دویدم تو خیابان هنوز سر خیابان نرسیده بودم که دیدم برادرم دست «احمد» را گرفته و با خود می آورد. خیالم راحت شد، «احمد» را بغل کردم و بوسیدم. یکی دیگر از کارهای آن روز بچه ها، کشیک های شبانه بود. بچه های محل نوبت بندی شده بودند تا هر شب روی بام تعمیرگاه مکانیکی که جای نسبتاً مناسبی هم بود، کشیک بدهند. یک روز از «احمد» پرسیدم: «وقتی ارتش و ساواک وجود دارند، چرا شما کشیک می دهید؟»
گفت: «اتفاقاً ما کشیک همان آقایان را می دهیم! نامردها، شب که می شود مغازه ها و بانک ها را آتش می زنند تا فردا وانمود کنند که این خراب کاری ها کار بچه مسلمان ها و انقلابی هاست.»(9)
خبردار
شهید محمد تقی رضوی
صدای افسر میخ کوبش کرد: «رضوی! اینا چیه؟»
یک لحظه دست هایش شل شد، اعلامیه ها پخش شد روی زمین. خودش را جمع و جور کرد. خبردار ایستاد. گفت: «امام گفتن فرار کنین.»
افسر زل زد توی چشم هایش.
- «فرار می کنی؟»
بلند گفت: « بله قربان!»
- «نصف شب بیا، با ده دوازده نفر دیگر ردتون می کنم.»
و رفت.
باورش نمی شد. خندید. خم شد، اعلامیه ها را جمع کرد.(10)
در کوچه پس کوچه ها
شهید محمد حسن قاسمی طوسی
شب ها، حسن آقا و هم کلاسی هایش روی دیوار شعار می نوشتند. آن موقع حسن شبانه درس می خواند. روزها کار حسن و دوستانش شعار دادن بود و شب ها بعد از مدرسه، شعار نوشتن روی دیوارها . گاهی هم مأمورانی که دور و برشان بودند، شلیک هوایی می کردند و آنها هم می دویدند و توی کوچه پس کوچه ها پنهان می شدند.
توی یکی از تظاهرات بزرگ شهرنکا، حسن آقا مشغول پخش اعلامیه بین مردم بود که مأمورها چند تیر هوایی شلیک کردند. حسن آقا که کامیون های نیروگاه برق نکا را می شناخت، میله ی زیر یکی از این کامیون ها را محکم چسبید. مأموران برای پیدا کردن او، زیر همه ی ماشین ها را گشتند. قبل از این که به حسن آقا برسند، کامیون حرکت کرد.
جاده ی نیروگاه درست از کنار طوس کلا می گذشت. راننده ی کامیون نزدیک دست انداز بزرگی که اول روستا بود، سرعت ماشین را کم کرد. حسن آقا فوراً پرید پایین. به خانه که رسید لباسش خاکی بود و نفس نفس می زد. وقتی جریان راهپیمایی و پنهان شدن زیر کامیون نیروگاه را به من گفت، هر دو کلی خندیدیم.
***
پیرمرد، صبح زود جلوی پادگان بود. سرمای بیرجند بیداد می کرد. کسی را داخل پادگان راه نمی دادند. همه ی آن هایی که به ملاقاتی آمده بودند، پشت سیم خاردار ها منتظر بودند. چند لحظه بعد اتوبوسی پر از سرباز جلوی دژبانی ترمز کرد. حسن آقا روی صندلی پشت راننده نشسته بود. از دور، دست تکان داد و لبخند زد. موی سرش کوتاه بود و لباس خاکی گل و گشادی تنش بود. فوراً پیاده شد و پدر و پسر هم دیگر را بغل کردند و بوسیدند حسن آقا گفت:
- «می دانستم جلوی پادگان ایستاده ای. امروز صبح سرگروهبان ما گفت دیشب پدرت را تو مسافرخانه دیدیم.»
- «شما را دارند کجا می برند؟»
- «سربازهایی که داخل اتوبوس نشسته اند، همه معاف شده اند. من هم که به شما گفته بودم به طاغوت خدمت نمی کنم.»
- «چطور معافت کردند؟»
- «روزهای اول که آمدیم پادگان، ته مانده سیگار ارتشی ها را می گرفتم و توتونش را جمع می کردم. یک روز که ما را به نظام جمع می بردند، یک مشت توتون را گذاشتم توی دهنم. یک دفعه دیدم قلبم تند تند می زند. حالم بد شد و بچه ها مرا به بهداری پادگان بردند. دکتر معاینه ام کرد و به علت ضربان قلب بالا برای من معافیت صادر کردند.»(11)
ریشه در جان
شهید محمدرضا فتاحی
«رضا» آن موقع محصل دبیرستان بود و همراه چند نفر از دانش آموزان دبیرستان «شاپور» که با خودش همفکر بودند، پای صحبت «حاج آقا» و آقای «داودی» که از فعالان مذهبی بودند، می نشست و گاهی ساعت ها با آنها بحث می کرد تا قانع شود و باور قلبی در جانش ریشه بدواند. پس از آن بود که در مبارزه یارشان شد. اعلامیه پخش می کرد و با «محمدی» و بقیه در راهپیمایی ها شرکت داشتند. انشای خوبی داشت و به مناسب های مختلف مقاله های تند و آتشین می نوشت و در مسجد و مدرسه می خواند.
***
در مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی شرکت می کرد. خط خوبی داشت و گاهی برای راهپیمایی ها پارچه نویسی می کرد و در دانشگاه مقاله های آتشین می نوشت.(12)
تحت تعقیب
شهید اسد فلاح
امام را خوب می شناخت و اعلامیه ها و پیام های ایشان را به مردم می رساند. در تمام راهپیمایی ها شرکت می جست و جوانان و دوستان نزدیک خویش را به این کار تشویق می کرد. به خاطر همین حرکت ها مورد تعقیب مأموران قرار گرفت.(13)
مدرسه ی عشق
شهید حمید باکری
این روزها، آغازگر حرف های حمید، حرف امام است و پایان بخش حرف های او، سخنان او. عطش سالهای تحصیل در ایران، ترکیه و آلمان در فرانسه سیراب شد. مدرسه ی عشق دایر شده است. مأموریتی که این بار محول شد، چیز دیگری بود.
حمید باید اعزام می شد. عازم سوریه و لبنان. دوره آموزش نظامی را طی کرد. جنگ های شهری و چریکی را آموخت و سازماندهی راه و ساختن بمب های دستی را آموخت و بعد به وسیله ی دوستان، اسلحه وارد ایران کردن را تجربه کرد.
هدایت سلاح و پنهان کردن آن ها تا مرز ترکیه- ایران بر عهده حمید بود.(14)
پینوشتها:
1- تبسم نسیم، صص 34- 28.
2- ترمه نور، ص 173.
3- ترمه نور، ص 222.
4- ترمه نور، صص 239- 238.
5- ترمه نور، ص 249.
6- ترمه نور، صص 99و 101.
7- جرعه عطش، صص 109و 110.
8- جرعه عطش صص 60- 56.
9- آرام بیقرار، ص 12.
10- یادگاران، ص 7.
11- از دیار اقیانوس، صص 34- 31.
12- غریب آشنا، صص 9و 24.
13- روایت سی مرغ، ص 174.
14- گمشدگان مجنون، ص 27.
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم
/م