مجموعه خاطراتی از روزهای انقلاب

حکومت پاره پاره

کارمند ژاندارمری بودم و دائم در سفر. هرچند ماه از این شهر به آن شهر به مأموریت می رفتم. وضع اقتصادی مان خوب بود بعد از خردسالی حسین به سمنان آمدیم. او در دبستان صدیقی شروع به تحصیل کرد. سال پنجم ابتدایی...
سه‌شنبه، 28 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حکومت پاره پاره
حکومت پاره پاره

 






 

 مجموعه خاطراتی از روزهای انقلاب

شیفته

شهیدکیومرث (حسین) نوروزی

کارمند ژاندارمری بودم و دائم در سفر. هرچند ماه از این شهر به آن شهر به مأموریت می رفتم. وضع اقتصادی مان خوب بود بعد از خردسالی حسین به سمنان آمدیم. او در دبستان صدیقی شروع به تحصیل کرد. سال پنجم ابتدایی بود که به تهران رفتیم. دوران راهنمایی را در آن شهر گذراند، سپس به سمنان آمدیم و در دبیرستان به تحصیلش ادامه داد و دیپلم گرفت. زمانی که انقلاب شد، در تظاهرات شرکت می کرد. شیفته ی امام بود.
اهل مطالعه بود. در کتابخانه اش کتاب های امام و شهید مطهری را داشت. چیدمان کتابهایش بر اساس علاقه اش بود.
***
ناهار و شامش معلوم نبود. بیشتر شب ها دیر به خانه می آمد. یک شب که خیلی دیر وقت بود و او هنوز نیامده بود، نگرانش شدم. وقتی به خانه آمد پرسیدم: «چرا دیر اومدی؟ معلوم هست کجایی؟»
گفت: «چرا ناراحتید؟ شما از سر شب بخوابید، نگران من هم نباشید.»
بعدها متوجه شدم که شب ها اعلامیه های حضرت امام خمینی را پخش می کرده است.(1)

پارچه ی کفن

شهید اسماعیل شاهین زاده

از اوایل انقلاب در سال 1357 و درحالی که نوجوانی بیش نبود، آماده ی شهادت بود. یک بار وقتی به منزل آمد، مشاهده کردیم که یک پارچه سفید در دست دارد. وقتی از او پرسیدیم که؛ این پارچه چیست؟ گفت: «این یک کفن است و باید برای پیروزی انقلاب از شهادت استقبال کنیم.»
او هر روز در راهپیمایی ها آن کفن را می پوشید و در پیشاپیش صفوف مردم انقلابی می ایستاد. او پس از پیروزی انقلاب در سالهای جنگ، مردانه به سوی شهادت می شتافت. یک بار چهار شبانه روز گرسنه و تشنه در محاصره ی دشمن بعثی بود. بالاخره در عملیات طریق القدس، شهید «اسماعیل شاهین زاده» خلعت زیبای شهادت را پوشید و روانه ی بهشت شد.

