شهید محمد تقی طاهرزاده
در بحبوحه ی انقلاب، کارمان شده بود نشستن پای سخنرانی های انقلابی، ریختن تو خیابان و قیام بر علیه طاغوت. امروز تجمع در مسجد حکیم، خیابان عبدالرزّاق. فردا در مسجد سیّد، خیابان سیّد.
کارفرمایمان که بود؟ غلامحسین ایلچیان؛ خیلی مرد بود. مال دنیا برایش اهمیتی نداشت. تعطیلمان می کرد برویم تظاهرات. حقوقمان را هم بی کم و کاست می داد. خلاصه یکی دو ماهی به کل، کارگاه راتعطیل کردیم. در این مدت آقاتقی؛ کارگر هشت ساله ی کارگاه هم یک انقلابی بود. دیروز پا به پای من کار می کرد، امروز صدا در صدایم فریاد می کشید، مشت گره می کرد. ایلچیان چقدر خوب شناخته بودش. اولین بار که چشمش به او افتاد، گفت: «آقای طاهرزاده! این بچه یک چیزی می شود، هوایش را داشته باش.»(1)
در میان جمعیت
شهید حسن کاسبان
مدّتی به پیروزی انقلاب مانده بود. تظاهرات در شهرها و روستاها برگزار می شد. گویندگان و سخنرانان انقلابی در اماکن مختلف راجع به نهضت امام خمینی صحبت می کردند.
مسجد روستای کُهن آباد نیز یکی از آن مراکزی بود که مردم در آن جمع می شدند و به سخنرانی گویندگان مختلف گوش می کردند.
از شهرها و روستاهای مجاور، مردم برای اعلام همبستگی با انقلاب و مردم این روستا در این تجمّعات شرکت می نمودند. شنیده بودم در آرادان هم افراد انقلابی وجود دارند. سیزده ساله بودم، دلم می خواست افرادی را که در این سنّ و سال هستند و برای انقلاب تلاش می کنند، بشناسم و با آنها همکاری کنم.
حسن در میان جمعیّت بود. به سراغش رفتم. مثل آدم بزرگ ها خودم را معرفی کردم. او هم خودش را معرفی کرد. با هم دوست شدیم. قرار شد بیشتر هم دیگر را ببینیم و همکاری کنیم. نگاه کردن به چهره ی او به من آرامش می داد. آرامشی که به نظر می رسید ناشی از ایمان قوی او به اسلام باشد.(2)
طلسم شکسته
شهید اصغر جوانی
پنجم ماه رمضان 57، توسط عمال رژیم پهلوی مردمی که در منزل آیت الله خادمی (ره) متحصن بودند، مورد هجوم واقع شدند و عده ای شهید و مجروح شدند. پس از آن در اصفهان حکومت نظامی برقرار شد و منطقه ی اطراف در محاصره قرار گرفت. اصغر جوانی نمی توانست حضور نیروهای نظامی را تحمل کند، لذا به اتفاق چند جوان غیور، غیرتمند دست بکار شدند و با موتورسیکلت به پخش اعلامیه پرداختند و آسایش مأموران را سلب نمودند. آنها با شجاعتی بی نظیر به استقبال خطر رفتند و با پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) ندای مظلومیت اسلام را به گوش همگان رساندند. در این راه بارها به طرف ایشان تیراندازی شد ولی با چابکی از مهلکه گریخته بودند. شجاعت و شهامت حاج اصغر و دیگر همرزمان او که ناشی از روح ایمان و اعتقاد به اهداف عالیه اسلام بود، طلسم حکومت نظامی را شکست و پایه های حکومت ظلم و بیداد ستم شاهی را روز به روز سست تر کرد تا زمینه ی سقوط 57 فراهم شد.(3)
روزهای شیرین
شهید علی نیلچیان
پای حرفش ایستاد. نه تنها مانع فعالیت هایم نشد، بلکه مشوق من هم بود. تا قبل از انقلاب، فعالیت های سیاسی مان حد و اندازه نداشت. آن قدر که در طول مدت عقد، حسرت به دلم ماند که یک بار با هم برویم پارک، برویم کنار رودخانه، اصلاً برویم تا سر کوچه و مثل زن و شوهرها دو کلمه با هم صحبت کنیم. علی هر پانزده روز یک بار می آمد اصفهان. وقتی هم که می آمد، یا می رفتیم جلسات مذهبی و یا دیدن دوستان و آشنایان. اگر هم خلوتی می کردیم و صحبتی رد و بدل می شد، در مورد امام بود و انقلاب و مشکلات