شب نامه

شهید صدرالله فنی

روزی از روزهای سال 57 که از شیراز به بهبهان آمد، کیف زرد رنگی به همراه خود داشت که بعد از کنجکاوی و باز کردن آن حدود سیصد تا چهار صد برگ اعلامیه و شب نامه نظر مرا جلب کرد. شب نامه ها با خط زیبای خود صدرالله نوشته و تکثیر شده بود. چند برگ آن را برداشتم و سپس به خیابان آمدم. در آن جا صدرالله را دیدم که سراسیمه به سمت من آمد و گفت: «شمس الله چیزی از کیف من برداشته ای؟»
خنده کنان گفتم: «بله»
- خب می دانی چه برداشته ای؟
- بله می دانم.
- می دانی که زندگی من به آن ها وابسته است؟
- بله نگران نباش. مطمئن باش.
وقتی به من اعتماد کرد، روزی در شیراز کیفی پر از عکس های حضرت امام و نوارهای سیاسی را به من سپرد تا با خود به بهبهان بیاورم. در آن جا پی بردم که وی نه تنها از طراحان تظاهرات در شهر شیراز، بلکه از کارگردانان پیدا و پنهان تظاهرات در شهر بهبهان است.
***
در سال 1355 در شیراز بودیم که بیانیه ای به قلم حضرت امام به دستمان رسید. آقا صدرالله بی درنگ آمد و گفت: «پخش بیانیه در شیراز هنر نیست. هر کس باید آن را در شهر خودش منتشر کند.»
وی به تکثیر آن بیانیه اقدام نمود و برای نشر آن راهی زادگاهش شد. موقعیت حساسی بود و فردای آن روز قرار بود مراسم ششم بهمن، سالروز به اصطلاح انقلاب سفید شاه و میهن در میدان جوانمردی که آن موقع به نام فلکه ی ششم بهمن معروف بود، برپا شود و فرهنگیان و دانش آموزان را به آن جا بیاورند. او با یک حرکت سنجیده و حساب شده، عده ای از بچه های دانشجو را سازماندهی کرد تا به کمک آنان بیانیه ها را در سطح شهر پخش کنند. من که در آن شب به بهبهان آمده بودم، تأثیر این حرکت را کاملاً احساس کردم. آن جا که مردم می گفتند فردا قرار است تظاهرات و درگیری بشود، بنابراین جز عده ای اندک آن هم افراد ناآگاه و یا وابسته به رژیم کسی در آن مراسم حاضر نشد.
این حرکت در آن روزگار خواب و خاموشی، به ویژه در شهر بهبهان بکر و شایسته ی تحسین بود.
***
زمان نخست وزیر تیمسار ازهاری بود و خصلت و خشونت ددمنشانه ی آن بیدادگر موجب شده بود تا جای جای میهن اسلامی ما در فضای تیره ستم فرو برود. شهر مذهبی بهبهان هم توسط نیروهای انتظامی و نظامی به شهری پر از وحشت و خفقان بدل شده بود. حکومت نظامی توسط مردنگ امیری رئیس شهربانی و معاونش داوودی برقرار بود. آنان چهره هایی گستاخ بودند که در ضرب و جرح مردم دست توانایی داشتند. مردم شریف بهبهان هرگز مظالم آن دو را فراموش نمی کنند. آنان شبانگاه با نردبان از دیوار منازل مردم بالا رفته و با کمال وقاحت و بی شرمی حریم آنها را می شکستند و به داخل راه می یافتند. شکنجه و آزار مردم کار شبانه روزی امیری و داوودی بود.
به هر حال روزی که چند تن از انقلابیون به شهادت رسیدند و جوّ خوف و خطر بر شهر حاکم شده بود، خیابان ها و کوچه ها بسیار خلوت و رفت و آمد هم کار دشواری بود. دیدم جوانی کت و شلوار پوشیده و سوار بر دوچرخه در خیابان امام حسین (علیه السلام) که به نوار غزه معروف بود به سوی ما می آید. کمی با دقت به او نگریستم، دیدم که آقا صدرالله است. آمد و با آن شجاعت و اعتماد به نفس با من و جمع دوستانی که آن جا بودیم صحبت کرد. او ضمن بیان اخبار تازه ای از شهر گفت: «در میدان ششم بهمن شاهد بودم که پلیس، شخصی را که از داروخانه خارج می شد، هدف گلوله قرار داد و به شهادت رساند. من کاملاً آن صحنه را دیدم و به طور عادی از کنار آن گذشتم.»
خلاصه آرامش خاطر و دلیری و شهامتش به همه ی بچه ها روحیه داد و با آن جسارت و صلابتش ما را متحیر نمود.(3)