و مسائل جامعه و فعالیت های سیاسی. ماه عسلمان هم جالب بود! از بین عروس و دامادهایی که من می شناختم، یکی می رفت شمال، یکی می رفت مشهد، یکی می رفت قم. من و علی هم رفتیم بیرون شهر! البته به یک جلسه مذهبی که از ترس مأموران ساواک بیرون شهر تشکیل می شد. هیچ کارمان شبیه عروس و دامادها نبود. با این حال، این روزها از شیرین ترین روزهای زندگی من محسوب می شد. لذتی که از پخش اعلامیه به ما دست می داد، کنار هیچ زاینده رودی پیدا نمی شد. کمک های اولیه ای را که در این جلسات به ما آموزش داده می شد نه در جنگل های شمالی می توانستیم یاد بگیریم و نه در باغ نادر مشهد. درست کردن کوکتل مولوتوف و تمرین کار با ژ- 3 و بعد از تصرف جایگاه ها و اسلحه های ساواک، یوزی را هم با هیچ گفتگوی روزمره ای عوض نمی کردیم. هر دومان فعال بودیم. من در دانشگاه، ادبیات خوانده بودم و علوم اجتماعی تدریس می کردم؛ کتاب «انقلاب سفید» را. سعی می کردم موقع درس دادن، سؤالاتی را در ذهن دانش آموزان ایجاد کنم و با پاسخ دادن به آنها، تحولاتی در نگرششان بوجود بیاورم. فعالیت علی مثل من پشت پرده نبود. علنی و آشکارا مبارزه می کرد. در همه ی کارها سررشته داشت. فقط کافی بود آن کار، رنگ و بوی مخالفت با رژیم و اطاعت از امام را داشته باشد؛ فروگذار نمی کرد. البته من از فعالیت های سیاسی اش زیاد اطلاع نداشتم. به پدر و مادرم هم که اصلاً حرفی نزده بودیم. ولی می دانستم که همیشه دنبال کتاب های ممنوعه بود. مثل کتاب های دکتر شریعتی و یا سخنرانی هایی که در حسینیه ارشاد انجام می شد. یک بار هم به من گفت: «می رم تهران! نگران نشو!»
فردای آن روز، روز هفدهم شهریور بود و طبق معمول علی جلوی همه بود! در تظاهرات شرکت کرده بود. رسیدگی به مجروحین را به عهده گرفته بود و خلاصه هر کاری که از دستش ساخته بود را انجام داده بود.(4)
سرآغاز
شهید علیرضا عاصمی
خانواده ی عاصمی همواره به عنوان افرادی متدین، خوش نام، انقلابی و اهل خیر در افواه مردم معروف هستند. پدر خانواده هم توفیق و افتخار معلمی در مدارس راه داشت. ایشان مختصری از آن دوران را چنین ذکر کرده است:
«قبل از انقلاب، علی با یکی از دوستانش با موتور در شهر تردد می کردند و اعلامیه پخش می کردند و به خاطر این که لباس مبدل می پوشیدند، مأموران او را شناسایی نمی کردند. اگرچه یکی دو بار کارهای او لو رفت و از طرف شهربانی مرا احضار کردند، ولی ما اعتنایی نمی کردیم. در آن سالها «آیت الله مشکینی» و «آیت الله ربانی شیرازی» هم به کاشمر تبعید شده بودند که در خدمت آن ها هم بودیم و به خاطر این که ماشین خود را در اختیار ایشان قرار داده بودیم، باز به شهربانی احضار شدیم. یکی از فعالیت های علی در آن سالها و با وجود سن کم، تشکیل کتابخانه ای در منزل بود که بیشترین اعضای آن نوجوانان ده تا هفده سال بودند که تعداد زیادی از آن ها سال ها بعد در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند.
در مهر ماه سال 1357 به همت علی و دوستان، اولین راهپیمایی دانش آموزی در کاشمر برگزار شد که خود سرآغاز حرکت های مردمی در این شهر گردید.(5)
سهم الارث
شهید عقیل عرش نشین
عقیل پسرم بود. روزی در خانه نشسته بودیم که گفت: «می خواهم خواهشی بکنم. آیا ممکن است سهم الارث مرا در حال حیات بپردازی؟»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «اما من هنوز نمرده ام. این پول را چرا می خواهی؟»
گفت: «اگر اجازه بدهید بعداً می گویم.»