یاد آن روز

شهید شیرعلی راشکی

در سال 1357، زمانی که هنوز بیش از دوازده بهار از عمر شیرعلی نگذشته بود، به اتفاق دو برادر بزرگترش، در راهپیمایی های انقلاب شرکت کرده بود. یک روز ضمن تظاهرات، بر اثر یورش مزدوران رژیم طاغوت، راهپیمایان به مسجد جامع شهر پناه بردند. چون مأموران و جیره خواران رژیم، مانع از ورود و خروج مردم گردیدند، راه پیمایان در مسجد به محاصره افتادند. کار به تیراندازی از سوی مأموران کشید. از هر طرف صدای گلوله به گوش می رسید.
تا عصر از فرزندانم خبری نشد، به هر مکافاتی که بود خودم را به نزدیکی های مسجد که هنوز در محاصره بود رساندم. بالاخره بعد از کشمکش ها و گیروداری بسیار، شلیک گلوله از سوی مأموران و سنگ انداختن از طرف مردم... محاصره به پایان رسید. در میان مردمی که با شعار دادن از مسجد بیرون آمدند، شیرعلی را دیدم که خوشحال و خندان درحالی که عکس امام خمینی (ره) را از زیر لباسش بیرون می کشید، از مسجد خارج شد. بعدها، یعنی خیلی وقت ها از آن کار و از آن روز با افتخار یاد می کرد.(4)

پای برهنه

شهید حمید قلنبر

در واقعه ی خونین هفدهم شهریور، حمید به طور فعال شرکت داشت. به گفته ی خانواده اش صبح زود از خانه خارج می شود تا با حضور در صف تظاهرات به وظیفه اش عمل کند. گویا روز قبل کفش هم خریده بود. اما شب پای برهنه به خانه می آید. آن روز حمید در غوغای میدان ژاله شاهد قتل عام مردم بیگناه بوده و با گفتن تکبیر در برداشتن زخمی ها و کشته ها شرکت می کند و سر آخر از طریق جوی های آب از معرکه خارج می شود.(5)

چشمگیر

شهید علی لبسنگی

در سال 1356 با وجود این که عموم مردم از تشکل ها و جمیعت های معترض، علیه رژیم اطلاع نداشتند، ایشان یکی از عناصر فعال در این زمینه بود. در اکثر جلسات و سخنرانی ها در شهر شرکت می کرد. با گسترده شدن دامنه ی تظاهرات مردمی در سال 1357، بدون استثنا در تمام تظاهرات و راهپیمائی ها شرکت فعال داشت. اکثر شب ها دیر به خانه می آمد و حتی بعضی از شب ها به کلی به خانه نمی آمد و تا صبح مشغول زدوخورد و مبارزه با نیروهای رژیم بود. وی به نحو چشمگیر و مرتب به یزد مسافرت می کرد و با گرفتن اعلامیه و نوار از منزل شهید محراب آیت الله صدوقی به اصفهان بازمی گشت و به طور مخفیانه با کمک تعدادی از دوستانش که به آنان اعتماد کامل داشت، آنها را در بین مردم پخش می کرد. تمام کار او شده بود شرکت در تظاهرات و حضور در جلسات سخنرانی علیه رژیم منحوس پهلوی و شرکت در فعالیت های اجتماعی دیگر. به یاد دارم در مراسم آزادی یکی از اساتید انقلابی که در زندان شاه به سر می برد، شرکت کرد و به اتفاق مردم، ایشان را تا دانشگاه اصفهان بر سر دست بردند. او همچنین در مراسم اولین نماز جمعه ی اصفهان در مسجد مصلی که توسط آیت الله طاهری پس از آزادی از زندان اقامه شد، حضور داشت و نیز در تحصّن منزل آیت الله خادمی شرکت فعال داشت و به گفته شاهدان عینی ایشان یکی از اولین کسانی بود که در میدان انقلاب طناب را بر گردن مجسمه ی شاه معدوم بست و به اتفاق مردم انقلابی، این تندیس فساد تباهی را به زیر کشید. در همان روز به خاطر حمله به ساواک که علی نیز در آن حضور داشت، تعدادی از مردم زخمی شدند.(6)

سید جوان

شهید سید علی اکبر ابوترابی

در ماه رمضان 57 در مدرسه چهل ستون مسجد جامع تهران حجره داشتم. البته درس ها تعطیل بود فقط مسائل مبارزاتی بود. چند روزی بیش از ماه مبارک رمضان نگذشته بود که تمام درهای صحن های مسجد جامع تهران بسته شد. و سخنرانی ها نیز تعطیل گردید. در یکی از روزها دیدم که جمعیت انبوهی به طرف یکی از صحن های مسجد روی آورده و با شعار الله اکبر در قفل شده را از جای کندند و وارد مسجد شدند. طولی نکشید که تمام فضای مسجد مملو از جوانان پرشور گردید و سید جوانی بر فراز منبر رفته و سخنان بسیار تندی را بر ضدّ رژیم ایراد نمود که با صدای تکبیر و صلوات جمعیت حاضر به صورت دسته جمعی راه افتاد و شروع به شعار دادن و تظاهرات کردند. به همراه جمعیت رفتم تا سر وکله ی مأموران پیدا شد و با پرتاب گاز اشک آور و تیراندازی، جمعیت را متفرق کردند و من نیز به حجره برگشتم. خیلی دلم می خواست که بدانم سخنران پرشور حماسی چه کسی بود. دیدم ناگاه شخصی مرا صدا کرده وگفت: « آقا».
گفتم: بله.
گفت: «یک امانت دارم و می خواهم تا غروب نزد شما باشد.»
پرسیدم: چیست؟
جواب داد: «لباس های سخنران است.»
با اشتیاق گرفتم و گفتم: به دیده ی منت.
هنگام افطار بود. شخص مذکور مراجعه نموده و لباس ها را خواست. لباس ها را تقدیمش کردم و از نام سخنران پرشور پرسیدم، جواب داد: « سخنران، آقای ابوترابی بود.»
گفتم: پسر آیت الله ابوترابی(ره)؟
گفت: بله.
بیانات دل نشین او به دلم نشسته بود و با همان یک سخنرانی اول، قلب مرا تسخیر کرده بود. چه می دانستم که طولی نمی کشد و من مرید سیّد جوان می شوم.(7)

در حال سوختن

شهید حسن صوفی

بالاخانه ی مغازه ی پدرم جای دنجی بود. کتاب ها و نوارهای شهید مطهری و دکتر شریعتی و نوارهای شهید مطهری و دکتر شریعتی را آنجا می خواندیم و گوش می دادیم.
هر از چند گاهی بابام صدا می زد: «مشغولید؟ بازیگوشی نکنید. درس تو نو بخونید.»
می گفتم: بله بابا، مشغولیم!
فکر نمی کرد که ما اون جوری مشغول باشیم.
از دبیرستان که بیرون آمدیم، قاطی جمعیت شدیم و شروع کردیم: مرگ بر شاه...
مأموران شهربانی سر رسیدند. سوار دوچرخه شدم و رکاب زنان از جمعیت جدا شدم.
مردم متفرق شدند. برگشتم. پیدایش کردم.
گفتم: چی شد؟ چه خبر؟
گفت: «هیچی فقط دو تا باتوم خوردم.»
***
ساواکی ها ریختند خانه ی همسایه. صاحب خانه که معلم بود را با کتابهایش بردند برای بازجویی.
خبر رسید که به منزل شما هم می آیند. کتاب ها را گم و گور کنید.
مقداری را پنهان کردیم. هر چه اصرار کردم که شما هم کتابهایت را قایم کن. زیر بار نرفت.
گفت: «آن ها نمی آیند.»
و نیامدند.
***
در باند توزیع و خرید و فروش اسلحه بودند. هشدار کارگر نشد.
مواد انفجاری تهیه کردیم.
گفت: «تو برو، کارت نباشه. جورش می کنم.»
خیلی نگران بودم. نکند بمب دست ساز بی موقع منفجر بشه...!
گفتم: چی شد؟
گفت: «هیچی. نشد.»
فتیله اش اَلَکی بود. تند تند در حال سوختن بود. جَلدی سه راهی را انداخت داخل جوی آب. این بار هم به خیر گذشت.
***
فکر می کرد و نقشه می ریخت.
می گفت: «اگر امروز در انقلاب سهمی نداشته باشیم، بعدها شرمنده می شیم.»
گفتم: تو مدرسه کافی نیست!؟
گفت: «باید یک جوری بچه ها را بکشونیم بیرون از دبیرستان. تظاهرات راه بندازیم.»
***
انقلاب بود، سربازها از سربازخانه ها فرار می کردند. پیش می آمد سربازها را می آورد خانه.
لباس هایشان را عوض می کردند و می رفتند.(8)