در آن لحظه متوجه منظورش نشدم اما پس از مدتی فهمیدم که می خواسته با آن پول به روستاییان فقیری که در کارهای مبارزاتی و انقلابی با آن ها آشنا شده بود، کمک کند.(6)
آتش ستم سوز
شهید حسن شفیع زاده
شفیع زاده در داخل و خارج پادگان به پخش اعلامیه های حضرت امام خمینی می پرداخت. با شعله کشیدن آتش ستم سوز انقلاب اسلامی، در بیشتر راهپیمایی ها شرکت می کرد و بر در و دیوار پادگان و شهر نیز شعارهای انقلاب را می نوشت.
... او در پادگان فعالیت هایی در جهت راهنمایی نظامیان و خنثی سازی تبلیغات حکومت نظامی انجام می داد.(7).
دفعه ی سوم
شهید محمّد عبدلی حیدری
پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در راستای براندازی نظام شاهنشاهی، با جمعی از دوستانش، گروهی سیاسی- مذهبی تشکیل داده بودند که گاردِ سلطنتی پی به فعالیتشان برد و او را دستگیر کرد. در همان سال آزاد و برای به ثمر رسیدن خون شهدا از هیچ کوششی فروگذار نکرد. در زمان جبهه هم دوبار از طریق ارتش و بسیج عازم جبهه ها شد و از ناحیه دست مجروح شد و برای بار سوم که به جبهه رفت، به درجه شهادت نائل شد.(8)
خیابان ساواک
شهید ابراهیم امیرعباسی
خانه ی ما، روبروی سازمان امنیت، یا همان ساواک بود. درست به همین خاطر، خیابان ما همیشه یکی از آرام ترین خیابان های شهر بود. توی در و همسایه، زیاد بودند کسانی که می رفتند تظاهرات، یا برای انقلاب کار می کردند، ولی آن جا کمتر کسی جرأت داشت اقدامی بکند.
یکی - دو ماه مانده به پیروزی انقلاب، همه جای شهر باب شده بود؛ مردم می رفتند بالای پشت بام ها و تکبیر می گفتند. آن وقت ها هم محله ی ما، باز ساکت بود و آرام. یک شب ابراهیم رفت روی پشت بام، شروع کرد به «الله اکبر» گفتن.
شانزده سالش بود. من و مادر حسابی نگران شده بودیم. چند دقیقه بعد ابراهیم صدا زد. زود رفتم بالا، دیدم روی پایه های نردبان ایستاده، صدایش گرفته بود. گفت: «معصومه! یک لیوان آب جوش برام می آری؟»
زود رفتم و براش آوردم. قدری که خورد، دوباره شروع کرد. شب های بعد، کار من فقط آب جوش بردن شده بود. ابراهیم، دو سه شب اول را تنهایی تکبیر گفت، ولی کم کم همسایه ها هم همراهش شدند.
***
گفت: «مادر، اگر بگی آب نخور، نمی خورم. اگر بگی نون نخور، نمی خورم. اگر بگی بمیر، می میرم. ولی در مورد انقلاب، با عرض معذرت نمی تونم به حرفت گوش بدم. چون کار کردن برای این انقلاب، مثل کار کردن برای اسلامه.»
خیلی سعی کردم که لااقل کنترلش کنم تا بلکه کمتر خودش را به خطر بیندازد، ولی فایده ای نداشت. با آن سن و سالش، می رفت روی دیوار خانه ی آدم های شاه دوست شعار می نوشت.
کم کم جسارت و بی پروایی اش را به من و خواهرش هم منتقل کرد. پای ما را هم به صحنه های تظاهرات و راهپیمایی کشاند.
کوکتل مولوتف درست می کرد. بعضی بمب های دست ساز هم می ساخت خودش. مخصوصاً وقت های حکومت نظامی، می رفت سراغ ماشین های ارتشی و سراغ مأمورین.
یک بار حین درگیری با آنها، کم مانده بود دستگیرش کنند. تیراندازی هم به اش کرده بودند، ولی به موقع توانسته بود از دست شان در برود.(9)
سرباز امام
شهید احمد پاسبان (رخشانی مند)
شهید پاسبان همزمان با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، دوران کودکی خود را سپری نمود. زمانی که ایشان وارد دوره ی راهنمایی تحصیلی گردید، انقلاب به پیروزی رسید. ایشان در برخی از صحنه های انقلاب در شهر زاهدان حضور داشت و با وجود خردسالی، شوق و اشتیاق زیادی از خود نشان می داد تا انقلاب به پیروزی کامل برسد. شهید پاسبان مصداق کامل آن جمله ی امام عزیز و بزرگوار و رهبر انقلاب می باشد که عنوان شده در سال 1342 هنگامی که آن حضرت را بازداشت کرده بودند، از آن حضرت سؤال شد: «شما که ادعای مبارزه با شاه و رژیم شاهنشاهی را دارید کو سربازانت و چه کسانی از شما حمایت خواهند کرد؟»
و امام جواب فرموده بودند: «سربازان من در صُلب پدرانشان هستند. به زودی به دنیا خواهند آمد و رژیم شاهنشاهی را از بین خواهند برد.»
و شهید پاسبان از جمله آن پاسداران امام بودند که در زمان انقلاب سرباز کوچکی بود و در زاهدان نظاره گر صحنه های انقلاب و پائین کشیدن مجسمه ی شاه بود. بنابر اظهار مادر گرامی شهید، احمد در این زمان از ذوق و شوق در پوست نمی گنجید.
دائماً اخبار انقلاب را دنبال می کرد. همراه با مردم در راهپیمائی ها شرکت می کرد و شعارهایی در حمایت از جمهوری اسلامی سر می داد. یکی از خواهران شهید نقل می نماید: «احمد با این که سن و سالش خیلی کم بود، اما مانند بزرگان فکر می کرد. در تمامی راهپیمایی ها شرکت می کرد. در پخش اعلامیه های حضرت امام فعال بود و اعلامیه های امام را شبها و مخفیانه پخش می کرد. در جریان شهادت شهید رزمجو مقدم و مراسم تشییع جنازه آن شهید حضور داشت. دست هایش را در دست دیگر دوستانش حلقه می زد و پا بر زمین می کوبید و شعار «مرگ بر شاه» سر می داد.»
با شنیدن این نقل قول به یاد گفته توسیدید مورخ بزرگ یونانی افتادم که عنوان می کند: «ملتی که تاریخ و فرهنگ خود را مطالعه می کند و به آن توجه دارد، کودکشان مانند بزرگان فکر می کنند و ملتی که تاریخ و فرهنگ خود را مورد توجه قرار ندهد، بزرگانشان مانند کودکان فکر می کنند.»
درک حقیقی این کلام آن است که واقعاً این انقلاب به کودکان ما نیز رشد داد. آنها را نسبت به مسائل اخلاقی، دینی، سیاسی و اجتماعی آشنا و حساس ساخت که این امر در نهایت باعث رشد سیاسی جامعه اسلامی گردید. شهید پاسبان در حادثه ای که به شهادت شهید رزمجو مقدم در مسجد جامع و اطراف آن منجر گردید، شرکت داشت. آن روز که نیروهای شاه در مسجد جامع زاهدان، گاز اشک آور می ریختند و سعی داشتند مردم را متفرق کنند، شهید احمد، جنب و جوش خاصی داشت و کسانی که همراه وی بودند، معتقدند با این که در آن زمان ایشان ده سال بیشتر نداشت، اما دارای روحیه ای مبارزه جویانه بود و جلو می رفت تا با مأمورین درگیر شود، با اینکه اطرافیان و برادرانی که همراه وی بودند، سعی داشتند مراقب وی باشند، او از این مسئله ناراحت بود که چرا اجازه نمی دهند فعالیت خودش را انجام دهد. در آن مقطع، شهید از طریق کتاب، نوار و اعلامیه با تفکر انقلابی و اسلامی امام آشنا شد و در توزیع کتاب ها و اعلامیه ها بسیار فعال و علاقمند بوده است. مرکز تجمع بچه های حزب اللهی در آن زمان، کتابخانه ی مسجد جامع زاهدان بود. بچه های مسجد در سخنرانی های گوناگون، تفسیر قرآن و فعالیت های مذهبی شرکت می کردند. شهید پاسبان نیز با آن جمع همراه بود و تا پیروزی کامل انقلاب، فعالیت های شهید بیشتر در همین زمینه ها بود. تا این که فصل جدیدی در زندگی پر تحول او گشوده می شود.(10)
در کنار نواب
شهید فضل الله محلاتی
دو سالی که در قم بودم ( 1326 - 1325)، به منزل آیت الله العظمی محمد تقی خوانساری رفت و آمد داشتم و از همان زمان با مرحوم نواب صفوی آشنا شدم و انس من با او و یارانش باعث شد که روحیه ی مبارزه در من به وجود آید. مرحوم نواب روحیه و شخصیت عجیبی داشت و با هر کسی انس پیدا می کرد، در او روحیه ی خاصی به وجود می آمد.