سرنگون

شهید ابوالقاسم مؤید

«ابوالقاسم» با چند نفر از دوستانش از جمله آقای «فرومندی» تصمیم گرفتند مجسّمه ی شاه را در «سبزوار» سرنگون کنند. مقداری لاستیک فراهم کردند و در اطراف مجسّمه انداختند و آنها را آتش زدند. مأمورین شاه که دود و آتش را دیدند، با شلیک گلوله، آن ها را از محل دور کردند. همان شب از تاریکی ها استفاده کردند و زنجیر محکمی را به دور گردن مجسّمه انداختند و به وسیله ی کامیون کمپرسی، مجسّمه را پایین کشیدند.(9)

جوانمرد

شهید علی کیمیایی

قبل از انقلاب، علی دوازده سال سن داشت. در تمام راهپیمایی ها شرکت می کرد. یک روز که من به اتفاق علی در راهپیمایی شرکت کرده بودم، متوجّه شدم که علی در آستین لباسش چیزی پنهان کرده است. از او سؤال کردم: چیزی پنهان کرده ای؟
گفت: «پدرجان! من چوبی برداشته ام تا اگر بین راه با مخالفین درگیری پیش آمد، از خودم دفاع کنم. من در دل، جوانمردی او را ستودم.»(10)

رنگ و بوی محرم

شهید محمد حسین کریم پوراحمدی

مراسم عزاداری محرم سال پنجاه و هفت با سال های پیش از آن تفاوت بسیاری داشت. آن سال، عزاداری ها حسابی رنگ و بوی سیاسی به خود گرفته بود و اشتیاق شهادت را در عاشقان حسینی صد چندان کرده بود. وقتی محرّم از راه رسید، دامنه ی راهپیمایی ها و تظاهرات خیابانی، گسترده تر شد و شب های محرم، شب های سرنوشت ساز و تعیین کننده ای برای انقلاب اسلامی شد. در یکی از همین شب ها، حسین آقا رو به من کرد و گفت: «فردا شب حسینیه را مزیّن به عکس امام خواهیم کرد.»
از این تصمیم جا خوردم. گفتم: «فکر نمی کنی این کار خیلی خطرناک باشد؟»
حسین آقا که اصلاً انگار حرف های مرا نشنیده بود، ادامه داد: «فردا به خانه ی رزمجو برو و عکس امام (ره) را از محمدرضا بگیر.»
دیدم جای هیچ حرف و بحثی نیست. فردا بعد از ظهر رفتم و همان کاری را که گفته بود، انجام دادم. مأموریت بعدی پیدا کردن یک قاب عکس مناسب بود که خود حسین آقا دست به کار شد و برای این منظور به اداره ی بازرگانی که آن روزها کارمند آن بود، رفت و قاب عکس شاه را که بر دیوار یکی از اتاق ها نصب شده بود، انتخاب کرد.
... در تمام این مدت، مات و مبهوت به او که با خونسردی کامل، سرگرم کار خودش بود، نگاه می کردم و از فرط دلهره و اضطراب، آنچنان بر جا میخکوب شده بودم که قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. غروب، هنگامی که آسمان رفته رفته رنگ خون به خود می گرفت و صدای اذان، مؤمنان را به نماز فرا می خواند، حسین آقا کاری را که از ماه ها پیش برای انجامش لحظه شماری کرده بود، با موفقیّت به پایان رساند. به طوری که آن شب هر کس وارد حسینیه می شد، با کمال ناباوری از میان دود اسپندی که زیر نور چراغ ها با پیچ و تاب خود را بالا می کشید، تصویر سیّدی نورانی را می دید که بر بالای دیوار پشت منبر، همه ی سوگواران حسینی را زیر نگاه پدرانه و اطمینان بخش خود، گرفته بود. و عجیب آن که یک پیوند قلبی و عاطفی عمیق، این چهره را برای همه آشنا می نمود، به طوری که همه با اولین نگاه، امام خود را می شناختند و اشک شوق بر چشم های منتظرشان می نشست. واکنش مردمی که تا آن لحظه، هیچ تصویری از چهره ی رهبر عزیز و دور از وطن خود در ذهن نداشتند، دیدنی و غرور آمیز بود و لذت و آرامشی به «حسین آقا» می داد که با هیچ لذّت دنیایی قابل قیاس نبود. در آن شب که می توان آن را نقطه ی عطفی در مبارزات مردم زاهدان به شمار آورد، احساس اطمینان مردمی به پیروزی انقلاب، با احساس قدردانی از مردمی که جان بر کف نهاده و تصویر امام (ره) را به «حسینیّه ی بیرجندی ها» آورده بود، گره خورد و قوت قلبی به آن ها بخشید که در آن شرایط حساس و استثنایی، سخت نیازمند آن بودند.(11)

یک فکر خوب

شهید ناصر فولادی

قبل از به ثمر نشستن درخت انقلاب، فکری که توسط ناصر ارائه شده بود، این بود که نوعی باروت بسازیم که بدون نور و قابل استفاده در شب باشد. با عملیاتی که به اتفاق چند تن از دوستان انجام شد، مواد اولیه از قبیل فسفر، گوگرد و... را تهیه کردیم. یادم هست در روستای سعد، ناصر خانه ای داشت و ما آن را مقرّ فعالیتهای خود قرار دادیم. در آن خانه کوکتل مولوتف می ساختیم و در خارج از روستا مواد را امتحان می کردیم. در مواردی که پیش آمد، سعی کردیم از این مواد آتش زا به نفع انقلاب و در جهت مثبت استفاده شود. نوار بیانات حضرت امام را تهیه می کردیم، آن را در خانه گوش می دادیم و به اتفاق ناصر با توجه به امکانات و تدارکاتی که داشتیم در رابطه با انقلاب اسلامی کارهایی را انجام می دادیم، از قبیل شعارنویسی روی کاغذ، تکثیر آن توسط دست و تکثیر اعلامیه های حضرت امام و پخش آنها در بین مردم.(12)

در امان

شهید علی عسکری کهدوئی

علی سهم شایسته ای در مبارزه با طاغوت در محل زندگی خود داشت. شب که از شهر آمده بود، روی تانک نوشته بود «مرگ بر شاه».
پدر آن بزرگوار می افزاید: «دیوارها هم تنفر مردم را از حکومت ستم و تباهی منعکس می کرد و نوشته های «مرگ بر شاه» که توسط فرزندم صورت گرفت، به منظر بینندگان می گذشت. فردای آن روز مأمورین در جستجوی یافتن او تا کنج منزلمان را بازرسی کردند. اما به لطف الهی در منزل نبود و از گزند آنان در امان ماند.»(13)

چسب مربا

شهید محمد باقر فلاح زاده

فرزند دلبندم با شور انقلابی همراه برادران و دوستانش شب به راه می افتادند و با مربا اعلامیه را می چسباندند. او ده ساله بود که این حرکت انقلابی را انجام می داد. گرچه خودم نیز در این مبارزه مشارکت می کردم و باکی نداشتم، اما زمانی که بچه ها می رفتند، ترس وجودم را می گرفت و نگران بودم. آن ها ساک ساک اعلامیه می بردند و چون تهیه ی چسب از مغازه ممکن نبود و یا با خطر جدی همراه بود، از مربا جهت به دیوار چسباندن آن کمک می گرفتند. علاوه بر اعلامیه، رساله امام خمینی نیز توزیع و پخش می شد.(14).