ایشان از نظر تقوا و نزدیکی به خدا بر کسانی که با او آشنا می شدند، تأثیر می گذاشت و همین جاذبه ی او مرا هم به خودش جذب کرد.
من چند سالی با فداییان اسلام همکاری می کردم و در کنار درس و مطالعه، به مبارزه هم مشغول بودم. اولین برنامه ی مبارزه که در آن شرکت کردم، مسئله ی ورود جنازه ی رضاخان به ایران بود. گروه فداییان اسلام نمی خواستند اجازه دهند جنازه ی رضاخان در ایران دفن شود و معتقد بودند که باید جنایتهای رضاشاه بیان شود. بنابراین در جلسات محرمانه ای که داشتیم، تصمیم گرفته شد چند نفر غسل شهادت کنند و برای سخنرانی به مدرسه فیضیه بروند. نفرات تعیین شده به ترتیب عبارت بودند از: سیدهاشم حسینی که قرار بود قبل از دیگران روی سکوی مدرسه فیضیه بایستد و صحبت کند. یک اعلامیه هم در قم پخش شد.
متن این اعلامیه چنین بود: در ساعت پنج بعد از ظهر فردا، خورشید روحانیت نوربخشی می کند. حقایقی که تاکنون گفته نشده است، گفته خواهد شد.
هیچ کس نمی دانست موضوع چیست و چه کسی می خواهد صحبت کند. آن روز همگی روزه گرفتیم. سیدهاشم نفر اول بود و من نفر پنجم یا ششم بودم. آن زمان شاید هجده ساله بودم. آن روز، سر ساعت پنج، سید هاشم روی سکوی مدرسه ایستاد و فجایع رضاشاه را بیان کرد. عده ای سرو صدا کردند. خادم مدرسه هم آمد که جلوی او را بگیرد، ولی مطلب روشن بود و مبارزه شروع شده بود. هر روز در مدرسه فیضیه یک نفر صحبت می کرد و طلبه ها جمع می شدند.
و بالاخره روز آوردن جنازه رسید.
آن روز، حتی یک روحانی در خیابان حضور پیدا نکرد و مأموران رژیم ناچار شدند به سر چند نفر از کفش کن های صحنه، که ریش داشتند، عمامه بگذارند و به عنوان روحانی، همراه جنازه به خیابان بیاورند تا بگویند روحانیون هم آمده اند! ولی به هر ترتیب نیامدن روحانیون خیلی برایشان گران تمام شد. و آبرویشان رفت. وقتی هم که یکی از مأموران دولت با لباس روحانیت آمد به حوزه علمیه و خواست سخنرانی کند، طلبه های انقلابی عمامه اش را برداشتند و کتکش زدند و از آن جا بیرونش کردند. اگر مأموران دولت نمی آمدند و نجاتش نمی دادند، وضع بدی پیدا می کرد!
بعد، من و رفقایم را دنبال کردند. هر جا که می رفتیم، مأموران آگاهی قم دنبال ما بودند.
این ماجرا اولین حرکت سیاسی من بود. به دنبال این ماجرا، جریان های دیگری نیز به وجود آمد.(11)
در مقابل پلیس
شهید محمدخلیل ثابت رأی
در توزیع اعلامیه های حضرت امام (ره) بسیار جدی و مصمم بود. از مواجهه با خطر هراسی نداشت. در دوران انقلاب همواره زیر پیراهن، اعل
امیه و عکس حضرت امام حمل می کرد. وقتی به او گفته می شد: «در مقابل نیروهای پلیس مواظب باش!»
پاسخ می داد: «در هنگام برخورد با دشمن با قرائت آیه ی شریفه" و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لایبصرون" و صلوات چشم آنان کور می شود.»
او با نوشتن شعار بر دیوار و ساختن کوکتل مولوتوف و بمب های دست ساز رعب و وحشت در دل مأموران ایجاد می کرد.(12)
پینوشتها:
1- بین دنیا و بهشت، ص 10.
2- حدیث قرب، ص21.
3- کجایند مردان مرد، ص 115.
4- قرمز، رنگ خون بابام، صص 16- 15.
5- نگین تخریب، صص 23- 22.
6- روایت سی مرغ، ص 148.
7- آشنای آسمان، ص 18.
8- باغ شقایق ها، ص 116.
9- ساکنان ملک اعظم، صص 11 و 81.
10- دریاتبار، 34- 33.
11- نرم افزار چند رسانه ای شاهد. ویژه شهید فضل الله محلاتی.
12- سرداران سپیده، ص 67.
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم
/م