حکومت پاره پاره

شهید عباس دارینی

من و برادرم در مدرسه راهنمایی مشکانی درس می خواندیم. مبارزات مردم با شاه برای پیروزی انقلاب ادامه داشت. عباس اولین کسی بود که در مدرسه عکس شاه ملعون را از صفحه ی اول کتابش پاره کرد. به او اعتراض کردم و گفتم: «هنوز که چیزی مشخص نشده است». گفت: «بگذار اولین کسی که پاره پاره شدن حکومت را اعلام می کند من باشم. بگذار هر کاری که خواستند انجام دهند.»(15)

صدای زمان

شهید عباس ردانی پور

از آن زمان که شهید ردانی پور در اوج جوانی بود، صدای ضبط شده ی امام خمینی (ره) را شبانه گوش می داد و جرقه های شادی در چشمانش برق می زد و مادر عباس، سجاده ی خود را پهن نموده و به این که خداوند چنین پسری به او بخشیده، سجده ی شکر به جا می آورد. سخنرانی ضدّ رژیم آن بزرگوار در مدرسه با آن سنّ کم و تعقیب ساواک و یورش به خانه ی او حاکی از احساس رسالتی بس عظیم در آن برهه از زمان بود.(16)

پرچم

شهید محمود بانی

به درس علاقه زیادی داشت. شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاه و پخش اعلامیه را هم کنار آن انجام می داد. یک روز از سر کار به خانه آمدم در حیاط، محمود را دیدم. به او گفتم: «شال و کلاه کردی. خیره ان شاء الله. کجا؟»
سلام کرد و خندید بعد به من گفت: «بابا درس هایم رو خواندم، به مادر هم کمک کردم. می خوام به مسجد برم تا پرچم ها رو برای تظاهرات فردا آماده کنیم. یک تعداد اعلامیه را هم باید پخش کنیم.»
به او گفتم: «هرکاری می کنی به درس ات برس خدا به همرات.»(17)

حرف های ایرج

شهید ایرج نوروزی

«تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افته. همه ی هستی و نیستی با قدرت الهی است. نگران نباشید ما پیروزیم.»
این حرف های ایرج بود، زمانی که گفتم: «مواظب جانت باش.»
شوقش برای انقلاب زیاد بود. زمانی که تظاهرات به اوج رسیده بود، با هم در تظاهرات شرکت می کردیم.(18)

پی‌نوشت‌ها:

1- می خواهم حنظله شوم، صص 202- 201.
2- زخمهای خورشید، صص 30- 29.
3- کوچ غریبانه، صص 34- 33.
4- باز عاشورا، ص 40.
5- راز پرواز، ص 65.
6- سردار بیداری، 33- 32 و 37- 36.
7- ابر فیّاض، صص 17- 16.
8- هم کیش موج، صص 31 و 35 و 37و 38و 41و 59و 73و 77و 101و 107.
9- گامی به آسمان، ص 20.
10- نسیم بهشتی، ص 79.
11- رسم عاشقی، صص 80- 78.
12- همیشه بمان، صص 12و 34.
13- سفیران عشق، ص 153.
14- سفیران عشق، ص 181.
15- گامی به آسمان، ص 31.
16- تا خط آتش، صص 27- 26.
17- حدیث شهود، ص 68.
18- می خواهم حنظله شوم، ص 262.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط